کدام پرنده؟!
قبلاش مریم زنگ زده بود که: چرا نمیای! مگه قرار نبود زودتر بیای خانه؟ منتظریم.
گفتم: چرا. کلاسِ اضافه برداشتم. تمام شد میام.
هیچوقت برای خودم تولد نگرفتهام و علاقهای هم به گرفتنش ندارم. نسلِ ما اینطور بار آمده. به همین خاطر روزهای تولد خودم را کمتر آفتابی میکنم.
کدام پرنده؟!
من که با هیچ پرندهای دشمنی نداشته، ندارم و نخاهم داشت! فکر میکنم آن بستهای را که از باغِ پرندگانِ اصفهان در ظهرِ روزِ بیستمِ آبان ماهِ هزار و سیصد و هفتاد و هفت- یعنی روزِ تولد، در چهلوشش سالگی برایم فرستادهاند، را هیچ پرندهای نفرستاده باشد.
سرِ شب با مریم و بچهها در پذیرایی جمع میشویم. قبلاش، میز را با میوه، شیرینی و آجیل و کیکِ تولدی که به شکلِ پروانه است، تزیین کرده بودند.
باغِ پرندگانِ اصفهان چند هکتار است؟! یکی دو پرنده که در آن نیست! یک نوع و دو نوع پرنده هم در آن زندگی نمیکند تا بگویم کدام پرنده آن را فرستاده. از این گذشته، روزی که به اصفهان رفتم فرصت نشد تمام باغ را ببینم و همهی پرندگان را به نامِ آوازشان صدا بزنم!
مریم و بچهها لباسِ نو و رسمیشان را پوشیده بودند و از من هم خاستند بروم و لباس عوض کنم. نمیدانم کدام یک از بچهها- باران یا بهرنگ- رفته بود و صدای محمد نوری را که دوست میدارم به پذیرایی آورده بود:
چو گلها سراپا نشاط و شوری۱
تولدت مبارک تولدت مبارک
بهار امیدی همه سروُری
تولدت مبارک تولدت مبارک
گل من چشم دلم از تو روشن
شکفتی زیبا تر از گل به گلشن
نشستی چون لاله در باغ هستی
تویی تو بهانهی هستی من
دور از هر بلای خزانی بمانی
با شور و نشاط جوانی بمانی
گل باشی که در جمع یاران نشینی
درعالم به جز روز شادی نبینی
همچنان که آن نامه را هیچ یوسف اعتمادی یا رعنا، سارا، و یا که هیچ لی لیای نفرستاده است، فرستدهی این هدیهی پیچیده شده در آن قلبهای کوچکِ سبز، بر زمینهی سرخ هم نمیتواند کارِ هیچ پرندهای باشد.
دربارهی تولد همیشه تنبلی نشان میدهم. مریم و بچهها بیشتر از خودم به فکر من هستند. و این آنها هستند که همیشه برای من مایه میگذارند و پیشقدم میشوند. بهرنگ میرود دوربین را آماده کند. باران شمعهای کوچکِ طلایی را یکی یکی، با سلیقه و احتیاط در کیک فرومیبرد. همه دورِ هم جمع شدهایم. بهرنگ با دوربین میآید تا شمعها را روشن کند که باران چپ چپ نگاهش میکند: دست نزن. اجازه بده خودم روشن کنم.
مریم با ظرفِ میوه از آشپزخانه میآید. نشستهام و به جنب و جوش وشادی بچهها نگاه میکنم. یک باره بهرنگ فشفشهای روشن میکند. پذیرایی هم زمان با ویز ویز و نورِ خیرهکنندهی صورتی روشن و بعد ارغوانی خاموش میشود: تولدت مبارک.
و مرا میبوسد. صدای محمد نوری به اوج میرود:
گل من چشم دلم از تو روشن
شکفتی زیبا تر از گل به گلشن
نشستی چون لاله در باغ هستی
تویی تو بهانهی هستی من
مریم و باران که از کارِ بهرنگ غافلگیر شدهاند، با خنده هم زمان میگویند: تولدت مبارک.
و بهرنک که دوربین را روی سه پایه منتظر کاشته است، میرود و آن را آماده میکند: حاضر.
و تند میآید کنارِ مریم مینشیند. فراموش کردهام شمعها را فوت کنم. بچهها میخندند. میگویم: حالا که اینطوره همگی با هم فوت کنیم.
بهرنگ تیک تیک عکس میگیرد. عکس میگیرد. عکس میگیرد. عکس میگیرد. عکس میگیرد.
کیک را میبُرم. باران دست میزند. مریم میرود و از اتاق کادویش را میآورد و با خنده به من میدهد: تولدت مبارک.
مرا میبوسد و با صدای محمد نوری شروع به رقص میکند:
نشستی چون لاله در باغ هستی
تویی تو بهانهی هستی من
باران و بهرنگ هم به اتاق میروند و با بستهی کادوپیچ شدهای برمیگردند. میدانم که هر دوتایشان پول روی هم گذاشته و کادو خریدهاند. چرا که این کارشان سابقه دارد.
شاید با فرستادنِ آن هدیه از باغِ پرندگانِ اصفهان در روز تولدم میخاهند مرا به رعنا شریفزاده، سارا، یا لی لی بدبین و ذهنم را نسبت به آن [ها] و اصفهان و کتاب و پرندهها خراب کنند؟
میخاهم بستهی کادوی بهرنگ و باران را باز کنم که بچهها داد میکشند: اول مامان. اول مامان.
میخندم: چشم.
و کادوی مریم را باز میکنم: وای! چه زیبا و جالب.
و چشمهایم خیره میشود. آن را بو میکشم. بوی سیب. یک ژاکت کُرکِ لیمویی. چشمهایم را که برق میزند، میبندم و آن را دوباره بو میکشم؛ بوی تمام مهربانیهای جهان را میدهد. بغض میکنم، اما آن را میخورم. زبانم قفل میشود و نمیتوانم به زبان بگویم که: از تو، سلیقه، و فداکاری تمامِ سالهایت ممنونم ای مهربان. اما اشکی که در چشمهایم دویدهاند، این را میگوید. اشک در چشمهای هر دوی ما جمع شده و حلقه زده است. مریم لبش را میجود و خیس میخندد. بچهها سرشان را پایین میاندازند. ژاکتاش عالی است. جنساش لطیف و زیباست. چشمهایم را میبندم و باز آن را بو میکشم. بوی لیمو میدهد. بو میکشم. بوی توت فرنگی میدهد. بو میکشم. بوی گل ِمریم. بوی مهر و دوستیِ تمامِ سالهای او را میدهد.
مریم خوشحال است.
چطور به مریم جان بگویم؛ ای عزیز که بارِ تمامِ زندگیِ پست و بلندِ سالهای مرا در خیابانهای سرد و عبوس مشهد به دوش کشیدهای و از هستی و جوانی خودت گذشتهای تا مرا تحمل و بچههای خوبی تربیت کنی. ای دوست. ای همسفرِ زیبای سالهای سخت من. چگونه به تو بگویم که برای همیشه دوستت میدارم و از تو سپاسگزارم. مریم جان تو را هیچوقت تنها نگذاشتهام. نمیگذارم. و نخاهم گذاشت ای رفیقِ من. اما هیچ وقت شهامتِ این را نداشتهام که به چشمهای زلالِ تو نگاه کنم و بگویم عاشقام.
با چشمهای خیس میبوسماش.
بغضِ هر دوی ما میترکد. باران و بهرنگ با تعجب ما را نگاه میکنند. خیلی زود بر خودمان مسلط میشویم و در چشمهای هم میخندیم. میگویم: حالا نوبتِ کادوی باران- بهرنگ است.
کاغذِ دورِ بسته را با احتیاط باز میکنم. البته اول چسبها را کندهام و عادت ندارم بستهی کادو و یا هیچ بستهای را پاره کنم. جعبهی کفش است. وای خدای ِ من! کفشِ اسپرتِ سورمهای. چه کفشِ راحتی!
مریم و بچهها هیچ وقت چیزِ غیرِ ضروی نمیخرند. و برای خریدِ هر چیزی فکر، مشورت، و برنامهریزی میکنند. محمد نوری میخاند:
چو گلها سراپا نشاط و شوری
تولدت مبارک تولدت مبارک
بهار امیدی همه سروری
تولدت مبارک تولدت مبارک
گل من چشم دلم از تو روشن
شکفتی زیبا تر از گل به گلشن
نشستی چون لاله در باغ هستی
تویی تو بهانهی هستی من
دور از هر بلای خزانی بمانی
با شور و نشاط جوانی بمانی
گل باشی که در جمع یاران نشینی
درعالم به جز روز شادی نبینی
بهرنگ از من و کادوها عکس میگیرد. چیزی یادش میآید. رو به مریم میگوید: راستی مامان، راستی کو بستهای که امروز پست برای بابا آورده بود؟
مریم رو به من میکند: آخ که چقدر حواس پرتم. ظهر یک بسته از اصفهان برایت آمد. گذاشتم کتابخانه. به گمانم از تولدت خبر داشتند.
بچهها خوشحال مشغولِ خوردن ِمیوه و شیرنی هستند. باران میرود و یک آهنگِ شاد میگذارد. با بستهی کتاب میروم به اصفهان که برای تولدم فرستادهاند؛ کی میتواند باشد؟ شاید از کتابفروشی آفتاب، احمد میرعلایی فرستاده باشد.
بهرنگ بسته را میآورد. کنجکاو آن را میگیرم. به آدرسِ فرستنده نگاه میکنم: اصفهان/ پلِ وحید/ پارک ناژان/ باغ پرندگان.
– یعنی چه؟! باغِ پرندگان و کتاب؟!؟!؟!
بچهها خوشحال بالای سرم ایستادهاند. مریم که رفته است تا چای بریزد، برمیگردد. بچهها عجله دارند: بازش کنین ببینیم چیه؟
کارتن را باز میکنم. یک بستهی شیک داخل آن است که کاغذ کادویش با نقشِ قلبهای سبزِ کوچک بر زمینهای قرمز، آن را پر کرده است. حسی دوگانه به طرفم میآید و به من هجوم میآورد؛ قلبم میریزد. باران و بهرنگ هورا میکشند و بیصبرانه منتظرند تا آن را باز کنم. مریم کنجکاو شده است و حواسش را داده به من: کی فرستاده؟
محمد نوری همچنان در اوج میخاند:
دور از هر بلای خزانی بمانی
با شور و نشاط جوانی بمانی
میگویم: باغِ پرندگان اصفهان فرستاده!
گل باشی که در جمع یاران نشینی
درعالم به جز روز شادی نبینی
بلند و با تعجب میگوید: چی! باغِ پرندگان؟! دقت نکردم.!
بچهها دست پاچه میگویند: بازش کن بابا.
همه بالای سرم ایستادهاند. کاغذ کادو را از دور جعبه باز میکنم. در صورتِ بچهها شادی جست و خیز میکند. مریم کمی عبوس، با تعجب کنجکاو منتظر است. چسبِ درِ جعبه را میکنم و جعبه را باز میکنم؛ داخلِ جعبه یک کارد است که برق میزند. برقش چشمم را کور میکند. همه شوکه و چرتمان پاره میشود. همزمان بچهها و مریم خودشان را عقب میکشند. کارد را بر مخملِ سبز گذاشتهاند. روی دستهی صدفی کارد، روبانِ قرمز به شکلِ پاپیون بسته شده. برقِ تیغهی کارد به ما میخندد. شادی در صورتهایمان زخمی میشود و پرپر میزند. خون به سر و روی ما میپاشد. مریم و بچهها جیغ میکشند. چهار بادکنک هر کدام به رنگی که خون از آنها میچکد، با صدای ترسناکی میترکند.
محمد نوری میخاند:
چو گلها سراپا نشاط و شوری
تولدت مبارک تولدت مبارک
از رمان بلند:
آوازی ساده برای پرندگان آفتابی
۱- خاننده محمد نوری/ شعر: اردلان سرفراز / آهنک محمد سریر