لوییس انریکه مهخیا گودو: انتقام شخصی من
انتقام شخصی من از تو این خواهد بود
که فرزندانت حق ِ آموزش و گُل داشته باشند.
انتقام شخصی من این ترانه خواهد بود
که بمیری بیهیچ نشانی از ترس.
انتقام شخصی من از تو این خواهد بود
که نیکی ِ خلقام را برابر ِ چشمانات بگیرم،
بی هیچ نشان از جنگخواهی و همیشه
گشادهدست و استوار در پیروزی.
انتقام شخصی من از تو این خواهد بود
که “صبح به خیر” بگویم در خیابانی بینشان از فقر،
و به گاهی که پرتات کنند به سلول زندان،
بگویم: “چنین غمگین منگر”.
تو، شکنجهگر ِ جلاد،
نمیتوانی سر بلند کنی.
انتقام شخصی من از تو این خواهد بود
این دستان که به زمان شکنجه شکستی
با همان ظرافت آشنا دراز شوند به دوستی.
و او که ازش بیشترین نفرت داشتی،
به زمانی که ترانه زبان خشونت بود.
اما انسان، به زیر پوست
امروز دل ِ تپندهای دارد سرخ و سیاه.
پابلو نرودا: و شرحی خواهم آورد برای شما
شرحی خواهم آورد برای شما
خواهید پرسید: پس کجایند یاسهای خوشهای؟
و ماوراءطبیعت پوشیده از کوکنار؟
و باران که اغلب میخمید بر واژههاش
و پُر میکرد حفرهها و پرندگان را؟
به شما خواهم گفت چهگونه میگذرانم
باشندهی محلهای بودم در مادرید
با کلیساها
ناقوسها و درختان.
از آنجا میدیدی
چهرهی خشک کاستییا
چونان اقیانوسی از چرم.
خانهی من مینامیدند
خانهی گُل، زیرا همهجا
پر بود از شمعدانی:
زیبا بود خانهام
با کودکان و سگها.
یادت هست رائول؟
یادت هست رافائل؟
فدریکو، آنجا آرمیده به زیر خاک،
یادت هست هنوز
آن خانه با مهتابیهاش
آنجا که نور ِ تابستانه دهانات پُر گل میکرد؟
برادر، آه برادر!
همهچیزی
صدای بلند داشت، نمک ِ کالا،
کُپهی نان داغ،
بازارهای آرگولیس ، محلهی من با تندیساش
چون دوات ِ سفید میان روغنماهی ِ اطلسی:
جاری ِ روغن زیتون در قاشقها،
کوبیدن پرشور دستها و پاها
خیابانها را میانباشت،
مترها، لیترها،
عصارهی شفاف ِ زندگی،
انبوه ِ ماهی،
منظر ِ بامها با آفتاب ِ تند بر آن
که نوک ِ نیزه میخماند؛
سیب زمینی، عاج ِ ظریف تبآلود،
فرش ِ گوجه فرنگی تا دریا.
و به صبح روزی همه چیز در آتش بود
و در صبحی شعله برخاست از زمین
و بلعید جانهای زنده را،
هم از آن زمان آتش،
و هم از آن زمان باروت
و هم از آن زمان خون.
تبهکاران با هواپیما و لجن،
تبهکاران با انگشترمُهر و زنان اشرافی،
تبهکاران با راهبان سیاهپوش ِ رستگار،
از آسمان آمدند تا کودکان را بکشند
و خون کودکان جاری شد بر خیابانها
روشن چونان خون ِ کودکان،
شغالهایی که از شغال میگریزند،
سنگهایی که خاربوتهی تاتاری خشک میجوند
رگهایی به نفرت از رگها.
چشم در چشم شما دیدم
که خون ِ اسپانیا فراز آمد
تا غرقتان کند در موجهاش
موج ِ غرور و موج ِ کاردها.
ژنرالها
خائنان:
به خانهی مُردهام بنگرید
به اسپانیای ویران بنگرید:
اما از هر خانهی سوخته فلز ِ سوزان برمیخیزد
جای گل،
اما از تَهی ِ اسپانیا
اسپانیا برخواهد خاست
اما از هر کودک مرده، سلاحی با چشم برخواهد خاست
اما از هر جنایتی گلولهای برخواهد خاست
که به روزی راه ِ قلبتان را خواهد یافت.
خواهید پرسید: چرا شعر ِ او
از رویا نمیگوید، از برگها،
از آتشفشانهای بزرگ ِ وطن ِ زادگاهاش؟
بیا و ببین، خون را به خیابانها
بیا و ببین
خون را به خیابانها،
بیا و ببین
خون را به خیابانها!