بگذار
در میان آوای این آبشاری که صدایش حزن پاییزی را میخواند
برایت قصه بگویم
بگذار از تکه تکه،
خردهریز سنگهای خونین
و یا یال سوراخشده از کوهستان را
آواز کنم
بگذار
از گیسوی به تاراج رفته
له شدهای بگویم
که چقدر در تاریکی این روزها
همراه گردن خونین گندمزاران و بیشه و
پیشهام
دستی بسته است
و کمر تا شدهی درختان را
برایت رسم کنم
که در ضیافت ارغوانی حنجرهی این زمین به سوگ و سوک خزیدهاند
و همهی پرندههای آبیاش
آرام آرام در کوچی سر گردان
تنها و تنها سرمایه عطوفتی را
در دانه دانهی سرنا میخوانند
که چون کوکویی بر ویرانهای
که روزی روزگاری
حجم بوسههای مادرانه آن
ابر و تندری را
در تاب موهایت، از خیال میکاشت.
بگذار تا بگویم
که بیتو و لالاییات
این جهان چقدر بیبوسه و آغوش ،
همچنان تکرار میشود
و شمشیری آویزان،
بر سرم، حکومتی جاودانه شده است.
بگذار دستهایت را حنا بگیرم
و بر گونههایت
خالی از گل لاله بکوبم
تا در دلشورهی مداوم ،
دهان آغشته به فریاد تو را
نشانی از خاطره کند
. بگذار
بگذار در پرتو این باران بیثمر
دستکم خدا را به سخره بگیریم
سپس پیراهنی از ابر تازه برایت بدوزم
تا اشتیاق و رویایت
دیگر از زوزه گرگی، گرگانی زخمی
نهراسد
آخ بگذار لمحهای
سر بر سینههای بر آمده
که در رقابتی با ماه میدرخشند،
واژه، واژههایم را بشورانم
تا بر آرزوهای سنجاق شده در قلبمان
شولایی از شعر شوند
بگذار.