یک موقعیت داستانی ویژه: پروانه، یک زن سرخورده با تابوت همسرش حبیب به ایران بازمیگردد. چه در انتظار اوست؟
داستان «در خود نشستن» یک داستان نمونه از شهرنوش پارسیپور است. نمونه است زیرا مضمون بسیاری از داستانهای این نویسنده توانا را در این یک داستان میتوان بازیافت. اسد سیف، پژوهشگر و منتقد ادبی در نقد این داستان مینویسد:
«در خود نشستن» در خود فرورفتن است، نشستن در خویشتنِ خویش، زانو به غم در آغوش گرفتن و به خویش نگریستن.»
شهرنوش پارسیپور از ۱۶ سالگی شروع به چاپ داستانهایش با نام مسنعار «شهرین» در نشریات کرد. «سگ و زمستان بلند» از منظر دختزی مرده روایت میشود که در اثر رویارویی با مشکلات مبارزی که از زندان آزاد شده و رفاهطلبی طبقه متوسط به آگاهی دردناکی میرسد.
«آویزهای بلور» در فضایی رویایی عزلت و هویتباختگی ناشی از زندگی کارمندی در شهر بزرگ را بیان میکند.
«طوبی و معنای شب» و «زنان بدون مردان» از شناخته شدهترین آثار پارسیپوراند. در این دو اثر نویسنده تحول روحی زنان در تاریخ معاصر ایران را بیان میکند.
«عقل آبی»، «آداب صرف چای در حضور گرگ»، «خاطرات زندان»، «شیوا، یک داستان دانش»، «ماجراهای ساده و کوچک روح درخت» و «کمی بهار» را در سالهای دراز تبعید و دوری از وطن پدید آورد. رمان «کمی بهار» به تازگی منتشر شده است.
بانگ
تابوت حبیب در قسمت بار هواپیما قرار داشت. پروانه اما سرتا پا سیاه پوشیده در قسمت مسافران نشسته بود و حالا داشت پنجمین ویسکیاش را میخورد. با این که با هواپیمای سوئیس ایر سفر میکرد اما روسریاش را از همان لحظه ورود به هواپیما روی دوشش انداخته بود. حالا اما فکر میکرد که آیا راهی از قسمت مسافران به انبار هواپیما وجود دارد یا نه. میخواست برود در کنار تابوت حبیب دراز بکشد. مست بود و مطمئن بود که راهی میانهی قسمت مسافران و انبار هواپیما وجود دارد. چندبار دورخیز کرد تا برود و راه را پیدا کند. حبیب یخزده در آن پایینها بود. پروانه میخواست همانند او یخ بزند و با او به دوزخ یا بهشت برود.
دوباره یک ویسکی دیگر سفارش داد. میهماندار با تعجب به او نگاه کرد. اما او همانند همهی میهماندارها مودب بود. شیشهی کوچک ویسکی را مقابل او گذاشت با یک لیوان پر از یخ و پروانه ناگهان دید که اشکهایش سرازیر شدهاند. از بچگی همیشه از گریه کردن نفرت داشت. همیشه وقتی وضعی پیش میآمد که گریه کند به زیر زمین خانه پناه میبرد و اشک میریخت. بعد صورتش را پاک میکرد و وارد قسمت اصلی خانه میشد. اما حالا در هواپیما نمیدانست چطور جلوی اشکهایش را بگیرد. آیا زندگی تمام شده بود؟ آیا با مرگ حبیب او هم میبایست میمرد؟ نمیدانست.
به یاد سالهای انقلاب افتاد. در آن موقع او در سال سوم مدرسهی مامایی درس میخواند. او هم همانند همهی مردم به جنب و جوش افتاده بود. در آن موقع گروههای مختلف سیاسی فعالیت خود را آغاز کرده بودند. پروانه همانند بسیاری از جوانان نمیدانست به کدام گروه سیاسی تعلق دارد. تمام آنچه که آنها میگفتند نو و تازه بود. عاقبت اما به یک گروه سیاسی جلب شد و پس رفت که نشریات آنها را در مدرسهای که درس میخواند پخش کند. او بدون آن که چیز زیادی از این نوع فعالیتها بفهمد با این گروه همکاری میکرد. البته یک نکته مسلم بود که او با حجاب اجباری مخالف بود و میکوشید به گروههایی نزدیک شود که مخالف حجاب بودند.
یک سال بعد از انقلاب دوره مدرسه را تمام کرد و در بیمارستانی استخدام شد. حالا به دستور سازمانی که شبه عضو آن بود دیگر نشریه پخش نمیکرد. آنها او را برای کار مهمتری در نظر گرفته بودند. بعداً اما یکی از اعضای سازمانی که او در آن فعال بود به خانهاش آمد. این روزی بود که پدر و مادرش به مشهد رفته بودند. عضو سازمانی با انتقاد به اثاثیه خانه نگاه میکرد. مبلهای خانهی آنها استیل بود و این به نظر رفیق سازمانی قابل انتقاد بود. بعد اما او از پروانه خواست تا اتاق او را ببیند. پروانه او را به اتاقش راهنمایی کرد و عضو با دیدن پوستر بزرگ شون کانری، هنرپیشهی معروف سینما یکه خورد. پروانه شون کانری را دوست داشت، و این پوستر را با زحمت به دست آورده بود. عضو سازمانی او به او تکلیف کرد که پوستر را پاره کند. پروانه مقاومت کرد و رفیق خود پوستر را از دیوار کند و پاره کرد.
پروانه بسیار جا خورده بود. به نظر او پوستر شون کانری با فعالیت سازمانی هیچ منافاتی نداشت. او شون کانری را دوست داشت و نمی فهمید چرا باید پوستر را پاره کرد.
چنین بود که از ادامه ی فعالیت با این سازمان منصرف شد. اما باز انقلاب بود و وسوسهی فعالیت سیاسی. حالا دیگر پروانه نمیدانست با چه گروهی باید فعالیت کند. فقط آن را میدانست که باید کاری کرد. به طور مرتب نشریهی سازمان های مختلف را میخواند. گاهی اوقات اعضای سازمانی که او قبلاً به آنها متصل بود به دیدارش میآمدند. اما پروانه خاطرهی پوستر شون کانری را حفظ کرده بود. آنها او را به عنوان “بورژوا” مسخره میکردند. پروانه احساس حقارت میکرد. دچار این احساس بود که نقصی در او وجود دارد. اما عاقبت مرحلهای از راه رسید که حکومت اعضای سازمان های مختلف سیاسی را دستگیر میکرد. و بدین ترتیب بود که یک روز پاسدارها به بیمارستان آمدند و او را دستگیر کردند.
پروانه متحیر شده بود. او مدتها بود که با این سازمان قطع رابطه کرده بود و همین را هم به بازجو گفت. اما در مرحلهی بعدی متوجه شد بعضی ها که دستگیر شده بودند نام او را هم به عنوان عضو به دادستانی داده اند.
اکنون دوران محکومیت او شروع شده بود. دادستانی پس از بازجوییهای بسیار به او سه سال زندان معلق داده بود. او باید آنقدر میماند تا روشن شود آیا فعال بوده است یا نه، و از همین مرحله برزخ ترسناک زندگی پروانه شروع شد. او روزی را به خاطر می آورد که زندانیان چپگرا ناگهان تصمیم گرفتند نماز بخوانند. پروانه از نوع آدمهایی بود که به خدا اعتقاد دارند. اما او هرگز در زندگیش نماز نخوانده بود و حالا نمیدانست چرا باید نماز بخواند. او چند روزی در برابر این واکنش زندانیان چپگرا مقاومت کرد. اما رفیق با او صحبت کرد و به او حالی کرد که بهتر است این کار انجام شود چون اوضاع روز به روز بدتر میشود. از این رو پروانه هم تصمیم گرفت نماز بخواند. اما تصمیم گرفت به معنای واقعی نماز بخواند و با این روش کسانی که ادای نماز خواندن را درمیآوردند فرق داشت. او با خلوص نیت نماز میخواند. دوستان برایش تعریف میکردند که چگونه به جای نماز خواندن شعر حافظ میخوانند و یا لب هاشان را بیهوده تکان میدهند. غریزه به پروانه میگفت که این مبارزهی غلطی است. مسئله این بود که همین که برای نماز الکی خم میشدی اولیای زندان تو را خمتر میکردند. پس پروانه نماز خواند اما در بازیهای زندانیان که هر روز بیشتر نمازهای الکی میخواندند وارد نشد. در نتیجه نامش به طور دائم به عنوان شخصی که ایمان کامل ندارد به دفتر زندان فرستاده میشد.
پس پروانه به جای سه سال پنج سال در زندان ماند. او فقط به طور ساده نماز می خواند و روزه هم نمی گرفت. چون قدرت این کار را نداشت. عاقبت پس از پنج سال او را آزاد کردند. و پروانه از زندان بیرون آمد. آنچه که در این پنج سال او را رنج می داد کمبودهای عاطفی بود. او به شدت خود را نیازمند مردی می دید، گهگاه در مرحله ای قرار می گرفت که نمی توانست کمبودهای عاطفی خود را کنترل کند. نیازمند ازدواج بود. در سنی بود که باید همانند یک انسان طبیعی ازدواج کند. زندان به او آموخته بود که تشکیل خانواده زیباترین کاری است که یک انسان می تواند انجام دهد. اینطور بود که هنگامی که از زندان خارج شد، پس از آن که دو سه ماهی در خانه استراحت کرد دوباره در بیمارستانی کار گرفت و دائم دلمشغول این مسئله بود که چگونه می تواند مردی را به عنوان شوهر پیدا کند. مردانی که در بیمارستان کار می کردند همه از او فاصله می گرفتند. همه ی آنها میدانستند که او پنج سال در زندان بوده و اکنون هم هر ماهه موظف است خود را به کمیته معرفی کند. آنها می ترسیدند و از او پرهیز می کردند. مردی دیگر دور پروانه نبود. او از صبح زود تا دیر وقت شب در بیمارستان کار می کرد. وضعی پیش آمده بود که پروانه احساس می کرد در یکی از همین روزها ناگهان همانند شمعی که تا به آخر سوخته باشد در خود فرو خواهد ریخت.
برای خودش هم روشن نبود که از چه زمانی به خودارضایی روی آورد. او نیازمند پیدا کردن راهی بود که بر تمایلات خود غلبه کند. مردان بیمارستان از او فاصله می گرفتند و خود او نیز بسیار جدی و تا حدی خشن بود. حالا در کمبود روابط عاطفی خودارضایی می کرد و هر بار که این کار را می کرد بیشتر از خود متنفر می شد. در هنگام خودارضایی افکار نامناسبی به مغزش خطور می کرد. او خود را مجبور می دید که صحنه های عاشقانه ای را در مغزش مجسم کند و این صحنه ها از نوع ناباب بودند. بعد یک روز در آینه به خودش نگاه کرد دچار این توهم شد که از چهره ی او پیداست که خودارضایی می کند. آن روز در بیمارستان هر کس به او می نگریست این احساس در او پیدا شد که او می داند که پروانه خودارضایی میکند. کم کم دامنه ی این فکر وسعت گرفت. هنگامی که به مغازه های مختلف می رفت تا خرید کند بر این باور بود که آنها می دانند که او خودارضایی می کند. داشت دیوانه می شد و کارش به جایی رسید که از بیمارستان استعفا داد و خانه نشین شد. حالا در خانه راه می رفت و می اندیشید همه می دانند که او خودارضایی می کند. مادرش متوجه حال پریشان او شده بود. می کوشید به دختر مدد برساند. اما نمی دانست از چه دری وارد شود. مشکل دختر را نمی شناخت. تنها این را می دانست که پروانه احساس می کند نانجیب است. مادر در این توهم بود که دختر با مردی رابطه داشته است. به او گفت:
– آیا جز این است که می گویند تو نانجیب هستی؟ خب عیبی ندارد. تو یک پا دکتر هستی و به هیچکس نیاز نداری.
پروانه اما در افکار پریشان فرو رفته بود و عاقبت، پس از آنکه برای آخرین نوبت به کمیته رفت در بیمارستان بستری شد.
دو ماهی در بیمارستان بود. عادت ماهانه او قطع شده بود. او داشت در جوانی پیر می شد. و در همین هنگام بود که ناگهان تصمیم به مهاجرت گرفت. دیگر قادر نبود جو مسموم زندگی در ایران را تحمل کند و درست در همان هنگام که تصمیم به مهاجرت گرفت از شر این وسوسه که همه می دانند او خودارضایی می کند راحت شد.
شش ماهی طول کشید تا ویزای کار در امریکا را به دست آورد. حالا باید پدر و مادر پیر خود را پشت سر می گذاشت. آنها به شدت پریشان احوال بودند. اما متوجه بودند که دختر قدرت ادامه ی زندگی در ایران را ندارد.
پروانه یکسر به کالیفرنیا رفت. خبر داشت که بخش اعظم ایرانیان در این منطقه به سر می برند. در فاصله ی زمانی کوتاه موفق شد کاری در بیمارستانی به دست آورد و مدتی نگذشته بود که عادت ماهانه او نیز به روال طبیعی درآمد. حالا او دیگر خودارضایی نمی کرد، گویی با عوض کردن محیط همه چیز تغییر کرده است. اما تنها بود و تنهایی البته در امریکا یک امر طبیعی است. اتومبیلی خریده بود و کم کم با محیط خو می گرفت. در این احوال بود که با نسترن آشنا شد. نسترن چند سال زودتر از او به امریکا آمده بود. او تصمیم گرفته بود که یک شوهر پولدار امریکایی کند. به پروانه پیشنهاد کرد تا یک روز یکشنبه به همراه او به کافه ای بیاید که پاتوق پولدارهای امریکایی بود. این برای پروانه هم فال بود و هم تماشا. کافه بسیار لوکس بود. نسترن قهوه و شیرینی سفارش داد. و آنها با طمأنینه خوردند و به اطراف نگاه کردند و پروانه در هنگام پرداخت صورتحساب با وحشت متوجه شد که باید چهل و پنج دلار برای یک برش شیرینی و دو فنجان قهوه پرداخت. نسترن البته موفق شد عاقبت یک شوهر امریکایی پولدار پیدا کند و رابطه ی او با پروانه قطع شد.
زندگی پروانه میان کار و خانه تقسیم شده بود. او کتاب هم می خواند تا بتواند به زبان انگلیسی مسلط شود. اما همه چیز ناگهان با آمدن حبیب به عنوان جراح مغز به بیمارستان برهم ریخت.
نخستین بار که پروانه حبیب را دید قلبش فروریخت. مرد متین، آرام و جذاب بود. هنگامی که متوجه شد پروانه ایرانی است لبخند شادی زد و با او دست داد. بسیار اظهار خوشوقتی کرد که یک ایرانی دیگر هم در این بیمارستان است. بعد زمانی پیش آمد که آنها ناهار کنار هم نشستند و از هر دری سخن گفتند. حبیب برای او گفت که یک زن امریکایی داشته که از او دو بچه دارد. اما حالا دو سالی می شد که آنها از یکدیگر جدا شده بودند.
بعد حبیب او را به یک شام دعوت کرد. پروانه با شوق و شعف لباس پوشید. لباسش دکولته بود. اما بعد لباس را عوض کرد و یک لباس ساده پوشید. حالا در انتظار حبیب در اتاق راه میرفت و به این فکر میکرد که میان آنها چه خواهد گذشت.
ساعت هفت ونیم حبیب رسید. آنها سوار ماشین حبیب شدند و به رستوران بسیار زیبایی در کنار خلیج رفتند. حبیب از هر دری سخن می گفت. بعد ناگهان ساکت شد. دست در حیب کرد و بسته ای بیرون آورد و آن را به پروانه داد. پروانه بسته را باز کرد. یک حلقه انگشتری و در کنار آن یک انگشتر فیروزه قرار داشت.
حبیب گفت:
– من رک هستم و بی شیله پیله.
اگر دوست داری با من ازدواج کنی همین الان آنها را به انگشتت کن.
پروانه سرخ شده بود. به هیچوجه انتظار این هدایا را نداشت. دچار اضطراب بود. سکوت کرده بود. حبیب گفت:
– خوشت نیامد؟ شاید منتظر مرد بهتری هستی.
پروانه گفت:
– نه. اینطور نیست. اما مسایلی وجود دارد.
وحالا حبیب بود که می کوشید بفهمد مسایل چیست. و عاقبت پروانه با لکنت زبان برای او تعریف کرد که در زندگی گذشته اش چندبار خودارضایی کرده است. حبیب ناگهان به قهقهه خندید و پروانه رنجیده خاطر شد. حبیب معذرت خواست و بعد گفت:
– پروانه، من روانشناس نیستم. اما در جایی خواندم که صددرصد مردان و نود درصد زنان حداقل یکبار در زندگیشان خودارضایی کرده اند. این مسئله کوچکترین اهمیتی ندارد. تو حتی اگر با مردی یا مردانی در گذشته رابطه می داشتی برای من اهمیتی نداشت. من تو را برای آینده می خواهم.
و آنها طی مراسم ساده ای ازدواج کردند. و پروانه ناگهان دریافت که بیشتر از آنچه که بتوان حبیب را دوست دارد. مرد در کارش یک نابغه بود و همه ی کارکنان بیمارستان به او احترام می گذاشتند. خوش خلق و خوشرو بود. به پروانه گفته بود که او هم باید برایش دو بچه بیاورد و بعد از آن دیگر کار نکند و در خانه بنشیند و بانوی کاخ کوچک او باشد. پروانه دلهره داشت که چرا باردار نمی شود. حالا عادت ماهانه اش میزان بود اما می ترسید از بابت آن زمانی که از ترس خودارضایی عادت ماهانه اش قطع شده بود صدمه ای به او وارد آمده باشد.
حادثه ساده رخ داد. آنها در بزرگراهی بودند. حبیب پشت فرمان بود. بعد آمد خط عوض کند که ماشین پشت سری که یک تریلی بود محکم به او زد و درِ طرف راننده را داغون کرد.
فرمان از دست حبیب خارج شد و ماشین چندبار به دور خودش چرخید و سر حبیب روی فرمان افتاد. تا ماموران برسند و او را به بیمارستان برسانند مدتی طول کشید. پروانه مضطرب پشت اتاق سی سی یو راه می رفت. بعد پرستار گفت که اگر او بخواهد می تواند حبیب را ببیند و توصیه کرد که زیاد حرف نزند. پروانه کنار حبیب آمد و آرام او را صدا کرد. حبیب چشمانش را باز کرد. گفت:
– فکر نمی کنم بتوانم در بروم. من آرزو دارم کنار پدرم در ایران دفن شوم. پیش از آنکه از ایران بیایم یک قبر کنار او خریده ام در امامزاده عبدالله است. لطفاً مرا به آنجا ببر.
پروانه گفت:
– حبیب استدعا می کنم چرند نگو. تو سالم هستی و سالم می مانی.
حبیب لبخند تلخی زد و گفت:
– آنقدر از علم پزشکی سرم می شود که بدانم دیگر دیر است.
در همین موقع پرستار آمد و پروانه را از اتاق بیرون کرد.
روز بعد جسد حبیب در سردخانه بود. پروانه همانند آدم های مکانیکی کار می کرد. با وکیل ایرانی حبیب صحبت کرد و کارها انجام شد. جسد به مدت یک هفته در سردخانه ماند تا مقدمات کار و پرواز فراهم شود. بعد جسد را در برابر پروانه در تابوت گذاشتند و راهی فرودگاه شدند.
حالا ششمین گیلاس ویسکی تمام شده بود. پروانه عادت به مشروب خوردن نداشت. سرش به شدت گیج می رفت. از جای برخاست و تلوتلوخوران در راهروی باریک میان صندلی ها به راه افتاد. سرش پایین بود و پی جایی می گشت که به انبار هواپیما راه داشته باشد. به صورت خیلی جدی می خواست برود کنار حبیب بخوابد. می خواست در تابوت را باز کند و یک بار دیگر او را نگاه کند. تمام طول هواپیما را پیمود بعد ناگهان میهماندار بازوی او را گرفت و او را به طرف صندلیش برد. پروانه همانند بره ای رام به همراه او آمد و روی صندلی نشست. سرش را به پشتی تکیه داد. و ناگهان به خواب تلخ و آشفته ای فرو رفت. در خواب می دید که در اتاق سی سی یو است. حبیب یک کودک بود که در رختخواب خوابیده بود. پروانه او را بغل کرد و از اتاق بیرون آمد. اما پرستار بخش دنبالش بود و می خواست کودک را از او بگیرد. پروانه دوید و خودش را به بیرون بیمارستان رسانید و در یک تاکسی سوار شد. راننده سر نداشت. پروانه وحشت زده از خواب بیدار شد. غرق عرق بود. خلبان اعلام کرد که وارد حریم هوایی ایران شده است. حالا دو ساعتی طول می کشید تا به تهران برسند.
تهران. بستگان پروانه و حبیب در فرودگاه بودند. پروانه ساعات خسته کننده ای را در قسمت گمرک گذرانید. با آن که باری با خود نداشت و روشن بود که همراه با یک جسد است اما بسیار معطل شد. تشریفاتی باید انجام می شد. او به شدت خسته شده بود با تمام وجودش آرزو می کرد در رختخوابی بخوابد و دیگر برنخیزد. زنی که متصدی بازرسی زنان مسافر بود از او ایراد گرفت که چرا دامنش تا روی مچ پا نیست. پروانه گفت که دسترسی به لباس بهتری نداشته است و سفر ناگهانی رخ داده، بعد نوبت سلام و احوالپرسی با اقوام بود. همه غمگین بودند. افراد خانواده ی حبیب گریه می کردند. پروانه بهت زده بود. احساس ضعف شدیدی می کرد.
عاقبت جسد را به آمبولانس یک بیمارستان که از قبل پیش بینی شده بود منتقل کردند. روز بعد قرار بود از مقابل همین بیمارستان مراسم تشییع جنازه انجام شود. افراد خانواده ی حبیب به خانه ی پدر و مادر پروانه آمدند. آنها می خواستند مهربان باشند. پروانه در حالی که به راستی قادر نبود حرف بزند ماجرای تصادف را تعریف کرد. اما چشم های او خشک شده بود. یخزده بود. همه اش به مراسم خسته کننده روز بعد فکر می کرد. همچنان در فکر بود که برود در کنار حبیب بخوابد.
روز بعد ساعت هشت همه در برابر بیمارستان بودند. دو اتوبوس کرایه کرده بودند. پروانه ترجیح داد در آمبولانس در کنار حبیب بنشیند. کسی با او مخالفتی نکرد. آنها به همین ترتیب به گورستان بهشت زهرا رفتند تا جسد را بشویند. این مراسم مدتی طول کشید بعد به گورستان امامزاده عبدالله رفتند. گور را قبلاً کنده بودند. جسد را با تابوت به کنار گور حمل کردند. زن ها کناره گرفتند و مردها به نماز ایستادند. حالا دیگر موقعی بود که جسد را در خاک بگذارند. پروانه به کناره گور نزدیک شد. به راستی تصمیم جنون آوری گرفته بود که خود را با حبیب دفن کند اما می دانست که اطرافیان نخواهند گذاشت.
برای آخرینبار به حبیب نگاه کرد بعد گورکنها خاک ریختند و گور پر شد.
باید ناهار را در خانه مادر حبیب می خوردند. به آنجا رفتند… و آنگاه سلسله ای از ناهارها و شام ها شروع شد. در میانه این چرخه بود که پروانه چندباری فرصت کرد تنها به خیابان برود. شهر در نظرش کوچک می آمد. چندین و چندبار از طرف برادران و خواهران دینی به او تذکر داده شد که حجابش درست نیست. او داشت فکر می کرد که در کنار حبیب در ایران بماند و دیگر برنگردد. اما هرچه می اندیشید میدید با این حرکات آبش به یک جو نمی رود. تصمیم نهایی را یک هفته پس از چهلم حبیب گرفت، ناگهان به سرش زده بود که به گورستان برود و با حبیب خلوت کند. از آنجایی که راه را به درستی نمی شناخت به عباس برادر حبیب که جوان سی ساله ای بود تلفن کرد. عباس پیشنهاد کرد با او بیاید چون ماشین داشت. او جوان خوبی بود و شباهت زیادی به حبیب داشت. پروانه پس رفت. آنها به گورستان رفتند. عباس او را با گور حبیب تنها گذاشت و به گشت در گورستان پرداخت و دو ساعت بعد بازگشت. پروانه از او متشکر بود. با هم به راه افتادند و عباس پیشنهاد کرد به اتفاق برای خوردن ناهار به سربند در شمال شمیران بروند. رفتند و در یکی از کافه های آنجا نشستند و دستور کباب دادند. از اینجا و آنجا صحبت می کردند و این نخستین روزی بود که پروانه بعد از مدتها احساس آرامش می کرد. درست در لحظه ای که تازه غذا آماده شده بود یک ماشین گشت از راه رسید و دو پاسدار از آن پیاده شدند. آنها به سوی پروانه و عباس آمدند و از آنها کارت شناسایی خواستند. عباس تصدیقش را به همراه داشت. اما پروانه هیچ چیز با خود نداشت. از آنها سئوال شد که چه نسبتی با هم دارند. آنها گفتند. سئوال شد که به چه مناسبت به اینجا آمده اند که پاتوق الواتها است. پاسخی نداشتند که بدهند.
پاسداران آنها را جلب کردند. پروانه مجبور شد در ماشین پاسداران بنشیند و عباس با ماشینش به دنبال آنها راه افتاد. هشت ساعت طول کشید تا بستگان، آنها را از کمیته بیرون کشیدند و در همین موقع پروانه تصمیم گرفت به رغم آن که جسد حبیب در ایران است به امریکا بازگردد. او یکبار به دلیل همین رفتار نیازمند خودارضایی شده بود و تا پای جنون پیش رفته بود. حالا دیگر خیال نداشت دوباره بیمار شود. در امریکا البته تنها بود. حالا دوباره چرخه ی زندگی بیمارستان، خانه شروع می شد. اما خوبی اش این بود که حتی می شد نیمه لخت به خیابان رفت و جلب نظر کسی را نکرد. می شد دوستانی داشت. می شد تلویزیون نگاه کرد. دوست مرد گرفت… و می شد در بزرگراه تصادف کرد و جان سپرد.
برگرفته از کتاب از راه رسیدن و بازگشت، مجموعه ای از داستان های کارگاه داستان نویسی شهرنوش پارسی پور