بامان بازرگانی: گذار به سمت عدم خشونت در «رودخانه تمبی» خسرو دوامی

یک

داستان در چارچوب نامه‌ای باز می‌شود که راوی به دختر دوستش و در پاسخ به پرسش پر از سوء ظن او از ماجرای ناپدید شدن/ سر به نیست شدنِ پدرش، نوشته است. با خواندن نامه، راوی را می‌بینیم به همراه همه‌ی پرسوناژ‌ها و از آن میان خسرو، همه جزئی از مجموعه‌ای هستند ایستاده در قابی. و تقریبا همه پذیرفته‌اند، به اکراه و با تلخی، باید که خسرو و خسرو‌ها از این قاب بیرون بیفتند. تنها کسی که در قاب این مجموعه جا نمی‌گیرد دخترکی است عروسک به بغل و سرک کشیده و خیره شده به راوی از قابِ لنگه‌ی درب و لنگ باباش. همانی که امروزه نیز پیگیرانه در کنکاش است تا بداند داستانِ این از قاب به بیرون افتادن چه بود و چرا؟

داستان به پیش که می‌رود معلومِ خواننده می‌شود که راوی از رازی آگاه است که سال‌ها پیش به رغم اصرار همسر خسرو و مادر دختری که نامه‌ی حاضر خطاب به اوست، آن را افشا نکرده است. او با پرده‌پوشیِ رازِ رابطه‌ی ممنوعه‌ی خسرو، مطابق الگوی آرمانی نسلی رفتار کرده است که زنان و ایضاً مردان آن نسل انگار که هیپنوتیسم شده باشند، مقهور و مبهوت هر سیر و مسیری بودند که به پایانی تراژیک بینجامد. انگار پرسوناژهائی بودند که تاریخ آن‌ها را برساخته است تنها برای آن که نقش‌های تراژیک را با مهارتی کم‌نظیر و عجین شده با انسجام غریب شخصیت‌شان بازی کنند. راوی نیز خود مردی از همان نسل است.

رودخانه‌ی تمبی نوشته خسرو دوامی

۳۰ خرداد ۱۴۰۲

من که برای شما نوشته بودم. اول مرا ببخشید، بعد به‌دیدارم بیایید. کسی که نمی‌بخشد، فراموش هم نمی‌کند. و من دیگر شکی ندارم که فراموشی پایان همه‌ی رنج‌هاست.

راوی ما اما مشکل بزرگتری دارد. تنها مادر نبود که گول خورده و بی‌خبر، پس به حق، آن رابطه را ممنوعه می‌شمرد، اگر که خبر می‌شد. نشد. تازه اگر می‌شد، با دست که نه، حتی در ذهن نیز فکر خشونت را لمس نمی‌کرد. درست در نقطه‌ی مقابل، بررسی گام به گام رابطه‌ی ممنوعه، کار دقیقِ مجموعه‌ای است که راوی از جانب‌شان سخن می‌گوید. و ممنوعه شده بود تا افق مشترکی بشود برای تحکیم رابطه‌ی سلطه، سلطه‌ای که هیچ فضای تنفسی خصوصی را برنمی تافت.

در فراسوی این زندگی، تشکیلاتی بود که منحصراً تداوم و ایمنی خود را می‌خواست و این را از آدم‌های زنده‌ی موجود می‌خواست و آدم‌های زنده‌ی موجود معنای زندگی خود را در تشکیلات و در ایمنی و تداوم آن. پس در آشوبِ گسست و مخاطره‌ی آن دوران هیچ محدوده‌ی خصوصی با راز‌های کوچکش، و با خوی تن عشاق خسته و به ستوه آمده‌اش، از شامه‌ی تیز تک تک اعضا پنهان نمی‌ماند.

راویِ غریبی است این طالب بخشایش و فراموشی، نمی‌تواند ذهن خود را از رشته‌های به هم تابیده‌ی ریسمانی نامرئی رها سازد. و اینک همچنان که نامه باز و بازتر می‌شود اضطرابی ژرف قلم او را قفل می‌کند. در این جا گرایشی پنهان در او در کار است تا روشنگری را وانهد. به ابهام بگرود. از رازگشائی بگسلد. به ایهام بپیوندد. این ذهنِ تعمید شده و تعمید دهنده، اینک که مادر دیگر نیست می‌تواند رازی متعلق به حوزه‌ی خصوصی را افشا کند. اما نمی‌تواند رازی متعلق به حوزه‌ی عمومی را، راز خشونت نهفته در این قاب جمعی را به گونه‌ای فارغ از ابهام افشا کند.

حسن کار خسروِ مولف در این است که بر تشکیلات نیز تاکید نمی‌کند. امروزه بسیاری ساده بینانه چنین می‌کنند، آن‌ها گوسفندی را پیدا می‌کنند تا به جای خود قربانی کنند. خسروِ مولف، به جای تشکیلات بر افرادی که تشکیل-ات را تشکیل می‌دهند تاکید می‌کند. افرادی که گویا در خواب راه می‌روند و گویا تنها هدف‌شان این است که مطابق الگوی آرمانیِ یک قابِ جمعی رفتار کنند. با احضار اسطوره، خسرو، انگار که کیخسرو، همه چیز را ول کرده و رفته است. این آن چیزی است که راوی دوست دارد القا کند.

راوی با احضار اسطوره‌ی کیخسرو بر آن است که ما را به آستانه‌ی “امتناع اندیشه“ ببرد. بی‌جهت نیست که از فراموشی سخن می‌گوید. تکثیر الگوی اسطوره‌ی کیخسرو به راوی کمک می‌کند تا این کنکاش پیگیر را، که پس از مادر، اینک دخترک عهده دار راهبرد آن است، به بن بستی هدایت کند از نوع بن بست سرنوشت کیخسرو. در این جا احضار اسطوره همان اخفای اندیشه‌ی انتقادی است. همین است که کولاژ تکه شعر فردوسی در این قاب جا نمی‌افتد و با ترکیب بندی کل اثر نمی‌خواند. و ناخوانائی، در نگاه اول، خسروِ مولف را به زیر سئوال می‌برد. به ناحق. در نگاه دوم، منِ خواننده بر این اندیشه‌ی پیچیده، پیچیده در این نامه‌ای که باز می‌شود، آفرین می‌گویم.

و از این جا است که باز خوانی خسروِ مولف، راه به تفسیری متفاوت از ناپدید شدن/ سر به نیست شدن کیخسروِ اساطیری می‌گشاید. خسروِ مولف با بازخوانی اسطوره در متن روایت حال، اندیشه را که در این جا همان بازخوانی، خوانشی متفاوت است، به قلمرو اسطوره می‌کشاند. و این راهبردی است باژگونه‌ی راهبرد راوی. خسرو مولف اما با طرح این مسئله، به طور ضمنی پرسشی می‌پیچد و آن را به عنوان یک هدیه-کادو به دستمان می‌دهد تا در خلوتمان بگشائیمش.

چرا کی-خسرو‌ها باید از قاب جمعی ما بیرون بیفتند؟

چرا ما این قدر خشن هستیم؟

اسطوره‌ی کیخسرو شاید بیش از سه هزاره همچون شبحی بر آسمان ما و پدران ما و پدرانِ پدران ما سرگردان بوده است. چرا این بودای ایرانی در جان ما در نگرفت و هنوز هم در نمی‌گیرد؟ یکبار دیگر داستان کیخسرو را بخوانید تا ببینید فردوسی که سعی دارد تا حد ممکن به احترام از او یاد کند، و این احترام ناشی از جنگ‌های پیروزمندانه‌ی اوست، اینک که کیخسرو رویه‌ی پوچیِ پیروزی و اقتدار را نیز دیده است، تا چه حد شرمگینانه می‌سراید. نمی‌داند چه بگوید و چه گونه او را تصویر کند. به یقین شاعر بزرگ طوس با همه‌ی بزرگی اش، حتی به آستانه‌ی درک روح این بودای ایرانی نیز نزدیک نشده بود.

دو

وقتی که داستان به این درجه با وسواس نوشته می‌شود و نویسنده می‌خواهد تا آن جا که ممکن است هم ایجاز را به بیشترین وجه ممکن رعایت کند و هم لایه‌های مختلف معنائی را که تاویل‌های متفاوت را فرا می‌خوانند در آن بگنجاند و هم در جای جای متن نشانه‌ها و کنایه هائی که مختص فرهنگ آن زبان است بیاورد و هم از نماد‌های اسطوره‌ای آن فرهنگ در بسط داستان و چند معنائی کردن آن کمک بگیرد، خود را بر لبه‌ی پرتگاهی می‌یابد که با اندک لغزشی با سر در آن خواهد غلطید و آن گاه کار داستان تمام است و همه‌ی دانش و دانائی نویسنده در این لغزش بر سر او آوار خواهند شد. به جرات می‌گویم داستان کاملا موفق است و خسرو با مهارتی کم نظیر از پرتگاه رسته است و اینک مائیم و آری، با همین حجم کم، شاهکاری.

ایراداتی که می‌توانم بگیرم بسیار جزئی است و از نفس گیر بودن آن نمی‌کاهد. نویسنده می‌توانست “کوچک بودید“ را حذف کند. معلو م است دخترک عروسک به بغل که از پشت پاهای باباش به تازه وارد نگاه می‌کند، کوچک است. در ضمن اسب هائی که به یک درشکه بسته شده‌اند در سربالائی معمولا یال و گردن هم را به دندان می‌گیرند، نه سم هم را، البته چون راوی آن را به نقل از دیگری می‌آورد مسامحتا می‌توان این اشتباه را تعمدی نیز دانست.

چون راوی با احترام از مادر فراوان یاد می‌کند پس برای پرهیز از نقض غرض بهتر است جمله‌ی “یا زاده‌ی خیالبافی‌شان است یا“ را حذف کنید. تمامی قطعه‌ی نسبتا طولانی زیر، که تازه من همه را نیاورده ام، اطناب مخل است: “یا چه کسی می‌داند، شاید میان آن همه سردار و پهلوان، از طوس و {…} و فریبرز، {…} کینه‌اش را در دل گرفته یا شاید به وسوسه‌ی دسترسی به جام جهان نما در لحظه‌ای دور از چشم دیگران کار او را تمام کرده باشد“. این قطعه به طور محسوسی لطمه به انسجام و زیبائی داستان زده است و اگر حذف نشود تکه شعر فردوسی و ماجرای کیخسرو به جای آن که در ساختار داستان بخوبی جا بیفتد تبدیل به کولاژی نچسب می‌شود.

سه

این داستانی درون قبیله‌ای است. در این داستان کدهائی هست که خسرو مولف آن‌ها را سربسته گذاشته است. معنی آن‌ها فقط برای هم‌قبیله‌ای‌ها، در مقیاس ملی و جهانی، و حد اکثر برای نسل معاصر هم قبیله‌ای‌ها به ویژه آن‌هائی که در آن سال‌ها دستی از دور بر آن آتش داشته‌اند، روشن است. دیگران شاید درست ندانند معنی آن‌ها چیست و شاید برخی نکته‌های ظریف داستان را درنیابند و داستان برایشان خسته‌کننده بشود. من به دو سه نکته اشاره می‌کنم وقتی که می‌نویسد “بعد از ظهر آن روز با خسرو قرار گذاشتم، [خسرو] بی‌آن که قرار را چک کند…“، به معنای آن است که خسرو از زندگی سیر شده بود و دلش می‌خواست بمیرد. سیرشدنی که با کد‌های آن دوران نشان تباهی داشت.

آمد و شد به جا‌های مشکوک مثل پاتوق مطرب آبله روی می‌توانست دفعتا تشکیلات را ناخواسته و کاملا تصادفی در خطر لو رفتن قرار دهد. این نوع روابطِ هنجار شکن اگر نه با مجازات مرگ رو به رو نمی‌شد، فرد خاطی را در معرض اخراج قرار می‌داد، تازه اگر امکان آن داشت که بتوان اطلاعات او را کهنه کرد. وقتی خسرو این ارتباطاتش را به سادگی لو می‌دهد یعنی خود پذیرفته است که بمیرد. وقتی که خسرو از اعتراف به رابطه‌ی ممنوع با لیلا خود داری می‌کند معنای آن این است که او می‌خواهد حساب لیلا را از حساب خود –که به سیم آخر زده است- جدا کند. و همکاری لیلا به این معنا نیست که او از مرگ می‌ترسد. او از تباهی می‌ترسد. باز همکاری لیلا به این معنا نیست که او خسرو را دیگر دوست ندارد. دارد. اما آن را تباهی می‌داند. او نیز آرزوی مرگ را دارد اما نه مرگی که خسرو برگزیده است.

پائیز سال ۱۳۵۰ بود. ع م ف از شاخه‌ی تشکیلات تبریز در یکی از سلول‌های قدیمی اوین بود. در آن زمان هنوز سلول‌های بندی که خیلی بعد‌ها بنام ۲۰۹ معروف شد ساخته نشده بود. او می‌دانست اعدام خواهد شد. دو سه ماه بعد اعدام شد. خوشحال بود که به دست ساواک اعدام می‌شود. می‌گفت پیش از دستگیری در داخل گروه محاکمه شده و به اعدام محکوم شده بود. اتهام او نیز عشق ممنوعه در درون تیم بود. به گمانم در جنبش چریکی، این اولین مورد بود.

چهار

در برخی دوران‌ها، محدوده‌ها هستند که کیفیت و سبک و سیاق داستان‌ها یا شعر‌های دوران‌ساز را تعیین می‌کنند. دامنه و وسعت دید یا برعکس محدودیت و کوچکی میدان دید است که تعیین می‌کند داستان‌نویس و شاعر باید مثلا وارد فضای حماسی بشود، داستانی یا شعری حماسی بنگارد، بسراید، یا برعکس از فضای حماسی درگذرد. اگر چنان کند، روایتی از زندگی آدم‌هائی که آرش‌وار جان بر کف گرفته و غالباً آن را باخته‌اند، تصویر خواهد کرد. و چه زیبا است میراث ملی ما از این زاویه‌ی دید. ما فردوسی را داریم و در عصر کنونی شاملو را. اما ما یک هزاره از فردوسی فاصله گرفته‌ایم و در جهانی زندگی می‌کنیم که یا خشونت هولناک کنونی ابعادی هولناک‌تر خواهد گرفت یا باید از فضای حماسی به رغم زیبائی‌های شگفت آن، فاصله بگیریم. اینک می‌دانیم که آرش‌ها اگر از کوره‌ی مذاب خشونت زنده بیرون بیایند لاجرم جهانی خشن برپاخواهند کرد. اما اگر راه آرش‌ها تنها راه دوران فردوسی بود، زمانه‌ی ما، از شاملوی شاعر دیدگاهی وسیع‌تر می‌خواست. و این چیزی بود که به گمان من، مانع شد تا شاملو در سطح برودسکی و شیمبورسکا قرار گیرد.

خسرو دوامی در این داستان کوچک این فاصله را گرفته است. روایت او از متن خشونت، متنی است به سوی‌ عدم خشونت.

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی