داستانی که بر وصف بنا شده و در آرامش، یک زندگی از دست رفته را با تهرنگی از حسرت بازمیآفریند.
«اطلسیهای آن سالها»: داستانی که بر وصف بنا شده و در آرامش، یک زندگی از دست رفته را با تهرنگی از حسرت بازمیآفریند.
محمد عقیلی ( ۱۳۲۵ بندرعباس) فیلمساز و روزنامهنگار است. او از سال ۱۹۸۵ در تبعید در سوئد زندگی میکند. بازنگری در آنچه که تا پیش از تبعید اتفاق افتاده از درونمایههای اصلی مجموعه داستان «سفری در سرخ» است که نشر باران از او منتشر کرده است.
شهرنوش پارسیپور در معرفی این کتاب نوشته:
گرچه محمد عقیلی دیر به میدان آمده، اما در کارش نشان میدهد که ادبیات را به خوبی میشناسد و استعداد قابل تاملی در داستان نویسی دارد. علاوه بر این حساسیت زیادی نسبت به وقایع فاجعهبار سیاسی ایران از خود نشان میدهد. عقیلی در کار تحلیل شخصیتها ید طولائی دارد. به زنان مهر ویژهای دارد و شخصیتی که از آنها به دست میدهد اغلب مهربان و دوست داشتنیست.
بانگ

-مهتاب بابا اونوریا رو هم آب بده
-دادهم
-پاشون خشکه
-آفتاب زده، به همه شون آب دادهم
-دوباره بده، نباید آبشون خشک بشه
-ولی زیادیشون میشه بابا، خراب میشن
باغچهی آن طرف را همین چند دقیقهی پیش آب داده بود. خاکِ تشنه آب را در خود کشیده بود و آفتاب هم خاک را خشکانده بود، اما سرحال بودند، ایستاده بودند و رنگهای سرخ و سفید و بنفش و صورتیشان تمام باغچه را پر کرده بود.
مهتاب آخرین قطرههای آب را روی اطلسیها خالی کرد و آبپاش را در سایهی کم جانی که جلو ایوان پهن شده بود کنار بوتهی گل کاغذی گذاشت.
اطلسیهای رنگارنگ که بر گلبرگهایشان قطرههای روشن آب برق میزد، در باغچههای دوطرف حیاط در وزش نسیمی که از سوی دریا میآمد و در گریزش از داغی آفتاب به خنکی ایوان پناه میبُرد، میرقصیدند. بوی خوش اطلسیها با نسیم به ایوان میرفت و با خاکستری روشن سایه که بر تن دیوارها و ستونهای سفید مینشست، میآمیخت.
آقای گلپرور روی صندلی حصیریاش در ایوان نشسته بود و بادبزن برقی قدیمی و کهنهای که روی میز کنار یخچال بود با چرخش پرصدای پرههایش او را خنک میکرد. ایوان غرق در سایه بود. گلپرور به ساعتش نگاه کرد. دستی به موهای سفید و نازکش کشید و دوباره رو به حیاط به درخانه خیره ماند. اگر در گشوده شود و خندانی آن نگاه در خانه بریزد، اگر در گشوده شود و فریاد سرخوشانهای تن گرم هوا را بلرزاند، اگر در گشوده شود و آن چشمها ….

مهتاب شیر آب وسط حیاط را بازکرد و وقتی که آب از داغی افتاد پای خود را زیر آن گرفت. آب گرم از روی ساق پای سفیدش گذشت، به انگشتها رسید و از آنجا مثل آبشاری ریخت روی کفی سیمانی چهارگوش زیر شیر آب و روان شد در جوی باریکی که از حیاط میگذشت تا به در خانه میرسید و از زیر آن در کوچه رها میشد. اگر پدر در ایوان بر صندلی حصیریاش ننشسته بود و در انتظار نیکروش چشم به آن سو ندوخته بود و اگر قرارنبود نیکروش مثل هر روز در این ساعت بعدازظهر به در بکوبد و پا به خانه بگذارد، میتوانست بر پاشویه بنشیند و خود را به زیرشیر آب بکشد و با خنکی آب، داغی آفتاب را از تن بشوید. مهتاب پاها را شست، آبی به صورت زد، شیرآب را بست، به پدر که همچنان منتظر چشم به در دوخته بود نگاهی انداخت و به اتاق خود در انتهای ایوان رفت.
در سوی دیگر ایوان اتاق گلپرور بود. اتاق بادگیر بزرگی که لولههای بادگیرش را سالها بود بسته بودند چرا که زیبا دوست میداشت تن به خنکی باد کولر بدهد تا به نسیم نیمهگرم مرطوب از دریاگریختهای. و سالها بود که اتاق بادگیر از آفتاب و نسیم تهی شده بود، از همان روزها که زیبا به این خانه آمد. اولین بار زیبا را در باشگاه کارمندان گمرک دید. در آن شب گرم شرجی زدهی ساکت کسالتآور در حیاط سنگ ریزی شدهی باشگاه، در میان گلهای اطلسی و بوتههای گل کاغذی و بوی گل ابریشم که از خیابان میآمد و بر حیاط فرومیبارید، که هوا چسپنده و سنگین بود و گویی ابر، گویی باران بالای سر ایستاده بود و منتطر تا ببارد، که او پشت میزی با رومیزی خیس نشسته بود و در نور پریدهای که لامپهای آویخته در حیاط به سختی از هوای خیس عبور میدادند، او را دید. دو چشم روشن شفاف که به درون آمد. آمد تا بسوزاند و سوزاند.
چهل سال بیشتر بود که گلپرور این خانه را داشت. بعد از چهارسال که به بندر منتقل شد این خانه را خرید. چند ماه قبل از ازدواجش و وقتی که فهمید اگر صاحب خانهای باشد امکان موافقت پدر زیبا خیلی بیشتر میشود، شاید برای این که جاگیرتر شود، ریشه پیداکند، خانه مانع از رفتن او شود و او نتواند دختر آنها را بردارد و به غربت ببرد به شهری دیگر میان غریبهها. آقای مرادی این را به او گفته بود که کارمند قدیمی گمرک بود و پدر زیبا را خوب میشناخت. خواستگاری را هم او برایش رفت.
گلپرور به ساعتش نگاه کرد. از چهار گذشته بود. سایه توی حیاط پهنتر شده بود و داشت میافتاد روی اطلسیهای باغچهی آن طرف. از فلاسکی که مهتاب چای زده بود و با دو استکان و نعلبکی گذاشته بود روی میز کنار جعبهی تخته نرد، یک چای ریخت. یک قاشق شکر در آن ریخت و هم زد. نگاهش به در خانه بود. در خانه را نمیبستند. عصرها وقتی مهتاب به اطلسیها آب میداد چفت در را باز میکرد و دو لنگهی در را روی هم میانداخت تا نیکروش پشت در نماند. نیکروش عصایش را به در میکوبید، آن را باز میکرد و به داخل میآمد. خیس از عرق و عصازنان و لنگان از کنار دو باغچهی اطلسی میگذشت، به ایوان میرسید، دست به ستون میگرفت و با تکیه به عصا از سکو بالا میآمد، خودش را میانداخت روی صندلی حصیری، نفس بلندی میکشید، از پشت شیشهی ته استکانی عینکش به گلپرور نگاه میکرد، لبخند میزد و میگفت «چطوری جوون؟». و این کار هرروزشان بود. در ایوان چایشان را میخوردند، سیگارشان را میکشیدند و وقتی که آفتاب در گریزش از سایهای که به دنبالش بود اطلسیها را رها میکرد و از حیاط میگذشت و خودش را میانداخت روی دیوار روبه رو، میز و صندلیها را میآوردند بیرون میگذاشتند میان دو باغچه و مینشستند به تخته بازی کردن. مهتاب هم میآمد و با آبپاش آب بر تن خشک و تشنهی زمین میپاشید. دانههای آب که چون باران بر خاک مینشست میترکید و خاک را به هوا بلند میکرد. روی خیسی زمین غباری سنگین و خسته شناور میشد و بوی خاک و بوی اطلسیها که آب بر گل برگهای مخملیشان باریده بود تمام حیاط را پر میکرد.
مهتاب از در اتاقش که بازبود به پدرش نگاه کرد که کبریت کشید و همان طور که نگاهش به در خانه بود سیگاری را که به لب داشت روشن کرد. مهتاب به خودش در آینه نگاه کرد. به چینهای ریز پای چشمهایش، به چند تار سفید مو، به پوست شلشدهی صورت و به ابروهای پرپشتی که دیگر سالها بود دست هیچ مشاطهای به آنها نرسیده بود. مهتاب کشو را باز کرد و قاب عکس را بیرون آورد. هفده سال پیش عادل او را به عکاسی هاشمی برد، زیر نور چراغها جلو دوربین ایستادند کنار یک دیگر و هاشمی عکسشان را گرفت. بیست و یک سال داشت و دل سپردهی عادل بود. عادل مردانه ایستاده است و با لبخندی به او نگاه میکند. چه آسان به این لبخند و به این نگاه عاشق شده بود. نه، بعد از این همه سال دیگر کینهای نداشت، پذیرفته بود، همچنان که پدرش پذیرفته بود و این سالها را با زخم چرکین قلبش به سر آورده بود. قاب را در کشو گذاشت و آن را بست. پدرش هنوز سیگار میکشید و نیکروش هنوز نیامده بود. نگاهی به حیاط انداخت که سایه چون فرشی سرتاسرش پهن بود. باید حیاط را آب پاشی میکرد برای خنک کردن تن زمین و پراکندن بوی خیس خاک که از بچگی دوست داشت از همان وقت که عصرها پدرش حیاط را آب پاشی میکرد و به اطلسیها آب میداد و مادرش میگفت از بوی خاک بدش میآید و به اتاق میرفت و در را به روی خود میبست. مهتاب به حیاط رفت. آبپاش را گذاشت زیر شیرآب و آن را باز کرد. پدرش چروکیده و درخودفرورفته به در خانه خیره مانده بود. چرا نیکروش نیامده است؟ روزهای دیگر دراین ساعت حیاط پر بود از صدای فریاد و خندهی آنها. دو پسر بچه که با موهای سفید به سر و کول هم میپریدند و در میدان نبرد تاسها و مهرهها برای هم شاخ و شانه میکشیدند. مهتاب شروع کرد به آب پاشی حیاط. بارانی بر گرمای خاک. غباری در پرواز به سوی قطرههای روشن آب. تاولهایی بر تن زمین و بوی فرونشستن عطش خاک.
گلپرور سیگارش را در زیرسیگاری روی میز خاموش کرد. نگاهی به مهرههای سفید و قهوهای و تاسهایی که به انتظار مانده بودند انداخت و باز به در خانه چشم دوخت. صدای ریزش آب بر غبار نرم خاک را میشنید. تصویر هر روز تکرارشوندهی مهتاب را که آب بر داغی حیاط میپاشید میدید و خاکستری سایه را، بوی نم خاک را و بوی اطلسیها را، اما همه چون طرحی، چون خیالی. میدید اما نمیدید. میشنید اما نمیشنید. هرچه بود دری بود که باید گشوده میشد و مردی بود که خیس و خسته به درون میآمد.
سایه، خود را از دیوار بالا میکشید. بوی نم خاک و بوی اطلسیها حیاط را پرکرده بود. مهتاب آبپاش را گوشهی حیاط گذاشت و به پدر نگاه کرد. هر روز بعد از آبپاشی حیاط، با گرمکهایی که توی یخچال حسابی خنک شده بودند برایشان فالوده درست میکرد. بازیشان را رها میکردند تا فالوده بخورند و چه تعریفی میکردند و نیکروش با چه اشتهایی میخورد و چه مزهای از دهنش میگرفت. پدر فرورفته در صندلیاش و بیحرکت به در چشم دوخته بود. مهتاب میدانست در فکر او چه میگذرد. دلش برایش میسوخت. لحظهای ماند. به تاولهایی از خاک که روی پاهایش درست شده بود نگاه کرد. شاید برایش مهمان رسیده است. شاید پسرش برگشته است. شاید کاری پیش آمده، جایی رفته و یا شاید هم حالش بد شده است. اما میتوانست سلمان را بفرستد و خبر بدهد. ولی شاید سلمان خانه نبوده است. آن روز هم همین انتظاربود. اما آن روز هم او و هم پدر، هفده سال جوانتر بودند و تابستان نبود و عصری خاکستری پر از بوی نم خاک نبود و اطلسیها رنگین و مخملی باغچه را پرنکرده بودند. شب سیاه و سردی بود. زمستان بود و استخوانهای آنها از سوزی غریب میسوخت. هفده سال پیش که عشق در درونش چون درختی شاخ و برگ گسترانده بود، که از عشق جوانتر شده بود، زیباتر، جسورتر و معصومتر شده بود. نه، آن نه انتظار که نفس برنیامدن، گسیختن رگها ازهم، از گردش افتادن خون و درد، درد، درد بود، دردی بزرگتر از همهی بودن. شیرآب را باز کرد و پاها را همچنان که در دمپایی بود زیر آن گرفت. آب نیم گرم تاولهای خاک را شست و در جوی سیمانی به سوی در روانه ساخت. شاید تا وقتی که از زیر در میگذشت و در کوچه و میان بوتههای خار که چون گلهایی در باغچهای در دوسوی کوچه گسترده بودند رها میشد، ضربهای به در میخورد، در گشوده میشد و عینک ته استکانی او برق میزد. آب خنک تر شد. مهتاب پای دیگرش را زیر آب گرفت، اما دیگر به عبور آب در جوی وسط حیاط نگاه نکرد. به پدر نگاه کرد و پدر که چشم به او داشت رو برگرداند و باز به در خیره شد. شاید پدر نیز به انتظار هولناک آن شب میاندیشید. مهتاب شیر آب را بست و به ایوان رفت. گرمک را از یخچال بیرون آورد. کرکی از سرما بر پوست زردش بود که کف دست گر گرفتهاش را خنک کرد. کارد را برسینهی گرمک نهاد و فرو کرد و اندیشید اگر آن شب، آن دو را باز میآوردند، کارد را در دل عادل فرو میکرد یا آن دیگری و پس از هفده سال هنوز نمیدانست و با آن که دیگر هردوی آنها را بخشیده بود اما این تصویر فرو شدن کارد در سینهی عادل و آن دیگری هر بار میآمد بی آن که کم رنگی بگیرد. گرمک را دونیمه کرد. دانههایش را در سطل زیرمیز خالی کرد و با چنگال شیارهایی در تنش نشاند و بعد در پیالهای ریخت، کمی شکر بر آن پاشید و با قاشقی برای پدر برد.
گلپرور پیاله را گرفت. خنک بود. صدای دهن مزه و به به گفتن نیکروش را شنید. به او نگاه کرد اما او را بر صندلی ندید. صندلی خالی بود و حالا مهتاب میخواست بر آن بنشیند. سایهی گسترده بر حیاط پررنگتر شده و دیگر نشانی از آفتاب بر دیوار نمانده بود. داشت شب میشد. حالا بوی اطلسیها را میشنید و آنها را میدید که رنگ و وارنگ در باغچه پراکنده بودند. نیکروش بلند میشد میرفت کنار باغچه مینشست، اطلسیها را بو میکرد، یکی از سفیدهایش را میچید و برمیگشت. در ایوان چراغ را روشن میکرد و میگفت «چراغو روشن میکنم که اطلسی ها رو بهتر ببینی جوون» و هردو میخندیدند، تاس میریختند و مهره برسینهی تخته میکوبیدند. گلپرور دیگر در را خوب نمیدید. شب فاصلهی میان او و در را با تاریکی پرکرده بود. تاریکی. سردش شد. نمیخواست فکر کند اما نمیتوانست، دست خودش نبود با تاریکی میآمد. مثل این بود که درون تاریکی ست و خودش را روی او میاندازد. در همین ایوان بود که تمام شب را درانتظار شنیدن صدای در راه رفت و راه رفت. با هر صدای پایی و هر صدای نامفهومی در کوچه، گشوده شدن در را میدید و به درون آمدن آنها را. آیا لبخندزنان میآمدند یا شرمسار و گریان یا کتکخورده و مجروح و یا سرفراز از وقاحت چندش آورشان؟ هنوز هم نمیتوانست تصویری بیابد. آن شب هم نتوانست. آن شب که انتظار ابدی شد، تصاویر در تصور ماندند، دری گشوده نشد و کسی نه خندان و نه گریان به درون نیامد. هفده سال پیش. چه انتظار دردناک و سرد و سیاهی. به مهتاب نگاه کرد که چشم به او داشت و درفکر بود. آیا او هم به آن شب تیرهی سرد میاندیشید؟
مهتاب تاسها را برداشت. بزرگ و خنک با گوشهها و خطهای تراش خورده و صاف با نقطههای سیاه درشت. چند بار و چند سال او این تاسها را براین میدان چوبی ریخته بود و مهرهها را چون اسبهایی خانه به خانه پیش رانده بود. در آن زمستان کسالت بار تاریک، او و پدر چون مهرهها سرگردان این میدان و در میدانی دیگر عادل و … چرا ندیده بود؟ چرا ندانسته بود؟ چرا معنای آن نگاهها و لبخندها را درنیافته بود؟ مگر باید درمییافت؟ مگر میتوانست معنایی درمیان باشد؟ مگر آن دیگری … و چرا پدر این همه را ندیده بود و درنیافته بود؟
گلپرور برخاست. کوتاه و لاغر و لرزان و پیر به سوی در خانه رفت. مهتاب نگاهش کرد و دلش سوخت برای او و برای خودش. گلپرور در را که دو لنگهاش برهم بود بازکرد و نگاهی به کوچه انداخت. شب در کوچه راه میرفت و دیوارها را سیاه میکرد. صدای گلپرور در کوچه رها شد
-عنایت …
شب موج برداشت، شکافته شد و صدا از میانش گذشت. گلپرور گوش داد. پاسخی نشنید. میدانست بیهوده است اما فکر کرده بود شاید جایی در کوچه مانده باشد. در را روی هم گذاشت. به کنار باغچه آمد و گلی چید، یک اطلسی بنفش، همان رنگی که زیبا دوست داشت، که عصرهای همهی تابستانها وقتی که از بوی پاشیدن آب بر داغی تن خاک به بادگیر آن سوی ایوان میگریخت، گلپرور برایش میبرد اما او با خشم پرپرش میکرد. گلپرور چراغ ایوان را روشن کرد. صدای نیکروش را شنید «برای این که اطلسیها رو بهتر ببینی جوون». روی صندلیاش نشست.
-فالوده ت گرم میشه بابا
میل نداشت. چیزی راه گلویش را بسته بود. گل را به مهتاب داد و مهتاب تاسها را روی تخته ریخت. جفت دو. گلپرور تاسها را برداشت. مهتاب گل اطلسی بنفش را بویید. گلپرور تاسها را ریخت. جفت دو. دو این سو و دو آن سو. محکومیتی که تاسها نیز نشان میدادند. او و مهتاب این سو کنار اطلسیها، کنار رنگینی و بوی تابستانیشان و آن دو، زیبا و آن دیگری در آن سو، جایی دور از اطلسیها. و زیبا چه دشمنیی با اطلسیها داشت و چه شبیخونی میزد هر بار به سرزمینشان.
مهتاب برخاست. گل را در جادکمهی پیراهن پدر فروکرد و چون مدالی بر سینهاش نشاند.
-میرم ببینم چرا نیومد.
گلپرور با مهربانی دست او را فشرد. مهتاب به کنار باغچه رفت تا چند شاخه گل برای نیکروش بچیند. گلپرور به بازگشت مهتاب اندیشید که خندان میآید و میگوید مهمانی غریب برای او رسیده بود و سلمان هم نبود تا پیغام بیاورد و اندیشید اگر میتوانست وجود تلفن و صدای کریه زنگ آن را تاب بیاورد دیگر کسی را به زحمت نمیانداخت و آسان از همه باخبر میشد، اما نمیتوانست. هفده سال بود نتوانسته بود. از آن روز، در فردای آن شب سیاه سرد سخت که صدای هرزهی زیبا را غرق در لذتی فاسد از جایی دور به گوش او رساند و او تلفن را چون صدای زیبا، چون سر او، چون تن او به دیوار کوبید و متلاشی کرد دیگر نتوانست دیگر نخواست که صدای لرزان زیبا را چه از لذتی رخوتناک و چه از شرمی هراسناک و با عجز و لابهای برای بخشش و بازگشت بشنود. زیبا در قلب او مرده و در همان جا به خاک سپرده شده بود.
در خانه ناگهان چون دهان سیاه شب گشوده شد و سلمان به درون پرتاب شد. دردناک میگریست و تاب آن همه بغض را نمیآورد.
گلهای اطلسی چون بارانی رنگین از دست مهتاب رها شدند و بر خاک باریدند.
گلپرور به سلمان نگاه کرد و از پشت دریایی که پیش چشمانش بود نیکروش را دید که مهرههایش را جا به جا کرد و با خنده گفت:
-نوبت توئه جوون، بریز ببینم.