کورمک مککارتی، نویسنده آمریکایی و نویسنده رمانهای پرفروشی مانند «جاده» یا «نه سرزمینی برای پیرمردان» در هشتاد و نه سالگی درگذشت. جان مک کارتی، فرزند او درگذشت پدرش را تأیید کرده است.
استیون کینگ، نویسنده با انتشار پیامی در توییتر از او به عنوان «بزرگترین نویسنده آمریکایی» عصر یاد کرد.
مککارتی یکی از موفق ترین و مهم ترین نویسندگان نسل خود در ایالات متحده است و جوایز متعددی از جمله جایزه ملی کتاب آمریکا و جایزه پولیتزر را دریافت کرده است. در سال ۲۰۰۹ او بعد از فیلیپ راث دومین نویسندهای بود که جایزه یک عمر دستاورد در ادبیات داستانی آمریکا را دریافت کرد.
مک کارتی در سال ۱۹۳۳ در رود آیلند متولد شد و به عنوان پسر یک وکیل با پنج خواهر و برادر در تنسی بزرگ شد. او حدود دوازده رمان منتشر کرد که بسیاری از آنها توسط هالیوود نیز به فیلم تبدیل شدند. اقتباس سینمایی وسترن «نه سرزمینی برای پیرمردان» که در سال ۲۰۰۸ چهار جایزه اسکار را از آن خود کرد، مککارتی را به شهرت جهانی رساند.
سائول بلو، «استفاده بینظیر او از زبان را ستود و برخی از منتقدان ادبی او را به لحاظ رویکرد به درونمایههایی مانند رنج بشر، میل او به خونریزی و جنایت و مسأله سرنوشت وارث ویلیام فاکنر و هرمان ملویل میدانند. او در گفتوگو با رولینگ استون گفته بود اثری که از مرگ نشان نداشته باشد، یک اثر قابل تأمل نیست.
او ویرگول و گیومه را به تدریج از جملات خود خذف کرد و هرچه بیشتر به سادگی و بیآلایش بودن متن متمایل شد. در همان حال زبان او در وصف طبیعت فاخر است. تلفیق ژانرهای وسترن با رمان پلیسی و تلفیق رمان موقعیت با رمان حادثهای از دیگر مختصات آثار اوست.
مک کارتی در سال ۱۹۹۲ در مصاحبه با تایمز گفته بود:
«هیچ چیزی به نام زندگی بدون خونریزی وجود ندارد. فکر میکنم این تصور که همه میتوانند در هماهنگی زندگی کنند، ایده واقعا خطرناکی است. کسانی که به این تصور مبتلا هستند، اولین کسانی هستند که روح خود را، آزادی خود را تسلیم میکنند.»
«نصفالنهار خون»، «سوتره»، سهگانه «آن اسبهای زیبا»، «مهاجرت» و «شهرهایی در دشت»، «جاده» و «نه سرزمینی برای پیرمردان» از مهمترین آثار اوست.
در «جاده»، فاجعهای اتفاق افتاده و آمریکا نابود شده است. همه جا را خاکستر پوشانده، همه فصلها فصل زمستان و غذا و آب کمیاب است. همه حیوانات از بین رفتهاند و انسانها یکدیگر را میخورند.
پدری با پسرش از ساحل شرقی آمریکا به سوی ساحل جنوب غربی به راه میافتد با این امید که در سواحل جنوب غربی شرایط زیست مناسب باشد. آنها فقط یک هفتتیر دارند با دو فشنگ، لباسهایی که به تن دارند و یک گاری. این رمان به ترجمه حسین نوشآذر در سال ۱۳۸۸ در انتشارات مروارید منتشر شده است. در فرازی از این رمان بدبینی و بیاعتمادی نویسنده به «کتاب» مشهود است:
«رویاها و کابوسهایش واضحتر شده بودند. جهان ِ از دست رفته از نو پیدا شده بود. خویشاوندانی که مرده بودند در خوابهای او مجموع شده بودند و با نگاههای بیروح از گوشهی چشم به او نگاه میکردند. کسی چیزی نمیگفت. به زندگیاش فکر میکرد. مدتها پیش بود. یک روز تیره و تار در شهری در خارج از آمریکا. ایستاده بود و از پشت پنجره به خیابان نگاه میکرد. پشت سرش، روی یک میز چوبی چراغی روشن بود. روی میز چند کتاب و یک دسته کاغذ. باران میبارید و گربهای دور زد، از عرض پیادهرو گذشت و زیر سایبان کافهای نشست. سرش را روی دستهایش گذاشته بود. زنی پشت میزی نشسته بود و سرش را به دستش تکیه داده بود. سالها بعد ایستاده بود در یک کتابخانهی سوخته. کتابهای سیاهشده روی آبی که کف زمین جمع شده بود شناور بودند. قفسههای واژگونشده. از دروغهایی که در ردیف ِ منظم کتابها منتشر شده بود خشمگین بود. یکی از کتابها را به دست گرفت و صفحات سنگین و نمکشیدهاش را ورق زد. گمان نمیکرد جهانی که از پی این فاجعه پدید خواهد آمد، کوچکترین ارزشی برای شیء قایل باشد. تعجب کرد. این مکانی که این اشیاء اشغال کرده بودند، خود نمایانگر یک توقع بود. کتاب را روی زمین انداخت، برای آخرین بار نگاهی به کتابخانه انداخت و رفت بیرون؛ در نور سرد و خاکستری. »
مککارتی معتقد بود که دانشمندان فعالیت مفیدتری از نویسندگان دارند.