لیلا تقوی: اتاق سفید

چراغ‌های ساختمان روبه‌رو همیشه روشن بود. نوری سفید و زننده  که منبع آن روی سقف و دیوارهای آن‌طرف معلوم نبود، عرض کوچه را طی می‌کرد، از پرده‌های تور قلاب بافی اتاق رد می‌شد و یک راست می‌نشست توی چشم‌های بی‌خواب من.

از عکس چند مقام مملکتی که بر دیوارها آویزان بود و کت و شلوارهایی که کنار پنجره ظاهر می‌شدند برای دود کردن، مشخص بود که ساختمان اداری است، اما قابل درک نبود که چرا باید در کوچه‌ی معمولی ما، یک ساختمان چند طبقه‌ی مسکونی، اداره‌ای دولتی باشد که تابلویی ندارد، ارباب رجوعی به آن مراجعه نمی‌کند و ورود و خروج کارمندانش سر وقت معمول ادارات دیگر نیست.

اول به فکر عوض کردن پرده‌ها افتادم ، اما به خاطر هزینه‌های خارج از حد توانم به سرعت پشیمان شدم. بعد سعی کردم زاویه خوابیدنم و محل قرار گرفتن تخت را جابه‌جا کنم، اما هندسه‌ی اتاق اجازه نداد.  به خوبی معلوم بود که تنها علت بی‌خوابی‌ام فقط آن رشته‌‌های بی‌مهار سفید نیستند، اما من با خوابیدنِ ناگزیرم درست جلوی آن ساختمان که همه‌ی چراغ‌هایش در همه‌ی ساعت‌های شب و روز روشن بودند، سعی داشتم به خودم بقبولانم، علت کسالت دائمی‌ام فقط همان نور زننده‌ی سفید است.

  درِ ساختمان را کسی برایم باز نکرد، لابد از آن بالا دیده بودندم. کاغذ یادداشتی هم که از زیر در سرانده بودم تو و در آن محترمانه خاموشی شب هنگام چراغ‌های مزاحم را خواسته بودم و لزوم صرفه‌جویی در مصرف برق را یادآوری کرده بودم، تا مدت‌ها از شکاف درآهنی پیدا بود.

 انتظارم برای ورود و خروج ارباب‌رجوع یا کارکنان سایه‌واری که پشت پنجره می‌دیدم هم نتیجه‌ای نداد. عجیب این‌که هیچ همسایه‌ای هم اتفاقی در کوچه یا راه پله نمی‌دیدم تا سرحرف را باز کنم و درباره‌ی این مزاحمت بگویم. حداقل می‌توانستم کسی را با خودم در این زمینه همدرد حس بکنم. تازه اگر هم می‌دیدم، مگر می‌شناختمشان؟ ساکنان ساختمان خودمان؟… بندرت صدای پایی، تک سرفه‌ای یا صدای کوبش دری نشان این بود که جان‌های زنده‌ای پشت دیوارها هستند. اما این‌که کی هستند و به چه مشغولند…

یکشب پنجره‌ی یکی از اتاق‌های ساختمان باز بود، شاید هم باز نبوده باشد، اما وضوح غیر عادی پرتوها و تفاوتش با لنگه پنجره‌ی مجاور باعث شد فکر کنم پنجره‌ای باز مانده، به سرعت پنجره‌ی اتاق خودم را باز کردم و صدای خودم را شنیدم که داد می‌زدم: خاموش کنید… چراغاتونو خاموش کنید، خواب ندارم از دست شما، خاموش کنید این لامپای سفیدو…حتی در آن لحظه‌های غیظ و خشم به فکر تهیه‌ی یک تفنگ ساچمه‌ای افتادم که بشود لامپ‌ها را نشانه رفت، اما کدام لامپ؟ در بهترین حالت تنها پنجره‌ای می‌شکست.

 گاهی خیرگی بیش از حدم به سفیدی، با رویایی در هم می‌آمیخت، خوابی هوشیار که پشت پلکم نبض می‌گرفت تا من را  از آن رشته‌های مرئی بگذراند و به تاریکی و سیاهی برساند، اما این رویای بیدار، نه… کابوس هوشیار، آنقدر به بدنم استراحت نمی‌داد تا فردا را به چیز بهتری بگذارنم. بعد از طلوع روز با تضعیفِ نورِ آن‌سوی کوچه، در التهاب انتظاری به‌سر می‌بردم  تا اولین پرتو سفید خودش را از روزِ در حال خاموشی بیرون بکشد، تاریکی در حال وقوع غروب را بدرد و برسد ته چشم‌های من … همان پرتوی سفید آزارنده، سفیدِ سفید.. آنقدر سفید و روشن که چشمهای من نتوانند نوشته‌های خودم را از پس سفیدی آزارنده‌ی صفحه‌ی مانتیور تشخیص بدهند.

_ ببینید عزیزم _هروقت مدیر آموزشگاه آدم را عزیزم خطاب می‌کرد خبر ناگواری در راه بود_ از ادامه همکاری با شما معذوریم .

روی صفحه از میان نور زننده‌ی سفید این جمله به چشمم خورد:

«دلم برای این بچه‌های بیچاره می‌سوزد، بی‌خبرند و خوشبخت… نمی‌دانند چند سال دیگر باید از این گنداب پا بگذارند به چاه ویل متعفن ما آدم بزرگ‌ها… »

هنوز داشتم دنبال رد کلمه‌های خودم در آن نور سفید زننده می‌گشتم که خانم مدیر یک کاغذ و یک چک گذاشت  روی میز و قبل از این‌که فرصت کنم حرفی بزنم سُر داد طرفم:

  – ببینید من در مورد خودم هیچ حرفی ندارم بزنم، چون حساب و کتابم درسته، اما همکاراتون می‌خوان ازتون شکایت کنن، به سختی تونستم به اخراج و عذرخواهی ساده راضیشون کنم و…  

چشمم افتاده بود به چند پارگراف پایین‌تر در صفحه‌ی وبلاگم آن‌جا که نوشته بودم:

«خانم میم دبیر دینی روی لبش خالِ درشتی دارد، خالی گوشتی که تکان خوردنش وقت خواندن روایات و احادیث قدسی بدجوری توی چشم آدم می‌رود، طوری که خالی از هر معنویت و الوهیت فقط می‌خواهی از آن تصویرو صدا فرار کنی و چشم بدوزی به خطوط قدسی که اگر واقعا قدسی باشند، در دم از عذابِ دیدن آن خال نفرینی نجاتت می‌دهند اما… » وقتی دوباره به جمله‌ها نگاه می‌کردم حس ‌کردم باید آن جمله را جور دیگری می‌نوشتم، اما آن لحظه، لحظه‌ی اخراج من بود و قاعدتا باید حرفی در دفاع از خودم می‌گفتم، هنوز در حیرت بودم که مدیرمان کی وچگونه آدرس وبلاگ را پیدا کرده ،گفتم:

–  داستان نوشتن که جرم نیست وقتی اسمی از کسی نمی‌بری.

اما هم خودم، هم مدیر و همه‌ی شاگردان آموزشگاه آن خال درشت روی لب معلم دینی را دیده بودیم… و انکار فایده‌ای نداشت.

–  عزیزم انگار شما به یک استراحت درست و حسابی نیاز دارین، بلند شد و به در اشاره کرد: همه منتظرن.

 مراسم عذرخواهی به سرعت و در سکوت کامل برگزار شد و هیچ حرفی ردوبدل نشد، در انتشار نور سفید دفترِ معلمان، در آن اتاق آفتاب‌رو که فلورسنت‌هایش بی‌جهت روشن بودند، صورت‌ها رنگ باخته و وهمی، خیره مانده بودند به من، انگار نوشته‌ها روی پیشانی‌ام قابل خواندن باشند، دلشان می‌خواست هر چه سریعتر بزنم به چاک، مدیر زحمت گفتگو را مثل همیشه به عهده گرفت و من بی‌اینکه سری به نشانه‌ی تایید تکان بدهم به این فکر می‌کردم، لابد بعد از رفتن من، نوشته‌های وبلاگِ تعطیل شده، در همین دفتر و کلاس‌ها ادامه پیدا می‌کنند، در آن خال زگیلی جنبان، در الکل سفید آزمایشگاه که دبیر زیست در خفا سر می‌کشد، در حساب و کتاب‌ها و فاکتورهای جعلی مدیر… مبهوت به صورت‌ها نگاه می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم این‌ها چقدر از حقیقت خودشان را باور دارند و اگر این نوشته‌ها را دروغ می‌دانند پس چرا از من معذرت‌خواهی طلب می‌کنند؟

 وقت رفتن نگاه‌هایی در گوشه‌های راهرو و حیاط مدرسه دنبالم بودند، حس کردم در بعضیشان شرمندگی است و در بعضی وقاحت، تعجبی هم ندارد، یک معلم هرگز نمی‌تواند مطلوب همه‌ی کلاس باشد، وانگهی من هرگز با احساس مادری _ آنطور که بعضی همکاران می‌گفتند_  به شاگردی نگاه نکرده بودم، چون فرزندی از ازدواج شکست خورده‌ام نداشتم. بنابراین آن‌ها در چشمم تنها دختران جوان و زیبایی بودند که می‌توانستند اغوا کنندگان بالقوه‌ی مردان سبکسری مثل همسر سابقم باشند، لکاته‌هایی بزک نکرده در یونیفورم‌های یکسان که دلم می‌خواست هر چه زودتر از نفس‌های پر حرارت و عطر تند تنشان فرار کنم، فرار کنم، فرار کنم…به همین اتاق که نور سفیدش همه چیز حتی زمان را بلعیده.

چند وقت این‌جا بوده‌ام ؟ از کی در اتاقی با نور سفید زندگی کرده‌ام؟ گذشته ازحافظه‌ام رخت بر بسته، و به جز همان‌ها که دارم نقل می‌کنم و چیزهایی که بازجو می‌گوید و می‌نویسم، تصاویر گنگ و پراکنده قاطی نورهای سفید در خواب یا بیداری به سراغم می‌آیند… اما انگار، اینطور که می‌گویند قادر بوده‌ام خیلی کارها بکنم، به جز نوشتن اباطیلی که جنبه‌های سیاه‌نمایانه‌ی آن از محیط پاک و قدسی مدارس دخترانه هتک حرمت کرده، انگار توانسته‌ام سوار بر چند ارتعاش … نه ، سوارتارهای نور سفید، عرض کوچه را هم طی کنم… یعنی کی رفته‌ام داخل آن اتاق‌ها؟ من فقط می‌خواهم چراغ‌های ساختمان رو‌به‌رو را خاموش کنم و برگردم سرجای خودم و توی تختم بخوابم، بخوابم، بخوابم تا کی؟ نمی‌دانم من فقط می‌خواهم بخوابم و فراموش کنم… همانطور که حالا لابد فراموش شده‌ام میان این تور تابیده به دورم … این کفن نه… این لباس نه… نه نه این نور سفید مخلوط با گچ که مرز دیوار و نور را در خود ناپدید کرده است.

باز صدا می‌پرانَدَم، قصد براندازی یا تشویش اذهان عمومی؟ خب آن‌ها که من قبل از خاموش کردن چراغها دیده‌ام تنها یک مشت یادداشت سرسری و دم دستی از چند جای بی اهمیت توی همین شهرند، حتا از همین کوچه و خیابان که مامور و غیرمامور توی آن می‌روند و می‌آیند… هربار بازجو را می‌بینم چیزهای بیشتری یادم می‌آید، و به خودم می‌آیم و می‌بینم که اغراض خیانتکارانه توی سرم هست، حتی حس می‌کنم… نه باور می‌کنم که مامورجایی‌ام، آخر کدام احمقی دزدکی می‌رود خانه‌ی همسایه که چراغ‌های همواره روشن آنجا را خاموش کند و ماجرا را توی کاغذی می‌نویسد؟

 نه من اطلاعات را برای کسی یا کسانی بیرون از این‌جا، شاید بیرون این سفیدی که در آن گیر افتاده‌ام می‌خواسته‌ام، گواه همان وبلاگ جنایتکارانه که اطلاعات مدرسه‌ای را در خفا… اگر کمی بیشتر در این سفیدی ابدی بمانم با کمک این بازجو یادم می‌آید که اسم همان‌ها که برایشان کار می‌کنم چی هست…بله آن‌ها حتما کمکم می‌کنند که افکار سرگردانم را کنار بگذارم و در سفیدی به شفافیت برسم و از حماقت پر ابهت خودم برای بی‌گناهی فاصله بگیرم. بهتراست خودم برای خودم مانع‌تراشی نکنم و به همه چیز اعتراف کنم ، فقط چند امضای دیگر کافیست. با این همه سعی، اما هر بار هم که آن آقا را می‌بینم می‌خواهم بپرسم چرا در یک محله‌ی معمولی، دریک کوچه در مرکز شهر،که هیچ مشخصه یا موقعیت خاصی ندارد یک خانه‌ی مسکونیِ بی چفت و بند باید بشود خانه‌ی امن یا محل نگهداری پرونده‌های سری؟ آخر کی این حرف را باور می‌کند؟ مگر مملکت دیگر ساختمان ندارد؟ اصلا مگر اینجا صاحب ندارد؟ هربار یادم می‌رود بپرسم فقط وقت بیرون آمدن به دیوارها و آن منبع نامعلوم درخشان و سفید خیره می‌مانم و بعد به بازجو نگاه می‌کنم و از سر خستگی می‌پرسم:

 این اتاق کلید برق نداره؟

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی

«آشفتگی» ساخته برادران تاویانی – بازگشت پیرآندللو به خانه مجموعه قلم علائین ری محمد حقیقت: دیوونه سینما پشت پنجم نوشته حسین نوش آذر ما و لنین بکتاش آبتین: وطن هواپیمای اوکراینی گام معلق لک‌لک ساخته تئو آنگلوپولوس سیب‌زمینی‌خوران ون‌گوگ ساموئل بکت، یک مورد ویژه