من ممکن نشد
داستانی دراز از خون دخترم بالا میرود
کوتاهم هنوز و دهانم بسته
پشت سرفهها با قاشقی شربت خوابم گرفته
بهشت تو حومههای مرا زشت میکند
از مادری دامن سیاه راه راه
از میلههای قفس رد شد
از تمام مرگها سختتر
رد شدن از زنی با شباهت من بود
این همه مرده بودم
و برای لوزی های آبی نازکم هنوز
پارههای حرف
تن را از جدول زخمی بیرون کشید
روزها طبق باد غلط در آمد
ممکن نشد دراین شلوغی پیدا شوم
روی همه اسمهایم
برف عجیبی باریده بود.
آزادی
حتا، وقتی که نیستی
روبروی من نشستهای
و چراغ کنار تو میسوزد
پس چگونه آن همه بادبان سپید
دستمال کوچکی شد
با نقش مغموم نیلوفری کبود
آونگ ساعت موریانهی زردی شد
و انگشتهای ما را جَوید
عطر داغ گونههای کال تو را
رنگ آن تمشکها
که چیده بودیم؛ سرخ سرخ
و کتابها را آتش خواند
باد ورق زد
حتا، وقتی که نیستی
روبروی ما ایستادهای
چراغ را در ظلمت بالا گرفتهای
و ما را به نام میخوانی
آنچه بودهام
همه ِزن ها تمام ِمردانی که بودهام
خواب هایی که رویاهای مرا دیدند
رویاهایتان که من زیستم
اندوهی که مانده بود تا من بگریم
سروها، بادها و ترانههای پنهان
که اینجا وزیدند در هنگام
های من
تمام زنهایی که بودهام
نشانههایی که باد جابجا کرده ست
چشمهای تو و چهرههای بیشمار
رخسارهات و چشمهای من
تمام پیکرها که بودهای
سنگها، کبوتران و کاجها
کاجها، سنگها و کبوترانی که بودهام
تمام برفهایی که باریدم
دریاهایی که در تو چرخیدند
راههای دیگری و گامهای من
گامهای دیگری و راههای تو
تمام آوازهایی آوازآواز هاییهایی که خواندهام
با دهان تو چهره تمام زنها
همه مردانی که بودهام
بهار
امسال اول فرودین
اشکها رد جویبار و دریا را گرفت
شمردم سالها گذشته بود
تو بی سایه و صدا
به عکسهای یادگار کودکی برگشتی
امسال خطهای درهم سرنوشت
شاتوت سرخ میوه داد
روی برگهای دفتر کهنه
گنجشکها دوراسمات چرخیدند
پیراهن روشنات را بادها پوشیدند
فرشتهها برایت دست تکان دادند
هیچ وقت این همه بلند و آبی
رنگهایت را صمیمی از نزدیک
چهرهات را در بهار ندیده بودم
انگار به خط لرزان عاشقی دلتنگ
شعرتو را نشانده بود
در باغی عجیب سبز و درندشت
مثل آن روز که حرف «آزادی» را نوشتی
و درخت الفبا در شهر شکوفه باران شد
از همین نویسنده:
آزیتا قهرمان:عکس خانوادگی