کوشیار پارسی: بازگشت به آغاز

دویستمین سالگرد تولد گوستاو فلوبر – پس از خواندن یادداشت‌های روزانه‌ی ویکتور کلمپیرر (Victor Klemperer) و آخرین سال‌های زندگی‌ش در آلمان شرقی و کارنامک و یاداشت‌هاش درباره‌ی انقلاب سرخ مونیخ و پس از آن خواندن بخش ششم یادداشت‌های هاری گراف کسلر (Harry Graf Kesslers) درباره‌ی سال‌های ۱۹۱۶ تا ۱۹۱۸ و رنجی که اینان کشیدند، احساس کردم حالم خوش نیست. درست مثل شنیدن ِ بوی دود ِ آتشی که تازه در گرفته یا جایی که جنایت انجام گرفته. ربطی هم به خودم ندارد.

یاد پایان‌نامه خودم افتادم که سال‌ها پیش درباره‌ی ناتورالیسم نوشتم. لیست بلند بالایی از دست‌مایه دریافت کردم و تاریخی برای امتحان شفاهی و همین. بعدها که دوباره پایان‌نامه را از قفسه بیرون کشیدم و نگاهی به‌ش انداختم، فیل‌ام یاد هندوستان کرد که دوباره برخی نویسنده‌گان را بخوانم: بالزاک، فلوبر، گنکور، موپاسان، زولا، یوریس کارل هویمانس و دیگران. استادم ‘ادوین’ را بعدها در ایوان چای‌خانه‌ای دیدم و با هم حرف‌ زدیم درباره‌ی ادبیات فرانسه. پرسید: نامه‌های فلوبر را نخوانده‌ای؟ باید بخوانی. چنان با شور توصیه کرد که نخست به کتاب‌خانه‌ی دانشگاه رفتم  و بعد به شوق آمدم بخرم. بیش از پیش به شگفت آمدم از این نویسنده‌ی شگفت‌انگیز. این نویسنده اگر زحمت کم‌تری به خود می‌داد در نوشتن رمان و به همین نامه‌نگاری هم بسنده می‌کرد، نویسنده‌ای شگفت‌آور بود.

هزاران صفحه است این نامه‌نگاری. حجیم‌تر از کارهای ادبی شناخته‌شده‌اش. هشت‌هزار صفحه. انسانی که فلوبر باشد، آکنده است از ناسازگاری‌ها و با این‌همه آدمی که به تمامی خودش است. با همه‌ی ناگواری‌ها می‌توانی درک کنی که نظرش چیست. حقه‌باز، حقیقت‌گو، جنده باز، مرد ِ مردانه، دوست ِ دوست، فرزند ِ مادری ِ مشکل، سیگاری ِ قهار، مسافر ِ راه‌های دور در واقعیت و در جان، جهان وطن و شهرستانی، و آدم ِ اهل ِ واژه و شرح ِ دقیق، راهب ِ متواضع ِ ادبیات و هر شکل ِ دیگر ِ هنرمندانه. به جست و جوی نام و شهرت که همیشه انکار می‌کند، رمان نویس واقعی که از رومانتیک بدش می‌آید و به هر چیزی دست می‌یازد که بتواند پژوهش کند، چه علمی چه نه. همه کاری براش به‌تر است از کتاب نوشتن. دیوانه‌ی مادرش است و دخترخواهر نفرت‌انگیزش، نمونه‌ی آدمی که نفرت دارد از بورژوازی و هر چیز خوبی تحقیر می‌کند، با این‌همه مدال افتخار گرفته و مردی که در بیست و پنج ساله‌گی به پنجاه ساله‌ها می‌ماند و به عکس، دوستار ِ زنان مسن‌تر که دوبار به آغوش لویی کولت (Louise Colet/ شاعر و نویسنده) شوهردار و معشوقه‌ی بسیاری کسان می‌افتد. نامه‌های بسیارش به او نمایش ِ وحشت‌ناکی است از بهای گزافی که مردی می‌دهد برای چیزی که اصرار دارد آن را عشق بنامد. خرسی به نفس نفس افتاده و لج‌باز. آدم مناسبی برای زنان نیست، بچه‌ننه‌ای که لیاقت ِ مادرش هم ندارد، گو که تن به سانسور می‌دهد در گفتن از او. ‘زن محصول مرد است. نتیجه‌ی شهروندی است، مصنوعی‌ است. در کشورهایی بدون فرهنگ روشنفکرانه وجود ندارد.’ برای کسی که خود گرایش ادبی دارد و برای آن ارزش قایل است، خواندن نامه‌های فلوبر درگیر شدن است و جدل. وادارش می‌کند حتا به نوشتن، اگر دست‌کم جوان باشد و توانایی داشته باشد. چرا چنین است؟ باید فکر کنم روش. این فلوبر نامه نگار چرا افسرده‌گی آور است؟ بگذریم.

شش جلد نامه‌نگاری که جلد ششم نمایه است. منتشر شده بین سال‌های ۱۹۷۳ تا ۲۰۰۷. انتشارات گالیمار

چند نمونه از نامه‌ها، برگردان این قلم.

جلد اول، صفحه ۴۳۲، ۳۰ ژانویه ۱۸۴۷، به لویی کولت: بیش از پیش بی‌ادب می‌شوی. این‌ها توهین آمیز است. در همه‌ی نامه‌هات مرا ساده‌لوح و خسیس می‌دانی. چه دوستانه. این‌ها را می‌گذارم به حساب جنوبی بودن‌ات و ازش می‌گذرم. اما دوست عزیز، به تو اطمینان می‌دهم که بیش‌تر خنده‌ام می‌گیرد تا عصبانی بشوم. اما خب، رنگ و بوی تندی هم دارد. بعد، مثل منفجر شدن ترقه، همیشه این جنده‌ها!

گوستاو فلوبر به ارنست فیدو (ERNEST FEYDEAU/ نویسنده و باستان شناس فرانسوی)، کرواسه (Croisset)، سه شنبه شب ۱۱ ژانویه ۱۸۵۹. (جلد سوم، ۱۸۵۹-۱۸۶۸، صفحه ۴-۵)

نشانی تئو (Théophile Gautier/شاعر و نویسنده و منتقد) را به من بده. نامه را برای او باید بفرستم؟ یا برای ارنستا [Ernesta Grisi/ رقصنده‌ی باله و خواننده‌ی اپرا]؟ یا بدهم به پست؟ نشانی ارنستا را ندارم. اگر تئو دارد (از روسیه) برمی‌گردد، که نمی‌نویسم. می‌دانی این پیرمرد، خود ِ پیرمرد کی برمی‌گردد؟

فردا منتظر آقای بویلهه (Louis Hyacinthe Bouilhet/ شاعر و هم‌کلاسی فلوبر) هستم که انتظار می‌رود چند وقتی بماند – تا من دوباره تنهایی‌ام را بازیابم. بعد از ده هفته ما عالیجنابان لذت خواهیم برد از تماشای یک‌دیگر.

نه، عزیزم. هیچ کوتاه نمی‌آیم که زنان می‌توانند درکی از احساس داشته باشند. آنان تنها به جنبه‌ی شخصی و سودمند توجه دارند. خشن‌ترین و سرسخت‌ترین موجودات هستند: زنان یعنی نومیدی ِ عدالت. این‌ها واژگان پرودون (Pierre-Joseph Proudhon/ فیلسوف و جامه‌شناس) هستند؛ گرچه او چندان مورد تحسین من نیست، اما این واژگان ساده عالی‌اند.

به زنان (در ادبیات) تنها زمانی باید اعتماد کنی که پای امور ظریف و مربوط به عصب در میان باشد، اما درکی از آن‌همه امور والا ندارند. تواضعی که ما نسبت به آنان نشان می‌دهیم یکی از علت‌های سقوط اخلاقی است که کمر زیر آن خم می‌کنیم. همه‌مان از آن ِ مادران، خواهران و دختران‌مان هستیم، زنان و معشوقه‌گان ما آدم‌های بسیار جبونی هستند. و کلیسا (کاتولیک، انجیل‌باور و رومی) با جزم‌اندیشی بی‌نظیر بها داده به هوشمندی آنان. این هسته‌ی زندگی احساسی در سده‌ی نوزدهم است، این سده‌ی فقیر بی رنگ و بی‌هوش، که نفرت دارد از هر چیز قوی، از غذای حسابی و مثل کودکی ناله می‌کند در آغوش مادر.

زن، شما و من چه چیز مشترکی داریم؟  این به‌ترین گفته است نسبت به هرچه از تاریخ به ما رسیده است. باید علامت تاکید گذاشت جلوی این فکر ناب، اعتراض ِ عقل به رَحِم ِ مادر. هرچه بیش‌تر بگویی همانی است که همیشه ابلهان به خشم آورده است.

تجربه‌ی مادری یکی از نکاتی‌ست که نسل‌های آینده از آن به خنده خواهند افتاد. درست مثل احترام ما به عشق. همه‌ی این‌ها مثل کپه‌ی کود ِ احساساتی بودن و طبیعت است که از صد سال پیش به ما رسیده.

و به نظر من تنها یک شاعر وجود دارد که حیوانات عاشق پیشه را خوب درک کرده است، استاد ِ استادان، شکسپیر همه‌چیز‌دان. زنان یا بدتر یا به‌تر از مردان‌اند. او به شکل عالی نمایش‌شان داده، اما هرگز موجود ِ منطقی از آنان نساخته. به این دلیل شخصیت‌های زن او آرمانی و حقیقی‌اند. خلاصه، به چیزی که آنان درباره‌ی کتاب می‌گویند هرگز اعتماد نکن. حرارت برای آنان همه چیز است، فرصت، مکان و نویسنده. اما چیزی هم (به ظرافت یا حتا نکته‌سنجی) درباره‌ی آن‌چه نمی‌شناسند؛ می‌دانند؟ خیر، هزار بار خیر! خوش‌ام می‌آید که هنر چاپ کتاب آرام آرام دارد پا می‌گذارد روی خرخره‌مان. از نظر من کثیف‌ترین اختراع بشریت همین است. سی و پنج سال تمام مقاومت کردم (فلوبر – متولد ۱۸۲۱- نخستین بار به سال ۱۸۵۶ کار چاپ کرد) و نوشتن از یازده ساله‌گی آغاز کردم. کتاب در اصل مثل عضوی از تن خودمان است. امعا و احشای درون خودمان بیرون می‌کشیم و می‌گذاریم در اختیار شهروندان. قطره‌ها که از درون لب ما چکیده، باز می‌بینی به شکل حروف در دفترهامان. اما چاپ که شد، الوداع! آن‌وقت مال همه است. جماعت از روی ما می‌گذرد. این روسپی‌گری در بدترین شکل‌اش است. قرار ِ گذاشته شده خوش به گوش می‌نشیند، اما این که کون‌ات را به دَه فرانک اجاره بدهی، فاجعه است. همین است.

محکم در آغوش گرفته می‌شوی.

چرا امشب مرض وراجی گرفته‌ام؟

یک‌شنبه منتظر نخستین شماره‌ی دانیل هستم، با بی صبری که هیچ قابل مقایسه با چیز دیگری نیست.

گوستاو فلوبر به ادما راجر  د جنت (EDMA ROGER DE GENETTES/هنرپیشه سده‌ی نوزدهم)، ۱۸۶۱؟

جلد سوم، ۱۸۵۹-۱۸۶۸، صفحه ۱۹۱

[آغاز نامه از بین رفته] موضوع خوبی برای رمانی که یک‌باره، به دمی تمام‌اش می‌کنی. مادر همه‌ی ایده‌ها که از درون آن بیرون می‌ریزد. آزاد نیستی که از این و آن بنویسی. موضوع انتخاب نمی‌کنی. این نکته‌ای است که مخاطب و منتقد درک نمی‌کند. راز شاهکارها در این نهفته است: در هماهنگی موضوع و شخصیت نویسنده.

حق با شماست: با احترام باید از لوکرتیوس (Lucretius/ شاعر و فیلسوف رومی پیش از میلاد) یاد کرد. تنها بایرون را با او می‌توانم مقایسه کنم و بایرون سخت‌گیری و نیز اندوه او ندارد. مالیخولیای کلاسیک از دید من ژرف‌تر از مدرن‌هاست که همه در سکوت ِ پشت ِ حفره‌ی سیاه ِ جاودانه‌گانی جای گرفته‌اند. اما بی‌نهایت برای کلاسیک‌ها خود ِ  حفره‌ی سیاه بود، رویاهاشان شکل می‌گیرد و از چوب ِ آبنوس بی‌تکان ِ پس‌زمینه درمی‌گذرد. نه جیغ کشیدن، نه جان کندن که همه نمایش ِ چهره‌ی مصمم ِ متفکر است. وقتی دیگر خدایان نبودند و مسیح هنوز نیامده بود، لحظه‌ی درخشانی وجود داشت از سیسرو(Cicero/خطیب و فیلسوف رومی) تا مارکوس آئورلیوس (Marcus Aurelius/ یکی از پنج امپراتور خوب رومی و فیلسوف رواقی) که تنها و تنها انسان به حساب می‌آمد. آن‌چه لوکرتیوس را غیرقابل تحمل می‌کند این است که فیزیک را مثبت ارایه کرده است. او ضعیف است چون به اندازه‌ی کافی تردید نمی‌کند. او به جای توضیح، نتیجه‌گیری کرده است! … اگر تنها روح و نه نظم اپیکور (Epicurus/فیلسوف یونانی) درک کرده بود، بخش زیادی از کارهاش جاودانه می‌شد. مهم نیست: شاعران امروزی ما در کنار چنین مردی متفکران متوسط ‌اند.

گوستاو فلوبر به ادما راجر  در جنت (EDMA ROGER DE GENETTES/هنرپیشه سده‌ی نوزدهم)، حدود ۲۰ اکتبر ،۱۸۶۴ کرواسه (Croisset)

جلد سوم، ۱۸۵۹-۱۸۶۸، صفحه ۴۱۰-۴۱۱

چه‌قدر کلافه‌ام، چه‌قدر خسته‌ام. برگ‌ها می‌ریزند، صدای مرگ به گوش‌ام می‌رسد. باد نرمی می‌وزد که اعصاب‌ام به هم می‌ریزد. دل‌ام می‌خواهد بروم به آخر جهان، منظورم به سوی شماست تا سر ِ بی‌چاره‌ی اندوه‌گین‌ام بگذارم روی دل ِ شما و بمیرم. هیچ‌گاه به رنج ِ هستی ِ من اندیشیده‌اید و توانایی پایداری‌ام برای زیستن؟ روزهام را در تنهایی مطلق می‌گذرانم، به عکس همراهی کسانی که در افریقای مرکزی داشتم. شب‌ها موفق می‌شوم مدت درازی فکر کنم و چند سطری بنویسم که فرداش به نظرم افتضاح می‌آید. بی‌تردید باید آدم‌های شادتری باشند. دارم با مشکلات کتاب‌ام [تربیت احساساتی / L’Éducation Sentimentale] له می‌شوم. پیر شده‌ام؟ تمام شده‌ام؟ فکر کنم چنین باشد. چیزی باید پشت ِ این باشد. تازه آن‌چه می‌کنم آسان نیست؛ رموک شده‌ام، بندی ِ خودم شده‌ام. در طول هفت هفته پانزده صفحه نوشته‌ام که چندان چیزی نیست…

جهان چه بد سازمان‌دهی شده. این همه زشتی، رنج و اندوه از چیست؟ رویاهای ناتوان ما از کجاست؟ چرا این همه؟ … چند سالی به گونه‌ای زیسته‌ام که می‌توانم حماسی بنامم، بی که اندکی تردید داشته باشم یا اندکی احساس خسته‌گی کنم. اما اکنون شکسته‌ام. بدم نمی‌آید حسابی لذت ببرم. چه‌قدر به شما فکر می‌کنم و به غنای روحی و زیبایی‌تان. اما خواسته‌های کار طاقت‌فرسای من محکوم کرده‌اند مرا و نفرین می‌فرستم به این. دارم فکر می‌کنم که در زندگی‌م راه نادرست گزیده‌ام: اما کجا آزاد بودم در این گزینش؟ مرد ساده خوشبخت است. با این همه نمی‌خواهم او باشم. سرگذشت برهمن پیر از داستان‌های ولتر است.

همان به که ایپولیت تن (Hyppolite Taine/ فیلسوف، منتقد و تاریخ‌نگار) می‌پسندید. کاری عالی‌ست، گرچه موضع‌گیری‌ش را نمی‌پسندم. هنر آنی بیش از محیط و فضا و پیشینه‌ی سازنده‌ی آن دارد. با آن نظم هرگز نمی‌توان گروهی به عنوان فرد گزید. فوق‌اش همان پیشینه سبب‌ساز آنی‌ست که شده‌ای. روش ِ او ناچار بی اهمیت دانستن استعداد است. شاه‌کار این جناب ارزش سند تاریخی دارد. این درست عکس نقد قدیمی لا آرپ (Jean-François de La Harpe/ نویسنده و منتقد سده‌ی هجدهم) است. زمانی باور به این داشتند که ادبیات امری شخصی است و این‌کار هنری چون شهاب از آسمان به زمین می‌آید. حالا هر خواسته و هر مطلقی انکار می‌شود. باور من این است که حقیقت در میانه قرار دارد. (فلوبر اشاره دارد به Historie de la Littérature Anglaise از ایپولیت تن و درآمد جلد نخست که نژاد، محیط و زمان را اساس ناتورالیسم امیل زولا دانسته است).

گوستاو فلوبر به ژرژ ساند (George Sand نام مستعار آمانتین اُرُر لوسیل دوپَن (Amantine Aurore Lucile Dupin)،

جلد چهارم، ۱۸۵۹-۱۸۶۸، صفحه  313-316، کرواسه ۲۰ آپریل ۱۸۷۱

استاد عزیز،

بگذارید فوری به پرسش‌های شما شخصن پاسخ بدهم – نه، پروس‌ها خانه‌ام غارت نکرده‌اند. ناخواسته برخی چیزها دزدیده‌اند، وسایل اصلاح، پیپ، کیف پول، اما روی هم رفته زیاد خراب‌کاری نکرده‌اند. به اتاق کارم دست هم نزده‌اند. جعبه‌ی بزرگی نامه داشتم و یادداشت‌های بسیار که برده بودم به سنت آنتوان. این‌ها همه را دست نخورده یافتم. برای من دردناک‌تر از همه این بود که مادر خوب پیر بی‌چاره‌ام دَه سال پیرتر شد. خیلی عوض شده است. دیگر نمی‌تواند راه برود و به شکل دردناکی ضعیف شده است. چه بد است که آدم‌هایی را که دوست می‌داری، ببینی اندک اندک داغان می‌شوند.  و بعد مرگ خانم ویاردو که امروز صبح خبردار شدم (Pauline Viardot/ از دوستان ژرژ ساند و ایوان تورگنف – خواننده اپرا و آهنگساز که بعد معلوم شد خبر مرگ‌اش در روزنامه‌ها نادرست بوده است.) حالا به تورگنف نامه نوشتم. بی‌گمان داغان شده است. تا دیگر به فاجعه‌ی همگانی و خودم فکر نکنم، مثل دیوانه‌ها رفته‌ام به سنت آنتوان و تا چیزی مزاحم‌ام نشود و بتوانم کار کنم، زمستان آینده تمام است. خیلی دل‌ام می‌خواهد این ۶۰ صفحه را که نوشته‌ام برای شما بخوانم. قطارها که دوباره حرکت کردند، بیایید سراغ من. دوستار قدیمی شما خیلی وقت است منتظر شماست. صبح امروز از نامه‌ی شما احساساتی شدم. چه آدم بزرگی هستید شما و چه قلب بزرگی دارید!

من مثل خیلی‌ها نیستم که از اخبار پاریس بنالم. (منظور فلوبر جنگ با پروس نیست، چون آن زمان پایان گرفته. اشاره دارد به قیام کمون پاریس). این را به‌تر از اشغال می‌توان تحمل کرد، چون پس از اشغال نومیدی ژرف‌تری وجود ندارد و این خود نشانه‌ی این است که چه اندازه سقوط کرده‌ایم. آه، شکر خدا که پروس‌ها رسیدند! این جیغ ِ بورژواهاست. از نظر من آقایان کارگران هم از همان جنس‌اند و می‌توان همه‌شان را ریخت تو رودخانه. این‌جا همه چیز خوب است و آرامش بازمی‌گردد. ما زمانی کشور صنعتی بزرگی خواهیم شد، مثل بلژیک. با از میان رفتن پاریس (به عنوان مرکز دولت) فرانسه رنگ خواهد باخت. دیگر نه قلبی خواهد داشت، نه مرکزی و می‌ترسم که روح هم نداشته باشد. درباره‌ی کمون که به آخرش رسیده بگویم که این آخرین نمایش سده‌ی میانی است. از دموکراسی نفرت دارم (دست‌کم از آن چیزی که در فرانسه معناش می‌کنند)، زیرا تکیه دارد بر اخلاق انجیل‌باور، که دقیقن خود ِ بی‌اخلاقی است، ستایش سازش به قیمت عدالت و انکار ِ حق و در یک کلمه بگویم: ضد اجتماع.

کمون اعاده حیثیت می‌کند از آدم‌کشان، درست مثل مسیح که دزدها را می‌بخشید و خانه‌ی ثروت‌مندان غارت می‌کنند چون آموخته‌اند العاذر را نفرین کنند، که ثروت‌مند بدی نبود، مال‌داری معمولی بود (فلوبر اشتباه می‌کند، العاذر مرد بی‌چیزی بود). ‘جمهوری بالای هر گفتمان’ درست مثل شعار ‘پاپ معصوم است’ است. همیشه از نو ایمان آسمانی، همیشه خدایان. خدای ماقبل آخر، خدای حق رای کار وحشت‌ناکی کرد با هواداران خودش که ‘قاتلان ورسای’ را به کار گماشت. (در ورسای مجلس شورا گرد هم آمد که سربازان آماده‌باش بودند و با خون‌ریزی وحشت‌ناکی پایان داده شد به کمون پاریس. منظور فلوبر این است که: دموکرات‌ها آن‌چه کاشتند، درویدند). دیگر باید به چه باور داشته باشیم؟ به هیچ. این باید آغاز تعقل باشد. باید زمان آن رسیده باشد که از اصول درگذریم و به دانش و پژوهش بها بدهیم. تنها راه منطقی (دارم هی تکرار می‌کنم) دولت نارنگی است، اگر نارنگی چیزی سرش بشود که خیلی هم سرش می‌شود. خلق سده‌هاست که خردسال است و در (حاشیه‌ی جامعه) همیشه آخر صف خواهد ماند، زیرا عدد است که جماعت، اکثریت را نمایندگی می‌کند. چندان فرقی نمی‌کند که بسیاری روستاییان خواندن و نوشتن می‌دانند و دیگر تنها به واعظ گوش نمی‌دهند، اما خیلی مهم است که آدم‌هایی چون ارنست رنان (Ernest Renan) و امیل لتره (Émile Littré) زنده باشند و شنیده شوند. بخت خوش ِ ما در شکلی از اشرافیت قانونی است، منظورم این است که اکثریت به چیزی جز رقم و عدد تکیه داشته باشد.

اگر آدم‌ها روشنگر بودند، اگر در پاریس آدم‌های بیش‌تری از تاریخ خود آگاهی داشتند، لئون گامبتا (Léon Gambetta)، پروس‌ها و کمون سقوط نمی‌کردند. کاتولیک‌ها چه کردند برای راندن خطر بزرگ؟ صلیب بر سینه کشیدند و خدا و قدیسان را صدا زدند. ما دیگران، که پیش‌رفته‌تریم، با یاد ِ گذشته در ۱۷۹۲ فریاد برآوردیم: زنده باد جمهوری! و – توجه کن – دمی هم تردید نکردیم در پیروزی. پروس دیگر وجود نداشت، آدم‌ها با شادی یک‌دیگر در آغوش کشیدند و باید روی می‌آورند به راه‌های مال‌روی کوهستان آرگون و مهم هم نیست که راه مال‌رو دیگر وجود ندارد. (سال ۱۷۹۲ ژنرال شارل فرانسوا دوموریز پروس را در آرگون و شامپانی-آردن کنونی شکست داد.) دوستی دارم در روان (Rouen) که در کلوپ سیاسی پیشنهاد کرد که علیه سلاح مبارزه کنند. آه، به‌تر می‌بود بدینگوئه (Badinguet/ لقب طنزآمیز برای ناپلئون سوم) را نگه می‌داشتیم تا به محض رسیدن به صلح بفرستیم‌اش زندان. در اتریش و پس از سادووا (Sadova/ منطقه‌ای در کشور چک کنونی) انقلاب روی نداد، در ایتالیای پس از نووارا (Novara) و در روسیه‌ی پس از سواستوپول (Sebastopol) نیز. اما فرانسوی‌های سر به زیر تا می‌بینند لوله بخاری آتش گرفته، می‌دهند خانه‌شان را ویران کنند. سرانجام باید این ایده‌ی وحشت‌ناک با شما در میان بگذارم… باید بترسم از این‌که پس از فروریختن ستون وندوم (Vendômezuil/ ستونی که ناپلئون بناپارت در میدان وندوم پاریس بنا کرده بود) تخم ِ سومین امپراتوری کاشته شده؟ چه کسی می‌تواند انکار کند که پس از بیست یا چهل سال پسر پلون‌پلون (Plonplon/ لقب ناپلئون سوم) می‌شود آقابالاسر ما؟  فعلن که پاریس عقل‌اش را به کلی از دست داده. این نتیجه‌ی فاجعه‌ی اشغال شهر است. فرانسه در سال‌های آخر روحیه‌ی افتضاحی داشت. موفقیت نشریه آنری روشه‌فور و توجه به ژان-باپتیست تروپمن آدمکش به روشنی نشانه‌های این اختلال بود. دیوانه‌گی از پس حماقت بزرگ می‌آید. و این حماقت از دل بی‌هوده‌گی بسیار برآمده و دروغ‌گویی مدام، چنان که همه به بلاهت دچار شده‌اند. هر احساسی از خیر و شر و زشت و زیبا به کلی از دست رفته. تفاوتی گذاشته نمی‌شود میان ظرافت و بلاهت! چه بی احترامی‌ای! چه بلاهتی! چه دست و پا چلفتی بازی‌ای! پخته یا سرخ شده، چه فرقی دارد (بیمار خیالی از مولیر). و هم‌زمان: برده‌گی فکر ِ روز و دنباله‌روی از مد. همه‌چیزی جعلی بود: رئالیسم جعلی، ارتش جعلی، اعتبار جعلی و حتا روسپیان جعلی. مارکی نامیده می‌شدند، درست مثل زنان درشت‌اندام که یک‌دیگر را خوک می‌نامند. زنان ِ روسپی نفرت‌انگیزی که در سنت  سوفی آرنو (Sophie Arnould/ خواننده‌ی فرانسوی اپرا) مانده بودند، درست مثل دوست دختر خودم (Suzanne Lagier/ بازی‌گر نمایش و خواننده‌ی اپرا)! هرگز ندیده‌اید که سن-ویکتور (Saint-Victor/ ناقد مورد نفرت فلوبر) چه تعظیمی می‌کرد برای لا پایوا (La Paiva/ اسم اصلی: Esther Lachman متولد مسکو و از زنان مهم دربار فرانسه)! و این جعل که شاید حاصل رومانتیک، سلطه‌ی احساسات بر شکل و الهام باشد به ویژه نقش مهم داشت در داوری. هنرپیشه‌ی زن را تحسین می‌کرد، بیش‌تر به عنوان مادر ِ خوب ِ بچه‌هاش. می‌خواستند هنر اخلاقی باشد، فلسفه آسان، گناه خود ِ معصومیت و دانش هم جانب آدم‌های معمولی بگیرد. نامه‌ام طولانی شد. وقتی شروع می‌کنم به ناسزاگویی معاصران، نمی‌توانم دست بکشم. شما را محکم در آغوش می‌کشم. دوست قدیمی شما.

فلوبر به ایوان تورگنف، پنج‌شنبه ۲ ژوئیه ۱۸۷۴، کالتباد، ریگی، سوییس

جلد چهارم، ۱۸۵۹-۱۸۶۸، صفحه  821-823

من هم گرم‌ام است و به جایی رسیده‌ام که هیچ دست خودم نیست و بسیار کلافه‌ام. آمدم به این‌جا تا حرف گوش‌کن باشم، چون به من گفتند که هوای پاک کوهستان برای رنگ سرخ چهره خوب است و اعصاب‌ام آرام خواهد کرد. شاید چنین باشد. اما تا حالا که هیچ احساس ندارم جز کلافه‌گی عظیم که از سر ِ تنهایی است و هیچ کاری نکردن. تازه آدم ِ طبیعت هم نیستم و معجزه‌هاش کم‌تر از هنر بر من تاثیر می‌گذارد. مرا از خود می‌پوشاند بی آن‌که فکر و اندیشه‌ای برجای بگذارد. دوست دارم با خودم بگویم: زیباست، تازه تو را واگذاشته‌ام، دوباره برمی‌گردم به خودت، حالا مرا آرام بگذار، آرزوی سرگرمی دیگری دارم.

آلپ برای ما به عنوان فرد عظیم‌تر از ظرفیت ما است. بزرگ‌تر از آن است که چیزی در آن بجوییم. سومین بار است که این احساس بد در من می‌انگیزد. امیدوارم آخرین بار باشد. و باقی، مرد ِ خوب ِ پیر، چه همدمی، این بیگانه‌گان که در هتل هستند! همه آلمانی و انگلیسی، با عصا و عینک. دیروز یک‌باره خواستم سه گوساله که در سبزه‌زار دیدم به آغوش بکشم، از سر انسانیت و از سر نیاز به ارتباط. سفرم بد آغاز شد، چون در لوسرن (Luzern) گذاشتم هنرمندی یک دندان‌ام را بکشد. هشت روز پیش از آن‌که به سوییس بروم، گشتی زدم در اورن (Orne) و کالوادوس (Calvados) و سرانجام جایی یافتم که دو شخصیت داستانی‌م را در آن جای بدهم. خیلی دوست دارم نوشتن آن کتاب را آغاز کنم که از پیش بدجوری مرا به وحشت می‌اندازد. شما درباره‌ی سنت-آنتوان گفتید و نظرتان این است که به درد مخاطبان زیاد نمی‌خورد. این را از پیش می‌دانستم، اما باور داشتم که آدم‌های چیزفهم بتوانند درک‌اش کنند. جز ادوار درومون (Édouard Drumont/ روزنامه‌نگار و نویسنده کاتولیک) و اوژن پله‌تان (Eugène Pelletan / روزنامه نگار) هیچ نقد مثبتی نوشته نشد. از آلمان هیچ نرسید. کاری نمی‌شود کرد. خواست خداست. کاری‌ست که شده. تازه: اگر شما کتاب را پسندیده باشید، برای من کافی‌ست. از سالامبو (Salammbô) به بعد موفقیت مرا واگذاشته. آن‌چه دل‌ام به درد می‌آورد شکست ‘تربیت احساساتی/ L’Education sentimentale‘ است. تعجب می‌کنم که کسی آن را درک نکرده. پنج‌شنبه گذشته امیل زولای خوب را دیدم که درباره‌ی شما با من حرف زد (چون نامه‌ی روز هفدهم شما یک روز دیرتر در پاریس به دست‌ام رسید). جز شما و من که درباره‌ی ‘فتح پلاسان/ La Conquête de Plassans ‘ (چهارمین جلد از مجموعه ۲۰ جلدی ‘روگن ماکار/Rougon-Macquart’) حرف زده‌ایم هیچ نوشته‌ای چاپ نشده، نه له و نه علیه آن. زمانه‌ی بد ِ موش‌هاست. پاریس به نظرم ابله‌تر و مبتذل‌تر از همیشه آمد. هرچه بیش‌تر از سیاست فاصله بگیریم، نمی‌توانیم نادیده‌اش بگیریم، گیرم فاصله‌ی فیزیکی. آخ، پیر ِ خوب ِ عزیزم تورگنف، چه خوب خواهد شد اگر این پاییز دو هفته‌ای نزد من به کرواسه (Croisset) بیایید. وسایل‌تان را می‌توانید بیاورید و من نخستین صفحه‌های  ‘بووار و پکوشه/ Bouvard et Pécuchet‘ را نشان‌تان خواهم داد که امیدوارم تمام کرده باشم. حالا کجا هستید، در روسیه یا کارلسباد (Karlsbad/ شهری در چک کنونی)؟ خیلی عالی خواهد شد اگر از طریق ریگی به فرانسه برگردید. اما جماعت مرزبان دیگر از این جهان نیستند. خودم دل‌ام می‌خواهد با کشتی بروم، از گوتهارد (Gotthard) بگذرم و آخر ماه برسم به ونیز. آن‌جا در هر صورت برام لذت‌بخش خواهد بود. دخترخواهرم حالا از استکهلم گذشته و فکر کنم آخر ژوییه به دیپ (Dieppe) بازگردد (محل زندگی خواهرزاده‌ی فلوبر که مادرش سر زا رفت). برای سرگرم کردن خودم می‌خواهم به چند موضوع اندکی تاریک و سنگین بپردازم. اما خودم را می‌شناسم، چیزی از آن درنخواهد آمد. باید بیست ساله باشی و با محبوب‌ات در این چشم‌انداز گردش کنی. این خانه‌های تابستانی با پژواک‌شان در آب لانه‌ی عشق‌اند. او را لبه‌ی دره به خودت بچسبانی! چه لذتی، دراز کشیده روی چمن، صدای آبشار، آبی در دل و سر! اما پیرمرد من، این همه دیگر برای ما نیست، و از خودم بگویم که خیلی کم چنین بوده است. تکرار کنم که هوا وحشت‌ناک گرم است، کوه‌های پوشیده از برف چشم را می‌زنند. آپولون نیزه‌هاش را پرتاب می‌کند. مسافران نشسته در اتاق‌ها عرق می‌ریزند و می‌نوشند. آن‌چه در سوییس می‌خورند و می‌نوشند، وحشت‌ناک است. همه‌جا می‌خانه و غذاخوری. خدمت‌کاران در کالتباد تمیز لباس می‌پوشند؛ از ساعت هفت صبح در لباس سیاه و چون خیلی زیادند، آدم فکر می‌کند میان لشگری از ثبت اسنادی‌ها ایستاده یا میان جماعت دعوت‌شده به خاک‌سپاری. آدم به فکر می‌افتد، خنده دار است.

برایم بیش‌تر و مفصل‌تر بنویسید،  نامه‌های شما برای من قطره‌ای هستند در کویر. حدود بیست و پنجم می‌خواهم سوییس را ترک کنم، بعد بی تردید چند روزی در پاریس می‌مانم.

ژرژ ساند به گوستاو فلوبر، ۱۲ ژانویه ۱۸۷۶. جلد پنجم، صفحه ۴:

اصلن نمی‌گویم تو به چیزی باور نداری، به عکس: همه‌ی دردهای زندگی‌ت، نیازت به حمایت و نشان دادن ساده‌ی خوبی‌هات ثابت می‌کند که مصمم‌ترین آدمی هستی که وجود دارد. اما به محض سپردن خودت به ادبیات، نمی‌دانم چرا، می‌خواهی آدم دیگری باشی که می‌خواهد ناپدید بشود، خودش را پاک می‌کند، دیگر نیست! چه دیوانه‌گی غریبی! چه برداشت بدی از سلیقه‌ خوب! همه‌ی آن‌چه می‌نویسیم تنها به دلیل ارزش ِ خودمان می‌تواند ارزش داشته باشد.

ژرژ ساند به گوستاو فلوبر، ۱۸ و ۱۹ دسامبر ۱۸۷۵.

جلد چهارم، ۱۸۶۹-۱۸۷۵، صفحه ۹۹۸-۹۹۹، نوهانت (Nohant):

سرانجام آوازخوان قدیمی عاشق خودم را می‌یابم که برای من موضوع اندوه بود و مراقبت ِ جدی. دوباره سرپا ایستاده‌ای و به طور طبیعی امید می‌بندی به روی‌دادهای بیرون از خودت، در حالی‌که توان می‌یابی – به هر حال – که با کار بی‌اعتنا بمانی به آن‌چه می‌گذرد. منظورت چیست از کسی که از پول سر در می‌آورد؟ من چیزی نمی‌دانم، با ویکتور بوری (Victor Borie/روزنامه نگار) در تماس هستم. چنان کارش را انجام می‌دهد که انگار برای خودش باشد. برایش بنویسم؟ چه کنیم؟ تو بی‌گمان دلداری‌ناپذیری و من باید دلداری‌ت بدهم. نمی‌دانم هستی انسان به کجا وصل است. می‌بینی که می‌گذرد، به نقدش می‌کشی و از نظر ادبی می‌گریزی از داوری. خودت را محدود می‌کنی به شرح‌اش، در حالی‌که مدام و با احتیاط نظر شخصی خودت را پنهان می‌کنی. با این‌همه در داستان به آن برمی‌خوری و خواننده را اندوه‌گین می‌کنی. اما من می‌خواهم خواننده‌ام را کم‌تر ناراحت کنم. نمی‌توانم از یاد ببرم که پیروزی شخصی خودم بر نومیدی خواست خودم بوده و شکل نویی از درک که ناسازگار است با آن‌چه پیش‌تر داشتم.

خوب می‌دانم که تو دیدگاه شخصی در ادبیات را آسیب‌رسان می‌دانی. حق با توست؟ این بیش‌تر از کمبود اطمینان خاطر نیست تا اصل زیباشناسانه؟ نمی‌توانی برای خودت فلسفه‌بافی کنی، بدون دیده شدن. من نمی‌خواهم به تو توصیه‌ی ادبی بکنم، داوری نمی‌کنم درباره‌ی دوستان نویسنده که از آنان حرف می‌زنی. یک بار همه‌ی نظرم را برای گنکور نوشتم. در مورد دیگران باور دارم که بیش از من دانش و استعداد دارند. تنها باور دارم که آنان و به ویژه تو از دیدگاه سنجیده درباره‌ی زندگی بی‌بهره‌اید. هنر تنها نگاشتن نیست. نگارگری واقعی باید آکنده باشد از روح کسی که قلم‌مو به دست دارد. هنر تنها نقد و طنز نیست. نقد و طنز تنها شرح ِ یک جنبه از واقعیت‌اند. می‌خواهم انسان را همان‌گونه که هست ببینم. او بد یا خوب نیست. او چیزی هست: سایه و رنگ‌مایه است و سایه و رنگ‌مایه هدف هنر است. خوب یا بد بودن توان ِ دورنی ِ آدمی است که وادرارش می‌کند خیلی بد و اندکی خوب یا خیلی خوب و اندکی بد باشد.

از دید من مکتب تو به اساس چیزها نمی‌پردازد و تنها در سطح است. چون خیلی دنبال شکل است و به محتوا خیلی کم می‌پردازد. رو دارد به باسوادها. اما باسواد به معنای واقعی کلمه وجود ندارد. انسان در نگاه نخست انسان است. آدم‌ها می‌خواهند در پس پشت هر سرگذشت و هر واقعه انسان را بیابند. اشکال ‘تربیت احساساتی’ در این است، چیزی که مدت زیادی روی آن فکر کردم، چون از خودم می‌پرسیدم چرا این همه دلخوری پیش آمده از کتابی چنین خوب و یک‌دست. اشکال در نبود ِ کنش شخصیت‌ها نسبت به خودشان بود. تن به روی‌داد می‌دادند و بر آن چیره نمی‌شدند. خب، باور دارم که تو نخواسته‌ای به مهم‌ترین نکته‌ی داستان توجه کنی. اگر جای تو بودم عکس تو عمل می‌کردم. حالا داری از شکسپیر تغذیه می‌کنی و این کار خوبی است. او کسی است که انسان را در برابر روی‌داد قرار می‌دهد و – خوب توجه کن – می‌گذارد خوب یا بد بر واقعه چیره شود. یا له‌اش می‌کنند یا له می‌شوند.

سیاست کمدی است و اکنون، اکنون که تراژدی پشت سر گذاشته‌ایم، پرسش این است که کار با اپرا به آخر می‌بریم یا با اپرت؟ هر روز صبح با جدیت روزنامه می‌خوانم، اما بیرون از آن برام ناممکن است که درباره‌ش فکر کنم یا جذب‌اش بشوم. دلیل‌اش این است که روی‌دادها از هر آرمانی دور شده‌اند و هیچ شخصیتی که آن‌جا تو آشپزخانه ایستاده، برام جذابیت ندارد.  برده‌ی روی‌داد هستند، زیرا خود چون برده زاده شده‌اند. حال فرزندان عزیزم خیلی خوب است. آورورا (Aurora) دختری زیبا با روحی محشر و تنی قوی است.  آن یکی خود شکوه و مهربانی است. هنوز هم آموزگاری پرشور هستم و وقت کمی دارم درباره‌ی وضع خودم بنویسم، چون نمی‌خواهم پس از نیمه شب بیدار بمانم و می‌خواهم شب‌ها با خانواده خودم بگذرانم. اما کمبود وقت مرا می‌انگیزاند و می‌گذارد تا با لذت کار کنم. انگار پنهانی از میوه‌ی ممنوع لذت ببری.

همه‌ی همراهان من تو را در آغوش می‌کشند و شادند از این‌که حال‌ات به‌تر است. فلاماراند ( Flamarande) و عکس دخترهام را برات فرستاده‌ام؟ اگر نه، یک کلمه بنویس تا بفرستم.

دوست قدیمی که دوستت دارد،

ژ. ساند

خواهرزاده‌ی مهربان‌ات را از سوی من در آغوش بگیر. چه نامه مهربان وزیبایی برام نوشته بود. به‌ش بگو که التماس می‌کنم خوب مواظب خودش باشد و می‌خواهم او را خیلی زود به‌تر از این ببینم.

چی؟  لتره (Émile Littré) سناتور شده؟ نمی‌شود باور کرد وقتی می‌دانی اوضاع مجلس چه‌طور است. باید برای این همه احترام به خودشان، به‌شان تبریک بگوییم.

گوستاو فلوبر به ژرژ ساند، پاریس، آخر دسامبر ۱۸۷۵

جلد چهارم، ۱۸۶۹-۱۸۷۵، صفحه ۹۹۹-۱۰۰۱:

استاد عزیز،

نامه‌ی خوب و مادرانه‌  تان مرا خیلی به فکر واداشت. ده بار خواندم و باید اعتراف کنم که مطمئن نیستم شما را خوب فهمیده باشم. در یک کلمه: می‌خواهید چه بکنم؟ حرف‌تان را روشن‌تر بزنید.

مدام می‌کوشم بتوانم بیش‌تر درک کنم و به راستی قلب‌ها باور داشته باشم. باقی دست خودم نیست.

اندوه پخش نمی‌کنم چون خوش‌ام می‌آید، باور کنید، اما نمی‌توانم که چشم ببندم. درباره‌ی کمبود اطمینان خاطر بگویم، شوربختانه، دارم خفه می‌شوم از اطمینان خاطر. دارم منفجر می‌شوم از خشم و دلخوری ِ پوشیده. اما آرمان من از هنر در باور من این است که هنرمند به همان اندازه‌ی کم در کارش باید حضور داشته باشد که خدا در طبیعت. انسان هیچ نیست، کار همه چیز است. چندان آسان نیست که این باور، شاید هم  از موضع غلط،  به دست آید و برای من دست‌کم گونه‌ای قربانی مدام است که پای سلیقه‌ی خوب می‌ریزم. خیلی دلپذیر خواهد بود گفتن آن‌چه فکر می‌کنم و جمله‌هایی چنین آقای فلوبر را راحت خواهد کرد. اما اهمیت این آقا در چیست؟

استاد، درست مثل شما، فکر می‌کنم که هنر تنها نقد و طنز نیست. هرگز هم نکوشیده‌ام کاری جز این بکنم. همیشه خواسته‌ام به هسته‌ی امور نفوذ کنم و خودم را محدود کنم به مهم‌ترین چیزهای کلی و به عمد پشت کرده‌ام به تصادف و درام. نه دیو، نه قهرمان!

به من می‌گویید: من نمی‌خواهم به تو توصیه‌ی ادبی بکنم، داوری نمی‌کنم درباره‌ی دوستان نویسنده که از آنان حرف می‌زنی و غیره. بسیار عالی! من اما توصیه می‌خواهم و از شما انتظار داوری دارم. چه کسی بگوید و شرح‌اش بدهد اگر شما این کار را نکنید؟ درباره‌ی دوستانم، می‌افزایید ‘مکتب من’. اما من خودم را زمین می‌زنم که مکتب نداشته باشم. پیشاپیش همه را رد می‌کنم! آن‌چه اغلب می‌بینم و شما به آن اشاره می‌کنید، بیش‌تر جست و جوی چیزی است که من تحقیرش می‌کنم و آنان هیچ ناراحت نیستند از همه چیزی که با آن درگیرم. من هر شگردی را در درجه‌ی دوم اهمیت می‌دانم، نفوذ به آگاهی رسانی ِ محلی، تاریخی و خلاصه سوی واقعی. فراز همه چیز به دنبال زیبایی هستم که رفقای من به آن توجه کمی دارند. وقتی سرشار می‌شوم از نفرت یا ستایش، آنان از جا تکان نمی‌خورند. جمله‌هایی که از نظر آنان خیلی عادی‌ست، مرا به خلسه می‌برد. مثلن گنکور شاد می‌شود که در خیابان جمله‌ای بشنود و بتواند تو کتاب‌اش بچسابند. و من احساس خوش‌بختی می‌کنم اگر صفحه‌ای بنویسم بدون تکرار و آوانگاری. حاضرم همه‌ی یادداشت‌های گاوارنی (Paul Gavarni) عوض کنم با جمله‌ای آفریده‌ی استادان، مثل ‘شب عروسی تاریک بود، عالی و رسمی’ از هوگو، یا این جمله‌ی منتسکیو: ‘کژروی‌های اسکندر مثل کارهای خوب‌اش اغراق‌آمیز بود. در خشم‌اش وحشت‌ناک بود. بی‌رحم می‌شد.’

و دست آخر می‌کوشم خوب فکر کنم تا خوب بنویسم. اما خوب نوشتن هدف من است، پرده پوشی نمی‌کنم.

و من ‘از دیدگاه سنجیده درباره‌ی زندگی بی‌بهره‌ام’. هزاربار حق با شماست. از شما می‌پرسم، چه می‌توانم بکنم برای تغییر دادن‌اش؟ شما تاریکی مرا نه با ماوراءطبیعت خودتان، نه خودم و نه دیگران روشن نمی‌کنید. واژگانی چون دین یا کاتولیسیسم از یک‌سو، پیش‌رفت، برادری و مردم‌سالاری از سوی دیگر، هیچ پاسخ‌گوی روح این زمانه نیست. این جزم‌اندیشی نوین برادری که رادیکال‌ها به گوش‌مان می‌رسانند به تجربه از سوی تاریخ و فیزیولوژی بی خاصیت می‌شود. امروز هیچ راهی برای یافتن روزنه نمی‌بینم، و نیز دلیلی برای احترام به هرآن‌چه کهنه است. پس می‌جویم، بدون آن‌که بیابم آن ایده‌ای را که اساس همه چیزی می‌تواند باشد.

در انتظار آن برای خودم تکرار می‌کنم حرفی را که یک‌بار لتره به من گفت: آخ، دوست خوب، انسان مجموعه‌ای ناهمساز است و ذات ِ ما گونه‌ای سیاره‌ی کم‌بها.

تنها چیز که مرا سر پا نگه می‌دارد، امید به ترک ِ تن است، نه برای رفتن به جایی دیگر که بس بدتر است. در آن‌صورت به قول مارات (Jean-Paul Marat) به هیچ‌روی نمی‌خواهم بمیرم. آخ نه، ابدن. خسته‌گی بس است! در حال حاضر دارم رمانکی می‌نویسم که حتا مادران با خیال راحت می‌توانند بدهند دختران‌شان بخوانند. فکر نکنم بیش از سی صفحه بشود. منبع الهام مرا ببین. منتشر که بشود، برایتان خواهم فرستاد (نه الهام که خود داستانک را).

عکس دو فرزند عزیز شما را دارم – اما فلاماراند را نه.

به پیش. امیدوارم سال ۱۸۷۶ سالی خوب برای شما باشد.

با مهربانی شما را در آغوش می‌کشم، استاد پیر دوست‌داشتنی.

هنوز هم سکه‌ی بی ارزش شما.

فلوبر به ژرژ شارپنتیه (Georges Charpentier)

[شارپنتیه از تابستان ۱۸۷۳ ناشر گوستاو فلوبر است. برای تجدید چاپ کتاب‌ها به نویسنده بدهی دارد و پاسخ نامه‌هاش را نمی‌دهد. به رغم خشم نویسنده کارهای فلوبر را بدون ترتیب در نشریه‌ای به نام زندگی مدرن (La vie moderne) منتشر می‌کند و داستانی از او را به رغم مخالفت نویسنده با طرح تزیینی به چاپ می‌رساند).

جلد پنجم، ۱۸۷۶-۱۸۸۰، کرواسه، پنج‌شنبه ۱۸ مارس ۱۸۸۰، صفحه ۸۶۳: 

آقا،

گرچه بودن شما شش ماه تمام انباشته است از کار خلاف و بی‌شرمی شما از حد گذشته، دلقک‌وار پیش می‌روید با استفراغ رقص مبتذل پیش چشمان آدم‌های همسان خودتان، و رفتارتان سرخی به چهره‌ی همه‌ی لایه‌های جامعه می‌نشاند و با همه‌ی کثافت‌کاری که بر سطح زمین می‌پراکنید و آن طرح بی ارزش درنشریه‌ی ‘ زندگی مدرن’، به آگاهی‌تان می‌رسانم: که شما، به دلیل احترام به خانواده‌تان، احترام به همسر و فرزندان خردسال معصوم‌تان و مادرتان، با همه‌ی آگاهی به این‌که گناه شما نیست که چنین ذاتی دارید، دعوت می‌شوید تا همراه با آقایان آلپ، دواده (Alphonse Daudet)، ادموند د گنکور و امیل زولا شرکت بفرمایید در جشن کوچک روستایی به روز شنبه، یا یکشنبه‌ یا دوشنبه‌ی عید پاک.       

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی