گلوله و پیشانی، قتل حکومتی مهدی حضرتی به روایت رضا زمانی

خلاصه‌ای از داستان قتل حکومتی مهدی حضرتی را می‌توانید به شکل چندرسانه‌ای در این نشانی (+) خارج از قاب بانگ ببینید و بخوانید.  

تا ۱۱ آذر ۱۴۰۱ در جریان قیام ژینا بیش از ۷۰ کودک دو تا هفده ساله به دست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی کشته شدند. برخی از این کودکان شهره آفاق‌اند و برخی گمنام. نشریه ادبی بانگ در چارچوب یک کار کارگاهی در تلاش است زندگی و محیط زیست اجتماعی و چگونگی قتل جانباختگان کودک در قیام را با ابزارهایی که ادبیات خلاق در اختیار نویسندگان قرار می‌دهد و با توجه به مستندات موجود و گاه در گفت‌وگو با خانواده‌های جانباختگان بارآفرینی کند. رادیو زمانه از این پروژه حمایت می‌کند.
مهدی حضرتی ۱۲ آبان ۱۴۰۱ در قیام ملت ایران در خرمدشتِ کرج به قتل رسید. در فیلمی که در شبکه‌های اجتماعی منتشر شده، چند پلیس پس از تیراندازی به او، جسم نیمه‌جانش را داخل یک وانت انداخته و با خود برده‌اند. این حادثه در مراسم چهلم حدیث نجفی اتفاق افتاد. هویتِ او تا روزِ برگزاریِ مراسمِ هفتم او ناروشن بود. به گفته حسین فاضلی هریکندی، رئیس کل دادگستری استان البرز، «مهدی حضرتی روز ۱۲ آبان» با «اصابت گلوله به پیشانی‌اش» به طرز «مشکوکی» کشته شده‌ است. داستانی که می‌خوانید از دو زاویه روایت می‌شود: از زاویه دید یک افسر آگاهی و از دریچه چشم یک خبرنگار. تمرکز نویسنده در هر دو روایت بر نحوه قتل مهدی حضرتی در روز ۱۲ آبان ا‌ست. این بخش‌ها کاملاً مستند است.

قبل از اینکه از اتاق سردبیر بیرون بیایم، عبدلی گفت: فقط حواست باشه دسته‌گل به آب ندی. برگشتم و پرسیدم: مثلا چه دسته‌گلی؟ گفت: اولا که یادت نره با هیچ کدوم از بچه‌ها حرف نزن. بعد هم اگه دیدی کسی بات همکاری نمی‌کنه، مثلا به سوالت جواب نمی‌ده، دیگه پاپیچ نشو. خودت می‌دونی که این موضوع چقد حساسه. گفتم: نگران نباش.

چند روز پیش و با خبرهای مربوط به جمع شدن مردم در بهشت سکینه به‌خاطر چهلم حدیث نجفی، خبر کشته شدن نوجوان هفده ساله در خرمدشت کرج هم منتشر شده بود. در خبرها آمده بود که گلوله به پیشانی مهدی خورده است. با انتشار خبر، برخلاف همیشه دادستان اظهار نظر کرده و گفته بود نیروهای امنیتی که در محل بودند، سلاح گرم نداشته‌اند. دادستان کشته شدن مهدی حضرتی را مشکوک خوانده بود.  

با انتشار خبرهای مربوط به مراسم هفتم مهدی حضرتی که قرار است در میاندوآب برگزار شود، توی روزنامه بحث شدیدی بین بچه‌ها درگرفت. تعداد زیادی از بچه‌ها، بخصوص بچه‌های تحریریه معتقد بودند که دادستان راست نمی‌گوید و تیر از اسلحه‌ی نیروهای امنیتی بیرون آمده اما دو نفر از بچه‌های فنی، می‌گفتند که حرف دادستان درست است. بگومگو بالا گرفت. عبدلی از اتاقش بیرون آمد، با خودکارش به میز کوبید و گفت: تمومش کنید. بچه‌ها با دلخوری رفتند دنبال کارشان و تحریریه ساکت شد. عبدلی قبل از اینکه به اتاقش برگردد به من اشاره کرد. رفتم توی اتاق سردبیری. عبدلی گفت: تا جایی که می‌تونی جلو درگیری لفظی بین بچه‌ها رو بگیر. نذار کار تا جایی بالا بگیره که به همدیگه فحش بدن. مکث کرد و ادامه داد: این روزا می‌بینی اوضاع چطوره. ساکت شد. چند لحظه در سکوت گذشت و از پشت میزش بلند شد و به سمت من آمد. روبه‌رویم ایستاد و گفت: بعید نیست حرفی که تو روزنامه گفته می‌شه به گوش حضرات برسه. خودت می‌دونی که برای نفله کردن روزنامه منتظر بهونه‌اند. یه بهونه، فقط یه بهونه کافیه که بریزن و اینجا رو شخم بزنن. دوباره ساکت شد. در اتاق را باز کردم و از لای در به بیرون نگاهی انداختم. در را بستم و به عبدلی نزدیک شدم و آرام گفتم: تیر خورده به پیشونی‌اش. می‌دونی یعنی چی؟ یعنی گلوله جنگی بوده. خودت می‌دونی گلوله جنگی با ساچمه چه فرق داره. دادستان که این حرفو گفته، انگار خط و نشون کشیده که کسی غیر از این حرفی نزنه. عبدلی گفت: خب، می‌گی چیکار کنیم؟ به چشم‌هایم نگاه کرد. گفتم: نمی‌دونم. فقط می‌دونم که اینطور نیست که دادستان می‌گه. عبدلی گفت: هنوز خبر خاصی نیومده. شاید تا فردا پس‌فردا خبر جدیدی بیاد.  بلافاصله گفتم: تا الان پنج شیش روز گذشته و خبری نیومده. حالا منتظری مثلا چه خبری بیاد؟ عبدلی گفت: مثلا خبر بیاد که قاتل رو گرفتن. مثلا معلوم شده که تیر از کجا شلیک شده… نمی‌دونم، هر خبری.

عبدلی نشست پشت میزش. معلوم بود کلافه است. معلوم بود نمی‌داند چه کاری از دست او ساخته است. گفتم: بذار برم یه چرخی بزنم. برم ببینم چی می‌تونم بفهمم. عبدلی سرش را بالا آورد و به چشم‌هایم نگاه کرد. گفت: که چی بشه؟ جواب دادم: ضرر که نمی‌کنیم. فوقش اطلاعاتی که جمع شده رو نگه می‌داریم تا وقتی که بشه یه گزارش درباره ماجرا نوشت. منتظر به عبدلی نگاه می‌کردم. عبدلی بالاخره نفسی کشید و گفت:  فقط حواست باشه دسته‌گل به آب ندی و تاکید کرد که با هیچ کدوم از بچه‌ها حرف نزن.

در تمام مدتی که در ترافیک وحشتناک گیر کرده بودم تا نزدیک میدان آزادی، به رادیو گوش می‌کردم. رادیو مثل روزهای دیگر بود. انگار نه‌انگار نزدیک دو ماه است که مملکت روی هواست. اعتراض تا دورترین شهرها هم کشیده شده و هر روز مردم عصبانی‌تر از روزهای قبل می‌شوند. انگار مسئولان رادیو توی کره ماه زندگی می‌کنند. کاش سکوت می‌کردند و حرفی نمی‌زدند. برنامه پشت برنامه می‌سازند که اعتراضات مردم را به ناکجاآباد وصل کنند. چند ماه قبل که با عکاس روزنامه برای مصاحبه رفته بودیم پیش معاون خبر تلویزیون، تا زمانی که مصاحبه شروع نشده بود،‌ حرف‌هایی می‌زند که شنیدنش برایم عجیب بود اما وقتی ضبط را روشن کردم و سوال‌ها را یکی یکی پرسیدم، صد و هشتاد درجه تغییر وضعیت داد و به یکی از همین مدیران ذوب در ولایت تبدیل شد. توی راه برگشت، عکاس روزنامه پوزخندی زد و گفت: دو رویی تا کجا؟ من فقط لبخند زدم. عکاس تازه به روزنامه آمده بود و هنوز او را نمی‌شناختم. ماجرا را که به عبدلی گفتم: گفت کار خوبی کردی که جواب ندادی. یعنی خود عبدلی هم هنوز او را نمی‌شناسد.

نرسیده به وردآورد، ماشین را بردم توی پارکینگ حاشیه اتوبان. از روزی که اینترنت را کله‌پا کرده‌اند، برای وصل شدن فیلترشکن صبر ایوب لازم است. یعنی به شانس مربوط است. گاهی وصل می‌شود و گاهی هم نمی‌شود. دو سه بار با گوشی کلنجار رفتم. وصل نشد که نشد. می‌خواستم ببینم رادیوهای خارج کشور خبر جدیدی دارند یا نه. با خودم فکر کردم کاش این ایرانی‌هایی که خارج کشور زندگی می‌کنند، به ما که داخل زندگی می‌کنیم کمک می‌کردند تا راحت‌تر به فیلترشکن‌ها وصل شویم. وقتی به خرمدشت رسیدم فهمیدم تازه اول ماجراست. چطور باید می‌فهمیدم که کجا اتفاق افتاده؟ بی‌هدف توی خیابان‌های خرمدشت چرخیدم. بالاخره دل به دریا زدم و جلو دکه مطبوعاتی توقف کردم. پیرمردی توی دکه نشسته بود و سیگار می‌کشید. بسته‌ای سیگار گرفتم و پرسیدم: پدرجان، می‌دونی که مهدی حضرتی کجا تیر خورد؟ پیرمرد لب‌هایش را به هم فشار داد و نگاهش مات شد. با صدای گرفته گفت: همین طفل معصومی که تیر زدن تو سرش؟ گفتم: آره… مهدی حضرتی.

آرام و با حوصله از روی صندلی‌اش بلند شد، در دکه را باز کرد و بیرون آمد. خودش را با روزنامه‌ها و مجله‌هایی که جلو دکه چیده بود مشغول نشان داد و زیر لب نجوا کرد: برا چی می‌پرسی؟ گفتم: من خبرنگارم. دارم درباره‌ی تیر خوردنش تحقیق می‌کنم. پیرمرد به چشم‌هایم نگاه کرد. اشک توی چشم‌هایش حلقه بسته بود. پرسید: می‌تونی بنویسی؟ به روزنامه‌ها و مجله‌ها اشاره کرد: ببین حتی یکی از اینا حتی یه خط درباره این بچه‌ها ننوشته. حالا تو می‌تونی بنویسی؟ ماندم که چه جوابی بدهم. سکوت کردم و منتظر ایستادم. پیرمرد گفت: همسایه‌ی ما بود. بچه‌ی آروم و سر به زیری بود. به هر سختی که بود گفتم: خون این بچه‌ها پایمال نمی‌شه.

پیرمرد بدون اینکه چیزی بگوید از من دور شد. مقابل یکی از مغازه‌ها ایستاد و به کسی که توی مغازه بود گفت: الان برمی‌گردم. بعد به طرف من آمد و پرسید: وسیله داری؟ به ماشین اشاره کردم. پیرمرد نشست توی ماشین.

حرکت کردم. توی راه ساکت بود. خرمدشت فقط یک خیابان اصلی دارد و سی چهل خیابان فرعی. توی خیابان اصلی می‌رفتم. پیرمرد با دستش به سمت راست اشاره کرد. پیچیدم به راست. صد متر جلوتر رسیدم به سه راهی کوچک. پیرمرد گفت: همینجا بود. کنار جدول توقف کردم. گفتم دقیقا کجا بود. پیرمرد انگار صدایم را نشنید. به جوانی اشاره کرد که روی موتورش نشسته بود و به موبایل توی دستش نگاه می‌کرد. پیرمرد گفت: اون پسر جوون، مربی فوتبالشون بوده. در ماشین را باز کرد و نیم‌تنه‌اش را از ماشین بیرون برد و با صدای پرطنین گفت: مهران… مهران. پسر جوان سرش را بالا آورد و به پیرمرد نگاه کرد. پیرمرد با دست اشاره کرد که بیا. پسر جوان به اطراف نگاه کرد و آمد سمت ما. گفت: سلام عمو رجب. اینجا چیکار می‌کنی؟ پیرمرد گفت: علیک سلام. بشین تو ماشین. مهران به من نگاه کرد. در ماشین را باز کرد و نشست. گفت: خیر باشه. چی شده؟

عمورجب گفت: این آقا، خبرنگار روزنامه است. درباره مهدی تحقیق می‌کنه. نگاه مهران، مهربان شد و گفت: ارادت داریم. عمورجب به من نگاه کرد: البته هنوز اسمشو به من نگفته اما معلومه بچه‌ی خوبیه. بلافاصله گفتم: از کجا می‌دونی، عمورجب؟ شاید از اون نبریده‌های نامرد باشم. عمورجب جواب داد: من عمری از خدا گرفتم که حالا دیگه می‌تونم بفهمم کی آدم روراستیه، کی آدم جَلَب و نامردیه. گفتم: مخلص شما، محمد؛ محمد تیموری. پیرمرد به سمت مهران برگشت و گفت: خدا بزرگه. شاید این آقا محمد وسیله‌ای باشه که خون این بچه هدر نره.

عمورجب در ماشین را باز کرد و گفت: من دیگه می‌رم دنبال کارم. گفتم: صبر کن می‌رسونمت. گفت: نه باباجان، دو قدم راه بیشتر نیست. خداحافظ.

برگشتم به سمت مهران و گفتم: آقامهران، مهدی کجا تیر خورد؟ گفت: بیا تا نشونت بدم. از ماشین پیاده شدیم. مهران نقطه‌ای روی آسفالت را نشان داد و گفت: یه تیر اینجا خورد و کمونه کرد. آسفالت به اندازه‌ی یک تخم مرغ سوراخ شده بود. پرسیدم: از کجا می‌دونی که کمونه کرد؟ گفت: به‌خاطر اینکه دو تیر بیشتر نزدن. اولی خورد اینجا، کمونه کرد و خورد به اون درخت. درختم سوراخ شده. دومی… پرسیدم: تیر اول که اینجا خورد، مهدی کجا بود؟ مهران برگشت و به چشم‌هایم نگاه کرد. جواب داد: سه چهار متر اونورتر. تا نزدیک درخت رفتیم و جای گلوله را روی درخت نشان داد. پرسیدم: تیر دوم چی؟ بغض صدای مهران را خش‌دار کرده بود. با لحن تلخی جواب داد: زدن تو سرش. نامردا انگار با تیر اول قلق‌گیری کردن و تیر دومی رو زدن تو سرش. گفتم: عجیبه که وقتی تیر اول خورده نزدیک پای مهدی، از جاش تکون نخورده، فرار نکرده. لبخند تلخی روی لب‌های مهران نشست. گفت: مهران، با اینکه هفده سال بیشتر نداشت اما دلش خیلی بزرگ بود. اصلا نمی‌ترسید. باید وقتی فوتبال بازی می‌کرد می‌دیدی… جوری بازی می‌کرد که آدم حیرت می‌کرد. نترس… نترس…

چند لحظه‌ای به سکوت گذشت. مهران گفت: به نظرم اگه مهدی، بعد از اینکه تیر نزدیکش خورد، می‌اومد عقب، همه فرار می‌کردن. انگار تکون نخوردن مهدی به ما جرات داد. پرسیدم: تو کجا بودی؟ برگشت و به کوچه‌ای اشاره کرد: جمعیت سر اون کوچه ایستاده بود. مهدی داشت می‌رفت به طرف گاردیا که اونجا صف کشیده بودن. پرسیدم: بعدش چی شد؟ با لحنی غم‌زده گفت: تیر اول که خورد پیش پای مهدی، خیلیا به سمت ته کوچه فرار کردن. تیر دوم که خورد تو سر مهدی، چند نفری که مونده بودیم و نگاه می‌کردیم هم رفتیم ته کوچه. من و یکی از بچه‌ها، محسن، دو سه کوچه دور زدیم و وقتی برگشتیم، کسی نبود. گاردیا رفته بودن. تا وقتی برگردیم که ببینیم چی شده،‌ نه من می‌تونستم حرف بزنم نه محسن. تو دلم خداخدا می‌کردم که مهدی چیزیش نشده باشه. اون موقع نمی‌دونستیم تیر به سرش خورده. آسفالت خونی بود. محسن گفت خدا کنه چیزیش نشده باشه. گفت بریم موتورو ورداریم و بریم ببینیم کجا بردنش. اما خرمدشت بیمارستان نداره. خلاصه نمی‌دونستیم چیکار کنیم.

هر دو سکوت کردیم. بالاخره پرسیدم: به نظر تو کی مهدی رو زد؟ به ساختمان دو طبقه‌ای اشاره کرد که مشرف به محل تیر خوردن مهدی بود. گفت: من شک ندارم که از اونجا. گفتم: پس مطمئن نیستی. مهران گفت: غیر از اون ساختمون، جای دیگه‌ای نیست. اینجا همه، همدیگه رو می‌شناسن. مهدی رو هم همه می‌شناختن. اونقدر باوجود بود که همه‌ی خرمدشت دوستش داشتن. آروم، سربه‌زیر.

با دست به ساختمان‌های اطراف اشاره کرد و گفت: همه‌ی این ساختمونا مسکونی‌اند… غیر از همون یکی. گفتم: چیه اون ساختمون؟ اداره است؟ مهران گفت: رو تابلوش نوشته اندیشکده. پرسیدم: همین؟ اندیشکده؟ اندیشکده‌ی چی؟ گفت: چیز دیگه‌ای ننوشته. فقط نوشته اندیشکده.

داشتم تجسم می‌کردم، لحظه‌ای که مردم شعار می‌دادند و دسته‌ی گارد روبه‌روی جمعیت صف کشیده بود. سعی می‌کردم در بین تجسم شعارهای مردم، صدای شلیک گلوله را بشنوم… نمی‌توانستم. فقط شعارهای مردم در سرم انعکاس داشت. مهران افکارم را از هم گسست و گفت: با چند نفر از بچه‌ها می‌خواستیم بریم میاندوآب… برای مراسم هفتمش. گفتم: میاندوآب؟ مهران گفت: آره. فردا مراسم می‌گیرن. بعد انگار بخواهد مرا از چیزی مطمئن کند، ادامه داد: البته ما هم اینجا بیکار ننشستیم. مهدی برای من مثل داداش کوچیکه بود. خیلی دوستش داشتم. پرسیدم: یعنی چی که بیکار ننشستیم؟ گفت: بریم تا نشونت بدم.

سوار شدیم. خیابان باریکی که محل کشته شدن مهدی بود، به کمربندی خرمدشت می‌رسید. مهران گفت: این جاده‌ی قزلحصاره. نگاه کن. تمام دیوارهای حاشیه‌ی راه، با رنگ مشکی شعار نوشته بودند. تقریبا زیر همه‌ی شعارها اسم مهدی را با علامت هشتک نوشته بودند. به آخر خرمدشت رسیدیم، دوباره برگشتم توی خیابان اصلی. روی دیوارهای خیابان اصلی هم شعار نوشته بودند. پرسیدم: چند نفری این همه شعار نویسی کردید؟ مهران گفت: به اندازه‌ی یه تیم فوتبال به نفرات ذخیره. نزدیک کلانتری خرمدشت، شعارها را محو کرده بودند اما هنوز هم می‌شد هشتک مهدی را دید.

مهران را نزدیک موتورش پیاده کردم. قبل از پیاده شدن، دستم را گرفت و گفت: اگه می‌تونی بنویس که چطور وسط خیابون زدن تو سرش… با دو تیر. تیر اول برا قلق‌گیری، دومی…

دیگر چیزی نگفت. با هر سختی که بود جواب دادم: امیدوارم بتونم بنویسم که اینجا چه اتفاقی افتاده. پیاده شد و رفت به سمت موتورش. بوق زدم و راه افتادم.

در تمام طول راه مدام به لحظه‌ای فکر می‌کردم که تیر اول پیش پای مهدی خورده و او متوجه شده اما برنگشته، همانطور روبه‌روی دسته‌ی گاردی‌ها ایستاده، انگار می‌خواسته نشان بدهد که ترس برای او مفهومی ندارد… که نمی‌ترسد. زیر لب گفتم: نوجوان هفده‌ی ساله‌ی نترس. نوجوان هفده ساله با دل شیر.

به روزنامه که رسیدم، بیشتر بچه‌ها رفته بودند. رفتم توی اتاق سردبیر. عبدلی سرش را بلند کرد. چشم‌هایش از اشک خیس شده بود. موبایل توی دستش می‌لرزید. پرسیدم چی شده؟ گفت: بیا ببین.

کسی از زاویه‌ی چهل و پنج درجه، از همان سه راهی تصویر گرفته بود، که من یک ساعت پیش آنجا بودم. جمعیت سر کوچه جمع شده بود و گاردی‌ها نبش خیابان ایستاده بودند. دقیقا همان‌جایی که عمورجب به مهران اشاره کرد. جمعیت مثل موج، هی می‌آمد وسط خیابان و باز برمی‌گشت توی کوچه. نوجوان لاغراندامی از جمعیت جدا شد و با قدم‌های آرام و مصمم رفت به سمت گاردی‌ها. ناگهان قارچ کوچکی نزدیک پایش بلند شد. صدای مهران توی سرم پیچید… قلق‌گیری. مهدی اصلا تکان نخورد. چند لحظه بعد… بی‌اختیار گفتم: آخ. شانه‌های عبدلی می‌لرزید. ابایی نداشت که با صدای بلند گریه کند. با صدایی که به سختی بیرون می‌آمد گفت: راست زدن تو سرش.

دهانم تلخ شده بود. توی سرم صدای به هم خوردن دیگ‌های مسی پیچیده بود. عبدلی گفت: یکی دیگه هم هست. فیلم دوم از نزدیک‌تر گرفته شده بود. مهدی، به پشت روی زمین افتاده بود و خون روی آسفالت جمع شده بود. دسته‌ی گاردی‌ها دور پیکر مهدی جمع شده بودند. دو نفر از گاردی‌ها با دو نفر که لباس شخصی پوشیده بودند توی پیاده‌رو بگومگو می‌کردند. صدایشان شنیده نمی‌شد اما معلوم بود که با هم درگیر شده‌اند. یکی از گاردی‌ها، یکی از آن دو نفر را به سمت کوچه هل می‌دهد. مرد لباس‌شخصی به دیوار کوچه تکیه می‌دهد و نگاه می‌کند. وانتی نزدیک می‌شود، فیلم برای لحظه‌ای قطع می‌شود و وقتی دوباره تصویربرداری می‌شود، پیکر مهدی را پشت وانت گذاشته‌اند و روی نوجوان نترس را با بنر زردرنگ می‌پوشانند.

بعد از دیدن فیلم‌ها عبدلی گفت: چی می‌شه نوشت که کامل‌تر از این تصاویر باشه؟ گفتم: فیلم جای خودش، گزارش هم جای خودش. من می‌نویسم. می‌خوام درباره‌ی این نوجوون هفده ساله بنویسم که بدون ترس به سمت دسته‌ی گاردی‌ها می‌رفته. می‌خوام بنویسم تا معلوم بشه کی ترسیده بوده؟ مهدی حضرتی، نوجوون هفده ساله، یا اون کسی که از دور دو تیر می‌زنه، یکی برای قلق‌گیری و یکی هم توی پیشونی؟

گلوله و شقیقه

از منظر یک افسر آگاهی

سرهنگ پوشه را به طرف سرگرد گرفت و گفت: یادت باشه، این تحقیق غیر رسمیه و به هیچکس حرفی نمی‌زنی. پدر این نوجوون کشته شده، از من خواسته که… سرهنگ ساکت شد. بعد گفته بود: فقط به تو اطمینان دارم. برو ببینم چیکار می‌تونی بکنی.

سرگرد از ماشین پیاده شد و به اطراف نگاه کرد. ساختمان‌های اطراف تقریبا همه دو طبقه بودند. تنها ساختمان چهارطبقه که به نقطه‌ی مورد نظر مشرف بود، حدود پانصد متر فاصله داشت. سرگرد ماشین را دور زد و آمد کنار جدول. باد سرد توی خیابان می‌چرخید و خاک را بلند می‌کرد. سرگرد پوشه را باز کرد. با اینکه قبلا هم گزارش پلیس و هم نظریه‌ی کارشناسی را خوانده بود، باز هم به صفحات کاغذی چشم دوخت. در گزارش وضعیت نوشته شده بود که مقتول حدود بیست متر از جمعیت فاصله داشته و به سمت نیروهایی که نبش خیابان تجمع کرده بودند می‌آمده. گزارشگر به مقر نیروهای عمل‌کننده رفته و با دسته‌ای که همان روز در موقعیت بوده‌اند حرف زده. اولین نفری که با گزارشگر حرف زده، متوجه موتورسوار نشده بود. یکی دیگر از نیروهای عمل کننده که آن روز سر نبش موضع گرفته بودند، گفته بود که نوجوان را دیده که به آنها نزدیک می‌شده اما تیر خوردنش را ندیده. او به سمت دیگری که مردم تجمع کرده بودند رفته و دیگر چیزی نمی‌داند. دو نفر از نیروهای عمل کننده به گزارشگر گفته بودند که موتورسواری را دیده بودند. گزارشگر حرف هر دو را ثبت کرده اما دو حرف متفاوت. یکی گفته که موتورسوار تنها بوده و دیگری گفته که دو نفر سوار موتور بوده‌اند. گزارشگر در آخر گزارش نوشته که وقتی با مرکز مونیتورینگ تماس می‌گیرد، فرمانده نیروهای عمل کننده به او تشر می‌زند که برود پی کارش. گزارشگر نوشته که به فرمانده‌ی دسته گفته که از طرف اداره‌ی آگاهی آمده و باید کارش را انجام بدهد. فرمانده‌ی عمل کننده داد زده که برود دنبال کارش. گزارشگر نوشته که فرمانده او را به بیروه مقر هل داده است. سرگرد دندان‌هایش را روی هم فشار داد. نمی‌توانست باور کند که افسر تحقیق اداره‌ی آگاهی اینطور در برابر نیروهای بسیجی دست و پا بسته باشد و کسی با وقاحت از دادن توضیح به افسر تحقیق طفره برود و به او بی‌احترامی کند. 

گزارش را گذاشت توی پوشه و رفت وسط خیابان. پراید خاکستری رنگی بوق‌زنان از کنارش گذشت. جلو مغازه‌ی لوازم خانگی ایستاد. خودش را معرفی کرد. مغازه‌دار با اوقات تلخ آمد جلو و گفت: بفرمایید. سرگرد گفت: روزی که اینجا تیراندازی شد، شما اینجا بودی؟ مغازه‌دار مردد به سرگرد نگاه می‌کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: همه بستن، منم کرکره رو پایین کشیدم. سرگرد گفت: یعنی چیزی ندیدی؟ مرد گفت: نه سرکار، چیزی ندیدم. سرگرد پرسید: صدا چی؟ چیزی شنیدی؟ مغازه‌دار گفت: والا چی بگم، صدا می‌اومد دیگه. مردم شعار می‌دادن. سرگرد منتظر ماند تا مرد ادامه بدهد. مرد مغازه‌دار گفت: اونوری‌ها، اونایی که سر نبش ایستاده بودن هم داد می‌زدن، به مردم فحش می‌دادن.

چشم‌های مرد مغازه‌دار، دودو می‌کرد و پیدا بود که نگران است. سرگرد دوباره پرسید: چیزی متوجه نشدی؟ مرد پرسید: مثلا چی؟ سرگرد جواب داد: هر چی که کمکم کنه. دارم درباره کشته شدن نوجوونی که اینجا تیر خورد تحقیق می‌کنم. اگه چیزی یادت اومد با من تماس بگیر. کارت کوچکی را به سمت مرد گرفت. مرد لب‌هایش را به هم فشار می‌داد. سرگرد گفت: دارم تحقیق می‌کنم ببینم کی تیراندازی کرده. مغازه‌دار گفت: والا فکر کنم همه بدونن کی تیراندازی کرده. بعد سرش را از توی درگاه بیرون آورد و به سمت راست نگاه کرد. آرام و شمرده به سرگرد گفت: یه پسر جوونی هست… ساکت شد. سرگرد گفت: خب… مرد به سمت چپ نگاه کرد. زیر لب و آرام گفت: نیستش الان. شاید اون چیزی دیده باشه. سرگرد گفت: کجا میشه پیداش کرد؟ مرد مغازه‌دار همانطور که به چپ و راست نگاه می‌کرد گفت: معمولا همین‌جاهاست.

سرگرد از مغازه‌های دیگر هم سوال کرد، هیچکس چیزی ندیده بود، اما دو نفر دیگر به پسر جوان اشاره کردند و گفتند که شاید او چیزی دیده باشد. یکی از مغازه‌دارها به مقابل اشاره کرد و گفت: اوناهاش… اونجاست. همون که رو موتور نشسته.

سرگرد به پسر جوان نزدیک شد. خودش را معرفی کرد و گفت: وقتی پسر نوجوون تیر خورد، تو اینجا بودی؟ پسر جوان گفت: اگه بگم آره، منو بازداشت می‌کنی؟ سرگرد لبخند زد و گفت: نه. من فقط درباره تیر خوردن اون نوجوون دارم تحقیق می‌کنم. پسر جوان سکوت کرده بود و به سرگرد نگاه می‌کرد. سرگرد گفت: تو موتور سواری ندیدی که به سمت مردم تیراندازی کنه؟ پسر جوان پوزخند زد: هه! موتورسوار؟ منظورت همون سه نفریه که گفتن دم مرز آذربایجان دستگیر شدن؟ تروریستا؟ همونا؟ سرگرد گفت: خب، تو بگو چه اتفاقی افتاد. سرگرد نفس عمیقی کشید و با لحنی دوستانه گفت: ببین، من دارم درباره‌ی این ماجرا تحقیق می‌کنم تا شاید… شاید بتونم قاتلشو پیدا کنم. خودت خبر داری که چه حرفایی گفته شده. من برای خونواده‌ی این نوجوون دارم تحقیق می‌کنم نه برای اداره‌ی آگاهی. شاید اگه بفهمن که دارم همچین کاری می‌کنم، عذرمو بخوان. حالا، برای اینکه خون این نوجوون بی‌تقاص نمونه، اگه می‌تونی کمک کن.

پسر جوان ناگهان جدی شد و با نگاهی سرد به سرگرد نگاه کرد: تیر زدن، دوتا. از روی موتور پیاده شد. به سمت پیاده‌رو رفت. سرگرد دنبالش کشیده شد. پسر جوان دستش را بالا آورد و به تنه‌ی درخت اشاره کرد. یکی از تیرها به زمین خورد،‌ کمونه کرد و نشست اینجا… ایناها. یکی دیگه هم… یکی دیگه هم خورد به مهدی.

سرگرد با خود زمزمه کزد: دوتا تیر بوده… بعد به جوان نگاه کرد و پرسید: می‌تونی بگی کجا به زمین خورد؟ پسر به سمت نبش خیابان راه افتاد. چند قدم که از درخت فاصله گرفت، به جایی اشاره کرد: یکی اینجا خورد. چند قدم دیگر برداشت و نرسیده به نبش، جایی تقریبا وسط خیابان، انگشتش را رو به سوراخ کوچکی گرفت و گفت یکی هم اینجا. سرگرد که چیزی به ذهنش رسیده بود، از جوان پرسید: قد مهدی چقدر بود؟ بلند بود؟ کوتاه بود؟ پسر جوان سرش را کج کرد و جواب داد: معمولی بود… هم‌قد خودم تقریبا.

سرگرد از توی داشبورد ماشین متر را درآورد. پسر جوان که احساس صمیمیت می‌کرد گفت: کمکی، کاری… سرگرد گفت: مترو بگیر برو تا درخت. سرگرد با کمک جوان، فاصله‌هایی را که می‌خواست برداشت کرد و نشست توی ماشین. پسر جوان کنار ماشین ایستاده بود و وقتی دید سرگرد سرش را روی کاغذ خم کرد و مشغول کار است، دور شد و رفت.

سرگرد موقعیت قرار گرفتن مهدی را روی کاغذ تعیین کرد. با توجه به دو نقطه‌ی روی آسفالت و ارتفاعی که گلوله به درخت نشسته بود، توانست موقعیت تقریبی تیرانداز را روی کاغذ پیدا کند. حساب که کرد، فاصله‌ی تقریبی را به دست آورد. از ماشین پیاده شد. جایی که روی کاغذ پیدا کرده بود، روی پشت بام ساختمان دو طبقه‌ای قرار می‌گرفت که در نگاه اول اصلا دیده نمی‌شد. ماشین را روشن کرد که برود به سمت ساختمان دو طبقه که دستی به شیشه‌ی ماشین خورد. سرگرد به سمت چپ نگاه کرد، پسر جوان کنار ماشین ایستاده بود. شیشه را پایین آورد و گفت: جانم؟ پسر جوان گوشی موبایلش را مقابل سرگرد گرفت و گفت: اینو دیدی؟ سرگرد به پسر جوان گفت: بیا بشین تو ماشین. پسر جوان ماشین را دور زد و نشست. سرگرد، قبل از اینکه موبایل را بگیرد، به ساختمان دوطبقه اشاره کرد و گفت: اون ساختمون مسکونیه؟ پسر جوان لب پایینش را به دندان گرفت و به سرگرد نگاه کرد. چند لحظه‌ای به سکوت گذشت. پسر جوان گفت: مسکونی نیست. سرگرد موبایل را گرفت. کسی از جایی تصویر گرفته بود که هم جمعیتی که سر کوچه ایستاده بود و شعار می‌داد و هم دسته‌ی گاردی‌ها که نبش خیابان ایستاده بود، در یک قاب قرار می‌گرفت.

جمعیت به فاصله‌ی حدود صد متر از گاردی‌ها، جلو کوچه جمع شده بود. کسی که فیلمبرداری می‌کرده، فقط روی جمعیت تمرکز داشت. پسر جوان گفت: یه عده هم اونطرف ایستاده بودن که اگه گاردیا حمله کردن، بتونن برن تو خیابون فرمانداری. سرگرد گفت: تو فیلمبرداری کردی؟ پسر جوان گفت: نه. اینو تو اینترنت گذاشتن. بعد انگشتش را جلو آورد و گفت: این مهدیه. سرگرد ناخودآگاه چشم‌هایش را جمع کرد. نوجوانی شانزده هفده ساله، با آرامشی تکان‌دهنده از جمعیت بیرون می‌آید و به سمت نیروهای گارد می‌رود. سرگرد زیر لب گفت: خدایا، این نمی‌ترسیده؟ جوان، که این حرف سرگرد را شبیه تعریف گرفته بود، گفت:‌ اصلا نمی‌ترسید. وقتی هم که فوتبال بازی می‌کردیم، جوری بازی می‌کرد که همه انگشت به دهن می‌موندن که این بچه چطور اینقدر نترسه.

صدای شعار دادن جمعیت کم و زیاد می‌شد. اولین گلوله که نزدیک مهدی به زمین خورد، مهدی فقط به سمت گلوله نگاه کرد. جوان با صدایی خش‌دار گفت: نامرد انگاری داشته قلق‌گیری می‌کرده. سرگرد فیلم را دو سه بار عقب برد با دقت گوش داد. صدای جمعیت نمی‌گذاشت صدای شلیک شنیده شود. چند لحظه بعد، گلوله به سر مهدی اصابت کرد و مهدی افتاد. سرگرد شنید که جوان گفت:‌ نامردا…

بغض گلوی سرگرد را گرفته بود. نتوانست دوباره فیلم را نگاه کند. توی نظریه‌ی کارشناسی خوانده بود که گلوله به پیشانی مهدی حضرتی خورده بود. جوان به پهنای صورت اشک می‌ریخت. به سختی گفت: اون روز چهلم حدیث نجفی بود. من و دو نفر از بچه‌ها رفته بودیم بهشت سکینه. اونجا هم قیامت بود. سرگرد موبایل را به طرف جوان گرفت. جوان گفت: یه فیلم دیگه هم هست. من دلشو ندارم نگاه کنم. اگه می‌خوای نگاه کن. سرگرد گفت: ببینم. پسر جوان دوباره گفت: من اصلا نمی‌تونم اینو نگاه کنم. موبایل را به طرف سرگرد گرفت.  

این بار از نزدیک‌تر فیلمبرداری شده بود. مهدی به پشت افتاده بود. خون از سرش روی آسفالت پهن شده بود. بدن مهدی از کمر، اندکی تاب خورده بود. دقایقی از فیلم، هیچکس دور و بر مهدی نبود. او تنهای تنها، روی آسفالت سرد افتاده بود و هیچکس به او نزدیک نمی‌شد. بعد جمعیت گاردی‌ها مهدی را دوره کردند. صدای حرف زدنشان ضبط نشده بود اما معلوم بود با هم یکی به دو می‌کنند. یکی از گاردی‌ها،‌ جوانکی را به سمت دیوار هل می‌داد. جوانک سعی می‌کرد خود را از دست گاردی رها کند اما نمی‌توانست. سرگرد صدای هق‌هق جوان را می‌شنید. بغض گلوی سرگرد را می‌فشرد. چند دقیقه بعد وانتی کنار پیکر مهدی می‌ایستد و گاردی‌ها مهدی را پشت وانت می‌گذارند و روی مهدی را با بنر زرد رنگی می‌پوشانند. وانت دور می‌شود و گاردی‌ها پراکنده می‌شوند.

سرگرد با صدایی که از بغض می‌لرزید به جوان گفت: خیلی ممنونم. کمک بزرگی کردی. جوان اشک را با کف دست از چهره پاک کرد و گفت: می‌تونی اون نامردی که مهدی رو زده، گیر بندازی؟ سرگرد گفت: نمی‌دونم. سعی می‌کنم. جوان پیاده شد.

سرگرد ماشین را روشن کرد و راند به طرف ساختمان دو طبقه. جلو ساختمان توجهش به تابلو سبز رنگ جلب شد که روی آن نوشته شده بود: اندیشکده. زیر لب گفت: اندیشکده‌ی چی؟ اسم نداره؟ ماشین را پارک کرد و پیاده شد. در بزرگ ساختمان بسته بود. در زد… کسی جواب نداد. دوباره در زد، محکم‌تر. صدایی شنیده شد: کیه؟ سرگرد گفت: باز کن. صدای کشیده شدن چفت آهنی به گوش رسید. دریچه‌ی کوچکی سمت راست در آهنی باز شد. دریچه‌ آنقدر کوچک بود که فقط دو چشم دیده می‌شد. مرد میانسالی که دریچه را باز کرده بود گفت: کسی نیست. سرگرد پرسید: این اندیشکده اسم نداره؟ مرد فقط نگاه می‌کرد. کمی بعد گفت: فرمایش؟ سرگرد دوباره پرسید: اینجا اسم نداره؟ مرد جواب داد: داره… حالا چی می‌خوای؟ سرگرد با ناراحتی گفت: این چه طرز حرف زدنه؟ من سرگرد اداره‌ی آگاهی‌ام. کارت شناسایی‌اش را جلو چشم‌های مرد گرفت. مرد چشم‌هایش را ریز کرد و اسم سرگرد را خواند: سعید تابنده. بعد به سرگرد نگاه کرد. سرگرد با عصبانیت گفت: این درو باز کن ببینم. مرد خنده‌ای کرد و جواب داد: برو به امان خدا. دریچه را بست. سرگرد با مشت به در کوبید. چندبار. صدای مرد شنیده شد: برو خدا روزی‌تو جای دیگه حواله کنه.

سرگرد از خشم می‌لرزید. سوار ماشین شد و به طرف اداره حرکت کرد. تصویر گلوله خوردن نوجوان هفده ساله برای لحظه‌ای از ذهنش بیرون نمی‌رفت. در تمام طول راه، مدام تصویر راه رفتن آرام مهدی، قارچ کوچکی که پیش پای او برمی‌آمد و فرو می‌نشست و افتادنش مقابل دیدگانش بود. بی‌احترامی مرد میانسال مثل تیغی پیوسته روی مغزش شیار می‌انداخت.

ماشین را نبرد تو پارکینگ اداره و همان کنار خیابان پارک کرد. دم در، ستوان حراست، احترام گذاشت. سرگرد دست بالا برد. ستوان دنبال او آمد و گفت: کجا بودی؟ سرگرد جواب سر بالایی داد و پا تند کرد. ستوان دنبالش نیامد. سرگرد نمی‌دانست که ستوان چیزی فهمیده یا می‌خواست زبان او را باز کند. هر چه بود، چشم دیدن افسر حراست را نداشت. هیچکس نداشت.

دم در اتاق سرهنگ، نفس عمیقی کشید و در زد. سرهنگ گفت: بیا تو. سرگرد رفت توی اتاق. پوشه را جلو سرهنگ گذاشت. سرهنگ به چشم‌های سرگرد نگاه کرد و گفت: چی شد؟ سرگرد گفت: نقشه‌ِی خرمدشت رو دارید اینجا؟ سرهنگ گفت: آره دارم.

نقشه‌ی خرمدشت را روی میز پهن کرد. سرگرد انگشت سبابه را گذاشت روی نقطه‌ای که مهدی را با گلوله زده بودند، گفت: اینجا بچه رو زدن. بعد انگشتش را روی نقشه حرکت داد تا رسید به ساختمان دو طبقه‌ای که با حساب و کتاب آن را پیدا کرده بود. انگشتش روی نقشه بود و به سرهنگ نگاه می‌کرد. سرهنگ گفت: خب، اینجا کجاست؟ سرگرد، کاغذ تا شده را باز کرد و گذاشت جلو سرهنگ: با در نظر گرفتن خط سیر گلوله‌ای که مهدی رو زده، معلوم می‌شه که از پشت بوم اینجا تیراندازی کردن. رفتم نگاه کردم، فقط نوشته بود اندیشکده. کسی هم نبود.

سرهنگ گفت: خوبه. گزارشتو بنویس و بده به خودم. فقط خیلی سریع. سرگرد، دم در برگشت و گفت: قربان گزارش من حرف دادستان رو تایید نمی‌کنه. دادستان گفته که تیراندازی از سمت کسانی بوده که تجمع کرده بودن و شعار می‌دادن. گفته نیروهای امنیتی سلاح نداشتن. سرهنگ زیر لب غرید: گفته که گفته… تو گزارش خودتو بنویس تا ببینم چیکار میشه کرد.

دو ماشین به فاصله‌ی کم از هم، مقابل اداره‌ی آگاهی کرج توقف کردند. از توی ماشین سیاه رنگ، دو مرد سیاه‌پوش پیاده شدند و از توی ماشین دوم، دو مرد که لباس شخصی پوشیده بودند. یکی از آنها همان مرد میانسالی بود که سرگرد فقط چشم‌هایش را دیده بود. چهار مرد، شانه به شانه‌ی هم رفتند توی اداره‌ی آگاهی. یکی از سیاه‌پوش‌ها با موبایلش مشغول حرف زدن بود. چهار نفر از مقابل بازرسی گذشتند. ستوان حراست که توی اتاق بازرسی نشسته بود، با دیدن سیاه‌پوش‌ها سیخ ایستاد و احترام گذاشت. سیاه‌پوش‌ها با قدم‌های بلند، به طرف اتاق سرهنگ رفتند. دو مردی که لباس شخصی پوشیده بودند دنبال سیاه‌پوش‌ها می‌آمدند. یکی از سیاه‌پوش‌ها در زد اما قبل از اینکه سرهنگ جواب بدهد، در اتاق را باز کردند و رفتند توی اتاق سرهنگ. سرهنگ بادیدن سیاه‌پوش‌ها از روی صندلی بلند شد. مرد سیاه‌پوش گفت: کدوم مامور درباره‌ی مهدی حضرتی تحقیق می‌کنه؟ سرهنگ گفت: چطور؟ سیاه‌پوش انگار اصلا صدای سرهنگ را نشنیده، به مرد میانسال نگاه کرد و پرسید: اسمش چی بود؟ مرد میانسال گفت: سعید تابنده. سیاه‌پوش گفت: سعید تابنده کجاست؟ سرهنگ میز را دور زد و به سیاه‌پوش‌ها نزدیک شد: چی شده؟ شما از کجا اومدید؟

همان لحظه در اتاق سرهنگ کوبیده شد. سرهنگ گفت: بیا تو. در باز شد و سرگرد در حالی که پوشه‌ای به دست داشت، آمد توی اتاق. با دیدن سیاه‌پوش‌ها می‌خواست برگردد که مرد میانسال گفت: خودشه. سرگرد جلو آمد و گفت: کی خودشه؟ یکی از سیاه‌پوش‌ها به سرعت بازوی سرگرد را گرفت و پوشه را از دست او کشید. سیاه‌پوش دیگر از پشت دو دست سرگرد را گرفت و دستبند زد. سرگرد به سرهنگ نگاه می‌کرد. سرهنگ لب‌هایش را به هم فشار می‌داد. سیاه‌پوش گفت: سرگرد سعید تابنده، شما بازداشت هستی. سرگرد گفت:‌ به چه جرمی؟ سیاه‌پوش گفت: خودت متوجه می‌شی. سرگرد صدایش را بلند کرد و دوباره گفت: به چه جرمی؟ سیاه‌پوش گفت: صداتو بیار پایین.

کارمندان اداره‌ی آگاهی، توی راهرو ایستاده بودند. سروصدا، کارمندان را از اتاق‌ها بیرون آورده بود. کارمند‌ها دو طرف راهرو ایستاده بودند. دو مرد سیاه‌پوش دو طرف سرگرد و دو مرد لباس شخصی دنبال آنها از راهرو می‌گذشتند. سرگرد لبخند محوی به لب داشت. خوشحال بود که یک نسخه از گزارش را توی کشو میزش گذاشته و می‌دانست دیر یا زود آن را می‌بینند و معلوم می‌شود که گلوله از کجا آمده و چطور به پیشانی نوجوان هفده ساله خورده است. سرگرد از راهرو می‌گذشت و سعی می‌کرد با همان خونسردی راه برود که دیده بود مهدی حضرتی، نوجوان هفده ساله، به سوی دسته‌ی گارد قدم برمی‌داشت.    

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی