«جرالد وبر» دیگر حرفی برای گفتن نداشت. خاموش ماند و به رانندگی ادامه داد. ابتدا «شرلی لِنارت» بیدار مانده بود. ساعتی را در خلوت با جرالد گذراندن برای او ارزشی خاص داشت.
«جرالد وبر» دیگر حرفی برای گفتن نداشت. خاموش ماند و به رانندگی ادامه داد. ابتدا «شرلی لِنارت» بیدار مانده بود. ساعتی را در خلوت با جرالد گذراندن برای او ارزشی خاص داشت. اول نوار کریستال گیل، چاک منگیون و ویلی نلسن را در ضبط گذاشته بود؛ بعد دمبهدم موج رادیوی ماشین را تغییر داده و از اخبار جهانی و خبرهای محلی و وضعیت هوا گرفته تا دمدمای سحر حتی به مناظرۀ رادیویی دربارۀ تأثیر ماریجوانا روی مادران شیرده و خلاصه هرچیز که سکوت طولانی حاکم را پر کند گوش داده بود. گاهبهگاه هنگام کشیدن سیگار در تاریکی داخل ماشین به نیمرخ جرالد نگاهی میانداخت. سرانجام جایی بین سن لوئی ابیسپو و پاتر، در ۱۵۰ مایلی خانۀ تابستانی، جرالد وبر را که دیگر همصحبتیاش چنگی به دل نمیزد، به حال خود رها کرد. او همۀ تلاش خود را کرده بود و حال میرفت که کسل و بیحوصله به خواب رود.
جرالد صدای توأمان خسخس نفسهای زن را همراه با صدای بادی که از بیرون به داخل ماشین میزد میشنید. رادیو را خاموش کرد. از اینکه خلوت خود را بازیافته خوشحال مینمود. از همان ابتدا این فکر که نیمهشب از هالیوود برای رانندگی در مسیری سیصدمایلی حرکت کنند کاری اشتباه به نظر میرسید. ولی جرالد آنشب دوسه روز مانده به سیامین سالگرد تولدش احساس خستگی و رخوت زیادی میکرد. بهپیشنهاد او قرار گذاشته بودند برای چند روزی به خانۀ ساحلی شرلی بروند.
ساعت ده شب بعد از اینکه چند پیک مارتینی زده بودند، لیوان در دست، به پشت حیاط که منظرهای مشرف به شهر داشت رفته بودند.
«چرا که نه؟» این را شرلی درحالیکه با انگشت مشروبش را هم میزد گفته و در همانحال به جرالد که به نردههای پاسیو تکیه داده بود چشم دوخته بود.
«بگذار ببینم. فکر کنم این بهترین پیشنهادی بوده که این هفته دادی.» انگشت آغشته به مشروبش را در دهان کرده بود.
چشمهایش را از جاده برداشت. حالت زن مثل کسی که در خواب باشد نمینمود. بیشتر به کسی میمانست که بیهوش، یا بهدلیلی زخمی شده باشد. مثل آدمی که از بلندی به پایین سقوط کرده، پاها را روی هم انداخته، رو به پهلو چرخیده و روی صندلی یله شده بود. دامنش بالا رفته بود و بند جوراب نایلونش را نشان میداد. بازویش را زیر سر گذاشته و دهانش نیمهباز بود.
بارانی منقطع تمام شب باریده بود. گرچه همزمان با دمیدن سپیدۀ صبح باران بند آمد ولی جاده هنوز خیس بود و گودالهای آب در دو طرف جاده پیدا بودند. جرالد هنوز کاملاً خسته نشده بود و تقریباً سرحال به نظر میرسید. از اینکه پشت فرمان نشسته و حداقل کاری را انجام دهد و مجبور نباشد به چیزی فکر کند حسی خوشایند داشت.
همان لحظه که از گوشۀ چشم قرقاولی را در هوا دید چراغهای جلو ماشین را خاموش کرد و از سرعتش کاست. قرقاول در ارتفاعی کم، با سرعت در جهت حرکت ماشین پرواز میکرد. اول نیشترمزی زد ولی بعد سرعتش را زیاد کرد. قرقاول با صدای بلند به چراغ جلو سمت چپ ماشین خورد. بعد قوسی زده و کنار برفپاککن تلی از پر و کثافت پرنده را از خود بر جای گذاشت.
مرد که از کار خود شگفتزده مینمود گفت: «وای خدای من!»
زن همانطورکه از جای بلند میشد با چشمانی تعجبزده و باز گفت: «چی شده؟»
«زدم به یه چیزی. به یک قرقاول.» همانطورکه از سرعت خود میکاست صدای ریختن تکههای خردشدۀ شیشۀ چراغِ جلو روی زمین را شنید.
ماشین را کنار جاده پارک کرد و از آن پیاده شد. هوا سرد و نمناک بود. دکمۀ بالایی بلوزش را بست و بعد خم شد که محل تصادف را ببیند. از چراغ جلو بهجز یکیدو تکۀ شکسته چیزی بر جای نمانده بود. پرهای آغشتهبهخون پرنده به روی آن چسبیده بود. اینها پرهای همان قرقاولی بود که مرد لحظهای پیش از تصادف دیده بود.
شرلی بهطرف پنجرۀ سمت مرد خم شد و دکمۀ آن را فشار داد. هنوز نیمهخواب بود. مرد را صدا زد: «جری!»
«یک دقیقه صبر کن، همونجا توی ماشین بمون!»
«نمی خواستم بیام بیرون، میخواستم بگم زود باش!»
مرد پیاده از کنار جاده راه افتاد. کامیونی درحالیکه رانندهاش سرش را بیرون آورده بود و به او نگاه میکرد، گردههای ریز آب را در هوا پخش کرد. همانطورکه از سرما شانههایش را جمع کرده بود، قدمزنان بهطرف محلی که تکههای خردهشدۀ شیشه ریخته بود رفت. نزدیکتر که شد، بین ذرات خردشدۀ شیشه، پرنده را دید. دلش نیامد که آن را لمس کند، ولی دقیقهای به جسد مچالهشدۀ پرنده که چشمهایش باز مانده بود و لختهای خون روی نوکش نشسته بود نگاه کرد.
وقتی برگشت و سوار ماشین شد، شرلی گفت: «اصلاً متوجه نشدم چی شد. خیلی به ماشین صدمه زد؟»
«چراغ جلو را خرد کرده و یک کمی هم سپر ماشین رفته فرو…»
این را گفت، نگاهی به پشت سر انداخت و بعد فرمان را به طرف جاده کشید.
زن گفت: «کشته شد؟» و ادامه داد: «حتماً هم شده وگرنه راه دیگهای نداشته.»
مرد نگاهی به زن کرد و بعد به جاده چشم دوخت.
«داشتیم با سرعت هفتاد مایل در ساعت میرفتیم.»
«چه مدت خوابم برده بود؟»
مرد جوابی نداد، زن گفت: «سردرد دارم. بدجور سردردی هم دارم. حالا تا کارمل چقدر مونده؟»
«دو ساعت…»
«دلم میخواد غذا بخورم. یک قهوه هم پشتبندش.»
«شهر بعدی توقف میکنیم.»
زن آینۀ بغلدستش را به طرف خود چرخاند و به آرایش پرداخت. برآمدگیهای زیر چشمش را با انگشت لمس میکرد. بعد خمیازهای کشید، رادیو را روشن کرد و خود را با عوض کردن موج رادیو مشغول کرد.
فکر قرقاول مرد را راحت نمیگذاشت. جریان خیلی سریع اتفاق افتاده بود، ولی او شکی نداشت که این کار را تعمداً انجام داده است.
پرسید: «راستی تو واقعاً چقدر منو میشناسی؟»
«مقصودت چیه؟» زن رادیو را به حال خود رها کرد و به صندلی تکیه داد.
«همینکه گفتم، چه اندازه از من شناخت داری؟»
«حالا اینوقت صبح این چه سؤالیه که از من میکنی؟»
«داریم با هم حرف میزنیم. فقط جواب سؤال منو بده. آیا تا به امروز زیر و روی منو شناختی؟»
مسئله را باید به چه شکل طرح میکرد؟ مثلاً میتوانست بپرسد: «به نظر تو، من آدم قابلاعتمادی هستم؟ تو به من اطمینان داری؟»
برای خودش هم مشخص نبود که دربارۀ چه حرف میزند، ولی حس میکرد در آستانۀ کشف چیزی تازه است.
زن گفت: «اهمیتی هم داره؟» با نگاهی ثابت به او خیره شد.
مرد شانههایش را بالا انداخت. «اگر تو فکر میکنی که موضوع بیاهمیته، خب لابد همینطور هم هست. غیر از اینه؟»
دوباره حواسش را به جاده متمرکز کرد. فکر کرد که موضوع بههرحال روی او تأثیر گذاشته است. آنها در پاسیفیک پالیسید در جریان میهمانی یکی از دوستان مرد با هم آشنا شده بودند. پیامد آشنایی، زندگی مشترک آن دو با یکدیگر بود. مرد در آنزمان در جستوجوی نوعی زندگی بود که فکر میکرد میتواند از طریق زن به آن دست یابد. زن هم ثروتمند بود و هم روابطی گسترده داشت. روابط اجتماعی حتی از پول هم مهمتر بود. هیچچیز نمیتوانست جای پول و نفوذ اجتماعی را بگیرد. جرالد که در آنزمان تازه فوقلیسانس خود را در رشتۀ هنرهای دراماتیک از UCLA گرفته بود در شهر بهجز کاری افتخاری و بیجیره و مواجب در بخش تولید سینمایی دانشگاه که آنهم فقط بهدرد سابقۀ کار میخورد کار دیگری نتوانسته بود دستوپا کند. آهی هم در بساط نداشت. شرلی دوازده سال از او بزرگتر بود. قبلاً دو بار ازدواج کرده بود که هردو بار به طلاق انجامیده بود، ولی کمی پول داشت و جرالد را به میهمانیهایی میبرد که با آدمهای مختلف آشنا شود. بر اثر این معاشرتها، چند نقش فرعی به او محول کرده بودند. هرچه بود، لااقل با وجود اینکه بیش از یکیدو ماهی از سال را کار نداشت، میتوانست عنوان هنرپیشه را با خود یدک بکشد. در دوسه سال گذشته بقیۀ اوقاتش را یا با لَم دادن کنار استخر و پرسه زدن در میهمانیها گذرانده بود یا با اینجا و آنجا رفتن و وقتگذرانی با شرلی.
«پس بگذار این سئوال را از تو بکنم!» مرد ادامه داد: «فکر میکنی از من ساخته است که کاری را برخلاف منافع خودم انجام بدهم؟»
زن ناخنش را جوید و در همانحال در سکوت به او نگاه کرد.
پرسید: «خب؟» هنوز برایش روشن نبود که طرح موضوع به کجا میانجامد، ولی تصمیمش را گرفته بود که بحث را ادامه بدهد.
زن گفت: «خب که چی؟»
«شنیدی که چی گفتم.»
«بله! به نظر من از تو برمیاد. اگه در اون لحظه فکر کنی که مسئله بهاندازۀ کافی اهمیت داره، حتماً چنین کاری از تو برمیاد. حالا ممکنه همینجا مسئله را درز بگیریم؟»
خورشید بیرون آمده بود. ابرها کنار رفته بودند. در امتداد جاده، چشم مرد به تابلوهایی که رستورانهای شهر بعدی را نشان میدادند افتاد. ترافیک شدیدتر شده بود. مراتع خیس دو طرف جاده در آفتاب صبحگاهی سبز و تازه و شاداب به نظر میآمدند. زن سیگاری گیراند و از پنجره به بیرون خیره شد. مردد بود که آیا برای تغییر موضوع بحث تلاش کند یا نه. از کل ماجرا زده شده بود. از اینکه پیشنهاد مرد را پذیرفته بود حسی ناخوشایند داشت. بهتر بود که در همان هالیوود میماند. از آدمهایی که دائم خود را روانکاری کرده و در جستوجوی هویت خود هستند دل خوشی نداشت.
دقیقهای بعد با شگفتزدگی گفت: «نگاه کن! اونجا رو ببین!»
آنطرف در سمت چپ جاده، کنار مزارع تکههایی از خانههای پیشساختۀ کشاورزان دیده میشد. اتاقکها در دوسهمتری زمین روی بلوکهای سیمانی آمادۀ حمل به مناطق دیگر بودند. حدود بیستوپنج ـ سی تا از اتاقکها بالاتر از زمین، تعدادی رو به جاده و تعدادی نیز در جهتهای دیگر قرار گرفته بودند.
زن در همانحال که با سرعت اتاقکها را پشت سر میگذاشتند گفت: «اونو نگاه کن!»
مرد گفت: «اشتاینبک.» و ادامه داد «یه چیزی از اشتاین بک.»
«چی؟» بعد ادامه داد: «آهان اشتاینبک! درسته. اشتاینبک!»
مرد چشمهایش را به هم زد و تصور کرد که قرقاول را دیده است. پاهایش را روی گاز فشار داده و سعی کرده که تعمداً به پرنده بزند. دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، ولی کلمۀ مناسبی را پیدا نکرد. هم شگفتزده بود و هم از اینکه بر اثر ضربهای ناگهانی عمل کرده و قرقاول را کشته جا خورده و شرمزده مینمود.
«اگر الآن به تو بگم که مخصوصاً اون قرقاول را زیر گرفتم، چی میگی؟ اینکه عمداً طوری روندم که بهش بخورم.»
بیتفاوت دقیقهای به او خیره شد. کلمهای بر زبان نیاورد. آنوقت چیزی بر مرد آشکار شد. بعداً فکر کرد که این بخشی به خاطر نگاه بیحوصلۀ زن بود که تفاوتهای آنها را آشکار میساخت و بخشی نیز نتیجۀ اوضاعواحوال روحی او در آنزمان بود. مرد ناگهان دریافت که در درون از هر ارزشی تهی شده است. آویزان بین هوا و زمین. این جملهای بود که به فکرش میرسید.
زن پرسید: «واقعیت داره؟»
مرد سرش را تکان داد: «میتونست خطرناک باشه. میتونست بیفته روی پنجرۀ جلو. ولی اصل قضیه از این مهمتره!»
«جری! اگه فکر میکنی که این جریان منو تعجبزده میکنه، اشتباه میکنی. یعنی دیگه هیچچیزی راجع به تو منو تعجبزده نمیکنه. تو همیشه کاری را که میخوای انجام میدی. مگه غیر از اینه؟»
وارد شهر پاتر میشدند. مرد سرعتش را کم کرد و به جستوجوی رستورانی که آگهیاش را روی تابلوی کنار جاده دیده بود پرداخت. رستوران را چند خیابان آنطرفتر از مرکز شهر پیدا کرد. جلو محوطۀ پارکینگ ایستاد. هنوز اولین ساعات صبح بود. سرهای داخل رستوران در همان مسیر که ماشین بزرگ توقف میکرد برگردانده شد. مرد کلید را بیرون کشید. هردو برگشتند و به هم نگاه کردند.
زن گفت: «من دیگه گرسنه نیستم، اصلاً میدونی چیه؟ تو اشتهای منو کور کردی!»
مرد گفت: «من اشتهای خودم را هم کور کردم.»
زن همچنان به او خیره ماند. «جرالد، میدونی، تو بالأخره باید یه فکری به حال خودت بکنی! بهتره یه کاری زودتر انجام بدهی!»
«راجع بهش فکر میکنم.» در را باز کرد و خارج شد. جلو ماشین خم شد و به سپر چراغ شکسته نگاهی انداخت. بعد به طرفی که زن نشسته بود رفت و در را برایش باز کرد. زن اول امتناع کرد، ولی بعد از ماشین پیاده شد.
زن گفت: «کلیدها… خواهش میکنم کلیدها رو بده به من.»
مرد حس کرد که نمایشی را بازی میکنند و این پنجمین یا ششمین بار تمرین این صحنه است. ولی هنوز معلوم نبود که دقیقهای بعد چه اتفاقی خواهد افتاد. ناگهان مرد هم تا مغز استخوان احساس خستگی میکرد. او هم به جوش آمده بود. کلیدها را به زن داد. زن آنها را گرفت و دستش را مشت کرد.
مرد گفت: «اگه جریان خیلی هم ملودرام نمیشه فکر میکنم که وقتشه غزل خداحافظی رو بخونیم.»
جلوی در رستوران ایستادند.
«میرم، سعی میکنم به زندگیام یه سروسامونی بدهم، اول از همه میرم و یه کاری پیدا میکنم. یک کار واقعی، برای یه مدتی هیچکسی رو نمیبینم. باشه؟ اصلاً اشک بیاشک باشه؟ اگه دلت بخواد هنوز با هم میتونیم دوست بمونیم. هرچی نباشه، بههرحال روزای خوبی رو با هم سر کردیم. مگه غیر از اینه؟»
زن گفت: «تو اصلاً یک آدم گُهی هستی که پشیزی هم برای من ارزشی نداری، اصلاً برو درک، کثافت حرومزاده!»
داخل رستوران دو گارسون زن و چند مرد از پنجره به بیرون خیره شده بودند تا زنی را ببینند که بیرون با پشت دست کشیدۀ محکمی را به گوش مردی میزند. اول جا خوردند، ولی بعد باعث سرگرمیشان شد. حالا زن انگشتهایش را بهطرف جاده تکان میداد. صحنهای واقعاً دراماتیک. ولی مرد کمکم دور شد و پشتش را هم نگاه نکرد. آدمهای داخل نمیتوانستند صحبتهای زن را بشنوند، ولی با دور شدن مرد میتوانستند بقیۀ صحنه را برای خود بازسازی کنند.
یکی از زنهایی که در رستوران کار میکرد گفت: «آخیش! زنه خدمتش رسید. مگه نه؟»
«ترتیبش داده شد بگذار بره گورش را گم کنه.» این را یکی دیگر از زنها گفت.
رانندهای که همۀ ماجرا را دیده بود گفت: «مرده نمیدونه چطوری باید خدمتش برسه. باید برگرده و دمار از روزگار زنه دربیاره…»