هر انسان که روی صحنه میآید، پاره ای از هستی یک ملت را به صحنه میآورد.
سعید سلطانپور، نوعی از هنر، نوعی از اندیشه
یکبار دیگر جایی گفته بودم، اولین دیدار من و سعید، در روزی بود که از جلسه سخنرانیاش برمیگشت. متن سخنرانی سعید بعدها با نام “نوعی از هنر، نوعی از اندیشه” درآمد. حالا از آن سال دیدار،یعنی سال ۴۹، بیست سال میگذرد. در این بیست سال چه بر ما گذشته است؟ و من چطور برگردم و با سعید آن زمان، یا بیست سال پیش خودم یا خودمان برخورد کنم؟ چنین برخوردی برای خودم هم مشکل است. اما گویی ناگزیرم و یا ناگزیریم.
سعید را میبینم، ایستاده، برابرم، با دو چشم روشن که همراه با تکان دادن دستهای کشیده و لاغرش ـ مثل همیشه ـ میگوید: “سعی کن! سعی کن بنویسی!”
درست مثل آن روز، فکر میکنم سال۵۱ بود، وقتی تصمیم گرفتیم باهم کتابی درباره نمایشنامه “کرکدن” اوژن یونسکو بنویسیم، بمناسبت اجرایی از آن در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران. من و سعید آن روز احساس کردیم در این نمایش به مردم ما توهین شده. سادهتر بگویم، اینطور احساس کردیم که یونسکو و کارگردان و بازیگران دست به دست هم دادهاند تا بگویند که مردم، آری مردم کرکدناند. به ویژه که در جایی از نمایش اگر حافظه یاریم کند، گفتهای میآمد که محل اصلی بیماری “کرکدن” را، آسیا و آفریقا اعلام میکرد.
من شروع کردم به نوشتن. تا پنجاه صفحهای هم پیش رفتم. ولی بعد یکبار ایستادم. که چی؟ و چرا؟ و به سعید هم گفتم و او گفت: “سعی کن بنویسی. لازم است.” و بعد پیش نرفت کار، و همانطور ناقص ماند آن نوشته، همان پنجاه صفحه ناتمام، با نقشههایی که برای لغت نامه پایانش داشتیم. چیزی مثل فحش نامه، تا هر آنچه را که فکر میکردیم به ما گفته بودند نثارشان کنیم، بی زبان رمز. و چقدر میخندیدیم وقتی فحش نابی به ذهنمان خطور میکرد.[۱]
ای کاش نوشته میشد آن متن. اگر آن نوشته تمام میشد و الان توی دست من و تو بود، شاید آرامتر میتوانستم برخورد کنم. گر چه خط به خط آنچه را نوشته شده بود، هنوز در خاطر دارم.
اما گفتم گویی ناگزیرم و یا ناگزیریم. پس به بیست سال پیش بر میگردم، تا به مدد خاطره و تاریخ با سعیدِ بیست سال پیش در کتابش “نوعی از هنر، نوعی از اندیشه” دیدار کنم. یا در واقع نه با او که با خودم، و یا نه، با خودمان.
راستی چه فرق میکند؟ سعید از ما بود. و از ماست. سعید اصلا خودمانیم. سال ۴۹ بود. و من تازه از زندان اولم آزاد شده بودم. سال ۴۹، سالی بود که حرف از مبارزه مسلحانه داشت کم کم توی دهان بعضیها میافتاد. آن هم بیشتر پیرامون کار و عمل بیژن جزنی و گروهش. هنوز مانده بود که “پویان” تئوری رد بقایش را بنویسد و یا “استراتژی و تاکتیک” احمد زاده در نسخههای خطی دست به دست بگردد.
در آن روز من و ناصر موذن ـ یکی از داستان نویسان جنوب ـ باهم در خیابان ایستاده بودیم، جلو بساط یک کتابفروشی خیابانی که مجموعه داستان “شبهای دوبه چی” ناصر موذن را چاپ کرده بود. سعید و مسعود میناوی (داستان نویس اهل جنوب) رسیدند. میناوی ما را به هم معرفی کرد. بعد از مدتی او رفت. سعید، من و ناصر را که در تهران هنوز غریب بودیم به خانهاش برد. آن شب سعید یک بار دیگر متن سخنرانیاش را ـ اینبار برای ما ـ خواند. البته هنوز اسم نداشت. این اسم را بعدها “به آذین” برایش انتخاب کرد. چند هفته بعد، وقتی سعید را دیدم، گفت با صحبتهایی که با “به آذین” داشته، قرار است در متن سخنرانی تغییرهایی بدهد و با افزودههایی آن را به چاپ برساند. و گفت “به آذین” برای آن نوشته عنوان “نوعی از هنر، نوعی از اندیشه” را پیشنهاد کرده است، که مورد پسند او نیز هست. وقتی هم از چاپ درآمد، (چاپ اولش را انتشارات روز بعهده گرفته بود) یکبار دیگر آن را خواندم. آن موقع افزودهها ذهنم را نگرفت. نباید هم میگرفت، گویی من در خلوت سعید بودم، وقتی بعد از گفتگو با به آذین برگشته بود و جزوههای مخفی خود را که در خانه داشت زیر و رو کرده بود، تا بتواند حرف و اندیشهاش را پوششی ایدئولوژیک بپوشاند. با مقولات “عین” و “ذهن” یا “تضادهای اصلی و فرعی” تاریخیاش کند تا جواز عبور در ذهن مبارزان قدیمی بگیرد یا چراغ راهنمایی شود برای نسل خودش و بعد از خودش. آخر بیآنها ـ منظور جزوههای عزیز است ـ که نمیشد گفت واقعیتی که من میبینم خودِ واقعیت است. از آن گذشته، آنها، همان جزوههای عزیز، باروتهای انفجاری بودند. گرنه حکومت از آنها نمیترسید و میگذاشت که در دسترس همه قرار بگیرند. پس باید تا آن جایی که میتوان از آن فرهنگِ ممنوع، از آن فرهنگِ مخفی، بر آن نوشته و یا حرف آشکار و نترس افزود تا محکم و با قاطعیت بیشتری بر خاک، بر زمین بایستد. به همین دلایل بود که ذهن مرا نگرفت.
اما اکنون بعد از بیست سال، وقتی بعد از تلفن سعید یوسف که: “برای سخنرانی در باره سعید خودت را آماده کن” دو باره آن را خواندم، باز همان جملهای را که در خطابه “سعید با دهان سرخ سرود خوان.” بکار برده بودم، بیاد آوردم. یعنی باز نسل خودمان را در آن یافتم. نسلی خطر پذیر، اما با دستهایی خالی. نسلی که همه چیز از او دریغ شده بود و او تنها جانش را داشت که “آرش”وار در تیر بگذارد و رهایش کند.
چرا، اما من این را میگویم؟. و اصلاٌ چه لزومی دارد.
اینها را از خودم می پرسیدم. وقتی هیچ کس نبود و تنها در اتاقم نشسته بودم و جمله به جمله “نوعی از هنر، نوعی از اندیشه” را از نو میخواندم و یادداشت بر میداشتم تا بتوانم دربارهاش چیزی بنویسم یا با خواندن آن خاطرههای بیست سال پیشام بیدار شود. و نیز به خودم میگفتم: گیرم اشتباهاتی هم در آن پیدا کردی. اشتباهاتی بزرگ. خوب، آنوقت چی؟ آنوقت این نامردی نیست که بعد از بیست سال یقه سعید بیست سال پیش را بگیری؟
و بسیاری از این حرفها.
و اما نیز به خودم هم می گفتم: هی! فرض کن، تو، نسیم بیست سال پیشی و سعید هم، سعید بیست سال پیش. و هی! هنوز انقلاب نشده و هنوز کتابهای جلد سفید در بازار نریختهاند، و هنوز مردم حضور مجسم و روشنشان را در خیابانها پیدا نکردهاند و هنوز از دل آنها که سالهای سال در اسارت سانسور و اعدام و شکنجه چیزی بنام زندگی را زیستند، حکومت خمینی سر درنیاورده است. تویی با جسم و اندیشه بیست و هفت سالهات و دیگرانی جوانتر، که قرار است بعدها پیر شوند. با همین کتابها و با همین حرفها، تا در عرصه اجتماعی و مبارزه اجتماعی، حضوری مشخص بیابند. آری. تویی و او: یعنی سعید، ما، همه ما.
ـ کی؟ چه وقت؟
ـ بیست سال پیش.
و بیست و هفت سالگانی که ما بودیم. رشد کرده در شرایطی که سعید ـ خود ـ در کتابش چنین توضیحش را داده است: “دشمن طبقاتی با حسابگری و طرح ریزیهای لازم که مستقیما از طریق کارشناسان بیگانه تقویت میگردد، شیوه تفکرات خرافی و کهنه دورانهای گذشته را که ریشههایی ستبر در آسمان و مقدرات دارد و به توجیه جاودانه تمام مصائب معشیتی و روانی مردم میپردازد و همواره تحمل امروز را بر پایه تقدیر، ممکن میسازد، ترویج میکند و میستاید و به چاپ و نشر آثاری چنین که در آن به تمامی، تمنیات و تصورات عقب مانده مردم درباره آسمان و زمین و زندگی، رعایت شده است، در کلیه زمینهها، از مبانی دینی گرفته تا مسائل علمی، دست میزند و از طریق سازمانهای بزرگ انتشاراتی، با تلاش کارگزاران دور و نزدیک، آن قسمت از هنر و ادبیات و علم و فلسفه زبانهای بیگانه را ترجمه، تفسیر، شایع میکند که منطبق بر نیازهای جابرانهاش باشد و خطرناکتر و تهدید آمیزتر از همه، هم چنانکه سالهاست ناظر آنیم، بر تدریس مدارس ابتدایی، متوسطه و دانشگاه ـ تا آنجا که بتواند ـ از ارتجاعیترین دیدگاه نظارت دارد. (ص ۸ ـ نوعی از هنر، نوعی از اندیشه، انتشارات امیر کبیر.)
و باز ما یکی از آحاد آن ملتیم که سعید در همین کتاب، وضعیتشان را چنین توصیف میکند.
“دریای سیاه به غارت میرود، ملت گرسنه است.”
“مزارع سپید و شکفته به غارت میرود و ملت گرسنه است.”
“دریا و درختان و کوهها به غارت میروند و او همچنان غارت زده بر جای میماند.”
(ص ۹ـ همان کتاب)
آری ماییم و بیست سال پیش. رشد کرده در دل آن همه غارتها. و اکنون آماده، تا از هم بیاموزیم. یعنی من از سعید و سعید از من بیاموزد. اصلا این قرار من و سعید است. و یا روشنتر این قرار من و سعیدهاست.
ـ چرا؟
ـ زیرا قرار نیست اصلا بمیریم تا بر مرگ هم مویه سردهیم. قرار است زنده باشیم و زندگی کنیم. قرار است در ذات این هر لحظه دیگری شدن، یعنی زندگی، راهی بس دراز را بپیماییم ـ بیرون از دایره خودمان ـ پس با زبانی ساده بگویم، نمیگذاریم شرایط بر شمرده و نیز پرش دلاورانهمان در آن شرایط از سکوی نترسیدن، یوغی مقدس بر گردن گفتگویمان بگذارد. نه! زیرا سعید! خودت میدانی آن وقت چه دیدار پژمرده و مفلوکی خواهیم داشت. دیداری که نه تو میخواهی و نه من.
و اما سعید! تو در “نوعی از هنر، نوعی از اندیشه” هم از آن آغاز دو سعیدی! یکی سعیدِ ضدِ ترس. سعیدِ نترسیدن، بیباک، اهل عمل و عاشق بی قرار خطر کردن که از جانش و از استخوانهای آب شده و از گلوی زخمیاش فریاد میزند و دیگری سعیدِ توضیحگر. تاتی تاتی کن سیاسی، که گیج جزوه ها و قالبهای ساخته شده و اما مورد قبول است. چرا؟، می پرسم. چرا سعیدِ نترسیدن به سعیدِ دوم، آن هم به این سعید نیازمند است؟ جواب میدهم، نمی شود. زیرا سعیدهای نترسیدن، آخر به چراغ راهنمایی هم نیازمندند. بی آن یا آنها که نمیشود درون تاریکی را دید. راه تجربه هم بسته است. مگر میشود به دهات رفت تا زندگی دهقانان را از نزدیک دید. و یا در کارخانه میان کارگران رفت. بعد داستان و شعر را از زندگی آنها متبلور کرد، تا چیزی از درون زاییده شود. اگر هم اتقاقی دست میدهد کوتاه مدت است. از آن گذشته، گیرم چیزی هم از آن گذرهای اتفاقی حاصلت شد. مگر استبداد مجال میدهد به تو که آن را عریان همان طور که تجربه کردهای، منتشر کنی. ناچار تجربههایت یا پرونده سنگین زندانات میشود، یا جایی در خانهات خاک میخورد یا در یک دوره چنان از خشم سرشارت میکند که ناچار با سرریز کردن آن در کاری سمبلیک، اما، مستقیم علیه حکومت بیداد، خودت را از دست آن خلاص میکنی. برای نمونه کارهای ساعدی در داستانهای ترس و لرز، که بعد از سفرش به جنوب کشور آن ها را نوشت. یا در نمایشنامههایی مثل پرواربندان، که با همه ارزشهایشان، یک جور سقط جنین شدگی را هم با خود حمل میکنند. متوقف شده در نیمه راه! آن هم از سر خشم و کینه. و اگر جاذبههای خطر کردن را که هالهای بر گرد برخیشان افکنده، کنار بگذاریم، آنگاه متوجه میشویم چرا ساعدی در “اتللو در سرزمین عجایب” موفق نشد سیمای این اختاپوس قدرت و مذهب را که کابوس همیشهاش بوده، آن طور که از او انتظار میرفت، بشکافد.
ـ پس، با این دیوارهای مانع بین تو و مردم، برای تو چه میماند؟
خواهی گفت: همان جزوه ها.
و من از خودم خواهم پرسید، همانطور که بیشتر هم پرسیدم، مگر آنها، جزوههای عزیز اشتباه میکنند؟
ـ نه!
پس بگذارید از همان صفحه اول کتاب، این دو سعید را با هم دنبال کنیم.
“نوعی از هنر، نوعی از اندیشه” با این جملات آغاز می شود: “اکنون که در جوامع طبقاتی، بیش از هر زمان دیگر، هنر و اندیشه به مثابه سلاحی ارزان و موثُر بازار دارد. و وسیلهای جادویی برای ماندگاری طبقه وابسته به امپریالیسم جهانی است و همواره در جهت تحقیر و تحمیق مردمان محروم و عامی به کار گرفته میشود، کوشش برای بیداری و آنگاه پیگیری سرشار از ایمان، برای هوشیاری مردم وظیفه آرمانی هنرمندانی است که با درک توان و لیاقت تاریخی مردم و هم چنین تحلیل و شناخت حقوق از دست رفتهشان، اندیشه مبارزه خود را به ـ سلاح اقدام مجهز کردهاند ـ و برای اکتساب حقوق ربوده شده “کار” و نظم مردمی آن به بهای تحقیر و تهدید و زندان شکنجه و خون و مرگ خویش میکوشند.”
(ص ۷. همان کتاب)
من اینجا، زیر سلاح اقدام “خط کشیدهام و نیز زیر “وسیلهای جادویی برای ماندگاری طبقه وابسته به امپریالیسم جهانی. “اولی یک سعید است. سعیدِ آماده عمل. سعیدِ در فکرِ “اقدام” و دومی سعیدِ توضیحگر. تا اینجا البته به نظر نمیآید که سعیدِ توضیحگر از سعیدِ خطر پذیر جداست.
ـ چرا؟
ـ طبقه وابسته به امپریالیسم برای سعیدِ خطر پذیر، معنای همان حکومت شاه را میدهد. اگر کتاب با دقت خوانده شود، جا جا میتوان پیدا کرد که چگونه سعیدِ خطرگر، سعی کرده با کمک ایما و اشاره و با استفاده از معانی دو گانه کلمات، مثل، “احزاب نوین ساختن” یا بیرون کشیدن این حرف از دهان گروتوفسگی که: “اگرچنانست که شما میگویید، کتابها را کنار بگذارید، تفنگها را بردارید. ملتی که گرسنه است، انقلاب میکند” متن گفتارش را که قرار است فقط درباره تئاتر باشد و مشکلات آن یا به گونهای دفاع از هنر و هنرمند آشکارا به بیانیهای سیاسی علیه حکومت شاه تبدیل کند. یعنی سعید توضیحگر را به یک سو نهد، تا از زبان سعید ستیزه جو بگوید:
“از این لحظه بیاموزیم. من در قلب ترس، از دیکتاتوری و سانسور دولت در قلمرو هنر و ادبیات حرف میزنم. اگر راست میگوییم و اگر با شهامت خود ایستادهایم. و اگر میدانیم حق با ماست، سکوت نکنیم. سانسور در خویش. در قلمرو هنر و ادبیات، اولین خیانتی است که خود، درباره خود مرتکب میشویم و با دشمن همدستی میکنیم تا به تاکتیک او تحقق بخشیم.” (ص ۱۰همان کتاب)
اما گفتم، سعیدِ توضیحگر، تا همین جا نمیماند. ناچار است حالا که شروع کرده، ادامه بدهد. مینویسد: “سر چشمه جریان معرفتی انسان، عین است و ذهن ناگزیر تابع حرکت همین عینیت انکارناپذیر می باشد.” تا اینجا که حرف همان جزوههای عزیز است و در کلیت خود عیب و ایرادی هم ندارد. بر پیشانی هر مقولهای میتوان آن را آورد. اما ما در پی شناخت دقیقتری از جامعهمان هستیم. هر دو سعید این را میدانند. سعیدِ توضیحگر نیز که این مسئولیت بر شانه اوست، میداند که نمیتواند در همان کلیات، خود و ما را نگه دارد. مینویسد: “هنر و اندیشه موظف میباید با اشکال خاص خویش در زمینه ادبیات و هنر، به تحلیل و تفسیر تضاد اصلی جامعه بپردازد. بگذار هنرمندان مدعی، آنها که به هنر ناب و هنر غیر طبقاتی میاندیشند، رم کنند. تضاد اصلی جامعه ما که باید از طریق هنر و ادبیات درک شود، تضاد با نیروی امپریالیسم و ناگزیر تضاد با سیستم بینابینی فئودال بورژوائی است. تضادهای دیگر چون تضاد فئودالیسم با بورژوازی بزرگ، تضاد روشنفکران و افزارمندان و تضادهای پائینتری چون تضاد هنرمندان با یکدیگر، تضاد داخلی سازمانهای دولتی و تضادهای کوچک اصناف در برابر هم و یا تضاد دین و هنر و اندیشه، همه و همه تضادهای فرعی است و نباید سد راه تضاد اصلی و عمده گردد. چون اگر چنین شود، همان آرزویی است که عاملین مرتجع تضاد عمده میخواهند. اما متاسفانه هنر و ادبیات ما، چندان که شهامت کند، بیشتر به تضادهای ابتدایی میپردازد و خود را در این تضادها غرق میکند. در نتیجه تضاد عمده از حوزه تاثیر برکنار میماند. و یا حتی ارزشهای ارتجاعی آن تقویت میگردد و به سود قطب استثمارگر تضاد میانجامد. (ص ۱۴ همان کتاب)
ـ چرا؟
اکنون بعد از بیست سال میپرسم.
سعید اگر تو بودی، بی شک مثل همان روزها در اتاقت روی قالی دراز میکشیدیم، سر شکم، و آن وقت از خودت میپرسیدم. و یا اگر آن نوشته پنجاه صفحهای ادامه پیدا میکرد، تو پیشدستی میکردی و از من میپرسیدی.
نامردی است دیگر. من مانده ام و ناچار و ناگزیر منم که میتوانم. آه…… اما باید پرسید آن هم بعد از بیست سال. وقتی دیدیم که کارگر ما، خرده بورژوازی شهری و روستایی ما، بورژوازی ما، آخوند و ملا و شاگرد مدرسه، دانشجو و معلم و استادان ما، مبارز و غیر مبارز ما، یکباره ریختند وسط میدان، میدانِ بزرگ و گستردهای به بزرگی میهن ما، و آه….. اکنون در غربت، در هر ناکجای خاک، آن هم لخت و پتی. و ما هیچ، هیج شناختی نه از آنها داشتیم و نه آنها از خودشان. چرا سعید! میپرسم چرا پرداختن به آنها به سودِ قطبِ استثمارگرِ تضاد است؟ چرا ما چخوف نداشته باشیم که شلاق بردارد و خرده بورژوازی شهری و غیره شهری ما را عریان کند. و بلاهت دهقانان را تا عمق وجودشان نشانمان دهد. چرا ما داستایوسکی نداشته باشیم که روح تک تک مبارزان سیاسی و انقلابیمان را بشکافد و از خرده قاتلین وجودمان یا به زبان اسماعیل خویی از “دیکتاتورهای کوچک” وجودمان که بعد ها از این گوشه و آن گوشه سر زد، بنویسد؟ سعید! اکنون محسن یلفانی، رفیق تو و رفیق من، دارد با نمایشنامههایش، این را از تو و از من که بیست سال پیش کنار هم دراز کشیده بودیم و برای بار دوم آنرا میخواندیم، میپرسد. شاید آن موقع هنوز نخوانده بودیم که در همین فلسفهای که برایش زندان کشیدیم و مُردیم، این حرف هم هست که هیچ چیز مقدس نیست. ولی ما، از خودمان و از مردم و از مبارزه، چیزی مقدس ساختیم. و آن وقت تو خودت شاهد بودی همسایهات که او را چقدر دوست داشتی، دستت را گرفت و از خانه تو را به زور بیرون کشید تا عکس خمینی را در ماه نشانت بدهد. و تو، خودت هم میدانی که او بسیار هم بیگناه بود و بسیار با بیگناهی هم آن کار را میکرد. سعید چرا مینویسی: “هنرمندان و روشنفکرانی که در زمینه هنر و اندیشه، بدون درک تضاد عمده انسان موجود (بخوان همان تضاد با نیروی امپریالیسم) مفاهیمی کلی چون مرگ، عشق، یاس و….. را دور از زمان و مکان مطرح می کنند به زندانیان ابلهی میمانند که همواره بر دیوارهای سلول میکوبند.” (ص ۸ همان کتاب)
وقتی در همین جا، در همین محیط بیرون از ایران، در تبعید، بیعشقی در خانواده ها دارد بیداد میکند و ناشناختگی ما بر جهانِ حس، بر کنار از آن تضادهای عمده، چه مصیبتهایی بار آورده است. سعید، رنج و گیجی انسانی را که یکباره خودش را در غربت، لخت و برهنه و پا در هوا یافته است، چطور میشود با تضاد عمده و فرعی توضیح داد. اکنون مردم ما دارند یقهمان را میگیرند که چرا، چرا از اینها، یعنی در واقع از آنها، ننوشته یا نمینویسم، تا آنها مجبور نشوند آن ها را در ادبیات بیگانه و در کتابهایی که تو و من آنها را تحقیر میکردیم دنبال کنند. سعید، با این کار میدانی چه شد؟ خنده دار است، و شاید هم گریه آور. “سنگر و قمقمه های خالی” اثر بهرام صادقی، توسط همه آنانی که دوستشان میداشتی و میداری یا دوستشان میداشتیم و میداریم خوانده نشد، چون از یأس و نومیدی می گفت، آن هم یأس مسلط بعد از کودتا، و آن همه طنز و واقعیتی که در آن بود، به قدرت کارهای چخوف و نیز تجزیه و تحلیلهای روانکاوانهی او از روحیه مردمِ کوچه و بازار، روشنفکران و کارمندان اداره و غیره، نادیده گرفته شد و جایی در جستجوی ما پیدا نکرد. در عوض “اندوه سترون بودن” و “یادداشت های شهر شلوغ” که فقط صراحت برخورد با حکومت در آن بود، یعنی تسکینهای لحظهای، از جانب ما و آنانی که دوستشان داشتیم تبلیغ شد که دست به دست بگردد، تا خوانندگانِ همان ها، حالا به اشکال گوناگون نه تو را و نه مرا قبول داشته باشند و نه نویسندهاش را. و با درد بگویم، حتی ندانند چرا؟
سعید توضیحگر، اما بیتوجه به همینها، آنقدر ادامه میدهد تا به سعید کاملاً حزبی، تشکیلاتی، سیاسی، تبدیل میشود. سعیدی محافظه کار و محتاط که مواظب است در ستیزی که علیه امپریالیسم برداشته، متحدانش را از دست ندهد. و با اینکه از دین به عنوان “سلاح زنگار بسته” یاد میکند، اما از “کیفیت مترقی آن که از طریق جبهههای نیمه مبارز دینی اشاعه مییابد” نیز سخن بگوید.
آری، در این کتاب این یک سعید است و نیز سعید دیگری، سعیدی که آرش وار برخاسته، شجاع و بی هراس، تا بدانگونه که خود گفت در قلب سانسور، از سانسور بگوید. و حتی بیشتر، این سعید سر آشتی با آن سعیدِ توضیحگر را در آن کتاب ندارد و جا به جا علیه آن برمیخیزد. میگویم علیه آن و نمیگویم تناقض گویی. چون سعید اهل تناقض گفتن نبود. نمیتوانست باشد. او از هر آنچه در چنتهاش داشت میگفت و باز با آن چه در توانش بود، میجنگید. در اینجا دیگر او جان بیقراری است که نه کلمات جزوههای عزیز را یاری دهنده خود میداند و نه مشورت دانایان اهل را. میگوید: “مجلات و روزنامهها در قرق ارتجاعند و گردانندگان آن یا خریداری شدهاند. یا زیر سایه تفنگ ترسیدهاند. و یا خود از مریدان نزدیک ارتجاعند و در کار سرمایه های داخلی و خارجی سهام گذاری میکنند. (ص ۱۰ همان کتاب)
و باز فریاد میزند: “ترس. هر لحظه بیشتر، ما و هنر و ادبیات ما را به کام میکشد. بطوریکه امروز، هنر و ادبیات ما، هنر و ادبیات ترس نیست. هنر و ادبیات ترسوست. همواره میگریزد. و تحقیر میشود. در انزوا چون شیر، یال بر میآشوبد. و در جمع و در جامعه، چون روباهی زیرک از خطر میگریزد. اما تنها بیداری و شهامت وجدان هنرمند و ادیب است که در ستیز با فقر روانی و فرهنگی و نیز تباهی درون طبقه مرفه، تواناست و میتواند نه تنها در جریان آینده تاریخ که هم اکنون، زمینه های شکست آن را فراهم آورد.(ص ۱۰و ۱۱ همان کتاب)
من این چهره سعید را بیشتر دوست دارم. این چهره سعید هنوز با ماست. و هنوز زنده است. و هنوز دارد، من و تو را خطاب می کند. هنوز دارد به تو و من میگوید که در انزوا چون شیر مباش و در جمع چون روباه. بگو. بگو از آن چیزهایی که بر تو رفته و میگذرد. بگو از آن چیزهایی که میدانی حقیقت است. بگو. اگر واقعا مرا دوست داری بگو!
فرانکفورت ۲۳ ژوئن ۱۹۹۰
*متن سخنرانی در شب کانون نویسندگان در فرانکفورت، آلمان ۲۳ ژوئن ۱۹۹۰.
[۱] – تا آن جایی که در یاد دارم هنگام نوشتن این متن که فکر می کنم یک هفتهای مشغول به آن بودیم، من با خواندن کتاب چهره استعمارگر، چهره استعمارزده، از آلبر ممی که هما ناطق ترجمه کرده بود متوجه برداشت غلطمان از این جمله یونسکو شدم. همین موضوع باعث شد که کار نوشتن آن متن ادامه پیدا نکند. آلبر ممی با توجه به وضع دردناک مردم استعمار زده به ویژه در الجزایر که برای استقلالشان مبارزه میکردند و شکنجه مبارزان این سرزمین در زندانها از سوی دولت فرانسه و کارگزاران آن، که آن سالها اعتراض بسیاری از روشنفکران فرانسوی از جمله سارتر را موجب شده بود، میگفت استعمارگر با اعمال خشونت بر مردم این سرزمینها و کشتن و شکنجه مبارزان آن ها خیال نکند که کارگزاران آنها این رفتارشان را در آنجا، جا میگذارند. بلکه همین ماموران و کارگزاران شکنجه وقتی به وطن اصلی شان بر میگردند همان رفتار خشونت آمیز یا به زبان یونسکو کرکدن واره شان را با خودشان به وطن میآورند. جمله اوژن یونسکو در نمایشنامه که منشأ کرگدن را در کشورهای آسیایی و آفریقایی میدانست به این نظر گره میخورد و در حرف او هشدار و پیامی انسانی نهفته بود.