لورپایُر خانم دیوانه است و من هم کاری نمیتوانم بکنم.
لورپایُر خانم دیوانه است و من هم کاری نمیتوانم بکنم، هیچکس کاری نمیتواند بکند، اگر کسی هم بتواند باید خیلی زرنگ باشد.
لورپایُر خانم دیوانه است، خب هست، بله این زن دیوانه است و وانمود میکند که من در قضیهی بچهی دوکرو دست داشتهام و تا حدی پایم گیر است و چون در پلیس آشنا داشتهام قسر در رفتهام.
پایم در قضیهی بچهی دوکرو گیر باشد و کسی به من شک نکند، در تحقیقات پلیس کسی حتا اسمم را به زبان نیاورْد، حالا این دیوانه بعد از این همه سال اینطوری میگوید و همه پشت سرم حرف می زنند.
به ریواس گفتهام که لورپایُر خانم دیوانه است و من هم کاری نمیتوانم بکنم، هیچکس کاری نمیتواند بکند، شما همت کنید و جایی حبسش کنید، باید راهی وجود داشته باشد، دخلی به داروساز بودن ندارد که، ترفندی بلد نیستید نه، آشنایی کسی ندارید مثلاً از مسئولین، کافیست راه و چاه را پیدا کنید بقیهی چیزها جور میشود، به قولی میافتد رو غلتک، به من جواب میدهد که قدرتش را ندارد، از طرفی هم اصلاً نمیداند چطور این کار را بکند، راهی که نهایتاً به نظرش میرسد خانواده است، قبلاً در موردش چیزهایی شنیده، اما دستتان بهشان نمیرسد، خواهرش در آرژانتین است، بقیه هم مردهاند و در خاک، گفتم فکری کنیم باید فکری کنیم اینطور نمیشود، حتماً راهی هست، نمیتوانم چنین چیزی را تحمل کنم، مردم پشت سرم حرف می¬زنند، میگوید به هر حال اگر مردم دست از این کار برندارند مجبوریم باز به همانها متوسل شویم، منظورش پلیس بود، قانون و بقیهی مکافات، برای مزخرفات یک دیوانه، گفتم نمیشود، اینطوری اصلاً نمیشود.
لورپایُر خانم دیوانه است و فوراً باید کاری کرد.
روبِر پَنژه در کودکی به شعر و موسیقی علاقه داشت. در سوییس حقوق خواند و مشغول به کارشد اما خیلی زود کار وکالت را رها کرد و بعد از جنگ جهانی دوم به فرانسه رفت و آنجا در رشته نقاشی تحصیل کرد. اما در نهایت تسلیم نوشتن شد. همه این علایق و آموزشها به نحوی در شکلگیری سبک و ساختار آثار او تأثیر داشت.
روبر پنژه از نویسندگان به اصطلاح رمان نو محسوب میشود. پنژه در موخرهای که بر رمان «لیبرا» نوشته به صراحت به تفاوت اساسی خودش با بقیه رماننویها اشاره میکند. البته رماننویها هرکدام سبک و سیاق خودشان را دارند اما به طور کلی منتقدها که به طبقهبندی کردن علاقه زیادی دارند به مکتب رمان نو، مکتب نگاه هم گفتهاند.
رمان لیبرا نوشته روبر پنژه به ترجمه عاطفه طاهایی را نشر مشکی منتشر کرده است. آنچه که می خوانید چند صفحه از سرآغاز این رمان، به عنوان نمونه و برای آشنایی با حال و هوای این اثر است.
ریواس جواب میدهد اگر راهی به نظر خودتان میرسد باشد ولی من کاری نمیتوانم بکنم نمیخواهم قاطی قضایای شما بشوم، کل مسئله اینجاست که آیا واقعاً دیوانه است، نه، نه، منظورم را نفهمیدید، نمیگویم که در قضیهی دوکرو پایتان تا حدی گیر است، میگویم که آدمی مثل لورپایُر خانم خیلی خوب میتواند به دلایلی حالتان را بگیرد مگر نه، منظورم را فهمیدید که.
گفتم چی را فهمیدم.
تکرار کردم چی را فهمیدم، توضیح بدهید.
اینکه آدمی مثل لورپایُر خانم و در سن و سال او، چهلساله، خیلی خوب میتواند خیال کند که شما، با توجه به خصوصیاتتان، چه میدانم وضعیت مالیتان، آخر میگفتهاند که شما با هم کار میکردید، بله، خب شاید در آن زمان، فکر میکرده که، چه میدانم خیال میکرده که شما، میدانید چه میخواهم بگویم.
یک نفر داخل مغازه شد، میبایست منتظر میماندم، منتظر نماندم، به قولی وضع همانطور ماند، اما وضع همیشه همانطور نمیمانَد.
دیوانه است و وضع همانطور نخواهد ماند، راهی پیدا میکنیم، باید کسی باشد، راه و چاهی باشد، همه چیز جور میشود، و کَت¬بَندِ تیمارستان تنش میکنند، لورپایُر خانم را جای درستش میبرند.
قضیهی دوکرو، یک قضیهی قدیمی ست، خیلی سال پیش، ده سال پیش، بچهی چهارسالهی دوکرو را پیدا میکنند از زیرِ یک عالمه برگ توی جنگل فوره، خفهاش کرده بودند، لباس ملوانی تنش بود، یکشنبه با خانوادهاش رفته بود بیرون، رفته بودند پیک نیک حوالی سیرانسی، پدر و مادرش بعد از خوردن غذا خوابشان برده بود. . .
شلوارِ کتانِ آبیِ بندداری تنش بود که مادرش با استفاده از شلوار کهنهی پدر برایش دوخته بود، با بلوزِ پشمی قرمز و پایش هم کفشهای صندلمانند بود و جورابهایی که مادرش. . .
پسر زیبای بورِ چشم قهوهای را نزدیک شاتروز خفه کرده بودند، سه روز بعد پیدایش میکنند، مصیبت پدر و مادرش وحشتناک بود، تمام مردم ده در موردش حرف میزدند، از هزار و هشتصد و هفتاد و سه تا آن روز چنین فاجعهای ندیده بودیم.
هرگز چنین چیزی ندیده بودیم.
ژاندارمری فوراً آمد، تحقیقات فوراً شروع شد، شاهدها، همسایهها، بچه را دیده بودند که حوالی ساعت ده صبح از حیاط خارج شد، دوشیزه کروز داشت شیشهی پنجرهاش را تمیز میکرد، چهارپایهاش در پیادهرو بود.
ماه ژوییه بود، ژوییه برای ما ماه بدیست، همهی مصیبتها ماه ژوییه اتفاق میافتد، آتشسوزی، تصادف رانندگی، تگرگ، غرق شدن، اما قتل، از هزار و هشتصد و هفتاد و سه تا آن وقت قتل ندیده بودیم، در آرشیو و روزنامههای آنزمان، سرینه نامی با شلیک تفنگ شوهرخواهرش کشته شده بود.
هرگز چنین چیزی ندیده بودیم.
پدر و مادر هر دو نانوا بودند، هنوز هم هستند، هنوز همانجا هستند، خیابان کَس-تُنِل، اما بچه دیگر آنجا نیست، اگر بود چهارده ساله بود، آن بچهی خوشگل، هنوز هم در موردش حرف میزنند با این که سه بچهی دیگر آوردهاند، لور کوچولو، فردریک کوچولو و آلفره کوچولو، همه هم با محبت.
هر چه می گوییم که سه بچهی دیگر آوردهاند، لور کوچولو، فردریک کوچولو و آلفره کوچولو، باز مصیبتی را که بر سرشان آمده فراموش نمیکنند، ریواس میگفت این جور اتفاقات روی کل زندگی آدم تأثیر میگذارد، مشتری خانمی که وارد شد عذر به موقعی بود تا او را از جواب دادن به من معاف کند، میبایست منتظر میماندم، اما نماندم، ممکن نیست که او نداند چطور باید زن دیوانهای را محبوس کرد، مگر نگفت که آن زن دیوانه نیست، مگر در لفافه حالیام نکرد که برایش مهملات به هم بافتهام، این دیوث پیر چه از خودراضیست، نمیخواهم قاطی قضایای شما بشوم، مگر نه این که وجود زنی دیوانه در بین ما قضیهایست مربوط به همه.
هرچه به خانم و آقای دوکرو می¬گوییم که از آن موقع سه بچهی دیگر دارند، باز این بیچاره¬ها خون خونشان را میخورَد که قاتل را نگرفتهاند و همچنان آزاد است.
با وجود تلاشِ وسیعِ ژاندارمری، تحقیقات، بازپرسیها، هیئتهای بازبینی پرونده و بقیهی مکافات، در آن موقع یک چیز برای ما عجیب بود، قاتل همچنان آزاد است، دلیلی ندارد که برای مثال لور کوچولو یا فدریک کوچولو هم به دام این قاتل نیفتند، چنین فکری مو به تن آدم سیخ میکند، چنین چیزی نباید بشود، یک تهدیدِ دائمیست، بیچاره خانوادهی نانوا، هنوز هم بیچارهاند، هنوز در وحشتی می¬شود گفت روزمره زندگی میکنند، چنین چیزی نباید بشود و آن روزی که لورپایُرخانم به نحوی القا کند که ریواس در این قضیه دخیل بوده، آن وقت دیگر آن کسی که باید خلافش را ثابت کند، من نیستم.
این که لورپایُر خانم دیوانه است تقصیر کسی نیست و وضع می تواند همان طور بماند، مهمل تعریف کند و هر روز در ساعت هشت و نیم سوار بر دوچرخه برود به سمت مدرسه، با آن پیراهن سیاهش، آن کلاهش با نوارِ عزا، آن دندان¬های زرد، سالهاست که مادرش را از دست داده، هنوز عزادار است، به خاطر وسواسی که دارد، دوچرخهاش انگلیسی و دسته بلند است، رویش مثل چوب صاف نشسته، روزی خواهد آمد که سر پیچ جاده، باد نوارِ سیاهِ کلاهش را به صورتش بچسباند و درست همان موقع کامیونی رد بشود، و حالا دیگر این من نیستم که باید خلاف چیزی را ثابت کنم، منظورم این است که کامیون مقصر بود، لورپایُر خانم در جا مُرد، آنجا، دراز به دراز کفِ جاده، خودمانیم شما از این وسواس برای عزاداری عقتان نمی-نشیند، آدم مردههایش را همهجا دنبال خودش بکشاند، آن هم وسط ماه ژوییه، لورپایُر خانم دو روز قبل از تعطیلیِ مدرسه از جلو نانوایی رد شد، دوشیزه کروز هم که داشت پنجره میشست از گوشهی چشم او را دید، لورپایُر خانم به ش سلام نمیکند، سبد خریدش روی باربند دوچرخه بود، چون میبایست بعد از کلاس خرید میکرد و چند دقیقه بعد هم آلفره کوچولو از حیاط خارج شد.
وضع نمیتوانست همانطور بماند.
لورپایُرخانم از مدرسه که خارج شد رفت دوچرخهاش را برداشت و تا رویش نشست دستهی دوچرخه ول شد، میافتد روی زمین و با داد و فریاد دست و پا میزند، بچهها میترسند، هنوز جلو چشمم است، با فاصله دورش حلقه زدهاند، کیف زیرِ بغل یا کوله بر پشت، وقتی بلیمبراز سر میرسد و بعد هم ریواس بچهها به او نزدیک میشوند، دهانش کف کرده بود، میبینید که دیوانه بود، خانم مونو میگفت چی بهتان میگفتم، عزاداری عقلش را زایل کرده، آیا تربیت این است که بچهها را دست این زن دیوانه بسپریم، چقدر کور بودیم، بچهام به من میگفت معلمشان خیلی بامزه است، وسط املا کلمههایی میپرانَد که هیچ ربطی به درس ندارند، هنوز هم صدایش در گوشم است.
کلماتِ بلایا یا حوادث طبیعی به قولی روی مخِ آدمها کار میکند، دیوانگی بر اثر عظمت، دیوانگی بر اثر مصیبت، میبینند که همهجا تلهای پهن است، هجوم میآورند تا خارج شوند، تا دور شوند، تا فرار کنند، چیزی سرشان آوار میشود، حس میکنند به دام افتادهاند، دیوانگی چنین چیزیست.
چیزی مثل کامیون.
لیبرا
ناشر: مشکی
مترجم: عاطفه طاهایی
نویسنده: روبر پنژه
تعداد صفحات: ۲۲۸
سال انتشار: ۱۳۹۸
شابک: ۹۷۸۶۰۰۹۸۴۳۹۴۷
درباره همین موضوع: