سعید سلطانپور در فاصله بین دو رویداد تاریخی در ایران متولد شد. او در سال ۱۳۱۹، یک سال قبل از اشغال ایران توسط متفقین از مادری آموزگار در سبزوار چشم به جهان گشود و در خرداد خونین ۱۳۶۰ سه سال بعد از انقلاب ایران اعدام شد. دوران برآمدن او به عنوان یک هنرمند متعهد، همزمان بود با توسعه نامتوازن جامعه، پیدایش مدرنیته و مظاهر آن در ایران و در همان حال با اصلاحات ارضی موجی از مهاجرت روستائیان به شهرها و انباشت نیروهای حاشیه تولید و بیکار در حاشیه کلانشهرها اتفاق افتاده بود. در آن میان روحانیون هم که پایگاههای اقتصادی خود در روستاها را در خطر میدیدند از در مخالفت با حکومت شاه درآمده بودند. شورش خرداد ۴۲ و همچنین جنبش چریکی ایران و به ویژه واقعه سیاهکل به عنوان پاسخ به یأس و سرخوردگی و خمودگی روشنفکران از شکست نهضت ملی و به ویژه پیوستن به گروه تئاتر آناهیتا سلطانپور را به سمت هنر انقلابی هدایت کرد.
از او دو مجموعه شعر منتشر شده: صدای میرا: شعرهای ۱۳۴۰–۱۳۴۷، تهران: نشر روز، آذر ۱۳۴۷، ۲۰۴ص
آوازهای بند: شعرهای ۱۳۴۷–۱۳۵۱، تهران: انتشارات پگاه، بهار ۱۳۵۱، ۶۲ص
سرودهایی چون پرنیان شفق، سر اومد زمستون، خون ارغوانها، گل مینای جوان و آیینه رود از سعید سلطانپور همچنان سر زبانهاست. هزاران دل پرشور جوان و آرزومند تغییر و برابری اجتماعی این اشعار را در کوهستانهای فراخ ایران و در کوچهها و خیابانهای کشور ما و در تبعید نیز زمزمه کردهاند. اگر سلطانپور در زندگی خود فقط همین اشعار را سروده بود، بیتردید همچنان نامی ماندگار در تاریخ ادبیات ایران بود.
نوعی از هنر نوعی از اندیشه، تهران: انتشارات رز، خرداد ۱۳۴۹، ۵۱ص بیانگر نظریات او درباره دوگانه هنر و ادبیات سیاسی است.
«دشمن مردم» از هنریک ایبسن درباره حقیقت و آزادی و همچنین اکثریت و عدالت و همینطور چهرههای سیمون ماشار»، نوشته برتولت برشت (به ترجمه عبدالرحمن صدریه) و نیز نمایش آموزگاران نوشته محسن یلفانی را در سال های پیش از انقلاب روی صحنه برد. تفسیر او از ایبسن و برشت را میتوان موضوع تحقیق مستقلی در نظر گرفت.
سلطانپور در همان سالهای نخستین انقلاب با اجرای نمایش «عباس آقا، کارگر ایران ناسیونال» راه تازهای را پیش پای تئاتر مستند ایرانی گذاشت. چماقداران حکومت برآشفتند و به اجراهای خیابانی این نمایش حمله کردند.
پاسداران کمیته کوی کن سعید سلطانپور را در شب عروسیاش در ۲۷ فروردین ۱۳۶۰ بازداشت کردند. سلطانپور دو ماه در بازداشت به سر برد. در طول بازجوئی از او خواسته بودند توبهنامه بنویسد و در یک مصاحبه تلویزیونی شرکت کند که او با وجود آنکه تحت سختترین شکنجهها بود، نپذیرفت.
حکومت سلطانپور را در بعد از ظهر همان روزی که محاکمهاش بدون وکیل برگزار شد، در زندان اوین در تابستان ملتهب، گرم و خونین آن سال اعدام کرد – بعد از ظهر ۳۱ خرداد ۱۳۶۰.
بانگ در سالگرد اعدام سلطانپور از سه زاویه و از سه منظر به این شاعر انقلابی پرداخته است: از دید حسن حسام، محسن یلفانی و نسیم خاکسار.
حسن حسام: با سعید در راه
از قراری برگشته بودم سرِکارم، حوالی سه بعدازظهر. تلفن زنگ زد. همکاری گفت: «با تو کار دارند». گوشی را برداشتم. صدای شکسته رفیقی بود. با صدایی ترسخورده، چنان گفت شنیدی؟ که یکه خوردم. پرسیدم: «چی را؟» گفت: «نشنیدی؟» پرسیدم: «چه را نشنیدم». گفت: «خبر را!» گفتم: «درازه نده، کدام خبر؟» گفت: «سعید رفت!» گفتم: «سعید؟!» گفت: «آره بابا، سعید سلطانپور». فهمیدم چه میگوید، اما بیاختیار و ناباورانه با لحنی پرخاشگرانه پرسیدم: «خب که چه؟» با صدایی بغضآلود جوابم داد: «تیربارانش کردهاند، تیر.. با.. ران!……».
وارفته پرسیدم: «کِی؟» صدای رفیقم آمد، صدایی که انگار در گلویش خفه شده باشد: «امروز… سحر… چه میدانم…» و گوشی را گذاشت!
محسن یلفانی: سعید سلطانپور، کارگردان حادثهساز
در این نوشته من فقط به سه نمایشی میپردازم که سلطانپور در فاصلهی سالهای ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۱ اجرا کرد و میکوشم تا از طریق آنچه در خاطرم مانده ویژگیهای کارگردانی او را نشان دهم. این سه نمایش عبارت بودند از دشمن مردم، اثر «هنریک ایبسن»، ۱۳۴۸ (که برای پرهیز از مخالفت سانسور، با نام «دکتر استوکمن» عرضه شد)، آموزگاران، نوشتهی خود من، ۱۳۴۹، و چهرههای سیمون ماشار، اثر برتولت برشت ۱۳۵۱.
نسیم خاکسار: سعید، سعید خودمان
و اما سعید! تو در “نوعی از هنر، نوعی از اندیشه” هم از آن آغاز دو سعیدی! یکی سعیدِ ضدِ ترس. سعیدِ نترسیدن، بیباک، اهل عمل و عاشق بی قرار خطر کردن که از جانش و از استخوانهای آب شده و از گلوی زخمیاش فریاد میزند و دیگری سعیدِ توضیحگر. تاتی تاتی کن سیاسی، که گیج جزوه ها و قالبهای ساخته شده و اما مورد قبول است. چرا؟، می پرسم. چرا سعیدِ نترسیدن به سعیدِ دوم، آن هم به این سعید نیازمند است؟ جواب میدهم، نمی شود. زیرا سعیدهای نترسیدن، آخر به چراغ راهنمایی هم نیازمندند. بی آن یا آنها که نمیشود درون تاریکی را دید. راه تجربه هم بسته است.