رمان «دانیال و پدرش» نوشته قاضی ربیحاوی را انتشارات پیام به مدیریت جلال رستمی گوران در آلمان منتشر کرده است. فرازی از این رمان را در بانگ در دوسیه مختص قاضی میخوانید. با تشکر ویژه از جلال عزیز که این متن را در اختیار ما قرار داد.
آزاد کردن او از عذابِ زندگی تنها دلیلِ من برای کُشتن او است. قربانی من نوزادی که وسط تختخوابِ من لای پارچه های سفید دراز کشیده رو به سقف و با چشمان دُرشتش زُل زده به لامپ لختِ روشن آویزان. برجستگی دست هایش که زیر ملافه روی سینه او لمیده اند و برجستگیِ جناقِ سینه اش پیدا است. من با پیرهنی خیس از عرق بالای سرش ایستاده می خواهم قبل از کُشتنِ او یکبار برای اولین و آخرین مرتبه چهره اش را ببوسم. خم می شوم پنجه های دستم را دو طرف او می گذارم و صورتم را جلو می برم تا لب هایم پیشانی شفاف نرمش را لمس کنند. او به من نگاه می کند. جلوتر می روم و او تکانی به خود می دهد و دست هایش تُند و فرز از لای آنهمه سفیدی بیرون کشیده می شوند با یک دشنه در آنها که هُل داده می شود بسوی من و نوک تیز دشنه فرو می رود توی پیشانی، بر نقطه میان دو ابرویم. فریاد می کشم و در سرم پیانویی که درحال نواختن بود از پنجره به کوچه پرتاب می شود. می نالم. از درد یا از وحشت: بیدارم کن بیدارم کن. اما پاسخی نیست و من هنوز داد می کشم: لیلی! بیدارم کن. دستی به کمکم نمی آید. خودم را می کشم بطرف لبه تخت و سرم را از آن بالا می اندازم پایین چون یاد گرفته ام که این راه سریع ترین راهِ بیدار کردن خود هنگام فرار از کابوس هاست.
در آشپزخانه قهوه ای درست می کنم و می نوشم. دنبال راهی برای روشن کردن سیگار پیچیده ام می گردم. نیمه شب آن را پیچیدم اما بعد که متوجه شدم فندکم خراب است آنرا انداختم روی میز. حالا باز هوس کشیدن آن به جانم افتاده اما فعلآ امیدی به روشن کردن آن نیست نیست. بایدعجله کنم و بعد از یک شستشوی سریع خودم را جمع و جور کرده هرچه زودتر راهی بیمارستان بشوم. پنجره حمام را باز می کنم که بخار جمع شده بزند بیرون و هوای حمام عوض شود. نگاهم به کوچه می افتد. هوا هنوز کاملا روشن نشده. رهگذری درحال گذر از زیر پنجره است. می شناسمش. پدر دانیال است. پدر و پسری که همیشه باهم دیده ام. گویا مادری در کار نیست. پدر دانیال در یک دست یک کلاه آهنی ایمنی دارد که آن را مثل یک توپ گرفته زیر بغلش و توی دست دیگر یک جفت پوتین ارتشی. دانیال مثل همیشه پشت سر پدر راه می رود. پسر در یونیفرم سُرمه ای مدرسه است. می آید. کوله پشتی که کیف مدرسه است بر پشت اوست و هر دوتا دست هایش درحال حمل تنه ی لُخت یک دوچرخه، تنه ای که نه چرخی دارد و نه فرمان. زین و زنجیری هم دیده نمی شود. پدر از زیر پنجره گذشته اما کمی دورتر می ایستد. ناخوش به نظر می رسد. صورتش را بر میله های پارکینگ سرکوچه می چسباند. دانیال هم می ایستد و به پدر نگاه می کند. پدر انگار از لای نرده ها استفراغ می کند توی پارکینگ. بعد خیلی زود خودش را جمع و جور و دهنش را با دستمالی پاک می کند. نگاهی به دانیال می اندازد: عجله کن پسر! و باز می رود. دانیال هنوز ایستاده. آرام سر بلند می کند و نگاهی بسوی پنجره حمام من می اندازد. نمی توانم تماشای نگاه خسته ی او را تحمل کنم. پنجره را می بندم.
فندک را می اندازم توی سطل زباله. بطری فلزی بغلی را که قبلأ پُر از کنیاک کرده ام در کیف می گذارم. از خانه بیرون می روم. در را می کشم می بندم. کلید ها را توی دوتا سوراخ قفل های در می چرخانم پایین و بالا بعد در را هُل می دهم که از بسته بودنش مطمئن شوم. راهرو طبقه ما خلوت و ساکت است. چه آرامشی! اما ناگهان شلوغ می شود. دختربچه ی همسایه با موی پریشان در لباس مدرسه از خانه بیرون پریده توی راهرو می ایستد و به اطراف نگاه می کند و با دیدن من وانمود می کند ترسیده جیغ می کشد مثل هر بچه ای که به تظاهر برای جلب توجه بزرگترها جیغ می کشد. دست هایش در هوا تکان می خورند و چیزی مثل یک پاره سنگ از دستش رها می شود. رو برمی گردانم که آن چیز آن شئی ناشناخته نیاید بخورد به سر و کله من. اصلأ به بچه ها اعتماد ندارم ندارم. بالاخره صدای افتادن آن چیز را می شنوم انگار افتاد توی بالکن ته راهرو. بالکنی برای استفاده ی همه افراد ساکن این طبقه. جای امنی برای من وقتی نمی توانم توی خانه سیگار بکشم. دخترک برمی گردد به خانه و دررا چنان پشت سر هُل می دهد که ساختمان می لرزد. من دوباره هر دوتا قفل در خانه ام را باز می کنم بالا و پایین بعد می روم توی آشپزخانه که کیسه زباله را بردارم نکند چیزهای بدبو در آن باشد. کیسه به دست باز می آیم بیرون در را قفل می کنم. سر زن همسایه را می بینم که از لای در خانه اش بیرون خزیده: های.
کاش حرف حادثه ی مستانه ی چند شب پیشِ مرا پیش نکشد. خودم را سرگرم وررفتن با قفل نشان می دهم اما نمی توانم ساکت باشم: های. امروز بیبی خوشحال ست.
می گوید: اما باید عجله کند. عجله کند.
: باشد.
می پرسد: حالت بهترست؟
می گویم: بخاطر آنشب معذرت می خواهم که خوردم به درِ بالکن صدا کرد.
: طوری نیست. خودت خوبی؟
: همان باعث شد که تصمیم بگیرم دیگر ننوشم.
: بد نیست برای چند روز به خودت استراحت بدهی.
: همین تصمیم را گرفتم. دیگر نمی نوشم. حتی برای مدت طولانی تر. ببخشید بابت آن صدا.
: نگران نباش. مراقب خودت باش.
و سرش به داخل خانه کشیده می شود انگار کسی از پشت سر او را کشیده تو. بعد کشمکش مادر و دختر بر سر بستن و نبستن در. دوتا جیغ بلند با دوتا نُت که به هم ربطی ندارند و در ترکیب باهم صدای گوشخراش به داخل تونلی که راهرو ساختمان ما است می ریزند. من هنوز پشت در بیرون خانه ام ایستاده ام و بار دیگر فکر می کنم به داخل و به وقتی که خانه را ترک کردم. نمی دانم دکمه اجاق خوراک پزی را خاموش کردم یا نه. برای اینکه مطمئن بشوم باز قفل در را باز می کنم و می روم تو تا ببینم که دکمه اجاق حتما خاموش است و مطمئن بشوم که در یخچال خوب بسته شده و شیر آبگرمکن چکه نمی کند. این اطمینان حاصل کردن های من سرآخر همه فقط وقت تلف کردن است و دیگر هیچ. چیزی نیست غیر از مشتی وسواس و نگرانی های بی اساس. اما این بار در برگشتنم به خانه یک حکمتی بوده انگارکه کبریت را ببینم. در جایی دور و پنهان زیر پیانو. معلوم نیست اصلا چطور رفته آنجا. خم می شوم می روم با احتیاط تا صدمه ای نزنم به پیانو یا به سر خودم. دستم را دراز می کنم. انگشتانم کبریت را بیرون می کشند. سرم می خورد به تخته ای و دکمه ای به صدا در می آید و نُتی تا آنجا که می تواند کشش می دهد. کبریت خالی است. باز تکانش می دهم. نه، صدائی نیست. جعبه کوچک را باز می کنم. حتی یک دانه چوب درآن نیست. دراین مواقع سرکشیدن یک جرعه کنیاک حالم را بهتر می کند. این اولین جرعه امروز است.
توی راه پله کلاه را از کیفم در می آورم. درِ ساختمان مدتی است به کُندیِ دروازه های کهنه ی زوار دررفته باز و بسته می شود. با تقلای کشیدن بازش می کنم و خارج می شوم. اولین قدمم به بیرون مُحکم و ناغافل می خورد به لبه ی پاشنه ی در و می روم که کله پا شوم. گُه! کیسه زباله را می اندازم توی محل زباله ها. آسمان بالای سرم زشت ترین آسمانی است که به یاد می آورم. مثل یک غروبِ زشت است. آسمان یکپارچه خاکستری بدون هیچ غیر از خاکستریِ خیس و نور سرخ باقیمانده از خورشیدِ سقط شده پشت اینهمه خاکستری، هنوز هست. شاید همیشه در همه جای دنیا ساعتی هست که طلوع و غروب باهم شبیه هستند و این هم ربطی به زشتی و زیبایی آسمان ندارد ندارد. تلفنم زنگ می زند.
تام مرد پیری است که هفته ای دو روز یک مدد کار مثل من جهت کمک به او به خانه اش فرستاده می شود. چهار هفته است که این شغل به من محول شده. امروز هم من باید به خانه او می رفتم و مثل هر روز دیگر در خانه ی او کارم را با نظافت خانه اش شروع می کردم بعد نوبت شستشوی او در حمام است. عاشق بیرون رفتن است و خرید. ویلچرش را که کیسه های خرید از آن آویخته هُل می دهم به سوی پارک. او حرف می زند. ظهر به خانه برمی گردیم. غذایی ساده درست می کنم و باهم می خوریم. باید طوری سر او و خودم را گرم کنم تا ساعت پنج بعدازظهر که ساعت کارم تمام می شود و من تند بزنم به چاک و خودم را برسانم به نزدیک ترین محل برای کشیدن سیگاری و نوشیدن آبجوئی. تام اهل دود و مشروبات الکلی نیست، او بیش از هرچیز اهل حرف زدن است. از گناهان بشری حرف می زند و از معصومیت پسر مُرده ی خودش چیزهایی می گوید. پسری که در جوانی کشته شده و من هنوز متوجه نشده ام موضوع چه بوده.
می گوید: من فقط نمی خواستم او با گروه های تروریستی قاتی بشود. همین. قصد دیگری غیر از این نداشتم. نمی دانستم چکار بکنم یا به که بگویم.
: کُشته شد؟!
: در سن بیست و یک سالگی. تنها پسرم بود. می فهمی چه می گویم، نه؟
: روراست نه تام. درست نمی فهمم چه می گویی. ببخشید.
: درباره کتابی که از آن حرف زده بودی و قول دادی که بیاوری آن را برایم بخوانی!
: تام! پس خواهش می کنم اول تو به حرف من گوش بده. حتما باهات تماس گرفته اند و گفته اند که من امروز نمی توانم بیایم چون کار مهمی دارم. بجای من اما مونا می آید. همان خانم خوبی که تو دوستش داری.
تام دوباره می گوید: باشد. پس یادت باشد آن کتاب را از یاد نبری.
می پرسم: از کدام کتاب حرف می زنی؟
: همان مردی که پسر خودش را کُشت.
: کی بود؟
: اسم کتابِ رستم بود.
: من گفتم؟ مطمئنی؟
: بله. تو گفتی یک کتاب می شناسی درباره مردی که پسر خودش را کشت. یادم نیست اسم پسرک چه بود. گفتی اما از یادم رفته حالا.
: سهراب؟
: همین بود شاید. گفتی کتاب به فارسی ست.
باید با توافق او مکالمه را تمام کنم و گرنه باز تماس می گیرد.
می گویم: پس لابد گفته ام اگر که تو مطمئنی.
: همین جا توی خانه می نشینیم و تو آن را می خوانی. نمی رویم بیرون. غذا هم به اندازه کافی داریم. نیاز به پخت و پز هم نیست.
: باشد. حتماً. اما یادت باشد که من امروز نمی توانم بیایم و هفته ی دیگر می آیم.
: چرا امروز نمی آیی؟ باز داری می روی فرودگاه؟
: بله.
: کی تو را فرستاده به فرودگاه. بخاطر شغلت؟
: خواهرم دارد می آید. کسی را به غیر از من ندارد. باید بروم به کمکش.
: به فرودگاه می روی یا به آسایشگاه سالمندان؟
: فرودگاه تام فرودگاه.
: نگفته بودی که خواهر داری! خواهر هم داری؟
: نوبت بعد که ببینمت همه چیز را برایت توضیح می دهم. فعلا باید عجله کنم تام. تو هم روز خوبی با مونا خوشگله داشته باشی.
راضی می شود که مکالمه را تمام کند: باشد باشد. کتاب یادت نرود.
اصلأ به یاد نمی آورم به او قول داده باشم چنین کتابی برای او بخوانم. تام همیشه چیزها را عوضی می شنود. شاید درباره داستان رستم و سهراب چیزهائی به او گفته ام. خب گفته ام. از من پرسید از افسانه های ایرانی چه کتابی خوانده ام و من هم الکی گفتم رستم و سهراب. و چیزهائی برای او گفتم که از زبان دیگران شنیده ام. اینکه رستم در یک جنگ تن به تن به اشتباه می زند پسر خودش سهراب را می کُشد. همین. اما نمی دانم این کتاب را چطور می شود پیدا کرد. اصلا کتاب خواندن کاری نیست که با وقت و حوصله و حتی با اخلاق خود من جور باشد چه رسد به این که برای دیگران بخوانم.
تلفن را خاموش می کنم و بازپس می اندازم توی کیفِ از شانه آویخته ام. کلاهم را برسر می گذارم. از این لحظه امکان هرگونه مواجهه با آدم ها هست و کلاهم بهترین محافظم در مقابل نگاه ها. نگاهِ همین آدم ها که الان یک عده شان توی ایستگاه اتوبوس ایستاده اند در این صبح خیلی زودِ دَم کرده ی شرجی و وانمود می کنند سالم و ورزیده آماده اند برای انجام هر کاری که از آنها خواسته شود. لبه کلاه را پا یین می کشم. کبوتری هراسان روی زمین دنبال چیزی می گردد. راه می رود. می ایستد. دور خودش می چرخد و باز می رود. انگار قبلأ اینجا بوده و می داند یک خوراکی چیزی باید اینطرف ها باشد. خودش اینجا بوده یا کبوتر دیگری او را به این آدرس فرستاده غافل از این که خوراکی قبلأ توسط کبوتر دیگری خورده شده. به پاهای من نزدیک می شود. لگدی به سویش می پرانم. به او اصابت می کند یا نه. نگاه نمی کنم. اگر هم اصابت کرده به جهنم. باید حواسم به اتوبوسم باشد که حالا دارد در ایستگاه توقف می کند. از همین بیرون پیش از سوار شدن جای خودم را توی اتوبوس انتخاب می کنم. این هم البته فقط جایی است برای ایستادن. محلی که دوتا راهرو را بهم وصل می کند مثل یک پاگرد در یک راه پله. می شود در کُنج آن بر میله ای لمید. عجیب است، چرا هیچکدام از مردمی که وسط راهرو ایستاده اند نمی آید این جا را اشغال کند. پس لابد خدا این مکان را برای من نگه داشته. بازهم لبه کلاه را پایین تر می کشم تا نگاهم به نگاه کسی تلاقی نکند و بتوانم آزادانه هُل بخورم لای جمعیت و حضور دیگران را ندیده بگیرم و خیز بردارم بسوی هدفم که رسیدن به آن جای راحت توی اتوبوس است. صدای اعتراض مردی را می شنوم. انگار به او تنه زده ام. زدم؟ لابد زدم بدون این که بخواهم. سر برنمی گردانم به عقب نگاه کنم. نه. پشت سرِ من هیچ نیست غیر از بهم ریختگی و خشونت. به جای درگیر شدن با پشت سر، سُریده و خزیده ام تا به مقصد خودم رسیده ام، به این نقطه گشاد دل باز میان لوله های قطور. اتوبوس به راه می افتد کُند و سنگین. شادمانه به اطراف نگاه می کنم. انبوه مردم در خیابان ها. همه شبیه بهم هستند. مدتی بعد اتوبوس به ایستگاه دیگر می رسد و می ایستد. عده ای پیاده و عده ای سوار می شوند. به صورت کسی نگاه نمی کنم. فقط رفت و آمد پاها را می بینم. نیازی نیست به صورت دیگران نگاه کنم. خوشم برای خودم در اینجا دراین امن ترین جای دنیا که متعلق به من است. اما افسوس که این شادی چندان دوامی ندارد ندارد و فرو می ریزد با ظاهر شدن ناگهانی آن چرخ های مخوف که سیاه و سنگین می غلتند و به سوی من می آیند. سعی می کنم آنها را نادیده بگیرم اما آنها مرا نادیده نمی گیرند. پیش تر می آیند. باز تاملی می کنند و فرصتی به من می دهند که خودم را جمع و جور کرده عقب نشینی کنم. اما من عقب نشینی نمی کنم و آنها به قصد شکستن ساق پاهایم با خشم پیش می آیند و من البته که دیگر چاره ندارم جز عقب نشینی. ترسیده دست به کلاهم می برم و خودم را می سُرانم توی جمعیتِ توی راهروِ وسط اتوبوس که یکصدا دارد به من می خندد. جمعیتی که نمی خواهد بگذارد من لای آن جا بگیرم. از زیر لبه کلاه می بینم که چرخ ها متعلق به یک کالسکه بچه است و زنی آن را هُل می دهد. سرم را کمی بالا می برم تا صورت زن را هم ببینم که فاتحانه کالسکه را در آن جای راحتِ من جای داده. با غرور و با بادی که از سوراخ های دماغش بیرون می پرد نگاهی به اطراف می اندازد. تن بزرگ خود را تکانی می دهد و بر یکی از صندلی های مخصوص مادران کالسکه ران می نشیند. به بچه ی توی کالسکه نگاه می کند. پستانک از دهن بچه بیرون افتاده. مادر آن را بازپس فرو می کند توی دهن او اما بچه با خشم و با دست های مسلط خود پستانک را از دهن بیرون می کشد و پرت می کند توی صورتِ زن. کلاه را پائین تر می کشم تا از نگاه آنان فرار کنم. پیدا است آنها ادامه دعوایی را که در بیرون باهم داشته اند به داخل اتوبوس آورده اند. هنوز دست های بچه را می بینم که بسوی صورت زن هجوم می برند و برمی گردند. از نحوه جُنبیدن دست ها می فهمم که دیگر به من نگاه نمی کنند. دست زن یک تکه بیسکویت در دهن بچه می گذارد اما دست بچه بیسکویت را از داخل دهن درمی آورد جلوی صورت خود می گیرد، پشت و رویش را وارسی و بعد همه ی آنرا در دهن می گذارد و می جود و باز نگاهش به من می افتد. این بار تصمیم می گیرم در برابر نگاه او کمی مقاومت بکنم یا حتی مقابله بکنم. می خواهم چشم در چشم آن بچه بدوزم برای لحظه ها و ثانیه ها. اما چه سرگرمی خوفناکی! اینطور که او به داخل مردمک های من زُل زده مُصمم است در این مسابقه ی نگاه یا در این مبارزه ی نگاه حتمأ برنده شود و مرا به شکست مفتضحانه بیندازد. اطمینان دارم که من از او ضعیف ترم و نمی توانم برای مدت طولانی چشم به چشم او بدوزم چون نگاه او شباهت غریبی به نگاه پدرم دارد، وق زده و حق به جانب. گاهی نگاهم را کج می کنم و می گردانم به روی پیشانی اش بعد می روم سراغ گوش هایش. من نمی توانم سنِ بچه ها را تشخیص بدهم اما اگر روزی موفق به این کارشوم سن آنان را از روی گوش هایشان تشخیص خواهم داد. چقدر با نفرت به من نگاه می کند. به فاصله خالی بین دو ابرویش خیره می شوم. حس سوزش عمیق برپیشانی ام می دود. زورم دارد تمام می شود. ذره ذره دارم جا می زنم. سرانجام من نبرد را می بازم. لبه کلاه را با شرم پائین می کشم. پائین تر. تمام هیکلم را برمی گردانم به سمت دیگر، پشت به بچه، تا گریز کامل خود را از میدان مبارزه اعلام کرده باشم. سرم را می برم توی روزنامه ی مردی که بر صندلی نشسته. یک دختربچه پنج ساله گم شده. ادامه خبر با عکس بچه و پدر و مادر او همراه است. خبر درباره یک خانواده جوان است که دوران تعطیلات خود را در جایی می گذرانده اند و در یکی از همان شب ها زن و شوهر بچه ی خود را در اتاق هتل تنها می گذارند و خود برای شام به خارج از هتل می روند و نیمه شب، لابد مست، برمی گردند و می بینند بچه شان در اتاق نیست و پنجره اتاق رو به دریا همچنان باز است به همان شکلی که قبلأ بود.
مرد می فهمد که سرِ من در روزنامه ی اوست. سنگینی سایه ام را حس کرده و اعتراض خود را با تکانی به باسن گند ه اش و با نیم نگاهی به من نشان می دهد. از او هم رو برمی گردانم. به هیچ فکرمی کنم. فکر می کنم هیچ چیز آنقدر مهم نیست که فکر مرا به خودش مشغول کند. نباید بکند. شاید اگر آنها پنجره اتاق هتل را باز نمی گذاشتند این اتفاق نمی افتاد. اگر من رئیس قوه قضائی بودم هرچه زودتر پدر و مادر را دستگیر می کردم و به زندان می انداختم تا درس عبرتی بشود برای خانواده های دیگر. اما حالا که من رئیس قوه قضایی نیستم و اگر آنها را به زندان بیندازم چه کسی به جستجوی بچه بپردازد در این لحظه که اتوبوس من به مقصد رسیده؟
پبش از پیاده شدن باز نگاهی به بچه ی توی کالسکه می اندازم. چشم هایش هنوز از لابلای شکاف های جمعیت دنبال من می گردند. خودم را بیرون می کشم و می افتم روی جمعیتی که می خواهند سوار شوند. زنی خود را عقب می کشد. سنگینی نگاه یک مرد عصبانی را حس می کنم. لبه کلاهم به من اجازه می دهد بی اعتنا به دیگران راه خود را در پیش گرفته بروم.
نگاهم سرگردان می گردد در اطراف که اگر کسی را با سیگار ببینم از او آتش طلب کنم. از یک خیابان باریک دراز می گذرم می رسم به خیابان پشت ساختمان بیمارستان. اینجا خلوت است و فرصت خوبی که من بطری بغلی را در بیاورم و جرعه ای بنوشم. حالا نوبتِ طی کردن عرض خیابان است. بعد باید از کوچه ای بگذرم و به خیابان اصلی برسم که درِ اصلی بیمارستان در آن باز می شود. ناگهان یک موتورسوار تُند می گذرد بی توجه به من که وسط خیابان هستم یا شاید با توجه به اینکه مرا زیر بگیرد. تُند و ترسیده خود را عقب می کشم و به جای قبلی ام پناه می برم. موتورسوار که سروصورتش توی کلاه ایمنی مخفی است می رود دور می شود. چندتا نفس عمیق می کشم تا این بار با نگاه های محتاطانه تری به اطراف، عرض خیابان را طی کنم. زنی در مقابلم ظاهر می شود با گیس های بلند خاکستری و لباس بلند صورتی وارفته ی گشاد. انگار از تیمارستان فرار کرده دنبال مخفیگاهی می گردد.
می پرسد: ببخشید تو می دانی که این پاب سرِ کوچه کی باز می شود؟
می پرسم : چیه سرِ کوچه؟
: پاب. بار.
با دست خالی ادای آبجوخوری درمی آورد که به منِ خارجی بفهماند منظورش چیست.
می گویم: الان که خیلی زودست برای باز شدن پاب ها.
می گوید: می دانم. شوهر دخترم آنجا کار می کند. تو هم توی آسایشگاه سالمندان کار می کنی.
: من!؟
: تو ترسیده ای. یا عیسی ی مصلوب.
: من عجله دارم.
می گوید: تو را بخدا وایستا. من تو را می شناسم.
: چطور!؟
: همان سال که دخترم مرا فرستاد به آسایشگاه پیرها. خیال کردند من پیر هستم. جنده!
می خندد. فقط سه چهارتا دندان جلو توی دهن او مانده و جای بقیه خالی است.
می گوید: می فهمی چه می گویم چون خودت اینکاره ای.
: نه. من کاری به آسایشگاه پیرها ندارم. نیستم..
: نیستی.
: نه. هرگز توی آسایشگاه پیرها نبودم.
: می دانم.
: ها؟!
: می روی به خانه پیرها و معلول ها. توی خانه ی آنها ازشان نگه داری می کنی.
: چطور می دانی؟
: تو را می شناسم. شغلت همین ست.
: من پیانو می زنم. شغل من پیانو زدن ست.
: اما فقط پیرها نیستند که نیاز به کمک دارند.
: می دانم.
: اول باید خانه داشته باشی تا بعد کسی را برای مراقبت از تو بفرستند.
: نمی دانم.
: من که خانه ندارم. هیچوقت نداشتم. دخترم همه ی خانه را بالا کشید و یک لگد هم زد در کون من و بیرونم کرد. نه. خانه ندارم.
: کبریت چی. داری؟ هیچوقت داشتی؟
: کبریت یا فندک؟
: همان فندک منظورم بود. پس داری؟
: مواظب باش. همین امروز یک مرد بخاطر یک فندک رفت زیر موتورسیکلت و مُرد. او هم خارجی بود.
: جدأ؟ کی؟
: قبل از اینکه تو پیدایت بشود جسدش را بردند.
دستش را بالا می آورد و جایی را نشانم می دهد. نگاه من اما می ماند بر انگشت اشاره او که زخمی است و خون آلود: چی شده انگشتت؟
دستش را تند می برد پشت سرش: چیزی نیست. درد نمی کند. دخترم دستگیره ی درِ قوطی آبجو را شکست و بعد دیگر هیچ رقم نمی شد بازش کرد مگر با ضربه فشار انگشت. لبه سوراخ تیز بود انگشتم را برید. جنده!
زیپ کیفم را باز می کنم: بذار تا بهت چسب زخم بدهم. یک بسته همراه دارم.
: نه نه. چسب زخم نمی خواهم.
انگشت را بالا می آورد. خون را با لباس پاک کرده. نوک انگشت را در دهن می گذارد و بیرون می کشد: اینجور زخم ها را نباید بپوشانی. زخم باید در هوای آزاد بماند تا خوب شود.
: کو هوای آزاد در این روز بی هوایی؟
می خندد: امیدوار باش پسر.
زیپ کیف را می بندم: باشد. پس مراقب خودت باش.
اینهم پلکان ورودی بیمارستان. با آخرین امید برای یافتن آتشی که سیگارم را بگیراند پا بر اولین پله می گذارم. اما خبری از آتش نیست. بالا می روم. دیگر برای سیگار روشن کردن دیر شده خیلی دیر چون توی راهرو بیمارستان هستم.
در بخش زایمان، پرستاری پشت میز پرستارها ایستاده چیزی می نویسد. پستان هایش بر سطح شیشه ای میز لمیده اند. زُل می زنم به چاک لُخت بین دو برجستگی از گوشت زنده ی لرزان. عشقبازی در صبح خیلی زود را دوست دارم. یک لرزش دیگرِ پستان ها و پرستار که سر چرخانده به عقب و از کسی که دیده نمی شود می پرسد: امروز چندم ست؟
صدا می گوید: سیزدهم.
صدا سیلی زده توی گوش من. سیزده. عددی که همیشه با من هست. جزو تاریخ تولدم. من متولد شده در روز سیزدهم یک ماه از تقویم هجری شمسی هستم درحالیکه در تمام مدارک امروزم در این کشور تولد من به تقویم میلادی نوشته شده و عدد سیزده هم در آن نیست اما خب بالاخره خودم که می دانم من در یک روز سیزدهم (طبق چه تقویمی فرق نمی کند) به این دنیا آمده ام.
: ببخشید آقا! کجا می روی؟
: اتاق شماره نُه.
پرستار با طعنه مرا ورانداز می کند. جلوی خنده ی خود را گرفته. می گوید: زودتر هم می توانستی بیائی.
: ببخشید مثلأ کی باید می آمدم. نصف شب؟
با دست ته راهرو را به من نشان می دهد: آنجا یکی مانده به آخر.
: خودم راه اتاق شماره نُه را بلدم چون تمام دیروز آنجا بودم. حتی دیشب می خواستم همین جا بمانم اما همکارهای شما اجازه ندادند.
: تو دیشب اینجا بودی؟
: دیروز. دیشب. پس چه کسی لیلی را آورد؟ من بودم . تو نبودی. من تو را ندیدم.
: تو شوهر گل هستی یا شوهر لیلی؟
: با لیلی هستم. شوهرش نیستم.
: پدرِ بچه هستی؟
: شاید.
: ببخشید؟
کلاهم را بر سر می گذارم: اتاق شماره نُه.
می روم و نگاه عصبانی پرستار را که پشت سر جا گذاشته ام حس می کنم. شاید دارد به انتقام گرفتن از من فکر می کند بخاطر اینکه خیال می کند اول صبحی من با او تند حرف زده ام. بهرحال من که اهمیت نمی دهم.
زننده ترین موسیقی دنیا در راهرو نواخته می شود. موسیقی زشتی ساخته شده از جیغ های یکنواخت بچه های تازه به دنیا آمده. همه مثل هم از پشت درهای بسته اتاق ها یک نُت گوشخراش بی پایان را در سرتاسر راهرو فریاد می زنند. صدا بر من هجوم می آورد. پناه می برم به پشت درِ اتاق شماره نُه که لای آن کمی باز مانده. لیلی پشت به در رو به پنجره بر تختخواب زیر ملافه سفید دراز کشیده. فقط یک دستش را می بینم که بیرون از ملافه در آستین لباس فیروزه ای رنگ مخصوص زایشگاه روی پهلوی او لمیده و در گوشه دیگر اتاق گُل روی تختخواب خودش نشسته همچنان دارد یک ملافه سفید را قیچی می کند. اگر وارد اتاق بشوم و لیلی مرا ببیند باید قید کشیدن سیگارم را برای مدت ها و برای ساعت ها بزنم و فقط حسِ هوس آن را تحمل کنم. اگر وارد اتاق نشوم و لیلی مرا نبیند می توانم به حیاط بیمارستان بروم و دنبال آتشی بگردم. مخصوصأ همین حالا وقت این کار است. خودم را راضی می کنم که همه چیز آرام است و فعلا نیازی به وجود من در اتاق نیست. بسوی انتهای راهرو می روم. از در شیشه ای خارج می شوم. می رسم به پلکان آهنی که پلکان فرار است و مرا می رساند به حیاط.
: هوای جهنم بهتر از هوای اینجاست.
: قرارست بدتر هم بشود.
: پناه بر خدا.
زنی حدود شصت و چند ساله بر پلکان نشسته. پیرهن گشادش را بالا کشیده لبه های آن را گرفته و پاهای لخت عرق کرده اش را باد می زند: خدا را شکُر حال زنِ تو خوب است. معلوم ست چون طبیعی زایید. آنطور که خودِ خدا گفته نه ماماهای امروزی.
من هنوز روی پلکان آهنی ایستاده ام و هرلحظه خیال پایین رفتن دارم. او نشسته سر بلند کرده و حرف می زند: پسرست.
: باید بروم.
: زنت دختر خوب و با شخصیتی ست مثل دخترِ خودِ من. اما بیچاره دختر من فقط دارد درد می کشد. بچه باید دیروز به دنیا می آمد. یک دختر مامانی. یا لااقل دیشب. اما هنوز هیچ نشانه ای نیست غیر از درد. اگر امروز هم نیاید باید شکم او را پاره کنند. خدا به من رحم کند. آرزو دارم او پنج تا بچه بیاورد. سه تا پسر و دوتا دختر. خدا به ما کمک کند.
بدون اینکه به حرفی که می زنم اطمینان داشته باشم می گویم: خُب سزارین هم یک عمل طبیعی ست که برای بعضی ها لازم ست.
: لازم نیست. از بی اطلاعی دکترها و بی تجربگی ماماهای امروزست.
: نه. اصلا اینطور نیست. گمان نمی کنم.
: می گویی درست ست که شکم زنهای مردم را جر بدهند بخاطر بیرون آوردن یک بچه ی دوسه کیلویی؟
: مقصودم این ست که این کار معمولی ست و امروزه بی خطر.
با خود می نالد: خطر. خطر.
می گویم: ببخشید تو سیگاری نیستی. هستی؟
از سر بالا گرفتن خسته شده. با روبرویش حرف می زند: بچه ی شما سه کیلو و صد گرم ست و زن تو هم حالش خوب ست.
باز سر بلند کرده به چشمانم نگاه می کند: تو چی گفتی؟
: گفتم او زن من نیست.
: فرق می کند؟
: خب.
: پدرِ بچه اش که هستی.
: اگر خدا بخواهد.
: تو چه می خواهی. مهم تو هستی.
: کبریت یا فندک.
: من که ندارم.
: نه؟
: نه. ببخشید. اصلا چرا سیگار می کشی تو پسرجان؟
: برای سرگرمی.
از پله ها پائین می روم. زمین حیاط پوشیده از چمن است. دوسه تا نیمکت پراکنده در چند گوشه حیاط دیده می شوند. نه باغچه ای هست نه گلی. فقط چمن هست و درخت های خیلی بلند صف بسته دورتا دور حیاط جلوی نرده های آهنی که حیاط بیمارستان را از حیاط بغل و از خیابان جدا می کند. چه نرده های بلندی! یک نیمکت در اشغال یک جفت پیر است که سیگار نمی کشند. بر نیمکت دیگر یکی دراز کشیده زیر پتویی خاکستری خوابیده. جلو تر می روم. زن و مردی وسط حیاط ایستاده پشتشان به من است. هنوز مرا ندیده اند. از پشت سر هم می توان فهمید که مرد جوان تر از زن است و درضمن تازه از سلمانی آمده. مُدل موهایش را مثل همه ی نوجوان های امروزی درست کرده. پشت سر و دور گوش ها خالی و وسط سر پُر از مو. با حرارت برای زن حرف می زند با لهجه غلیظ خارجی: گفتم بگذار بروم بچه ام را ببینم زود گفتم دلم تنگ شده دلم تنگ شده بلند گفتم آنوقت پرستار ترسید.
و خودش غش غش می خندد. به راه می افتند. زن نمی خندد و بچه در بغل طوری راه می رود که انگار کمک می خواهد: نباید این کار را می کردی.
پسر می گوید: به او گفتم ببخشید. گفتم.
زیر بغل زن را گرفته و زن دارد راحت تر راه می رود. در گوشه ای از حیاط سوراخی مثل دهنه ی یک غار هست و دری رو به یک تونل. مردی لاغر و بلند با کلاه بزرگ عجیبی بر سرش از دهنه غار بیرون می آید. سیگاری روشن می کند. نه، انگار ته سیگار خیلی کوچکی را روشن می کند و تند تند پک می زند. خودم را جمع و جور می کنم بدوم به سمت او که می رود بطرف درِ ورودی توی حیاط. از این فاصله نمی توانم او را صدا بزنم. چند بار کلمه ی ببخشید را بر لب ها می آوررم اما نه آنقدر بلند که او بشنود. به در ساختمان نزدیک شده. پیش از آن که من به او برسم او ته سیگارش را زیر پا له کرده و رفته داخل. می رسم به ته سیگار بلکه خُرده آتشی هنوز درآن باقی مانده باشد. اما نیست. آتشی نمانده و من سرافکنده برمی گردم با سیگار خاموشم بر لب. باز همان زن و مرد را می بینم. این بار از روبرو می آیند. زن نوزاد در بغل خوشحال است. پیروزمندانه خوشحال است و خنده ا ی بر تمام سطح صورتش ماسیده. از من خوشش نمی آید و این حس را نه تنها پنهان نمی کند که اتفاقا بطور متظاهرانه ای آشکارا به خود من و به شوهر جوانش نشان می دهد که از من خوشش نیامده. پسرک هم وانمود می کند مراقب است که من ناگهان به زن و بچه ی او حمله نکنم. به قصد شیطنت سیگار را از لای لب ها بر نمی دارم و شُل و ول تر و آزادانه تر قدم برمی دارم. زن ایستاده خود را به مردش می چسباند. از کنارشان می گذرم. برنمی گردم به پشت سرنگاه کنم ولی سایه برگشت آنان به سمت خودم را حس می کنم. روی نیمکتی می نشینم که در مسیر قدم زدن آنها است. اگر هم آتشی پیدا کنم حتمأ همین جا در مقابل نگاه آنان سیگارم را دود می کنم و جرعه ای کنیاک هم سرمی کشم. حیاط بیمارستان هیچ دری به خیابان ندارد. دست هایم را از دو طرف می اندازم روی پشتی نیمکت. اصلأ من در اینجا چه می کنم؟ چه می خواهم؟ از کجا معلوم لیلی درست می گوید و بچه ی او مالِ من است؟ چرا دروغ بگوید؟ اگر مرد پولداری بودم یا اگر لیلی عاشق من بود جایی هم برای این شک بود اما حالا که هیچکدام از اینها نیست پس حتمأ این بچه باید کارِ خودِ منِ احمق بوده باشد. سرم بی اراده به پشتی خمیده می شود. لبه کلاهم رابطه ام را با بیرون قطع می کند و مرا تمامأ فرو می برد در خودم، درون تونل تاریکی.
اتاق زایمان بزرگ است. یک زن پرستار پیر و دوتا مرد دکتر جوان لیلی را از روی تخت چرخدار منتقل می کنند به روی تخت مخصوصی که در اتاق ثابت و محکم است. اگر بخواهم توی اتاق بمانم باید روپوش آبی بپوشم. کیفم را روی یک صندلی می گذارم. پرستاری مرا به تندی رو به بیرون هدایت می کند هُلم می دهد و پرستار دیگری مرا به داخل اتاق دعوت می کند با مهربانی و خوشرویی مرا به داخل می کشد یا به بیرون. خودم را بر صندلی دور از لیلی می اندازم که نمی دانم در اتاق زایمان است یا در راهرو. لیلی ناله می کند جیغ می کشد. دکترها و پرستار دور پاهای لخت او حلقه زده اند. نمی خواهم ببینم اما دست خودم نیست و گریزی از دیدن نیست. حالت تهوع دارم. لیلی به زبان فارسی چیزهائی می گوید. فحش می دهد اول به یک شخص نامعلوم بعد به من فحش می دهد و جیغ می کشد: بی شرف سیا… مادرجنده!
دست هایم را بر روی صورتم می گذارم.
: الهی که تکه پاره بشوی الهی بروی توی جهنم.
پنجه های دست هایم را بر روی صورتم بالا و پائین می برم. پاهای سفید لیلی لابلای دست های دیگران است و درد مثل حجمی از هوا در تن من سرگردان. سرم دارد می ترکد. در میدان نگاهم حفره ای بسته هست که ذره ذره باز می شود باز و بازتر دایره ای از گوشت سرخ با لکه سیاهی در وسط. در عمق لکه چیزی شروع به جُنبش می کند می جُنبد و ظاهر می شود بازهم لکه ای سیاه این بار پوشیده از مو دهانه ی حفره را پُر می کند و از لای حصار تنگ حفره بیرون می خزد و دست کش های لاستیکی به کمکش می شتابند و آن تکه گوشت لخت جُنبنده را بیرون می کشند. باید فرار کنم از این تصویرهای موهوم باید به جای دیگر پناه ببرم. بچه ای جیغ می کشد. گریه می کند.
تخت حامل لیلی در سکوت و آرامش از اتاق زایمان به بیرون هل داده می شود. در راهرو دستش را می گیرم و نگاه در نگاه همراه با او که دراز کشیده راه می روم. به اتاق شماره نُه بازگردانده می شویم. او را به رختخواب خودش منتقل می کنیم. هنوز بی هوش است و یا نا ندارد حرف بزند. چشم هایش بسته است. نوزاد را هنوز به اتاق نیاورده اند. بر صندلی کنار تختخواب لیلی می نشینم و پلک ها برهم می گذارم و پرستاری که چاک سینه اش پیداست با قیافه ای که اندوه دروغی به خود گرفته وارد اتاق می شود و می گوید متاسفم به شما اطلاع بدهم که نوزاد شما مُرده به دنیا آمد. کاملا بی جان. مُرده. متاسفم. پرستار ناپدید می شود و پلک های من از هم باز می شوند و من می فهمم این فقط یک رویا است. نه امیدی نیست.
بالاخره امشب پدر در این تاریکی برای همیشه از اسارت دردهایش رها می شود و با کمک من به آزادی ابدی می رسد. هنوز اما زنده است و چشمانش مثل دوتا تیله کهنه ی کدر از لای تاریکی به من خیره شده اند. صورتم را به او نزیک می کنم تا از تکان لب هایش بفهمم چه می خواهد. یک کلمه از لای جُنبش لب ها به چنگم می آید. پرده. تختخواب پدر نزدیک به تنها پنجره اتاق است. پرده پنجره کاملا کشیده و بسته است. از تختخواب فاصله می گیرم. چشمان خاک آلود او هم با من بطرف پنجره می گردند. پرده را کنار می کشم. یک شقه نور پاشیده می شود روی صورت او. لبخند می زند، نه به من، به ماه لبخند می زند که قُرص کامل در آسمان نشسته. بار دیگر دست بر جیب پیرهنم می کشم تا مطمئن بشوم که تکه تریاک هنوز در آنجا هست. در روشنایی ماه تارهایی لابلای سبیل خاکستری پدرمی درخشند. دو شاخه سبیل بلند که از دو طرف رو به بالا به جانب گونه ها تابیده و بالا رفته اند. سبیلی که برازنده یک استوار نیروی زمینی ارتش شاهنشاهی بود. این بیمارستان هم که پدر دارد در آن می میرد در زمان گذشته متعلق به ارتش شاهنشاهی بود و در زمان حال به مالکان رژیم تازه تعلق دارد. بیماران اینجا به دو گروه تقسیم شده اند، گروه بیماران عادی مثل پدر و گروه مجروحان جنگ که بیشترشان جوان هستند. امیدی به تمام شدن جنگ نیست اما امیدی به تمام شدن دردهای پدرم در یکی از همین شب ها مثل امشب هست. به دلیل وضعیت درهم ریختهی بیمارستان به آن دسته از خانواده های بیماران عادی که حال بیمارشان وخیم است گفته شده که بیمارستان به اندازه کافی پرستار ندارد و باید یکی از افراد خانواده تمام مدت پیش بیمار بماند. مادر سه هفته اینجا بود تا اینکه من امشب خواستم به جای او پیش پدر بمانم. پدر با نگاهش از من کمک طلبیده. کمکی که از مادر برنمی آید. آن دوتا چشم کم جان به من خیره می شوند. او درد می کشد و به گفته ی دکتر کاری بیش از این نمی توان کرد. لب هایش تکان می خورند. بدون دقیق شدن به لب ها هم می توانم بفهمم چه می گویند و چه می خواهند. هردو مطمئنیم این تکه زهری که توی جیب من است آخرین و بهترین دوا برای دردهای اوست.
لیلی می پرسد: تو خوبی؟
می گویم: البته. معلوم است.
: خدا را شکر.
: تو چی؟ مهم تو هستی. حال تو.
: خوبم. خیلی خوب.
صدایش آنقدر خسته و ضعیف است که باید گوشم را به لب های او نزدیک تر کنم. دلم نمی خواهد حرف بزند. دست به موها و به گوشش می کشم.
: خسته شدی.
: پدرم در آمد.
: درد داری؟
می پرسد: چرا تلفنت را خاموش کرده بودی پس؟
: کی؟
: همین امروز. صبح.
: لابد توی قطار بودم. تماس گرفتی نه؟
: خیال کردم گفتی با اتوبوس می آیی.
: با اتوبوس آمدم. توی قطار بودم. چه کار داشتی؟
: بهم آب بده لطفا.
پارچ روی میز به اندازه یک لیوان آب دارد که آن را تا آخرین قطره به لیلی می خورانم.
می پرسم: کار مهم بود که تماس گرفتی؟
: یادم نمی آید توی این حال.
: حالت بد ست؟
: نه.
: خدا را شکر.
می گوید: من شما را خیلی اذیت کردم، نه؟
: کی؟
: دکتر، تو، و پرستارها را می گویم؟
: اوه نه عزیزم. دکتر و پرستارها که کارشان همین ست. اما من بدبخت معلوم نیست چرا اینجا هستم و اصلا توی این چند روز دنبال کون بچه ی چه کسی …
می روم لیوان را بر میز بازپس می گذارم با لبخند: اما اصلاً مهم نیست عزیزم.
: متشکرم از بخشش و از سخاوتت. ولی پدرِ دکتر و پرستارها و خود بیچاره ام در آمد. ما همگی زور زدیم و چارچاک خودمان را پاره کردیم که بچه به سلامت بیاید آنوقت چطور شد که این وسط تو اذیت شدی؟
: حالا وقت این حرف ها نیست.
سرفه می کند. دنبال راهی می گردم موضوع را عوض کنم: نمی خواستم ناراحتت بکنم. ببخشید. شوخی کردم.
با نگاه خسته بی رمق و نفس هایی که انگار دارند تمام می شوند نگاهم می کند: در مورد بچه هم خواهش می کنم خفه شو و دیگر این را تکرار نکن. فکر نمی کنی که من تازه زاییده ام و با این حرف ها دلم می شکند و می خواهم سرت را بکوبم به دیوار؟
: لطفاً بکوب تا بلکه یادم برود کجا هستم و در چه زمانی.
: که غافل بشوی از امروزت. از این روزهای به این مهمی در زندگیِ خالی خودت.
: مهم!
: با زن زائو از این بحث ها نمی کنند.
: موافقم.
و خودم را برای انجام فرمانِ او آماده نشان می دهم: با زن زائو چه کار باید کرد؟
: زن زائو را ناز می کنند. به او احترام می گذارند تا هرچه زودتر به حالت طبیعی برگردد بتواند در آرامش شیر بدهد به نوزاد.
با مهربانی یک دستش را می گیرم. رو برمی گرداند و خیره می شود به در اتاق. منتظر است تا کی بچه اش را بیاورند. خم می شوم پیشانی اش را می بوسم.
آرام و مهربان نگاهم می کند: بدن تو بوی الکل گرفته یا بدن من؟
: بدن هردوی ما شاید.
: شاید بو از این روپوش ست که تو پوشیده ای.
تازه متوجه می شوم که روپوش آبی بیمارستان را هنوز بر تن دارم. تند و با عجله آنرا بیرون می آورم.
: من که مطمئنم تو آدم خوبی هستی.
وقتی لیلی این را به من می گوید معنایش این است که می خواهد یک تکه ناجوری به من بیندازد. می گویم: خوب هستم ولی…
لبخند می زند: ولی خب بعضی چیزها را هنوز یاد نگرفته ای.
: چه چیزی را باید یاد می گرفتم؟
: مهربانی به آدم ها بخصوص در اوقات حساسی مثل حالا آنهم با آدم هایی که تو را دوست دارند و شاید عاشق تو هم باشند.
: ولی ایتقدر چیز سرم می شود که بفهمم حرف زدن برای یک زن زائو خوب نیست آنهم اینجور حرف های بی سر و ته بی معنی. تو فقط استراحت کن عزیزم.
گُل زنی سی و چند ساله تنها هم اتاق لیلی است. روی تخت خود نشسته دارد دو سرِ ملافه های پاره شده را به هم گره می زند. یکی از پاره ملافه ها را هم مثل شال انداخته دور گردن خودش. می گوید: الان بچه تان را می آورند.
لیلی آرام سر می چرخاند به گل نگاه می کند: الان؟
گل می گوید: پسرتان خوشگل ست، نه ؟ حتمأ. پدر و مادر که شما باشید.
می خندد. دلم نمی خواهد او حرف بزند. دلم نمی خواهد هیچکس حرف بزند. می خواهم فقط سکوت باشد. لیلی و من در سکوت به او نگاه می کنیم.
گل ادامه می دهد: خوش شانسی شما این ست که بچه ی اولتان پسر شد.
لیلی در جواب او لبخند می زند.
گل می گوید: پرستار توی راهرو شوهر تو را با شوهر من عوضی گرفته بود با اینکه می داند شوهر من کمی چاق است و کمی قد کوتاه. البته شوهر توهم به زودی چاق می شود چون تو از این به بعد مجبوری توی خانه بمانی بچه داری بکنی و هی غذا بپزی.
و غش غش می خندد. من آرام با لیلی حرف می زنم: من شنیده ام این صدایی که شب ها از جیرجیرک ها می شنویم بخاطر این ست که آنها خارهایی روی پاهایشان دارند که مُرتب قد می کشند و آنها باید پاها را بهم بمالند و بمالند و آن خارهای روییده ی روی پاها را بتراشند و مانع بزرگتر شدن آن ها بشوند. و آن صدایی که به عنوان آواز جیرجیرک ها مشهورست و شاعران هم در اشعارتان می نویسید صدای چندش آور همین تراشیدن خارهاست.
: واه! این چرندیات چیه از خودت می بافی؟
: هروقت کسی را می بینم که همینطور بی خودی حرف می زند و وراجی می کند فکر می کنم لابد طرف برای جلوگیری از رُشد بی رویه ی چیز ناخواسته ای روی زبانش این کار را می کند نه برای برقراری رابطه.
لیلی می گوید: نه! اشتباه می کنی. بیچاره زن به این خوبی.
: دیروز اینجا نبود.
: توی اتاق دیگر بود. دیشب او را آوردند به این اتاق.
گل می گوید: مثلأ همین الآن دقیقأ من می فهمم که شوهر تو چه حسی دارد.
می خندد و نگاهم می کند و بلند تر می خندد.
لیلی با خنده از من می پرسد: چه حسی داری؟
: هیچ.
لیلی می خندد. دست مرا می گیرد با مهر می فشارد و می گذارد روی سینه و با خنده ی قشنگش آرام می گوید: ماچم کن.
خم می شوم باز پیشانی او را ببوسم و او با انگشت اشاره می کند به لب هایش و من
لب ها را می بوسم.
می پرسد: بازمسواک نزده ازخانه زدی بیرون؟
: زدم. نزدم؟
: پس دیشب چقدر عرقخوری کردی که بویش هنوز مانده.
قدم برمی دارم خودم را از کنار تختخواب عقب بکشم اما دستم را می گیرد: نه. نرو.
خیره می شود به نقطه ای بر پیشانی ام که اتفاقا در همین لحظه سوزشی بر آن حس می کنم. می پرسد: پیشانی ات چی شده؟ خورده به کجا؟
: سرم را عقب می کشم: نه. پشه نیش زده. توی خواب بودم.
: مطمئنی؟
: بله. فراموشش کن. بی خیال.
: چیزی هم نشده فقط کمی سرخ شده.
صدای خنده ی گل بار دیگر اوج می گیرد: تو خودت پسرت را دیدی، درست ست؟
: بله.
صدای ناله ای از نوزاد گل در قفس و صدای خودِ گل: یعنی حالا می شناسی آن پسری را که از شکم خودت درآمده؟
لیلی می خندد و سر به تایید تکان می دهد.
گل می گوید: خب پس زیاد طول نمی کشد تا او را بیاورند.
و رو می کند به من می پرسد: می شود لطفا لای در اتاق را ببندی؟
به من امکانی داده که عصبانیتم را به او نشان بدهم: نه نمی شود چون می خواهم هوای پاک بیاید توی اتاق.
خودش از تخت پایین می پرد ملافه ی روی نوزادش را جا به جا می کند و همچنان که حرف می زند می رود بطرف در اتاق: هوای پاک از داخل این راهروی نکبتی بیاید توی اتاق؟ اصلأ مگر می شود اینجا هوای پاک پیدا کرد؟
: بهرحال بهترست باز باشد.
لیلی صورت خود را از اینطرف بالش به آنطرف می برد و به مکالمه میان من و گل می خندد. من یک نیمه ام آسوده و راحت است چون لیلی آسوده و راحت است و نیمه ی دیگرم کلاف پیچیده ای از عصبانیت، چون هیچ کاری نمی توانم با صدای گوشخراش این زنیکه بکنم. در را می بندد. برمی گردد می آید بالای سر لیلی، صورتش را به گوش او نزدیک کرده حرف می زند:
همین مدت زمان کوتاه از لحظه ای که بچه ات را با آنها تنها می گذاری و به اتاق خودت می آیی تا لحظه ای که پرستار بچه ات را برایت می آورد همین مدت کوتاه خطرناکترین مدت پروژه زایمان در بیمارستان ست. خدا را شکر تو بچه ای را که از خودت بیرون آمده همان لحظه دیده ای. حالا هم او را می شناسی. می دانی که پسرست. باید پسر باشد. اما در مورد من اینطور نبود. من به کلی از هوش رفته بودم نفهمیدم چه شد. وقتی حامله بودم دکتر عکس گرفت از شکمم گفت بچه ات پسرست. همه چیزش هم مثل پسرها بود. خیلی تکان می خورد و مُشت و لگد می پراند. من هم درمدت زمان حاملگی همیشه حالت عصبی داشتم. می خواستم با مردم دعوا راه بیندازم.
از تخت لیلی فاصله می گیرد. فهمیده که لیلی به شنیدن حرف های او علاقه دارد و یا تظاهر می کند که علاقه دارد. ادامه می دهد: وقتی پسر توی شکم داری اینطور هستی. برعکس وقتی دختر داری آرامی و همه اش دلت می خواهد دور و برت بگو و بخند و شادی باشد. در دوره حاملگی همین دختر سومم همینطور بودم اما دوره حاملگی بچه دوم فرق داشت. می دانستم که پسر است. شوهرم هم می دانست. اما آخرش چه شد ؟ وقتی به هوش آمدم روی تختخوابم مثل همین لحظه ی الان خودِ تو یکهو یک خانم پرستار آمد داخلِ اتاق و بچه ای را به من داد و گفت قدم دختر خانمت مبارک.