نمایشنامه «درنای سیبِری؛ چهار تکگوییِ سربههوا در دوازده تابلو» نوشته علی فومنی در انتشارات آسمانا در تورنتو کانادا منتشر شد.
انتشارات آسمانا با انتشار اطلاعیهای نوشته است:
«نمایشنامهی «درنای سیبِری»، یادمانِ چشمبهراهانِ امید است، داستانِ زنانی که پا پَس نمیکشند.»
این نمایشنامه متشکل از چهار داستان است که در دوازده صحنه پیش میروند. در ساختار این نمایشنامه، چهار مونولوگ در تلاش برای تبدیل شدن به دیالوگ هستند.
«امید»، آخرین بازماندهی جمعیتِ غربیِ درناهای سیبِری، پس از کشته شدنِ جُفتَش «آرزو»، پانزده سال تنها به ایران سفر کرد. پانزدهمین سفرِ پاییزیِ امید به ایران در سالِ ۱۴۰۱ بود. در پاییزِ ۱۴۰۲ امید به ایران نیامد…
آسمانا در ادامه در معرفی نویسنده این نمایشنامه نوشته است:
«علی فومنی، متولدِ ۱۳۵۷، شاعر، نویسنده و کارگردانِ تئاتر است. او به بیماریِ مزمن و سختی مبتلاست که تلاشها برای درمانش تا کنون بینتیجه مانده؛ نامِ بیماریِ او «امید» است.»
قطعههایی از این اثر:
گَلین: دارم به آخرای پُلِ چوبی میرسم، دیگه چیزی به دریا نمونده. پام نمیکشه برگردم خونه. دوست دارم همینطور برم جلو، برم توی آب، غرق شَم…
ماهور: مجسمه رو از دستِش میگیرم و توش نه اسب میبینم، نه گرگ. دست و پا نداره و روی کِتفِش دو تا برآمدگی دیده میشه که مثلِ دو تا بالِ درنیومدهست؛ گردنِ درازش به یه سَرِ کوچولوی گِرد میرسه که فقط یه دهنِ بازِ بزرگه…
رامش: نزدیکِش میشم و از پشتِ سَر بهش میچسبم. عَرَق از لای سینههام روون میشه و میشینه توی گودیِ نافَم؛ دهنَم رو اونقدر به گردنِش نزدیک میکنم که هُرمِ نَفَسام وجودش رو مرتعش کنه و آهسته توی گوشِش میگم: «بریم کنارِ رودخونه؟ اونجا بهتره»…
آرزو: مِه محو شده. نبضِ دوربین برگشته. دید دارم. چشم میندازم. میبینمِت که سینهی تالاب رو میشکافی و میزنی بیرون، لُختِ لُخت. دستات دراز میشن، میرسن بهم. با نوکِ انگشتات گونههام رو لمس میکنی. روزنای پوستم باز میشن. لالهی گوشم گُر میگیره. میگم: «بغلَم کُن لعنتی، بغلَم کُن»…