دوباره لب رودخانه نشسته و زل زده به باریکهی آب. تا آن شبی که بچههایش را خبر کردیم و او را کشان کشان به ساختمان آوردند، فکر میکردم چیزی توی زاینده رود گم کرده که هر روز دزدکی میرود و دنبالش میگردد. پیرمرد بازویش را از دست پسرش بیرون کشید و دادش درآمد که «باز رودخانه غضب کرده! باز عقدی میخواهد! قربانی میخواهد! بفهم!» پسر زیر چشمی ما را پایید و دندان قروچه رفت که «دست از این مزخرفات بردار! کاری نکن بَرَت گردانم آسایشگاهِ قبلی!»
تا از خیابان رد شوم و خودم را به رودخانه برسانم پیرمرد ناپدید شده است. باد گرم بوی آب مانده و گندیده را به صورتم میزند و هُرم داغِ آفتاب، پیشانیام را چین میاندازد. لب جدول مینشینم و زل میزنم به علفهای هرز کف رود که نیم متری شدهاند. ازپشت هُرم لرزان هـوا، پیرمرد را میبینم که از زیر پل بیرون میآید. مـرا که میبیند دستش را سمت موهایش میبَرد. موها مثل پشم حلاجـی شدهاند. قصد مـی کند برگـردد زیر پل اما منصرف مـی شود. شستها را دورِ کـش شلوارش حلقه مـی کند و دولا مـی شود روی زاینده رود. مـی گویم «باز تا سر چرخاندم در رفتی؟ خستهام کردی به خدا.» بی اعتنا به من همان جملهی همیشـگی را میگوید. «رودخانه نیست که، باغچه است!» کش شلوار را رها میکند. «چند صباح دیگر را میبینم که همین علفها خار مغیلان شوند و شهر بشود بیابان خدا.» میگویم «خب خشکسالی ست. کاریش نمیشود کرد. بایستی باران بیاید که نمیآید.» کنارم میسُرَد. «چقدر سادهای دختر! زاینده رود قهر کرده. بار اولش هم نیست.» چنگ میاندازد به علفهای هرز. انگار با خودش حرف میزند. «حتما زعفران مُرده.»
از کنار عینک ته استکانی آب مرواریدی را که روی مردمکهایش نِشسته میبینم که با هر پلک زدنی میلرزد و تکان میخورد.
– کاش جاش را بلد بودم. میرفتم سر وقتش.
شانههایش را میگیرم و مینشانمش. «کی مُرده؟ سر وقت کی میخواهی برویی؟ بگو برایت پیدایش میکنیم اما دیگر فرار نکن. خب!»
نگاهش خیره مـی مانَد به چنار آنسـوی رود و خال گوشتی کنـار بینیاش را میخارانَد. صدای ضعیفی از ته حنجرهاش بیرون میزند:
– آن تابستان هوا داغ بود و بوی خون می داد. حیوانات تلف شده بودند و حالا نوبت آدم ها بود. آن روز از صبح دلم شور میزد. همه جا را دنبال حسن گشته بودم. انگار دود شده بود. چند وقت بود که آن ملا باقرِ خدا کمر زده، مردم را جمع می کرد دور خودش و راه جلوی پایشان می گذاشت. آقام کشیده بودش گوشه ای و گفته بود «پدر آمرزیده اینهمه دختر توی این شهر است، تو چرا دست گذاشتـی روی نشان کرده ی این بدبخت؟ غیر از زعفران دختر دیگه ای تو شهر نیست؟ اینهمه طوطی و طاووس و غزال و چه و چه تو شهر است؟ عدل حیوون همین مادر مُرده نظر کرده شده؟ مـگه تقصیر این دربه در بود که شیر، بچه ی ناکام تو را تلف کرد؟ آن خدابیامرز بچه ی شیطانی بود، ترکِه کرد زیرِ دُمِ شیر. حیوان هم که سرش نمی شود پنجـه کشید و.. »
پیرمـرد پا دراز مـی کنـد و خیره می شـود به پل. نمـی فهمم چه مـی گوید. از قصه های بی سر و ته هر شبه اش با اسم های تکراری خسته شده ام. کنارش می نشینـم تا این یک ساعت آخر سرش را گرم کنم و شیفتم را بی دردسر تحویل دهم. مـیپرسم «یعنی یه شیر داشتین که راست راست تو شهر می چرخید و بچه می کشت ؟» دستانش را توی هوا تکان می دهد.
– بس که شیطان بود تخم جن. خودِ ملا باقر هم می دانست اما کینه کرد و دودمان حسن را به باد داد. دوره افتاد که «ایها الناس! مگر این شیرِ بی بخارِ آلتِ دست ، از فیلِ شاه عباس عزیزتر است ؟ تا کی کُشت و کشتار سرِ آب؟ خون این حیوان از خون جوانهاتان رنگین تر است که هر روز با پَرِ بیل، مغز هم را سرِ حق آبه می ریزند توی کــَرت های خشک صحرا؟» اسم شیر که آمد، قدم تند کردم سمت حسن و پا گذاشتم به دو. باد همینطور صدای نحسش را دنبالم می آورد که هوار می زد «زایندهرود خون میخواهد! زن میخواهد! باید هم یک چیزی در شانش زمین بزنیم. مرغ و خروس میخواهید قربانی کنید؟ می خواهید از این بیشتر قهرش بگیرد؟»
آن روز زیـر و بالای پـل خواجـو جای سوزن انداختـن نبود. پاسبـان ها هرچه مردم را به عقب می راندند، جماعت پشت به پشتِ هم دوباره جمع می شدند. بچه سال بودم و تر و فرز. از لابلای مردمی که زیر دست و پا افتـاده بودند خـودم را بیرون کشیـدم. دستم را سایبان پیشانـی کردم. شیر میانِ مردم مـی چرخید. آرام راه می رفت و می غُرید. مثل ظهرهای عاشورا. از میان طناب هایی که مردم به هوایش کمند کرده بودند و دور سرشان می چرخاندند، دنبال حسن می گشتم.
اولین کمند که دور گردن شیر خِفت شد، نعره اش مثل موجی جمعیت را به عقب هل داد. حیوان روی دو پا بلند شد و مرد ها را به سمت خودش کشید و زمین زد. کمند دوم و سوم افتاد، خِفت طناب ها محکم شد و شیرِ خسته و از پا درآمده زمین گیر. نعره ها تبدیل شد به خِرخِر و خِرخِرها توی هیاهو و هلهله ی مردم گم شد.
از چنارِ کنـارِ پل بالا رفتم. دیدم جمعیت از هم باز شد و سر بریده شیـر روی دست مردی که هنوز وِرد و دعا می خواند بالا رفت. خون از لابلای یال، شُره می کرد زیر بغل قصاب. تن شیر به رعشه افتاده بود. انگار جانش لخته لخته از توی تمام رگ و پِی هایش پالیده می شد و بیرون می پاشید. چشم دَراندَم دنبال حسن شیر. انگار آب شده بود. مردم مثل هر دفعه که تا معرکه ی شیر تمام میشد میدان را خلوت می کردند، کم کم گم و گور شدند. فقط چند نفر که بدنشان با بادِ پنجه شیر دریده بود، روی علفهای هرز کف رود، ولو شده بودند. چند نفر از ترس کلاغ ها تند تند دل و روده کسانـی را که شیـر ناکار کرده بود جمع مـی کردند. تا شنیـدم با غیظ سراغ خـانه ی حسـن را می گیرند، از درخت پایین پریدم و دویدم.
رو به پیرمرد می چرخم و گیجا گیج نگاهش می کنم. دهانش کف کرده و صدایش را سرش انداخته است. هنوز نمی توانم باور کنم. برای چندمین بار ساعتم را چک می کنم. هنوز خیلی وقت مانده. می پرسم: واقعا ملت ریختن سر شیر یارو رو بُریدند؟
– آره دختر. خودم دیدم سرِ شیر غلطید توی یک گودال که قاعده ی یک استکان آب داشت. و بعدها شنیدم کلاغ ها چشم های نیمه باز کهرباییش را در آوردند. پل را دور زدم تا چشمم نیفتد به بچه هایی که دُمش را گرفته بودند و از روی تـَرَک های کف زاینده رود اینور و آنور می کشیدند.
پیرمرد به سرفه می افتد و پوست آویزان غبغبه اش می لرزد. پاهایش را توی دلش می کشد و در خودش فرو می رود. از آنجا که به قول خودش دستی به قلـم دارد، مانده ام باز هم قصه می بافد یا واقعا خاطره ای را تعریف می کند. قوزش را تنـد تنـد ماساژ مـی دهم که سرفه اش تمام شود و بگوید آیا حسن را پیدا کرده و ماجرا را گفته یا نه؟
– باد به گوشش رسانده بود. آخه دردش که فقط شیر نبود. وعده های ملا باقر درباره ی آشتی کردن رودخانه، به لب های خشک ملت مزه کـرده بود و دهان به دهان مـی چرخیـد. دوره افتـاده بودند و دختـران را سیاهـه مـی کردند. شبِ قبلِ قربانی، تو محله ی عیان ها قیامت بود. ساز و دهل و تار و تنبک و خوانچه و آینه شمعدان. به دنبال آقام از میان دود اسفند خودم را رسانده بودم به حسن. بی آزار بود و کم صحبت. روزها معرکه می گرفت و شبها توی مغازه ی ما می خوابید. از خیلی قبل تر، همان موقع ها که تازه این زمزمه ها بلند شده بود آقام بهش گفتـه بود « از این دختر دست بکش! شیر را بردار و جمع کن از این شهر برو!» اما حسن نمی توانست. چه دلخوشی داشت به جز یال آن شیر و مِهر این دختر؟ نه که فکر کنی جای ما رو تنگ کرده باشد ها؟ نه! برای جوانیش جوش می زدیم. آقام راه می رفت و فکری بود. مانده بود چطور بهش خبر بدهد؟
«چی بگم؟ آدمیزاد شیر خام خورده است. سر شب تا حالا میگم کاش زودتر یک کله قند و دو متر پارچه فرستاده بودی درِ خانه صراف خان و گفته بودی خواستگار کنیزش هستی!»
حسن سرش به خودش گرم بود. گوش کــَری می داد. آقام دود اسفند را از لباسش تکاند، چُپُقش را گیراند و نشست کنار من زیر درخت بید. شاخه های نرم و آویزان بید توی دست باد می لرزیدند و خودشان را پشت هم قایم می کردند. حرف بیخ گلوی آقام مانده بود. آخرِ سر آن را لای دود پیچید و بیرون ریخت.
« اما بعدش میگم بالاخـره زعفران کنیز بزرگان است. رو زمین که نمی مانَد! فکر کردی صراف خان دست رد می زند به سینه ی زایندهرود و دختر را می دهد به تو؟»
حسن خیره خیره نگاهمان کرد.چنان سبیلش را می جوید که استخوان فکش می لرزید. صورتش مچاله شد و مشتش را به جای چانه ی آقام حواله دیوار خشتی کرد. تکه ای از کاهگل دیوار کنده شد و ریخت.
دست می گذارم روی انگشتان استخوانی پیرمرد که سر به زیر به دکمه ی پیراهنش ور می رود. فکر می کنم «چه خاطره باشد، چه قصه، چه توهم، بقول سرپرستار یک چیزی دارد پدر این بیچاره را درمی آورد.» سرش را بالا می آورم. نگاه پُر آبش می لرزد توی چشمم. سرش را نوازش می کنم. اشکش می چکد روی دکمه.
– همه جا رو پِی اش گشتم. بی فایده. آخرش آقام دلش طاقت نیاورد. گفت: «حُکماً افتاده دنبال قافله ی عروس و رفته دنبال زعفران.» کوزه ی لب پریده ای رو توی خمره ی آب زد. یک پاره نان سیاه که مثل سنگ شده بود را از پرِ بقچه کَند و گذاشت گوشه ی لُپش که خیس بخورد. گیوه ها را ورکشید و زد به کوه. من هم سایه به سایه اش رفتـم. یک ساعت از غروب گذشتـه بود که به او رسید. تن کـوه هنـوز داغ بـود. از پشت صخـره ها می پاییدمشان. حسن خاک مالی بود و قنداقه تفنگ پاسبان ها پیشانیش را درانده بود. خون، قوس ابرو را دور زده بود و لای ته ریشش پخش شده بود. آقام دست بُرد و کفه ای خاکستر از پای چاله ای که هنوز گرم بود برداشت تا روی زخمش بریزد. حسن سرش را دزدید. دندان قـروچه می رفت و هیچ نمی گفت. عادت نداشت به حرف. توی معرکه هایش هم همین طور بود. فقط شیر خدا را یاد میکرد و پنجه در پنجه شیر میانداخت. انگار چشم دوخته بود به ستاره ی سرخی که نزدیکی های ماه چشمک می زد. من پشت سنگی پناه گرفته بودم. تشنـه بودم و لَه می زدم برای یک قُلپ آب. فکر کردم اگر ملا باقر راست بگوید و آب، تشنه باشد، یعنی خونِ شیر سیرابش کرده است؟ ملا باقر گفته بود آب گاهـی هوس خون می کند و طغیان می کند، گاهی زن می خواهد و قهر می کند. گاهی هم مثل زاینده رود می شود و… همین حرفها را آقام هم بهش زد. گفت« خدا شاهد است کاری از ما برنمی آید. تقدیر که معرکه گیری نیست. چیزی که زیاد است دختر. از خیر این بگذر تا شهر خراب نشده روی سرمان. دنبال ناموس آب راه افتاده ای که چه؟» اما او نمی فهمید! با پشت دست آبشخور سبیل پهن و بلندش را پاک کرد و با غیظ آب ته کوزه را زمین ریخت. آب روی خاکِ تشنه گلوله گلوله مـی شد و زمیـن به طرفه العینـی آن را توی خـودش می مکید. زل زد به چشم های آقام و گفت: «دو سال اسم من رویش بود عین خیال کسی نبود، حالا یک شبه شده ناموس آب؟»
صدای هلهله و تار و تنبک زن ها می آمد. آقام دست ها را پشت سر حلقه کرد، سر جُنباند و گفت: پسر با آب که نمیتوانی در بیفتی! فکر کردی کُشتی گرفتن با شیر است؟ قهر کند از تشنگی می کُشدت، غضب کند غرقت می کند. اینجا خشکسالی است. مردمِ گرسنه، دل و دماغِ معرکه ندارند. بیا و چند وقت از اصفهان برو! حسن بغضش را قورت داد و صدا صاف کرد. گفت: اوستا! اینها که گفتن باید بهترین حیوان شهر را برای رودخانه زمین بزنیم چرا بهترین دخترانشان را پیشکش آب نکردند؟ چرا آمدند سراغ کنیزها؟ یعنی دختر مقبول تر و قابل تر از کنیزهای مطبخی نبود توی این شهر؟ زل زد به آقام و دندان به هم سایید. شیرم را که سر بریدند. زعفران را هم آوردند عقدِ آب کنند. مگر یک نفر را چند بار می شود توی یک روز کشت؟»
صدا در گلوی پیرمرد می شکند. عینکش را بالامی دهد و گوشه ی چشم هایش را پاک می کند. با سر آستین آب دماغم را می گیرم و دست روی شانه اش می پرسم: زعفران چی شد؟حسن توانست فراریش بدهد؟
آقام که رفت، حسن ترکه ای از لای خارها برداشت برای خاطر جمعی. آخربه قول آقام افتاده بود دنبال نوامیس آب و پنج شش تا نره خرِ تپانچه به دست که قراولشان بودند. دلهره زبان خشکم را به سقف دهانم دوخته بود. باد گرمی وزید و بوی عطر و گلاب تن دخترها را از روی لاشه های خشکیده و پشکل اسب ها رد مـی کرد و مـی کوبید توی صورتمان. دختران یکی یکی به گُدار می رفتند. گاهی ُپق خنده، گاهی هق هق گریه ای توی شکاف کوه میپیچید و لابلای شرشر آب چشمه گم می شد. صدای گلنگدن بلند شد و بعد شلیک گلوله هوا را پاره کرد. سر چرخاندم و تن لاغر حسن را دیدم که به عقب پرتاب شد و به پایین غلطید. از ترس طاق باز افتادم. بعد نگاهم را از هفت خواهران آسمان گرفتم و توی آب انداختم؛ روی هفت تن مهتابی که لابلای بافه های گیسو، سایه روشن می شدند. رسیدم بالای سر حسن. بازتاب نور ماه از توی آب افتاده بود توی چشمان جان به سر شده اش. رد نگاهش را گرفتم. خیره مانده بود به دسته موهایی که شلال شده بودند روی آب.
آفتاب، آسمان را دور زده و پشت سرمان افتاده است. یک ساعت از تحویل شیفت گذشته است. حالاهاست که از آسایشگاه کسی را بفرستند دنبالمان. پیرمرد انگشتانش را درهم قفل کـرده و خیره مانده بود به سایه اش. بادِ گرمی موهای آشفته ی سایه را تکان می دهد. چشم می اندازم به باریکه ی آبِ وسط رود و می پرسم: بعد چی شد؟ آب با شهر آشتی کرد؟ شلوارش را می تکاند و به راه می افتد: آشتی کرد اما سه سال بعد! وقتی که مردم از زور قحطی شکمهایشان آب آورده بود.