هوش منفی/مهدی رودسری- صفحه ۴

کاری از همایون فاتح

منیر جان کمکم کن تا مقدمۀ جلسۀ فردا را جوری بنویسم که باعث بی آبرویی نشه؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ نه جان دلم حرف ِاین حرف ها نیست من فعلن رتبۀ دوم کامنت نویسام ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ باشه بخند ولی لج نکن که من از خنده هات انرژی می گیرم مثبت اما از لج بازی هات کفری می شم منفی و شاید یه شبی از همین پنجره پرواز کنم و خودمو درسته پرت کنم وسط اتوبان و خلاص و اونوقت من راحت و تو تنها می شی؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ بخند اما یه ساعت به ام گیر نده انگار شهرام مُرده و هیچوقت نبوده ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ اگه می تونی بنویسی بیا این خودکار و این دفتر؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ کامپیوتر روشن کنم با کیبورد راحت تری امتحان کن ببینیم ها ها ها این هم رایانۀ زنده با ورد ِسه زبانه و مهمه که یکیش فارسی و دیگری انگلیسی و بعدی هر چه که بلدی .

صفحۀ چهار : پشت گردنم درد می کنه منیر جان تو هم گاهی سرما می خوری می فهمی که آنفلونزا خیلی لذیذتر از دل ضعفه نیست وقتی سست می شی و بی انرژی هی آب از دماغت می خواد بریزه رو لبات یا زمین که فرتی بر می گردونی تو سوراخ موراخ های دوقلوش تا بریزه تو حلق یه قلوش ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ حالت به هم خورد ها لجن شدم نمی دونی تنبلی برادر ناتنی یه سرما خوردگیه ؛؛؛؛؛؛؛؛؛ حالا خواهرش چه فرقی می کنه تو هم هی اعتراض می کنی ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ حس آدمو می کشی ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ تقصیر من نیست که به خواهش تو هر شب می رم پشت پنجره دنبال زنی می گردم که جسد شده و اسم نداره و فامیلی نداره و کلن بی کس و کاره وگرنه روزنامه ها و شب نامه ها و سایت نامه ها و فیس بوک بازها و توییت سازها و خلاصه شبکه های مجاز و غیرمجاز و بی جواز و با جواز ازش می نوشتن و اضافه کاری  هم واسه ما جور می شد و برا تو تا با هم کرکر کنیم حوصله امون سر نره و دیگرون دیوانه اند مگه خودشون باید تکلیفشونو روشن کنند یا دارم پرت می گم ها تا ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ می بینی که حالشو ندارم توضیح نخواه و اینقدر سوال پیچم نکن بذار زیر این لحاف خودمو غرق ِعرق کنم .

صفحه چهار به علاوه توضیح : باد ِسرد اواخر پاییز همیشه از جنوب به شمال می وزه و این پنجرۀ کوچک وقتی باز می شه سیلی از باد به صورتم می کوبه ناگفتنی اما دو هفته از کشف آخرین جسد گذشته و من هنوز هر شب سه ساعتی با کلاه پشمی و شالی پیچیده دور گردن و دهانم مترصد شکار ماجرایی که در سکوت داره ورم می کنه و منفجرم می کنه و متعجبم که چرا تا حالا نکرده مرا منفجر تا دیشب که با کمال تعجب دیدم نگام ناگهان پر شد از پژوهای آبی و سبز و یک بنز سیاه ال – جی – دی هم اضافه شده به قالپاق ِ قی آلود چشمام و چه خوب که از خوش شانسی عدسی های دوربینم را با مخلوط سودا و مایع ظرفشویی شفاف کرده بودم وگرنه با تعجب نمی دیدم که رانندۀ آمبولانس غایب است یا داخل آمبولانس است یا روی برانکاردی خالی و گرم و سفت خوابیده تا وقتش برسه یا داره زیر چشمی چیزی را می بینه که من نمی بینم ولی سیگار نمی کشه چون شیشه های آمبولانس به طرز مشکوکی کیپ اند و از همه مشکوکتر از شیشۀ عقب ِسه سانت پایین کشیدهٔ بنز پرکلاغی دود نازکی بیرون می زنه به رنگ کهربایی که باید از پیپی باشه پخمه که من از هر چه آدم  پیپ باز و پخمه متنفرم و همان کاپشن های نارنجی که حالا موهاشان را آلمانی زده اند و اما این بار بادگیری نایلونی پوشیده ولی زیپ ها را نبسته هی به سرعت به خوابیده ایی زیر باران نزدیک می شود و خم می شود و جایی و چیزی در جسد را بررسی می کند و هی بلند می شود و به سرعت به داخل بنز می رود و چند دقیقه بعد به سرعت از بنز پیاده می شود و بر می گردد به سوی خفته که پاهاش به شکل ِهشت بزرگی خشک شده و لی پوشیده ولی کفش نداره و جوراب های مشکی اش با نوارهای باریکی از رنگ های سرخ و سفید و زرد تزیین شده و تا انگشت ها ادامه داره این نوارهای سه رنگ انگار درختی پاییزی پیش از شروع  زمستانی که این روزها مُد شده و خریدارانش زنانی از سرما بی زار و اُورکت پوشیده اند با یقۀ پوست ِخز تا یک وجب پایین تر از زانو و کلاه اش کاموایی هنوز کج برنصفه کله تا بالای گردن و موهاش انبوهی حنایی رنگی با رگه هایی از مشی سربی رنگ که انگار بر بالشتی مخملی ریخته شده باشه ولی انگشت های هر دو دستش چنان به زمین چنگ زده و منجمد شده که من هم مثه همه همه چیز را دقیق می بینم چون ابر مدت هاست که از روی ماه کنار رفته و مهتابی موذی بر همه چیزی چنان می پاشه انگار عمد داره که هیچ چیزی پنهان نمانه مثه این جسد که دماغ نداره و حدقۀ هر چشم خالی و لبها بر هم فشرده و چانه انگار پیکر تراشی ظریف کار آنرا کوچک و مکیدنی پرداخته و هر سه مرد با اغراق در آهسته گی تقریباً بیزارم می کنند از هر چه مرد و شاید به همین دلیله که چشمم مثه اسب سامسون یورتمه می ره تا آنطرف اتوبان و دوان دوان باز می گرده به اینطرف تا شاید مدرکی یا چیزی بی گمان سرنخی پیدا کنه که می کنه و بادگیر این بار سریعتر از قبل به داخل بنز هجوم می بره تا من گزارشم هنوز به دفترم ناتمامه از بنز بیرون بجهه و سپس سه قدم جلو بره و دست به دست بماله و با کمال شرمندگی یک قدم عقب بره تا در این حرکات شاید به خاطر اینکه دستهاش خالی و بی عرضه اند مکثی کنه تا مشاهداتم بهش برسه و هنوز دارم مثه سگی سیانور خورده دارم بالا می آرم قلب و قلمم را که ناگاه رانندۀ آمبولانس از ناکجایی پایین می پره و بنز به سنگینی عقب می کشه و با طمانینه می چرخه و به طرف ِشهرک که می آد سه نارنجی پوش همراه بادگیری سرافکنده اما  هماهنگ با یکدیگر زیپ هاشان را بالا و پایین و بعد دوباره تا نیمه می بندند و با انگشت یک سوراخ دماغ را کیپ می کنند و روی زمین فین می کنند و خودشان هم روی زمین ولو می شوند و سر در گریبان فرو کرده چمباتمه می زنند و بعد از اینکه رانندۀ امبولانس به تنهایی و به سختی جسد را روی برانکارد می  گذارد و هل می دهد به داخل شکم پوست دریده آمبولانس یکی از ولو شده گان چمباتمه بر زمین بسته سیگاری از جیب در می آورد و تعارف می کند به هموندان و آن ها هم بعد از برداشتن سیگاری یکی یکی بعد از هم از زمین بلند می شوند و ایستاده سر خم می کنند در برابر راننده آمبولانسی که حالا با فندکی آماده آتش سیخ ایستاده برای خدا حافظی که می زند جرقه بعد از شعله و چرقه بعد از شعله تا دودی غلیظ در باد می رقصه و این باد لعنتی به لرزم می اندازه و دیگر تحمل ندارم که  بیشتر پشتِ پنجرۀ باز بمانم  و بر می گردم روی تخت بی صاحب مانده تا پرت کنم دوربین و دفتر و مداد و قلب و دست و چشم های بق کرده و بی هوش شم  تا ندانم که کی پتو کشید روی موهای سیخ شده برسینهٔ لختم .

منیر جان اگه نبودی یخ می زدم حتمن؛؛؛؛؛؛؛؛؛ یعنی چه که تو نبودی پس کی روم پتو کشید ؛؛؛؛؛؛؛؛شوخی می کنی آخه مامانم که سال هاست رفیق ِآلزایمره و منم دیگه نمی شناسه؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ همسایه ؟ منظورت کامبیز صادقیه ؟ اون که آدم نیست فقط یه سایهٔ سر به زیره که تو آپارتمانش سه ساله که داره می پوسه؛؛؛؛؛؛؛؛؛ من صدای پوسیدنشو می شنفم وقتی  صدای سیفون مستراحش خفه می شه ساعتی یه بار و بعد بند آمدن شُر شُر شیر دستشویی اش که همیشه شیون می کشه و قبل از اینکه لخ لخ کشانی های بد ریتم نعلین هاش محو شه  ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛یک پارچه کلاغه روی ملافهٔ چرک و چیلی چون موسیقی نمی فهمه ؛؛؛؛؛؛؛تو بخش ِشنود وکیلای مجلس هفتم هر هفته هفتاد فایل صوتی گزارش می داد به حراست ِشعبه سوم و چون لو رفته حالا فقط تعارف و تکریم گزارش می کنه کتبی،،،،،،،،،،،یه روانی از نوع نابه من فقط بهش اخم می کنم با سلامی بی سرتکاندنی ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ مثل موش تو تله داره پیر می شه با مختصر پنیری اما به روی خودش نمی آره و  پنیر خودشو می جوه چون جنس اش انگار از پلاستیکه و هیچ وقت تموم نمی شه به جان منیر جان تورو به جان خودم قسم یعنی تو پتو نکشیدی ؛؛؛؛؛؛؛ پس کی پتوی منو کشید رو این تن ِمرده شور برده تا یخ نزنه بشه همین یادداشت ِلکاته لکنتی که صبح بشه تصحیح اش کرد .

صفحۀ پنج : من خوشم می آد آره تو چرا حالت می گیره ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ وقتی ماشینا تو اتوبان لیز می خورن و باز سرعت می گیرن و باز باید به هم بکوبن تا چیزی را ثابت کنند که ثبت شدنیه؛؛؛؛؛؛؛؛؛ رو حفاظ وسط جاده یه عابر دهاتی نشسته مثل کرکس سر مناره ایی با کلاه قیفی  که نمی دونه از عرض ِاتوبان نباید رد شه و حالا مثه سگی پا سوخته که فکر می کنه انور اتوبان چه خبرهاست و او بی خبره یا؛؛؛؛؛؛؛؛؛ تورو جون آبجیت اعتراض نکن بذا از سفیدی برف روی تن ِسیاه این سیارهٔ خارکسده  لذت ببرم .

هنوز برف می باره ریز و یکنواخت و گاهی که باد وروجکی می زنه پرک هاشو روی چشم های دوربین می پاشه ولی باعث ندیدنم نمی شه چون بعد از دو روز تب و لرز احساس می کنم چشم عقابم ولی سبک و پفکی تر از پلک هام که می دیدم روی بالش ریخته شده ولی همش وهم بود مثه تُف ِغلیظ که سبب می شه سرانجام آدم از وجودش حالش به هم بخوره و از یه مائده کف تف دور بشه و  ببینه که ساعت یازده است و در این ساعت معمولن ِاتفاقی نمی افته اما اتفاقا جسدی رونمایی کنه که ابتدا فقط من دیدم و می بینم روی سکوت ِسفید برف در آن سوی اتوبان و بعد من فقط دیدم و می بینم جای چرخ های پهن ِیک کامیون و بعد یک چادر مشکی که فقط من دیدم و می بینم نصفه نیمه پیچیده دوربدن و انبوهی موی سرخ که در اطرافش ویلانه و سفیدی برف را هاشور زده مثل لکه لکه های چربناک ِخونی که بعد از جراحی روی  لباس پرستاری در بیمارستانی نشسته بود که مامانم در آن بستری بود و هست و در اطراف این قرمز فریبنده کلاغ هایی پر سرمه ایی که گاهی به چادر سیاه و گاهی به گیسوی سرخ توک می زنند چنگ می زنند نوک می زنند و ناگهان از سگی که دوان دوان می آد می ترسند و پرواز می کنند و هفت قدم دورتر روی سفیدی برف مثل خال های سیاه می نشینند منتظر و من می مانم که نمی دانم باید زنگ بزنم به سه یک یک و خبر از وضعیتی مشکوک بدم یا نه اما نه از تلفن خانه اما از کجا در این سرمای کون یخیده که تمام تلفن های همگانی ی شهرک را سال ها پیش بر چیدند فقط اطاقک هاشان هنوز بر جاست و محلی برای ایستاده شاشیدن و هنوز یک سوال اساسی بی چوابه و هی تو مخ ام با خیالاتم می لاسه  که کاش همسایۀ پایینی آدم بود و احساس یک انسان را که منم می فهمید و از وجود یک جسد که باید گزارش بدهم می فهمید که وضع بغرنجه ولی اون که رنج و رنجش نمی فهمه چون ربات شده و خطر یک ربات از خطر یک خبرچین بیشتره چه کنم به جز نظاره و نوشتن و در انتظار ماندن که آیا معجزه در اواسط قرن بیست و یکم می تونه اتفاق بیافته یا حالا که همۀ پیامبران دوران خدا پرستی افشا شده اند که مشتی شارلاتان های با ایده های تکراری اند که هر کدام از ماقبل خودشان آن ایده ها را دزدیده و چیزی به آن افزوده و به مردم بی سواد قبولانده تا خودش خودشو محبوب القلوب کنه گرچه می دانسته به احتمال نود و سه درصد که آنچه می بافه ناشنیده می مانه مگر با با فرو کردن یک معجزه از سوی خدای مطلق که ویژه حماقت های نابه و محض خنده صادر می شه اما خرسنگ های شکم آهنی را هم می شکنه با یه چٍس فوت و ولی با این همه دلایل ِمعقول التماس کردم اگر وجود داری اِی خدای پیامبران نخود مغز خودت به آین جسد بی نوا که موجب تحریک شکم گرسنۀ سگ ها و کلا غ ها شده رحم کن و به آگاهی پلیس برسان تا پیش از تکه پاره شدن و خورده شدن بتونند کشف اش کنند و باور نمی کنم درست روبروی چشم من سگی به  داخل اتوبان پرید انگار بوی نامریی یک غذای آماده تحریکش کرده باشه و ماشینی که مثل همه ماشین ها می رفت سوی مقصدش ناگهان ترمز کرد و نرفت و دور خودش پیچید و به حفاظ وسط اتوبان خورد و ماند و رانندۀ ماهری که نمی تونم از تحسین کردنش خودداری کنم  به سرعت از ماشین پایین پرید و سگ ازعرضِ اتوبان گذشت و تک و توک  ماشین هایی که می آمدند متوقف شدند شاید برای کمک به آسیب دیده یا شاید هم ترس از سُریدن های بی سرانجام روی برفی که لیز و هیز سوت می کشذ و بعد از گذشت چند دقیقه جادۀ شرق به غرب بسته شد انگار خدا استغاثۀ مرا و جسد را با هم شنیده باشه راننده ها و مسافرانش از ماشین ها بیرون زدند و جاده شلوغ شد و کسانی در تلاش تا مسافران ماشین تصادف کرده را بیرون بکشند و ناگهان بالگردی بر فراز اتوبان و صحنۀ تصادف و زنی با دوربین از اتاقکِ بالگرد انگار گزارشگری و آژیرآژیرماشین های امداد و پلیس های شل و ول راه و راهنمایی و  بالگرد  که اوج گرفت و دانه های برف وحشیانه رقصیدند دعام پیش از افطار ماه رمضان یادم آمد که مادرم با بدبختی یادمان می داد و می خواندیم سه بار پشت سر هم که خواندم تا چشمان بالگردیان جسدی را ببینند زیر پرک های بازیگوشانهٔ برف که پنهان  و اشکار می شد و زیر چادر می جنگید با دندان ها و نوک های تیز و گرسنۀ  سگ ها و کلاغ هایی گرسنه مثه بالگردی که اوج گرفت و دور شد و دانستم که دعاهای ماه رمضان مادران بی خاصیت ترین دعاهاییست که مردم گرسنه اختراع کرده اند و خدا نالایقترین صاحب ِدعا و وقتی ناامید از مادرو خداش شدم که ایمانی بی سبب را به فرزندش منتقل کرده به امدادی ها چشم امیدم را مستقیم دوختم و تله پاتی از راه دور افشاندم به مخ پلیس هایی که کنترل جاده را به دست گرفته بودند و دستور حرکت به ماشین های مانده در ترافیک می دادند تا راه را باز کنند و آمبولانس ها که رسیدند بلافاصله برانکاردها پایین ریختند و یک کودک و سه زن ِمجروح  را روی آن ها خواباندند و راننده های چاق و لاغر به سرعت به داخل آمبولانس ها گریختند انگار از سرما باید در می رفتند که رفتند و در همین وقت بالگرد رفته باز گشت و به سرعت طنابی پایین داد و برانکاردی را بالا کشید و به داخل اطاقک برد و به سوی جنوب چرخید و من با تمام وجودم در درونم فریاد کشیدم که جسد زنی زیر برف سنگین دارد دفن می شود و سگ ها و کلاغ ها می خواهند بخورندش به خاطر من نه که بخاطر قلبی عاشق که حتمن روزی روزگاری داشته کمکش کنید و انگار صدایم را بالگرد ِخدا شنید که ناگهان دیدم از جاده دور شد و روی جسد ایستاد و ارتفاع کم کرد و دور جسد چرخید و چادر سیاه رقصید و سگ ها و کلاغ ها با وحشت گریختند و یک پلیس و چند امداد گر با احتیاط از حفاظ جاده پریدند و از تکه قطبی یک پارچه برفزار گذشتند و در حالیکه دیگران با نور چراغ قوه هاشان عبور ماشین های غرب به شرق را متوقف می کردند به سوی زنی خفته در تخت ِعروسی اما منجمد دویدند و من خسته از ذکر مدام اوراد و التماس و سرما به بسترم پناه بردم و دیگر بس کلمه ایی کوچک اما کامل مثه آب هم نمی توانم بنویسم .

حالا به جای نوشتن بهت شفاهی می گم که چرا باز یه آمبولانس و سه تا پژو و بنز سیاه و  ؛؛؛؛؛؛؛؛؛ آره عزیزم و بعد تا شعاع ده متری جستجو واسه پیدا کردن ِیه سرنخ کوچولو و عکس گرفتن از زن خوابیده در چادرش و جای چرخ های پت و پهن کامیون روی برف و احتمالن پرت کردن چن تایی گوله برف به سگ ها و کلاغ ها و ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ آره منیر جان همۀ جسدهای بی هویت و مشکوک اینجوری از نادیده گی در می رن و دیده می شن گیرم ناشناس بمونن اما ناشناس موندن بهتر از نادیده موندنه ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ کی دلش به حال یه زنِ کشته شده نمی سوزه.

ادامه رمان در صفحه ۵

بازگشت به صفحه ۳بازگشت به صفحه نخست

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی