۱
عنن و پیشان
عنّن جن نبود، غول هم نبود. اما کمی جن بود و کمی غول. جن بود، در حالی که غول هم بود. ابروهای پرپشت روی صورتی پف از چاقیِ برخورداری، چشمهای ریز، گونههای سرخ برآمده، لبهای گوشتی سرخ و سرزنده. اگر این لبها کنار میرفتند ردیف دندانهای سالم هم به چشم میخورد. تکوتوک آشنایان به عمر چهلوچند سالۀ عنّن ریش و سبیلی به صورتش ندیده بودند. از گردنی که به مرور عمر میرفت که کاملاً در قفا فروبرود پایین که میخزیدی، میرسیدی به شکمی برآمده و از آن هم پایینتر (اینجا فقط صحبت از اعضایی است که با وجود لباس دیده میشوند) به ستون رانها و ساقها و از آنجا به پاهایی ظریف. عنّن بین همپالکیهایش با یک متر و نود و چند سانتیمتر بلندی غول حساب میشد. این غولآسایی همانطور که خواهیم دید در برهههای مختلف زندگی به کمک عنّن آمده بود. چه در کلاسهای درس… بله، عنّن تدریس میکرد. با وجود اسمی به این عجیب غریبی که شأن نزولش را خواهیم آورد، عنّن را در محافل سنگین و وزین دکتر کاف صدا میزدند. هیچ قصد و غرضی هم پشت حرف کاف نیست. قصدوغرضی از نوع اشارۀ تلویحی به اعضای پایینتر از کمر که زهدفروشها اسافل اعضا نامیدهاند و زیستشناسان اعضای تناسلی و عوام شومبول و امثالهم. خواهیم دید که با وجود خود دکتر کاف یعنی همان عنّن، یعنیتر با وجود رفتار و کردارش، دلیلی برای این گوشهکنایهها نمیمانَد. فرقی نمیکرد عنّن در کلاس درس باشد یا در حضور اساتید عرفانی و گیاهدرمانی سنتی. بخوانید علفدرمانی. در هر دو شق، قد رشید از الطاف طبیعت بود که عنّن مانند هر موهبت دیگری رسّش را میکشید و اجازه نمیداد قطرهای از این معجون معجزهآسای وجودیاش هدر برود. عامه به این کار میگویند روغن از آبِ سیاه کشیدن. چطور؟ جن-غولی که عنّن باشد، در محافلی که خودش آموزگار بود، نه فقط در حالت ایستاده که طبیعتاً نخوتی از این قد و بالا به صاحبش میدهد، بلکه حتی در حالت نشسته یک سروگردن از شاگردانش بلندتر بود. چطور؟ معلوم است! به خاطر اینکه شاگردانش یا کمسنوسال بودند یا احساس حقارتی که در محضر استاد کاف گریبانگیرشان میشد، قد معنوی عنّن را چنان میکشید و بلند میکرد که اگر علمای ما نیز مانند یهودیها در نخ اندازهگیری قدوبالای قدسیها بودند، باید هیبت عنّن را به دهها که سهل است، به صدها و هزاران متر اندازه میگرفتند. و اما در محافلی که در نقش شاگردی فرومیرفت… و از قابلیتهای نادرۀ عنّن یکی هم این بود که بهراحتی میتوانست همزمان که استاد کاف بود به آنی در جلد شاگردی درآید (البته فقط با سکوتی که بروز نمیداد از مرحلۀ مربوطه پرت است) و در جلد شاگردی آناً چنان فضلی بفروشد (در سایۀ حاضرجوابی) که استادش را به احساس تلمذ در محضر عنّن بیندازد. بله، در محافلی که عنّن شاگردی پیشه میکرد، قد و هیکلش کم به کار نمیآمد. هنوز هم میپرسید چطور؟ طبیعتاً عنّنی که طبیعت خیلی خوب با او تا کرده بود، این مرحمت را به حساب قابلیتی میگذاشت گرچه پنهان اما همیشه در حال پرورش. لذا، از جمله پاتوقهای انگشتشمارش مجالسی بود در اوج معنویت و ادبیت. محافل مثنویخوانی یا حافظخوانی یا در موارد نادرتر، متون غامضتری همچون دُرّۀ نادره یا مشارقالدراری که میدان گلوگشادتری به افاضههای بهظاهر فروتنانۀ عنّن در باب اصطلاحات غامض عربی و مفاهیم عرفانی میداد. این مجالس معنوی- فلسفی که مضامین عرفانی- ادبی را با کمک تمثیلها و تشبیهات زمینی- جسمانی به خورد مخاطب میدادند، به زمین شخمزدهای شباهت داشتند آمادۀ تمجید از محسنات تنانۀ امثال عنّن. محسنات درونی هم که هیچوقت قابل رؤیت نبودهاند. در طول تاریخ پیش نیامده روی فضائل درونی کسی حساب باز شود. به زبان سادهتر، وقتی در متن مذهبی-عرفانی به جملهای مثل «ان الله جمیل و یحب الجمال» برمیخوردند، عنّن بادی در غبغب هنوز نیاویزانش میانداخت (از شما چه پنهان، من که راوی دانای کلی هستم، از درونیات عنّن حتی بهتر از خدایش خبر دارم) و جمال و کمال خود را در دل میستود و (تا وقتی نیمچه اعتقادی داشت) سجدۀ شکری هم به جا میآورد که کر و کور و کچل و کوتوله و هر کاف دیگری (جز اسمش) نشده تا مبادا در حکایاتی که رذائل اخلاقی را ذم میکردند، شائبهای از وجود رذیلتی به دلیل این نقائص جسمانی از ذهن منحرف و غالباً کینهتوز حاضران مجلس بگذرد. میپرسید چرا عنّن این قدر ظاهربین بود؟ چه سؤال ظاهربینانهای! معلوم است! باطننگری به کار امثال عنّن نمیآید. باطنیگری حداکثر راستِ کار کر و کور و کچلهای فوقالذکر است. این دسته که دست بر قضا به عدالت ایمان وافر دارند، وقتی در حکایات و اندرزهای اخلاقی به مذمت رذیلتها میرسند (که مثلاً ممکن است ناتوان از پیمودن طریق عرفان را به چلاق تشبیه کنند)، طریق باطن میپویند و معما را این طور برای خودشان حلوفصل میکنند: چه بسا ناقصالخلقههایی که رهرو راه حقیقت بودهاند و حتی پایمردانهتر از هر آدم سالمی سالکی پیشه کردهاند. هیچوقت هم از خودشان نمیپرسند: یک. اسامی دقیق این ناقصها چیست؟ دو. چرا معدود تصاویر ائمه و عرفا و سالکان با چشمهایی سرمه کشیده و گردنی باریک و تخت سینهای ستبر نقش شده یا در متنها با قدی رعنا و بنیهای به استحکام دژ توصیف شدهاند؟
القصه، عنّن که نامش در زبان خود او به معنای تلویحی خودستایی است، به خود میبالید و این را ابداً به حساب غرور یا نخوت نمیگذاشت. چرا؟ چرا با وجود این که در راه رفتن تانکمانندش نشانههای بارزی از خودبزرگبینی دیده میشد، ساحت والایش را این قدر مبرا میدانست؟ ساده است. جواب این معماهای غامض در ذهن تیز عنّن به سادگی هوایی است که در آن نفس میکشد: غرور و فروتنی هر دو حالاتی هستند درونی. چه بسا کسی را مغرور تصور کنیم چون لبهایش حالت خاصی دارند یا گردنش را طور خاصی نگه داشته یا سینهاش را جلو داده، اما اینها صرفاً نتیجۀ گذر عمر بر جسم و چهره آدمهاست. عنّن در این باریکهراهها حتی به عیوب (نادرش) هم متوسل میشد: چه تقصیری دارد کسی که گردن کلفتی دارد و قادر به اظهار فروتنی ظاهری نیست چون گردنهای کلفت سخت خم میشوند؟ یا مگر تقصیر اوست که طبیعت یا خدا قدی به این رشادت نصیبش کرده؟ بعداً تعریف میکنیم که عنّن چطور در سیر عرفانی-مذهبی-سیاسیاش ابتدا دست به تطبیق خدا بر طبیعت زد و بعد هر دو را انکار کرد و محضاً به خودش ایمان آورد. نکند خیال کنید نگارنده کموکسری از بابت قدوقواره دارد و از سر حسادت است که به صدونودوچند سانتیمتر مرحمتیِ کائنات به عنّن گیر داده؟ عجب خوانندۀ سادهای! مگر نمیدانی قدوقوارۀ دانای کل از خود خدا هم رشیدتر است؟ چطور محاسبهاش کردهام؟ خیلی ساده. اگر قدوقوارۀ خداوند را برحسب اندازههایی که ثبت شده (رجوع کنید به کتابهای مقدس) قبول داشته باشیم، باز هم قامت دانای کل به این اندازهها میچربد. چطور؟ بیایید از خدای تمام مذهبها و آئینها مخرج مشترک بگیریم. در اینکه همین خداوندِ مخرج مشترک به تمام اسرار درون آگاه است و ریزترین فکرها را میخواند و حتی از رگ گردن به آدمها نزدیکتر است که شکی ندارید؟ اگر شک داشته باشید، نیازی به اثبات بلندی قد راویای که من باشم نیست. اگر شک ندارید: دانای کلی که من باشم، با وجود اینکه هیچوقت نتوانستهام به عنّن یا پیشان یا تو خواننده سر سوزنی نزدیک شوم، دامنۀ دانایی و متراژ بلندیام به جایی میرسد که از درونیات عنّن و پیشان و تو خواننده باخبرم.
و اما پیشان. پیشان فرزند عنّن بود. تا جایی که خبر دارم هنوز هم هست. اصلاً این دو نام بامسمّا را این دو نفر روی هم گذاشتهاند. وگرنه چهلوچند سال پیش که نام عنّن را در شناسنامۀ دکتر کاف نمینوشتند. این روزهاست که پدرومادرها برای فرزندانشان اسمهای عجق وجق ضرب میکنند و بعید نیست کسی به ثبت احوال مراجعه کند و فرزندندیدگیاش را با اسمی یأجوج و مأجوج به رخِ ثبت بکشد. امروز در کوچه و خیابان دو دسته اسم به گوشتان میخورد: دستۀ اول عین رقاصی شوخ و شنگ که روی پاشنهاش بچرخد، به اسمهای دوهزاروپانصد سال پیش مراجعت کرده و لذا در خیابان میشنوی اسمهایی مثل کرتیر یا گالوس یا راشین را صدا میزنند و بعد در نهایت بیتناسبی با کرّوفر ظاهری این اسامی، دخترپسری ریقو یا بیقواره برمیگردد. دستۀ دوم مذهبیها هستند که از نام دوازده امام فاکتور گرفتهاند و اسم بچهشان را گذاشتهاند امیرحسین یا محمدجواد یا حسنعلی. همین الان که من دانای کل پشت پنجره نشسته بودم و با کامپیوتر کیهانیام این سطرها را تایپ میکردم، بچهای که لابد اسمش آرتام یا فاطمۀ زهرا بود با این ترتیب درهم از اسامی امامان شیعه فاکتور گرفت: جواد، علی، حسین و غیره. برگردیم سر اسامی عنّن و پیشان. اول بار همین هفت سال پیش، بعدازظهر بارانی کثیفی در کلانشهر زشتی بود که پیشان دکتر کاف را صدا زد عنّن. که البته اسم واقعیاش بنا بر ترکیب محتاطانۀ دو قاعدۀ فوقالذکر اهورا بود، پدرش را خیلی دوست داشت. گواهش هم این که اولین کلمهای که پیشان به زبان آورد همین بود: عنّن. چه ربطی به دکتر کاف دارد؟ خب دکتر کاف وقتی پشت فرمان اتومبیلش مینشست و زن و بچهاش را میبرد دوری در آن شهر کثیف بزنند، حتی با آن همه احتیاط مفرط در رانندگی، طبیعتاً گهگداری هم پدال گاز را فشار میداد. پیشان وقتی اول بار زبانش به تولید کلمهای چرخید، دکتر کاف را از روی صدای گاز ماشین چینی نیمچهشاسیبلندش صدا زد عَن..نن..نن. مدتی بود پیشان (یا اهورا) شبها خواب نداشت و تا صبح ونگ میزد و به همین خاطر خانم و آقای دکتر کاف پیشان را میبردند بچرخانند. پیشان بعد از مصرف مقدار معتنابهی دیاکسیدکربن و ذرات ریز گردوغبار و دود مازوت که حکومت در همۀ کلانشهرها میسوزاند تا بیلاخی به مردم نافرمان شورشی بدهد، به خانه که برمیگشت، با ریههای راضی از دود و کلۀ پر از همهمۀ شهر، تخت میگرفت میخوابید. در بازگشت، عنّن پیشان را بغل میکرد و به اتاق میبرد، میگذاشت روی تخت و مشغول ماساژ دستوپایش میشد. اهورا از همین نوازشها بود که پیشان شد. پیشان در خواب کشوقوسی به دستوپای تپلش میداد و ملچمولوچی میکرد. گاهی هم گوشۀ لبش لبخند ریزی مینشست که این جور مواقع مادر پیشان و زن دکتر کاف میگفت: «جوون! شیطون داره میخندوندش.» و اما مادر پیشان که بود.
۲
عنّن و شیرین
حالا که پیشان و عنّن، یا همان اهورا و دکتر کاف را شناختیم، سری هم به خانم دکتر کاف بزنیم. چون شناخت آن دو نفر بدون اینکه بدانیم شیرین چه جنمی داشت به هیچ دردی نمیخورد. شیرین از شاگردان سابق دکتر کاف بود. آن موقع دکتر کاف زن دیگری داشت. زنی محجبه و مهذبه که دکتر کاف در ایام شباب از سر جهالت (و البته شهوت) گرفته بود. بعد از ده پانزده سال که دکتر کاف دیگر مذهبی نبود اما هنوز شهوتی بود و سروگوشش میجنبید، بنا بر اختیارات مردانهای که برای خودش قائل بود سراغ شیرینخانم ترگل ورگل رفت.
شیرین از بستگان یکی از رفقا بود و پدربزرگ عیّاش شیرین از خانهای قاجار. پدربزرگ به این بهانه که مادربزرگش مردهزاست، زنش را به امان خدا رها کرده و راهی روسیه شده و آنجا زن روس گرفته و یک گروهان دختروپسر پس انداخته بود؛ مادربزرگ هم چیزکی از خانوادۀ خانخانی شوهرش کنده و تنها فرزند زندهاش، مادر شیرین را به دندان کشیده و راهی پایتخت شده و دخترش را به بر نشانده بود. آن هم چه بری! دخترش از همان کودکی عین هلو بود. هلو که حسابی رسید، به دکتری از دکترهای پایتخت شوهرش دادند. مادر شیرین از همان ب بله پای سفرۀ عقد به هر کسی که از اسم و رسم شوهر پرسوجو میکرد فهماند: «اسمشو میخواین چی کار؟ دکتر صداش بزنین زبونتون عادت بکنه.» هرچند در جواب هر کسی از بستگان که میخواست نسخهای برای سرماخوردگی، بیماریهای قلبی، عروقی، ریوی و دیگر امراض بپیچد درمیآمد که: «جوونم، شوورم دامپزشکه.» این جواب شنونده را اندکی شوکه میکرد و حتی به این خیال میانداخت که خانم دکتر قصد شوخی نابجایی دارد، اما به مرور همۀ بستگان و اطرافیان شیرفهم شدند آقای دکتر حیوانات از امراض آدمیزادهها هیچ سررشتهای ندارد. شیرین چهارمین دختر این خانوادۀ دکتر بود. خواهرها همگی رؤیای شوهر دکتر واقعی داشتند، دکتر آدمیزاد. دکتر کاف وقتی به تور شیرین خورد که از زن محجبۀ مهذبهاش سیر شده بود و با اینکه دکترِ آدمیزاد نبود، دکتر جکوجانور هم نبود. پس شیرین طعمه را با طنازی و لهجۀ شیرینش که سعی میکرد حتیالمقدور به لهجۀ دکتر کاف نزدیک کند قاپید. اوایل آشناییشان هر شب، حتی در مجالس ادبی و عرفانی پاتوق دکتر کاف، زنگی میزد و زبانی میریخت و دلی میبرد. دکتر کاف سرخ میشد و صدایش میلرزید و صحبت را کوتاه میکرد. کار هم که بالا گرفت با یک اردنگی عذر زن قبلی را خواست و دستخالی بیرونش انداخت و شیرین را جایگزینش کرد. هر چه باشد تا آن موقع از چنبرۀ مذهب خلاص شده بود و لزومی نمیدید داروندارش را به باد هوسهای جوانی بدهد. اما این بار میخ اهورایی را به پایههای زندگیاش کوبید. دکتر کاف قبل کوبیدن میخ، رسّ شیرین را هم حسابی کشید. هر چه باشد کائنات کمتر از این اشتباهات میکنند که دخترکی به دلبری شیرین را دست جن-غولی مثل عنّن بدهند. شیرین داشت عین شکوفۀ زیادی رسیده هر روز گلگونتر (و فربهتر) میشد که دکتر کاف با رعایت پیشنیازهای کافیِ واحد حاملگیِ درس زندگی، میخ مزبور را کوفت. پیشنیازها عبارت بود از خوراکیهایی که شیرین باید مصرف میکرد و خوراکیهایی که نباید مصرف میکرد. تعداد دفعاتی که دکتر کاف باید شیرین را مصرف میکرد (این پیشنیاز نه تنها رژیمی نبود، بلکه کلاسهای فوقالعاده هم میخواست) و تعداد دفعاتی که باید مصارف فوق دفع میشد. بله، دکتر کاف، یعنی عنّن، حتی برای عن شیرین هم تعیین تکلیف کرده بود. حتی من دانای کل هم نمیدانم این تعیین تکلیفها پسماند دوران طلبگی عنّن در محضر معممین و عرفا بود یا نتیجۀ موهبتهای طبیعتش؟ هر چه باشد عنّن در دوران خرمذهبیت برای خودش ولایت بر زن هم قائل بود. بله، حتی راوی دانای کل هم از چیزهایی خبر ندارد. چه چیزهایی؟ همانها که خود عنّن هم نمیداند. برای اینکه من دانای کل بدانم عنّن مثلاً دربارۀ ولایت مرد بر زن در هر برهه از عقایدش چه فکری میکرد، اول باید خود عنّن از این افکار خبر داشته باشد. عنّن حالا نمیدانست تعیینتکلیفهایش از کجا آب میخورْد. شاید اگر مادرش با مرض قلبی نمیمرد، عنّن نه از صراط مستقیم مذهب و دین حکومتی برمیگشت، و نه در خط عرفان و بعدها انرژی کیهانی و بعدترها منیت محض میافتاد. مادر عنّن به خاطر تحریمهای اروپا علیه ریاستجمهوری مردی مُرد که همه او را میمون صدا میزدند (البته پشت سرش). چون ادای رئیسجمهورها را درمیآورد و مردم را در خیابان و زندان و دانشگاه میکشت یا میداد مردم را به خاطر بیاحترامی به ساحت خانیت ریاستجمهوری فلک میکردند. اما عنّن که خودش مثل همیشه رأی داده بود اما به رقیب میمون، از میان تمام این کشتارها فقط به مرگ مادرش در هفتاد و چند سالگی اهمیت میداد. اگر میشد داروی خارجی تهیه کرد، مادر عنّن زنده میماند و مثل پدر نودوچهارسالهاش به عمری جاودانه میرسید. اما عنّن یتیم که شد، در تمام عقایدش شک کرد. بهخصوص آن داروی لعنتی که به خاطر تحریمهای دوران ریاستجمهوری میمون به مادرش نرسید، عنّن را با بیمارستان و شهر و مملکت و حکومت میمونی سر لج انداخت. فکر میکرد چه دیر متوجه شده این مملکت جای ماندن نیست! او که یک مادر بیشتر نداشت. و یک پدر. و یک پیشان. زن که تا دلت بخواهد ریخته. بهخصوص اگر پایش به اروپا برسد، همین طور زن است که از درودیوار شهرها زیر دستوپا میریزد. اما اگر پیشان هم از دست میرفت؟ حتی فکرش چهارتا از ستونهای بدنش را میلرزاند. چیزی هم به بازنشستگیاش نمانده بود. باید فکری میکرد تا پیشان را از این مملکت آدمکش در ببرد. این طوری بود که عنّن بعد از سالها عزلتنشینی عارفانه به فکر مسافرت افتاد. به تکتک ممالک همسایه سر زد. خوراک و نوشاکشان (و زنهایشان) را چشید، آبوهوا، شرایط مالکیت برای مهاجران، امکانات شغلی موجود را در چرتکه انداخت و به این نتیجه رسید که نه، جای او خاورمیانه نیست. خاورمیانهایها نیازی به زبانهایی که او بلد بود نداشتند. پس او باید این اشتباه بزرگ طبیعت را اصلاح میکرد. پاریس چطور است؟ نه، حالا دیگر هر ننهقمری میداند متروهای پاریس بو میدهند. آمستردام؟ زیادی سرد است. لندن؟ خیلی ابری است. لندن! ابری باشد! هر چقدر هم ابر و مِه و باد و باران داشته باشد، به پای سرماهای استخوانسوز این شهر کثیفِ این مملکت مادرکش که نمیرسد! سری هم به لندن زد. یکی از رفقایش کسی را در انگلستان پیدا کرد و با واسطۀ او قرارمدارهایی با دانشکدۀ ادبیات گذاشت. قرار شد به لندنیها ادبیات فارسی یاد بدهد. عنّن رفت و کارها را راستوریس کرد و با همان مشی تانکیاش برگشت تا دست پیشان و (در صورت لزوم، شیرین) را بگیرد و ببرد به شهری که داروی لازم در صورت ابتلا به بیماری قلبی را داشته باشد که؟ که چینیهای کوتولۀ بیمغز کمونیست تازهترین اختراعشان را به دنیا عرضه کردند: کووید نوزده. عنّن به عمرش چنین رودستی نخورده بود. حتی داروپیدانکردنبرایمادرش هم چنین نارویی به او نزده بود. بالاجبار مثل تمام ساکنان کرۀ خاکی، با پیشان (و شیرین) حبس آپارتمان درندشتش شد تا در اولین فرصت رخت از این خاورمیانۀ بوگندوی مادرکش بکشد. پیشان حالا به سن مدرسه میرسید. شیرین انگلیسیای را که در دانشگاه خوانده بود قاطی لهجۀ فارسی خودش و لهجۀ ترکی دکتر کاف میکرد و زبانی یاد پیشان میداد که قرار بود در مدارس و کالجهای لندن با همان ملغمه بلبلزبانی کند. سال اول مدرسۀ پیشان در کورونا گذشت. دکتر کاف این بار رسّ خودش را کشید و بستههای دانش تمام رشتههای علوم، فنی، مهندسی، پزشکی، پیراپزشکی را در مغز پیشان جا داد. هر وقت هم احساس میکرد مغز پسرش کشش کافی ندارد، او را در بغلش مینشاند و با کمی ماساژ که از پاها شروع و به پس کله ختم میشد، جای کافی در مغز پیشان باز میکرد. سال اول که بچهها تاتی تاتی الفبا یاد میگرفتند، پیشان با کلهای که پسش عین کلم قمری ورقلمبیده بود، مشخصات دقیق موتور اتومبیلهای لوکس را دوره میکرد. البته هوش بیهمتای پیشان که او را لایق لندن میکرد، فقط از ماساژ و بستههای دانش دکتر کاف نبود. دکتر کاف با تجویزهای بهموقع و دقیق علفی، کارش را از همان دانۀ اهورا در بچهدان شیرین شروع کرده بود. شیرین باید ساعات مشخصی خوراکیهای مشخصی را با آداب مشخصی میخورد تا فرزندشان خلف صالح دکتر کاف از آب دربیاید. بگذریم که در ماههای آخر حاملگی، شیرین بینوا که جا به جای بدنش به طرز عجیبی ورم کرده بود تا پای مرگ رفت و همین که بار پیشان را زمین گذاشت، به ماهها معالجه احتیاج داشت تا سمّ زیادهرویهای علفی از بدنش خارج شود. اما باز جای شکرش باقی است که جوجهکشی دکتر کاف از شیرین تأثیر نامطلوبی روی پیشان و مهمتر از خود پیشان، روی هوشش نداشت و پروژۀ لندن دکتر کاف هیچ از این بابت تهدید نمیشد. شیرین هم که خب… بالاخره خوب میشد، اگر هم نمیشد، زن که قطحی نیست، در ممالک بیدین و ایمان زن همین طور از درودیوار… خودش با چشمهای خودش دیده بود. یکهفتهای که مهمان درویش لندننشین بود، هر بار که پایش به خیابان میرسید، در بازگشت چشمهایش سرخ بود و گونههای تپلش میسوخت. اگر سابق بر این پایش به این شهرها رسیده بود، یعنی وقتی هنوز در دانشگاه استاد سربهزیری بود و نماز و روزه و شرکتش در انتخابات و تظاهرات و نماز جمعه و دعای کمیل و چلههای محفل درویشی قطع نمیشد، هر کس او را میدید شک نمیکرد که دکتر کاف از خوف روز جزا، آتش جهنم به جانش افتاده. همه به جهنم، سالهای نوجوانی که در قبرستان چله نگه میداشت، به عقل کاملش خطور نمیکرد روزی در ممالک کفر زنهای هالاشا جلویش رژه بروند و او هیچ کاری از دستش برنیاید. اما حالا که همراه درویش حسن در خیابانهای لندن میگشت و زنی بلوند با پوستی بلورین از مقابلشان میگذشت، هر دو در دل میگفتند: عجب چیزی! چیز نه به معنای تیکه یا جنده یا از این دست. همه برای دکتر کاف «چیز» بودند و اصولاً تا وقتی در یک آپارتمان در لندن مشغول ماساژ پیشان نمیشد، همه چیز حتی همین چیزیتش را هم از دست داده بود. پیشان پیشاپیش برای لندن تربیت میشد. با هیچ بچهای دوست نمیشد. او که نیازی به دوست و مدرسه نداشت. حتی غریزتاً میدانست چندان لزومی ندارد با مادرش هم زیادی گرم بگیرد و حتی بعد دو سال که بقیۀ بچهها بناچار به مدرسه برگشتند، پیشان در کلۀ کلمقمریاش خیال ناسا میپخت. مدتی که عنّن حضور نداشت تا دست و پا و شکم و کلۀ پیشان را بمالد، کله به طرز عجیبی در حال کج و کوله شدن بود. مادرش شیرین هم که از این کارهای علفی هیچ سردرنمیآورد. بعد از اینکه بار را تحویل دکتر کاف داد، حالا میپخت و میشست و میروفت و عین فرفره دور پیشان میگشت تا کمک عنّن بکند که بار را به لندن برساند. پیشان به عمرش قاشق در دست نگرفته بود. این کارهای سخیف بیاهمیت را شیرین برایش انجام میداد. عوضش پیشان در اولین شب بازگشت عنّن از لندن دربارۀ سقف خانههای لندن پرسوجو کرد. پدر فلسفۀ بامهای شیروانی و سفالی را به انیشتین آینده توضیح داد. پیشان کلمقمری را میجنباند و بهدقت گوش میداد تا اینکه عنّن ساکت شد. پیشان پرسید: «یه سؤال… [پیشان میدانست عنّن عاشق این است که مردم از او سؤال بپرسند] اگه سفالها دونه دونه رو هم میشینن، چطوره که وزن سقف خود سقفو پایین نمیکشه؟» عنّن برای اولین بار به عمر چهلوچندسالهاش از غرور اینکه جواب سؤال پیشان را نمیداند، چشمهایش از اشک پر شد. بعد از مرگ مادرش این چشمها اشک به خود ندیده بود. حالا از همیشه مصممتر بود که باید هم وقت بیشتری برای ماساژ پیشان بگذارد و هم تعداد کلاسهای بیشتری بگیرد و چند صباح باقیمانده را هم به هر ترتیبی در این شهر که دیگر شهر او نبود و هیچوقت نبوده، تحمل کند تا به شهری برسد که لیاقت پیشان و عنّن را دارد. به پیشان هم توضیح داد: «پیشانام! حالا در مهندسی و معماری مصالح دیگری هم استفاده میشه و با محاسبات کامپیوتری پیشرفته میتونن احتمال خطارو که اینجا همون احتمال ریزش سقفه به میلیونیم کاهش بدن.» عنّن هیچ دوست نداشت مثلاً از دانش مردمان بومی در ساخت سکونتگاهها و آزمون خطاهای هر قوم در احداث پناهگاه بگوید. هر چه باشد عنّن مذهبی چندآتشهای بوده بود و مردم به نظرش تودۀ نادانی که حتی به علفیجات دارویی هم پشت کرده و دیگر خط امثال عنن را نمیخواندند. آن شب عنّن به هر ترتیبی بود از زیر این سؤال دررفت.
۳
عنّن و گنجشکک شاهزادۀ خوشبخت
از بخت خوش عنّن بود که به گنجشکک شاهزادۀ خوشبخت برخورد. شانس هم یکی دیگر از موهبتهای کیهانی اعطایی به امثال اوست. گنجشکک مردی بود در جوانی رشید، به اسم علی. آقاعلی حتی در هفتادوچندسالگی چهارشانه بود و چشمهای روشنی داشت با سبیلی که وصل ریش پرپشتی میشد. اما هیچ حجمی از مو نمیتوانست خندههای دلی آقاعلی را بپوشاند. آقاعلی همه کارش دلی بود. نه که احساسی باشد. همان بار اولی که ساواکیهای شاهنشاهی دوهزاروپانصدساله آنقدر به کف پاهایش کابل زدند که قد متکا شد و بعد گنجشکک را در انفرادی انداختند، هیجانی به اسم احساس را در دلش زنده به گور کردند. دلی یعنی از آن چرتکههای شهر زادگاهش نداشت که بزرگ و کوچک در همه حال، سفر و حضر، خوشی و ناخوشی، خواب و بیداری با خودشان حمل میکنند. همشهریهایش چرتکه را به ارث میبرند و به ارث میگذارند. در جهیزیه، سیسمونی، حتی در لحد هم چرتکه دارند. اگر سلام و احوالپرسی کنند، باید چرتکه را از زیر بغلشان بیرون بکشند و حساب قران به قرانش را نگه دارند که کلمۀ دیگری در ادامۀ مکالمه چقدر خرج برمیدارد. نتیجۀ چنین تصمیماتی که در یک هزارم ثانیه میگیرند، بستگی به شرایط جوّی، اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و خانوادگی دارد. طبیعتاً بهخصوص شرایط اقتصادی. اما آقاعلی چرتکهاش را در جوانی گم کرده بود. پدر آقاعلی از معممهای سابق بود و از شش سالگی آقاعلی را همراه بقیۀ زادورودش برای نماز صبح بیدار میکرد و بعد از نماز مینشاند سر آموختن عربی. تعداد خواهربرادرها و نوکرکلفتهای خانه آنقدر زیاد بود که سر سفره باید آمار میگرفتند. اما پدر حق امام نمیگرفت، در بازار حجرۀ رفوی فرش داشت. بچههایش را هم از کودکی میبرد وردستش. از رفتوآمد به همین حجره بود که آقاعلی چرتکهاش را گم کرد. پایش از آن حجره به کارگاههای فرشبافی رسید و تازه فهمید شهرشان چه کوچههای تنگ و خانههای تاریک و کارگاههای نموری دارد. در نوجوانی یکی از مشتریهای جوان پدر در گوشش قصهای گفت: «رفیقی دارم، دیدیش، از بچگی نشسته پشت دار قالی، سوی چشاش که رفت، شد کارگر سلاخخونه. چند شب دستخالی رفته خونه. دیشب برای بچههاش از خون کشتار سلاخخونه برده، جوشوندن، توش نون ترید کردن خوردن.» گنجشکک ما از همان جا دلش آشوب شد. همان جا چرتکهاش را گم کرد. همان جا افتاد دنبال سیاست. تا فلسطین رفت و آموزش چریکی دید و قاچاقی که برمیگشت از راه بندر، دستگیر شد و کارش به انفرادی و شکنجه و حبس کشید. آقاعلی از همان جا یاد گرفت گنجشکک جانش را گاهی از حفرۀ نزدیک به سقف سلول پرواز بدهد تا گشتی در شهرهای غریبی بزند که در مبارزه و حبس و تبعید از آنها سردرمیآورد. دوهزاروپانصدسالهها که رفتند و هزاروچهارصدسالهها آمدند، باز کار آقاعلی کشید به حبس و شکنجه و تبعید. لابهلای حبسها و تبعیدها و شکنجهها هم سری به شهر جانیاش، شهر چرتکهها، میزد. در یکی از همین گشتوگذارها بود که بخت عنّن گفت و به گنجشکک قصۀ ما برخورد. مدتی مریدی پیشه کرد، دوزانو جلوی گنجشکک زانو میزد و گردن حالا فربهاش را تا جایی که جا داشت خم میکرد، اما تا جایی که گنجشکک چشمهای ریز عنّن را ببیند که تا کجاها راه کشیده و مطلبش را ناگفته بخواند. به گنجشکک میگفت: «آقاعلی، شما مراد و مرید، شما راه و دلیل راه، شما مرشد.» آقاعلی گاهی که دلش از این تعارفها رقیق میشد، از خودش خجالت میکشید و سرش را به اسف تکان میداد. حالا چشمهای عسلی آقاعلی آنقدری روشن شده بود که میشد گنجشکک را از پس پردۀ چشمها دید. موهای سر و سبیل و ریشش قاطی هم شده و لباسش، تنها پیراهنی که داشت، وصله پینۀ پیراهنهایی بود که عمری پاره کرده بود. شلوار کبریتیاش هم وصلۀ شلوارهای پارچهای سابقش را داشت. آقاعلی حالا عزمش را جزم کرده بود عوض اینکه در زیرزمین ساواک یا اطلاعات سپاه و لابد سازمان ضدانسانیت حکومت بعدی شلاق بخورد، بپرد برود از شاهزادههای خوشبخت بکَنَد بیاورد بگذارد در دامن آنها که هنوز هم نانشان را در خون سلاخخانه ترید میکردند. آقاعلی یک شب آمد بپرد ببَرد تکۀ طلایی را که از دکتری خوشبخت کنده بود بدهد به زنی که قرار بود رحماش را دربیاورند که… یکهو عنّن جلویش سبز شد. گفت: «درویش ما را هم دریاب!» آقاعلی کمسخن بود. نگاهش کرد و رفت. میرفت به زن بگوید دکتر قبول کرده زیرمیزی نخواهد و به دستمزد بیمارستان قانع باشد. از باغها میانبر زد و آن طرف خیابان که سردرآورد، عنّن از ماشینش پیاده شد و گفت: «درویش، رسم درویشی عتاب هست، خطاب هم هست!» گنجشکک پر زد نشست روی زمین، مشتش را پیش آورد تا توتهایی را که از درختهای سر راه کنده بود بریزد در مشت عنّن. دکتر کاف که اصولاً عنّن وسواسیای بود، آمد از ترس پس بکشد که دست دیگر آقاعلی مچش را چسبید، مشتش را باز کرد و گفت: «خوف نداشته باش! مار که نیست!» توتهای رسیدۀ آبدار را ریخت در مشت بزرگ عنّن و راهش را کشید و رفت. عنّن با گردنی کج خیره به توتهای توی مشتش، دنبال آقاعلی راه افتاد: «درویش، راهمان را یکی کنیم. قدم رنجه کنید برسانمتان.» آقاعلی همان طور که میرفت، دست راستش را به نشانۀ خداحافظی بالا برد و گفت: «میرسم جوان. هفتاد سال است میرسم.» آن شب عنّن از رو نرفت و با ماشینش تا در خانۀ زن بیمار و محله و خانۀ آقاعلی آمد. خانۀ آقاعلی آپارتمان شرکتیای بود خالی سرِ به قول خودش کوه ولیعصر. صندلیای، فرشی نبود رویش بنشینند. آقاعلی کولۀ همقد خودش را گذاشت پایین. رفت در آشپزخانۀ خالی، لیوانی را که معلوم بود در آشپزخانۀ خالی از کجا میتوانست آورده باشد، آب کرد و برگشت. دکتر کاف ایستاده بود جلوی پنجره. آقاعلی لیوان را گذاشت لب پنجره. دکتر کاف با گردنی کج آب را سر کشید. آقاعلی با همان لباسها نشست زیر تاقچۀ خالی کف سیمانی اتاق و محتویات کولهاش را ریخت بیرون. با هر پاکت و پلاستیکی که از کوله بیرون آمد، چهرۀ عنّن روشن و روشنتر شد. آنها تا صبح از محسنات و مصلحات هر کدام از علفها و دانهها و میوههای داخل کوله با هم دلوقلوه ردوبدل کردند. سپیده که زد، عنّن رخصت خواست. دل آقاعلی را با دانستههای علفیاش برده بود. حالا درِ این خانۀ خالی به رویش باز بود و درِ دل آقاعلی بازتر.
عنّن هم بارها آقاعلی را به خانهاش دعوت کرد. میگفت: «البت که منزل آکنده را چه به قدوم درویش!» صادقانه منظورش این بود که آقاعلی خودش را آمادۀ رویارویی با خانهای تاخرخره برخوردار بکند. خانۀ عنّن سه تا یخچال داشت و دو تا فریزر. یکی از یخچالها مخصوص میوه و عرقیجات و مرباها و مخلفات صبحانه و دسرها بود. یک یخچال کامل مخصوص کیلوکیلو روغن کرمانشاهی که از دهات اطراف سفارش میداد و میبویید و میچشید و اگر باب میلش بود سری از رضایت تکان میداد و در یخچال میچید. یکی هم مخصوص غذاهایی که باید همانِ روز طبخ خورده میشد. در قاموس عنّن نوشته بودند: خوردن لقمهای غذای مانده بدتر از شاشیدن روی کتاب مقدس است. فریزرها هم تکلیفشان روشنتر از آن است که نیازی به توصیف و توضیح باشد. همین قدر کافی است که بدانیم عنّن معتقد بود برای اینکه دلوجرأت داشته باشی باید روزانه به مقدار کافی گوشت قرمز ترجیحاً گوسفندی به بدن برسانی: صد و ده گرم! به خاطر وجود همین یخچالها و دمودستگاههای مختلف برای شستوشو و رفتوروب و پختوپز بود که عنّن زیاد روی دعوت از آقاعلی اصرار نداشت. غافل از اینکه هر شب زمستان که او با لباسهای پشمی اصل خارجی به تن، هر سه بخاری خانه را هم روشن میکرد و آبگوشتش روی اجاق میجوشید و پیشانش داخل هال مشغول دوچرخهسواری بود و شیرین هم در خانه میپلکید، گنجشکک که پروازکنان از روی تکتک خانههای شهر میگذشت و میپایید تا ببیند کدام خانه خونی دارد که بشود برای تریدِ نانی برد و اهالی کدام خانه سر گرسنه بر زمین میگذارند، آن جمع گرمونرم خانوادۀ بختیار را هم دیده بود. اما گنجشکک همیشه به این خانه که میرسید، پرکشان دورتر میرفت. گنجشکک از تکلف بیزار بود. عنّن هم با همین سلاح سرد توانسته بود او را در فاصلهای ایمن نگه دارد. نه آنقدر دور که سابقۀ آشناییشان خدشهدار شود و نه آنقدر نزدیک که خطر ورود گنجشکک به حریم خانوادگی پیش بیاید. شیرین هم که از عنّن در امر وسواس جلو زده بود و هیچ اعصاب کثیفکاری گنجشکی را که آقاعلی باشد نداشت. حتم با دستهجارویی یا پر شالی گنجشکک را کیش میکرد تا آنقدر خودش را به شیشۀ پنجره بکوبد که بالاخره راه آزادیاش را پیدا کند.
اما عنّن و گنجشکک خوب همدیگر را تکمیل میکردند. عنّن گنجشکک را با شازدههای خوشبخت مثل خودش آشنا میکرد، گنجشکک هم با آن دکوپوز درویشی به کار عنّن میآمد. یک کلام توصیۀ درویش پیش کلههای گندهتر از خود عنّن کافی بود تا عنّن پروژۀ لندنش را که در هنگام آشنایی با گنجشکک تازه نطفهاش بسته میشد، به پایانی خوش برساند. نفوذ کلام آقاعلی از آنجا بود که هیچوقت هیچچیز برای خودش نمیخواست. کسی ندیده بود او چیزی بخورد. پوشاکش را هم که همه میدیدند. درِ خانۀ خالیاش هم به روی همه باز بود. تنها چیزی که آقاعلی گاهی سق میزد، دستهای خارشتر بود. اینکه دهان و معده و رودۀ آقاعلی چطور به این مرتبۀ شتری رسیده بود که میتوانست خار بخورد، بر همگان پوشیده است، اما همه به چشم خودشان دیده بودند که کف دستی خار به دهان میگذاشت و سر صبر میجوید. نه وقتی گرسنه شده باشد. آقاعلی از انفرادیها و بیخوابیها و گشنگیها و تشنگیهای بازجویی یاد گرفته بود گرسنه نشود، خوابش نیاید، تشنه نباشد. شهوتش را هم که از همان نوجوانی کاسۀ خون تریدی کشته بود. گنجشکک میتوانست سرپا هم بخوابد. فقط آب میخورد و خار. کف دستی خار، کف دستی آب. اگر در کوهنوردیها و کویرگردیهایش به چشمۀ زلالی برمیخورد و همراهی داشت، دستهایش را کاسه میکرد و مینوشید اما برای همراهش همان لیوانی را آب میکرد که معلوم بود وسط بروبیابان از کجا میآورَد.
۴
عنّن و شورش
عنّن یک عمر شورش کرده بود. بعد از شلنگتختههای نوزادی و کودکی، نوجوان که بود علیه غریزهاش شورش کرد و مذهبی شد. به نماز و روزه هم اکتفا نمیکرد. پیری جست و مریدش شد. حتی مادرش از پس عنّن برنیامد. از پیر آداب چلهنشینی بر سر قبر پیر قبلی را آموخت. آموخت چطور ریاضت پیشه کند و اگر عمر پیر به دنیا بود، چیزی نمانده بود عنّن یاد بگیرد روی آب راه برود. بنا بر همین آموختهها همین که شاشش کف کرد، همان زن محجبه مهذبه را گرفت تا علاوه بر عمل به سنت پیامبر و حفظ نفس از گناه، طبقه اجتماعیاش را هم یک پله بالاتر بکشد و همنشین کلهگندههای چرتکه به دست شود. حتی در این پروسه هم شورشی بود. شب اول با بیستوچند بار جماع که از آموزههای پیر درگذشته بود، زن محجبه را فراری داد. زن به خانه پدری برگشت و فقط بعد از عقد قرارداد مجدد و تعیین تعداد جماع مشخص در هر شب حاضر شد به جماعخانه عنّن برگردد. عنّن که ملتفت بود همگان ظرفیت نیل به مدارج عرفانی را ندارند، به مرور از کمیت کاست و بر کیفیت افزود و سیر عرفانیاش را با تمرکز بر طول مدت هر بار ارگاسم ادامه داد. لطفاً نرها دقت کنند. مقصود طول مدت جماع نیست. طول مدت ارگاسم یعنی… نه، این مفاهیم که داخل کله گنده عنّن تلمبار شدهاند زیر پانزده سال حساب میشوند و نمیشود هر جایی ثبتشان کرد. همین قدر کفایت میکند که از عمق شورش عنّن در این میدان هم خبردار شویم.
مادر عنّن که مرد، شورش بعدی کلید خورد. عنّن سرخورده از نظامی که مادرش را در اوان هفتادوچند سالگی به کشتن داده بود، از مبانی آن نظام رویگردان شد و چون در آن زمان امثال عنّن کم نبودند و همگی هم دنبال تکیهگاه اعتقادی تازهای میگشتند، به سراغ عرفان کیهانی رفت که در آن روزگار با اسم عرفان حلقه شناخته میشد. براساس این نسخه عرفان، آدمها (خوشبختانه زن و مرد) حلقهوار مینشستند و لزوماً در تاریکی محض انرژیهای کیهانیشان را با همدیگر ردوبدل میکردند. عنّن این نوع طی طریق را سرراستتر و طبیعیتر یافت. سرراست از این بابت که دیگر برای انتقال انرژی کیهانیاش نیازی به عاقد و مزاحمتهای حلال و حرام نبود. طبیعیتر هم اینکه به خود زمین وصل میشد. یادش میآمد پیرِ جوانیهایش هم او را در قدم اول به زمین وصل کرده بود، به همان علفیجات و میوهجات و خوراک گوشت و پوشاک پشم. خود پیر همیشه با گوشت مرغ غیرصنعتی چله مینشست. تمام مدت شاگردی عنّن هم یک جمله بیشتر یادش نداد. میگفت اگر عنّن به همین یک جمله او عمل کند، سعادت دنیا و عقبا را نصیب خودش کرده: «صلاح یا فساد فقط و فقط در چیزهایی است که میخوری.» بر همین اساس بود که عنّن توجه مبسوطی به خوراک و نوشاک و پوشاک خودش داشت (و تمام کسانی که اهمیتی به وجودشان میداد).
در طول این مسیر، بیرون از چهاردیواری بختیار عنّن، محله و شهر و استان و مملکت هم با فواصلی سر به شورش برمیداشت. از کودکیهای عنّن که مردم در شمال و غرب شورش میکردند و حتی چند روزی اختیار شهری از شهرهای مملکت درندشت از دست حکومت خارج میشد، تا همین اواخر، قبل کورونا که این بار مردم جنوب و شرق مملکت سر به شورش برداشته بودند و آب میخواستند. عنّن اخبار را به دقت دنبال میکرد. به دلایل مختلف. اول اینکه خوب میدانست بیخبری ابداً خوشخبری نیست. دوماً با اطلاع از آخرین رویدادهای روز میتوانست در محافلی که رفتوآمد میکرد حلقه هرچند کوچکی دور خودش تشکیل بدهد (البته نه از آن حلقههای انتقال انرژی کیهانی بین زن و مرد. چون از اپسیلونی احتمال صدمه به پروژه لندن پرهیز میکرد.) البته که عنّن واکنش نشان داد. وقتی کار به آب آشامیدنی رسید (و مادرش هم مرده بود)، عزم عنّن برای مهاجرت جزم شد و آقاعلی را هم پخت و واسطهاش کرد و مقدمات خروج از خاورمیانه را هم چید. اگر بلای کورونا نازل نشده بود، الان عنّن جایی دوروبر هایدپارک به آسمان ابری لندن چشم دوخته بود و پیشان هم همچنان در خانه دوچرخهسواری میکرد. البته بهتازگی از کله کلمقمری پیشان جوانههایی سربرآورده بود که دکتر کاف را به وحشت انداخته بود. هر چه جوانهها بیشتر رشد میکردند، ترس پیشان از مگس و پشه و هر موجود ریز پرّانی شدت میگرفت. عنّن بعد از آزمایشهای اولیه که نشان میداد مخ پیشان عین ساعت کار میکند، با خیال راحت رفت سراغ زمینهچینی برای استفاده از این پدیده نادر. در این اثنا هم باید شجاعت به خرج میداد و دوام میآورد تا بلای کورونا بگذرد. کورونا شورشها را خوابانده بود. هم شورشهای درونی عنّن و هم مردم که حالا دیگر اجازه نداشتند بدون ماسک آب بخورند. رفقای حلقهاش میگفتند چندبار آن پیرمرد پشمالو را دیدهاند که بدون اعتنا به قوانین منع رفتوآمد، پای پیاده در شهر میگشته. ماسک نزده بوده و گویا گوشهایش هم سنگین شده. عنّن از فکر اینکه آقاعلی خودش را با کورونا به کشتن بدهد و تنها حلقه آخرین شورش خودش پاره شود، خواب و خوراک نداشت. در اوج طوفان کورونا به آقاعلی هم که نمیشد نزدیک شد، اما امیدکی به جوانههای کله پیشان بسته بود که کمکم شبیه آنتن میشدند. آقاعلی مرد اما نه با کورونا. پزشکها گفتند: «سوءتعذیه حاد.» در هر صورت فرقی به حال عنّن نداشت. امیدوار بود با وجود مرگ آقاعلی بتواند قرارومدارش را با دانشگاه تجدید کند. بالاخره با یا بدون آقاعلی آنها به استادی باسواد مثل او و پدیدهای علمی مثل پیشان نیاز داشتند. مرگ گنجشکک فقط مردم بینوای شهرش را غصهدار نکرد. همانها که گنجشکک چند دهه از آدمهای طلایی شهر کند و برای آنها برد. عنّن هم غصهدار شد. علاوه بر ماجرای مهاجرت و اینکه حالا آقاعلیای در کار نبود تا دوباره رویی بیندازد، عنّن از سرگرمی مطلوبش با علفیجات هم محروم شده بود. از سر غیظ و انتقام، دست به شورش ماقبل آخرش زد و ادعا کرد: «آقاعلی پیش من طی طریق میکرد. حیف که عجول بود و صبر نکرد تا این راه را قدم به قدم بالا بیاید.» آقاعلی را کسی جز بدبختبیچارهها نمیشناختند. عدهای هم که حرفش را میخواندند، قصد قربت به دنیای مرموز آقاعلی را داشتند. مردم کوچه و خیابان هم که به چشم دیوانه نگاهش میکردند. برعکسِ عنّن که اطرافش پر از کلههای گنده مثل خودش بود. این طوری بود که عنّن رسّ مرگ آقاعلی را هم کشید و نگذاشت اوقاتی که پای پیاده پشت سرش راه افتاده بود یا در محضرش به سکوتی کشنده گذرانده بود هدر برود. عنّن اسراف را خوش نمیداشت. فرقی نمیکرد در غذا باشد یا در آقاعلی.
کورونا کلی از آدمها را زیر خاک برد اما زمین سبکتر شد. عنّن اوایل محض سرگرمی آمار مرگومیرهای دوروبرش را نگه میداشت اما بعد مدتی آمارگیری پیچیده شد و عنّن از خیرش گذشت. مثلاً یکی از فامیلهای دور مادری همان همسایه همکار دانشگاهی از آب درمیآمد و امکان خطا در آمارگیری را بالا میبرد. عنّن هم که نمیتوانست کاری به این خطیری را صرفاً با ثبت اسامی پیش ببرد. پساکورونا در زندگی عنّن باب شورش تازهای را گشود: عنّن به خودش ایمان آورد. به خودش گفت: «باز هم خوب جستی دکتر!» چه ورزشکارها، کوهنوردها، حتی دکترهای آدمیزاد که کورونا نبلعید. پیروجوان، زنومرد هم نمیشناخت. کورونای لعنتی گویا فقط به حیوانات کاری نداشت و فقط تست کورونای یک سگ چینی مثبت ضعیف از آب درآمد. اما جوانهای رشید عین پشمک جلوی کورونا آب شدند. عنّن آخ نگفت. هر کسی جای او بود شاید زندهمانیاش را به حساب تقدیر یا لطف الهی یا انرژی کیهانی میگذاشت. اما عنّن سالها میشد که این مراحل سخیف را پشت سر گذاشته بود. حالا عنّن به کیش منیّت درآمده بود و با احتساب سالهای باقیمانده عمر (که البته خودش ابدی تصور میکرد) و نسبتش با انرژی تحلیلرونده انسانی و نسبت هر دو اینها با خرفتی، احتمال اینکه عنّن کیش تازهای بجوید کمانی بود که به سمت صفر میل میکرد.
کیش تازه مراسم نو آنچنانی نداشت. عنّن در دل به خود میبالید که تمام عمر عارفانه اسباب و ادوات کیش نو را گرد آورده بود. از همان اولین شورشهای زندگیاش که حالا حسابکتابش از دستش دررفته بود، به من خودش نزدیک و نزدیکتر شده بود تا در این برهه خطیر زندگی، خودشناسی در جلد خودپرستی درآید. اگر پیشان نبود، شاید حتی زحمت دعوت عوام به این کیش نو را هم به خودش میداد. اما عوام در مقایسه با پیشان چه اهمیتی داشت؟ به همین خاطر هم وقتی روی ویروس کورونا کم شد و مردم بعد سالها توانستند بی اجازه گشت و مأمور پا به خیابان بگذارند و دست به شورش بزرگتری زدند، عنّن آزاد از تمام شورشهای یک عمر پربار، دلمشغول خودش بود. مردم شورشهای خودشان را داشتند و عنّن شورشهای خودش را. در هیچ کدام از این مراحل سیر عارفانه هم نشد که پیکان این دو شورش حتی با هم موازی شوند تا شاید در ابدیتی که هنوز عنّن زنده بود شورش او و شورش مردم همدیگر را قطع کنند. مردم راه خودشان را میرفتند و عنّن حالا خودش راه بود. مردم را در کوچهها و خیابانها از بلندیها میانداختند و عنّن خودش بلندی بود. مردم را تشنگی و گشنگی میدادند و عنّن خودِ تشنگی و گرسنگی بود. حالا هیچ نیرویی نمیتوانست سر پیکان آخرین شورش عنّن را به شورش بزرگ بگرداند. او با آخرین سرعت و قویترین موتور محرکه به سمت لندن میرفت. گاهی آنتنهایی را پماد میمالید که از کله کلمقمری پیشان بیرون زده بود. عنّن مالشهایش را وارد مرحله پیشرفتهتری کرده بود. روی این آنتنها حساب ویژهای باز کرده بود و مشغول تکمیل مقالهای علمی-عرفانی بود و سعی داشت با این آنتنها امتیازی علمی برای خودش و پیشان دستوپا کند. قرار بود پیشان با کرسی علمی افتخاری در یکی از دانشگاههای معتبر دنیا پا در طریقت هموار منیّت بگذارد.
اول اردیبهشت ۱۴۰۲