رمان داو نوشتهی حسین حضرتی (ح. ا. تیرداد) به تازگی توسط نشر مهری منتشر شده است. ماجراهای این رمان در نیمهی دوم قرن اول هجری قمری در زمان خلافت عبدالملک مروان در شهر شیراز میگذرد که همچون بخشهای وسیعی از ایران پس از سقوط دولت ساسانی به اشغال عربها درآمده و دستنشاندگان و کارگزاران خلافت بنیامیه بر آن حکم میرانند. با این که گروههایی از ایرانیان و عمدتاً اشراف و مالکان با اشغالگران از در سازش درآمده و با آنها همکاری میکنند، اغلب مردم بر دین و آیین سابق خود باقی ماندهاند و با پرداخت جزیه و انواع باج و خراج ظالمانه به سختی روزگار میگذرانند. اکثریت مردم شیراز در این رمان پیرو آیین زرتشتی و رسم و رسوم نیاکان خودند. اما در زیر پوست جامعه گروههایی از مزدکیان حضور دارند که مخفیانه به ترویج عقاید خود و مبارزه با اشغالگران عرب و دستنشاندگان ایرانی آنها میپردازند. فراز کوتاهی از این رمان را برای آشنایی با زبان نویسنده و به گزینش خود او در نشریه ادبی بانگ میخوانید:
در سپیدهدم باران بند آمد. شاخسار درختان در وزش آرام باد میلغزیدند. از شاخ و برگهایشان آب به برکهها و بر خاک که بوى سبزه از آن بلند شده بود مىچکید. پروانهها کنار چشمهسارها و روى گلهاى سپید و سرخ و بنفش و روى شاخههاى تر شکسته و روى گلهایى که از لاى سنگهاى سخت روییده بودند مىنشستند و بال پرواز مىگشودند و در گذری که کوهدراک[۱] در ژرفایش پیدا بود زیر پای اشتر و استر و خر مىپوییدند.
ستوران با جوالها و خورجینهاى آکنده از کالا پیش رانده مىشدند. روى کالاها با پلاس پوشانده شده بود و از چند سو با ریسمان بسته بودند. در کج و خم شدن کژاوه[۲]ها، مردان بارسالار[۳]دشنه آویخته ازپشت شانه، سر و روى را با دستار پوشانده بودند و با چشمهاى خیره که از سوز سرما به اشک نشسته بود، در گل و لای، پیاده و سوار ستور راه را میکاویدند و در مىنوردیدند. بارسالار در اندک روشنایىِ آسمان که روى زمین خزیده بود، پیشاپیش میراند و با لرزش هر بوتهای لگام میکشید. گاه روباهى از دور چشم مىدوخت و از گذر کنار مىرفت. گاه، پرندهاى از لاى بوتهها پر مىکشید. پیش از رسیدنِ کاروان به پیچِ گذر، سالار لگام را کشید. در چپ و راست راه خش خش درختان سپیدار بود. بویی گند به بینى راه مییافت. سر بالا آورد و مِه از دهان بیرون داد. دو کرکس با بالهاى گشوده در آسمان چرخ مىزدند. نه بوى جانورى بود، نه آواى آدمى. لبهی دستارش را روى بینى برد. گردن استر را گرداند و دواند بهسوى کاروان. بدون سخن دست بلند کرد بهایستند. سپس انگشت روى بینى گذاشت و با نشانِ دست، مرداناش را براى رزم آماده کرد. غلامان از پشت خر پریدند و اشتران را بر درازاى زمین نشاندند. ساربان اشترِ بازارگان را آرام بر زمین گلآلود نشاند. بازارگان پردهی کژابه را هراسان کنار زد. نگهبانان از لاى پلاسها کمان و تیردانها را بیرون و تیر بر زه میگذاشتند و دو سوى گذر را نشانه میرفتند. بازارگان پوستینِ خز را دور خود پیچید و خوابآلود و گیج و گنگ دنبال پناهگاهی از کژابه بیرون جست. سالار دو نگهبان را با خود برد. آرام به پیش راندند و از پیچ گذر گذشتند. استران را نگه داشتند. دورتر از جایى که بودند در روشنایى کمجانِ آسمان، چهار مرد در جنب وجوش بودند. جامهی گشاد بازارگانانِ پارسی بر تن داشتند و کاروانى همراهشان نبود. اسپانی به رنگ شب داشتند. یکى از آنها کنار گذر ستورشان را نگه داشته بود. دو تنِ دیگر دیرکى را استوار مىکردند که باد انداخته بود. کالبد مردى برهنه را بر آن بسته بودند. چهارمین ناشناس در سبزهزار پىِ چیزى مىگشت. اندکى گذشت و از لاى سبزهها، سرِ بریدهی مرد را به چنگ گرفت. نگهبانانِ کاروان بازگشتند. هنگامى که کاروان از کنارِ مردِ چلیپا شده و سرِ بریده شدهاش را که در کنارِ پایش انداخته بودند، آرام آرام مىگذشت، بازارگان از کژابه سرش را بیرون آورد و آهسته گفت:
ــ یادم آمد. در آن کوشک که بودیم مگر نگفتند که اینها زندیک هستند. زندیک! کافر. مفسد، خونشان مُباح است. اکنون که چنین دیدید گفتار نیک و کردار نیک و پندار نیک را فراموش نکنید.
در اپاختر[۴]نیز کسانى که از کنار آبادىها مىگذشتند و نزدیک نارنجستانها مىشدند به آسمان مىنگریستند و آشفته پیش مىرفتند و با دیدن شغالهایی که در کنار دیرک در جنب و جوش بودند بر خران و استران و اشتران و اسپان کالابر و گلهی گوسپند و گاو هِى مىزدند ــ کین گناهکاران فرا رسد– کَرفه[۵]را زیاد انجام دهید و گناه را کمتر تا اینچنین سزاوار پادافره[۶] نشوید – کَرفه کَرفه، کَرفه. سوى کوهها از دژ استوار پهندژ[۷] دود سیاهى به هوا بر مىخاست و باد مىکشاند به کشتزارهاى گسترده میان دو تنگ. رهنوردانى که از پاى کوه و شیب هاى تندگردنهاش پیش مىآمدند سرآسیمه به آسمان سربی خیره مىشدند ــ پس از جنگ با تازیان و چیرهگی بر شیراز و استخر[۸] هیچکس پاى در آنجا نگذاشته است نه ایرانى نه انیرانى! [۹] ــ روانهاى مینوى ما به آنجا آمدهاند و بازنگشتهاند ــ از موبدان باید بخواهیم کُشتنى بیاورند پاى دژ و آمرزش بخواهند ــ آه اى ایزد رَشْن[۱۰] یارىشان کن ــ بر فراز باروهاى پهندژ کلاغها پر مىزدند و روى کنگرههایاش مىنشستند. رهنوردان در خود فرورفته، لگامها را سخت مىکشیدند و هراسان از باغها و جالیزها و تاکستانهای پیرامون شهر پیش مىرفتند.
به زیر بال کرکسان و سپیدى آسمان در باروها و دیدهبانىهاى کُهندژ[۱۱] آتش در آتشدانها انداخته مىشد و مردمان ازگذرهاى گرداگردِ شهر سوى آن پیش مىآمدند و پشت دروازهها از رفتن باز مى ماندند.
پانویس:
[۱]. دراک: ازکوههای شمال غربی شیراز. به کوه برفی هم شهرت دارد.
[۲]. کژاوه: کجاوه
[۳]. بارسالار: مسئول نگهبانان بارکاروان
[۴]. اپاختر: شمال
[۵]. کٌرفه: کارنیک، تقوا
[۶]. پادافره: سزا. عقوبت
[۷].پهندژ : قلعهای درشرق شیرازکه هنوز آثاری از آن باقی است
[۸]. استخر: شهر باستانی و مرکز پادشاهی ساسانیان که اکنون ویرانههای آن باقیست. در شمال شیراز و هفت کیلومتری تخت جمشید
[۹]. انیرانی: غیرایرانی.
[۱۰]. رَشْن: ایزد دادگری و نام هجدهمین روز ماه در تقویم زرتشتی
[۱۱]. کُهندژ: قلعهای با چند دروازه برای ساکنین ثروتمند و دارای قدرت که بهطور معمول درمیانِ شهر میساختند.