فاطمه اختصاری: تهران و بوی ذرّت مکزیکی و غروب

فاطمه اختصاری، پوستر: ساعد

فاطمه اختصاری، متولد ۱۳۶۵، شاعر، نویسنده و روزنامه‌نگار است. او تا کنون ۵ مجموعه شعر، ۲ مجموعه داستان کوتاه و دو مجموعه‌ی پلی‌ژانریک منتشر کرده است. اختصاری سردبیر گاه‌نامه‌ای ادبی است که هر شماره ویژه‌نامه‌ای اختصاصی مربوط به ادبیات و هنر است و نامی متفاوت (ژ، دال، لاف،…) بر جلد دارد. مجموعه شعر دوزبانه‌ (فارسی/نروژی) «زن نیست» و مجموعه داستان «ابی» از او در ماه‌های آتی منتشر خواهد شد.
اختصاری پس از انتشار سه مجموعه شعر و تعدادی مقاله در وبسایت‌های ادبی در ایران، دستگیر شد و در سال ۱۳۹۴ در دادگاه انقلاب به یازده سال و نیم حبس و ۹۹ ضربه‌ی شلاق محکوم شد. او هم‌اکنون ساکن کشور نروژ است.

۱

تهران و بوی ذرّت مکزیکی و غروب

تهران و چند خاطره‌ی افتضاح و خوب

تهران و خطّ متروی تجریش تا جنوب

این شهر خسته را به شما می‌سپارمش

تهرانِ سکته کرده‌ی از هر دو پا فلج

تهرانِ وصله‌پینه شده با خطوط کج

تهرانِ تاهمیشه ترافیک تا کرج

این شهر خسته را به شما می‌سپارمش

من روزهای خونی و پر التهاب را

من سطل‌های سوخته‌ی انقلاب را

بر سنگ‌فرش کهنه بساط کتاب را

بوسیدم و برای شما جا گذاشتم

من خشّ و خشّ ِ رفتگر از صبح زود را

سیگار بهمن و ریه‌ی غرق دود را

من هر که عاشقم شده بود و نبود را

بوسیدم و برای شما جا گذاشتم

بلوار پر درخت «ولیعصر» تا «ونک»

نوشابه‌های شیشه‌ای و تخمه و پفک

کابوس‌های هر شبه از درد مشترک

یک روز می‌رسد که فراموش می‌شوند

تنهایی ام نشسته میان اتاق‌ها

بر بیست و هشت سالگی‌ام جای داغ‌ها

گریه نمی‌کنم… همه‌ی اتّفاق‌ها

یک روز می‌رسد که فراموش می‌شوند

فاطمه اختصاری

۲

تاریک بود و چشم‌هایش خیره به من بود

چیزی نمی‌دیدم از آن تن، مرد یا زن بود؟

آمد جلو، پُک زد به سیگار و مرا بوسید

چسباند پشتم را به دیوار و مرا بوسید

انگشت‌هایم در فشارِ دست‌هایش بود

چشمم پیِ یک در، تهِ بن‌بست‌هایش بود

تند و هراسان می‌دوید از لحظه‌ی اکنون ↓

قلبم، شبیه مجرمی ترسیده از قانون

دیوارهایم ریختند آوار شد در من

آن آدمِ دیوانه‌تر بیدار شد در من

از جسمم و از این جهان انداخت بیرونم

انگار سم تزریق شد در گردش خونم

در انتظارِ حرف‌هایی که نزد بودم

بوسیدمش با هر زبانی که بلد بودم

از عشق گفتم گرچه خود را در خطر دیدم

چسباندمش به سینه‌ام، به ترس و تردیدم

تاریک بود و چشم‌هایش خیره به من بود

مثل خودم غمگین و وحشی بود، او زن بود!

زن بود مثل اشک خاموشِ عزاداران

زن بود مثل بوسه‌ای ممنوعه در باران

فهمیده بودیم آخرِ این عشق، رسوایی‌ست

پایان تنهایی ما، آغاز تنهایی‌ست!

روحی که آزاد است از زندان نمی‌ترسد

گنجشک عاشق، از شبِ طوفان نمی‌ترسد

ما تشنه‌ی موجیم، از دریا نمی‌ترسیم

تا پیش هم هستیم از دنیا نمی‌ترسیم

تاریک بود و سایه‌هایی بی‌وطن بودیم

ما زخم‌هایی مشترک بودیم، زن بودیم

تاریک بود و عشق او در حال جادو بود

و صبح «من» دیگر نبودم، تا ابد «او» بود…

۳

این شعر از دهان ماهی شروع می‌شود

از قلابی که آب‌شش‌ها را پاره کرده

در جستجوی آن کلمه‌ی گم‌شده

در اتاق نشستن و اتاق را بر دوش بردن

تا سر کوچه

سر کوچه را گرفتن میان دو دست

از دهانش سوال کردن

کدام کلمه؟

کلمه‌ای مثل آب

در هجاهای اسفنج پنهان می‌شود

و اسفنج، ماه آخر سال است

در اتاق دراز کشیدن و کشیدنِ دراز تا پشت‌بام

دراز را تا کردن در ابعاد یک صفحه کاغذ

که اگر بیفتد

با آرامشِ آدمی که در اتاق نشسته، در حال چای خوردن

هوا را می‌بُرد و پایین می‌افتد

کلمه‌ای مثل ارتفاع

در آجرهای لب بام معنی می‌گیرد

و آجر، ماه آخرِ پاییز بود

در اتاق خوابیدن و بیدار شدن در دریا

دویدن با پاهایی که بریده شده

بال زدن با باله‌ای که نمی‌پرد

جویدنِ ناخن‌های فلسی

در جستجوی کلمه

اتاق، در من نشسته است

با گوشه‌های تیز

و کوچه، سرش را به دَرَم فرو می‌کند

درم که باز است، دریا بریزد توی اتاق

اسفنج را فشار دادم و از گریه تهی شدیم

امسال تمام شد

دهانم را عوض کردم

تا کلمه‌ای جدید بگویم

۴

توی سرم چند تفنگ پُر و

توی گلو، بغضِ فروخورده است

این کلمات از دهن شاعری‌ست

که وسط شعرِ خودش مرده است

حرف نزن! باد، خبرچین ماست

قصّه نگو! خواب، فراری شده

گریه‌ی ما جمع شده پشت سد

راهِ گلو، بمب‌گذاری شده

خسته شدیم از صفِ تا قتلگاه

از غمِ لخته‌شده‌ی توی خون

هیچ نمانده‌ست به‌جز دردسر

هیچ نداریم به‌جز این جنون

مردمِ در زلزله، آوار: تو

مردمِ در قحطیِ این خاک: من

مردمِ در سیل، گرفتار: تو

زندگیِ توی خطرناک: من

گوش جهان بسته و فریادمان

داخل چاهی‌ست که تاریخ کَند

در دلمان ریشه‌ی امّید بود

دست کسی آمد و از بیخ کَند

مثل مسیری که به شب خورده است

گم شده و از نفس افتاده‌ایم

نه هوس رفتن و نه ماندن است

ما چمدانی وسط جاده‌ایم

خونِ به جوش آمده در قلب‌ها

در سرمان، خشمِ برانگیخته

رخت عزا بر تنمان دوخته

کاسه‌ی صبریم، ولی ریخته

از بغلم دور نشو همنفس!

دست به دستم بده ای همـ…

⬛️

داشت همین قافیه را می‌نوشت

که وسط شعرِ خودش تیر خورد

خونش کاغذها را خیس کرد

مصرعِ آخر شد و آرام مُرد

در بانگ نوا:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی