این هم که بگویم لحن به محض اولین تلاشم پیدا میشود، حرف دقیقی نیست. هرچند استثنائاً برایم پیش آمده. در آغاز بیشتر حال و هوای یک لحن است تا خود لحن، درواقع اعتماد به نوعی حال و هواست که آرام آرام بر اثر کار کردن شکل میگیرد، یعنی در طول کتاب که سرانجام به لحن تبدیل میشود و این اتفاق ممکن است در صفحهی آخر کتاب بیفتد. به هر حال فقط در آخرین صفحهی کتاب است که میتوان از درست بودن لحن آگاه شد، یا از درست بودن تقریبی آن، گرچه طی کار اینجا و آنجا حسم این است که دارم نت درست را مینوازم و همین مرا به ادامهی کار تشویق میکند.
روبر پنژه
موخره لیبریا، ترجمه عاطفه طاهایی
گمان میکنم کار جذابی که تا به امروز در نوشتههایم کردهام یافتن لحن بوده است. این مسئلهایست مربوط به فرم و شاید همین دلیل تعلقم به جریانی باشد که به آن رمان نو میگویند. اما چنانچه کسی گمان کند که من از هواداران مکتب نگاه هستم بر خطاست. اگر منظور از مکتب نگاه عینیتگرایی باشد گوش هم توقعات مستبدانهی خودش را دارد. لحن در هر یک از کتابهایم متغیر است. به این دلیل که جستوجو در این زمینه هرگز پایان نمییابد. هر بار با سلیقهای جدید باید لحنی را از میان هزاران لحنی انتخاب کنم که گوش ضبط کرده است، سهمی که دارم این است.
به “شیوهی گفتن” علاقه دارم نه به آنچه میتوان گفت یا “دلالت داشتن”. به محض انتخاب روش، که بخش عظیم و طاقتفرسای کار است و مقدم بر نوشتن، نگارش و مصالح سخن بر من تحمیل میشود. بار دیگر ذکر میکنم که این مصالح به خودی خود توجهم را به خود جلب نمیکند. کل کار این است که این مصالح را در قالبی بریزم و تجربه به من اثبات کرده که این قالب است که در هر سطر، شیرینی را میپزد. نویسنده هنگام بازخوانی نوشتهاش از این که این چیز یا آن چیز را به آن شکل صورتبندی کرده تعجب میکند برای این که فقط خود او منشأ این صورتبندی نبوده. خطاهای لحن به من برمیگردد و افسوس که در نوشتهام وجود دارد.
مسئلهی همزیستی یا همزادی فرم و محتوا اخیراً موضوع مطالعات جالبی بوده است. این مسئله، وقتی کتابم به پایان میرسد، به من اطمینان میدهد که تنها واقعیت شاعرانه، این همزیستی است.
هنگام حرف زدن از رمان چرا از شعر میگویم؟ چون این واژه با کار صنعتگری که من باشم مناسبت دارد. بیزاری من از رمان در مفهوم کلاسیکش به من واژهی عامتر آفرینش را که به معنای شعر است دیکته میکند یا برعکس. در این مورد هیچ ادعایی ندارم.
منظورم از چیزی که گوش ضبط کرده در واقع زبان گفتار است و بیشتر نحو بیقاعدهی آن، که با جزئیترین نوسانات حسی سازگار میشود و محسورم میکند. این نحو که همواره در تحول است همیشه تلاش دارد تا زبان ما را با توقعات حسی سازگار کند، و به نظرم سزاوار توجه است. قصد ندارم که برای آن قاعده وضع کنم، این کار برخلاف قصد من است، فقط میخواهم بر آن گواه باشم. علتش این نیست که دغدغهی دانشنامهنگارها را دارم بلکه خیلی ساده به دلیل خودخواهیست.
برایم کاملاً روشن است که هرگونه حساسیت هنری، از جمله حساسیت خودم، سزاوار این است که تا حد امکان به طور دقیق بیان شود، اما من برای این کار فقط واژهها را دارم و نحوی که وافی به مقصود باشد. این برای اطمینان بخشیدن به خوانندگانم است. اگر آنان در کتابهایم مضمونی شاعرانه، واقعیتی روانشناسانه، خلاصه چیزهای دیگری جز وراجی مییابند قطعاً در حق من مرتکب هیچ خطایی نمیشوند.
روبرپنژه و رمان نو
روبِر پَنژه در کودکی به شعر و موسیقی علاقه داشت. در سوییس حقوق خواند و مشغول به کارشد اما خیلی زود کار وکالت را رها کرد و بعد از جنگ جهانی دوم به فرانسه رفت و آنجا در رشته نقاشی تحصیل کرد. اما در نهایت تسلیم نوشتن شد. همه این علایق و آموزشها به نحوی در شکلگیری سبک و ساختار آثار او تأثیر داشت.
روبر پنژه از نویسندگان به اصطلاح رمان نو محسوب میشود. پنژه در موخرهای که بر رمان «لیبرا» نوشته به صراحت به تفاوت اساسی خودش با بقیه رماننویها اشاره میکند. البته رماننویها هرکدام سبک و سیاق خودشان را دارند اما به طور کلی منتقدها که به طبقهبندی کردن علاقه زیادی دارند به مکتب رمان نو، مکتب نگاه هم گفتهاند.
منتقدان روی شباهت رمان «کلُپ» پنژه با رمان «چطوریست» بکت دست گذاشتند زنگ خطر برایش به صدا درآمد و باعث بحران روحیاش شد. خیلی زود از بکت فاصله گرفت و به شهر تور رفت. بحران روحیاش زمانی برطرف شد که رمان «تفتیشگاه» را نوشت. این رمان بسیار مورد استقبال منتقدان قرار گرفت و جایزه هم برد. رمان لیبِرا هم به دورهی پس از این جدایی تعلق دارد. این رمان چه به لحاظ نثر و چه به لحاظ ساختار و محتوا ربطی به آثار بکت ندارد.
رمان لیبرا نوشته روبر پنژه به ترجمه عاطفه طاهایی را نشر مشکی منتشر کرده است.
شاید بعضی در نوشتههایم دیدگاهی جدید، حساسیتی مدرن یا طرز نگارشی بیسابقه بیابند اما شخصاً نمیتوانم کمکی کنم. اینکه در مسیر پیشرفتن در حرفهی دشوارم آرام آرام به چنین چیزهایی وقوف پیدا میکنم این گزاره را، که توجهم تنها معطوف به صدای کسیست که حرف میزند، تغییری نمیدهد. گوش ما دستگاه ضبطکنندهایست که همچون چشم ما قدرتمند است. اما به گمان من لحنِ همیشگی ما، لحنی که برای مثال آدم با خودش حرف میزند یا با نزدیکانش، نوعی ترکیب است از لحنهای گوناگون، لحنی که به ارث برده، لحن کتابها، لحنهایی که از زمان کودکی ضبط کردهایم. جالب است که مثلاً هنگام نامه نوشتن نویسنده از خودش آگاه میشود و بلافاصله از لحن طبیعی، چقدر جالبتر است تحلیل کردنِ اجزای تشکیلدهندهی لحن طبیعیِ آدمها و با هر یک از آنها کتابی نوشتن. منظور این است که هرگز سعی نکردهام مانند ضبط صوت صدایی بیگانه را عیناً منتقل کنم، زیرا به قدر کافی درگیرصدای خودم هستم. به خصوص که هنر خواستار بیان فردیست، و نه عرضهی بیان دیگری. مگر این که هنرمند در بیان جامعهی روزگار خود به شدت خودش باشد، جامعه مکانی مشترک است.
میگویم زبان کسی که حرف میزند، زیرا کار مقدماتی از دید من این است که از میان اجزای تشکیلدهندهی صدای خودم آن جزئی را که در آن مقطع زمانی برایم جالب بوده انتخاب و مجزا کنم، و آن قدر با آن بسازم و بیان کنم تا شخصیتی پدیدار شود، شخص راوی که با او همذاتپنداری میکنم. برای همین “من” در همهی کتابهایم هست اما هر بار به شکلی متفاوت.
عبارت “کار مقدماتی” عبارت دقیقی نیست، زیرا کاریست که به طرزی ناخودآگاه بعد از انتشار هر کتابم میکنم، یعنی در دورههای زمانیِ بیثمری. تحمل این دورههای زمانیِ کمابیش طولانی دشوار است. لحنی که انتخاب میکنم اول باید پخته شود، بعد باید چنان سنگینی کند که انگار انتخاب نکردهام. اگر هنوز از انتخاب حرف میزنم برای این است که لحنهای مختلفی که به کارشان بردهام همچنان در گوش دارم و هربار وسوسهام میکنند تا دوباره به کارشان ببرم. این کار را در کتابهایم نمیکنم، چون هربار به نظرم میرسد، شاید به خطا، که به غایت از امکانات آن لحن استفاده کردهام. در هر حال، وقتی لحنی را برای اولین بار در کتابی به کار میبندم برای بار دوم از به کار بردنش دچار ملال میشوم. اما وسوسهی به کار بردنش همچنان هست زیرا انفعال، ننوشتن و نساختنِ چیزی برایم دردناک است. بنابراین به پخته شدنِ لحن در دورههای بیهودگی وابستهام.
این هم که بگویم لحن به محض اولین تلاشم پیدا میشود، حرف دقیقی نیست. هرچند استثنائاً برایم پیش آمده. در آغاز بیشتر حال و هوای یک لحن است تا خود لحن، درواقع اعتماد به نوعی حال و هواست که آرام آرام بر اثر کار کردن شکل میگیرد، یعنی در طول کتاب که سرانجام به لحن تبدیل میشود و این اتفاق ممکن است در صفحهی آخر کتاب بیفتد. به هر حال فقط در آخرین صفحهی کتاب است که میتوان از درست بودن لحن آگاه شد، یا از درست بودن تقریبی آن، گرچه طی کار اینجا و آنجا حسم این است که دارم نت درست را مینوازم و همین مرا به ادامهی کار تشویق میکند.
یک چیز قطعیست، این که هیچوقت در آغاز نمیدانم چه خواهم گفت. مدتهای مدید خیال میکردم که چنین چیزی ضعف است، اما نمیتوانستم از آن اجتناب کنم، چرا که تنها قدرت من بود، ضعفی که باعث میشد نوشتن را دنبال کنم. قبلاً در هر سطر لذت کشف بود. امروز اما نوشتن اغلب زحمتی نفسگیر است با اینحال هنوز هم در آن کشف وجود دارد . اضافه کنم که دغدغهی نوشتن در حال حاضر بیشتر از آغاز کار نویسندگی عذابم میدهد. اما تأکید میکنم که در آغاز نویسندگیام هربار کارِ نوشتن با پیشبینی همراه نبود. کم کم به این امر آگاهی یافتم و گاهی هم خودم کمکی کردهام که حاصلش به هیچ وجه جزو بهترین کتابهایم نیست. زیرا من اساساً به ساز و کار ضمیر نیمه خودآگاه اعتمادی تزلزلناپذیر دارم.
از پیرنگ در کتابهایم حرف زدهاند. من وضعیت را به پیرنگ ترجیح میدهم که به من انتخاب نوع لحن را تحمیل میکند. چنانچه در رمانهایم گرهی به وجود میآید همانند پیرنگ، در روند سخن است و گره در خلأ شکل نمیگیرد. پس این سخن ازسرگذشتهایی ساخته شده. سخن و سرگذشت پشتیبان همدیگرند. پس اگر که میگویم به سرگذشتها علاقهای ندارم برای این است که میدانم میتوانند طور دیگری باشند. با این حال مانع از این نیست که آنها را بپذیرم و حتا دوستشان داشته باشم همانطور که سرگذشتهای دیگری را دوست داشتهام، و چنانچه از یافتن لحن آغازین خسته نشوم سرگذشتهایی برای تعریف کردن خواهم داشت.
وقتی زمان نگارش فرا میرسد، در کمال آگاهی ساز و کار آن را راهاندازی میکنم یا، اگر بخواهید، شیر ضمیر نیمهآگاهم را باز میکنم، به قولی شیرِ دریافتههای حسیام را. این کاریست که دیگر نمیتوان طبق خواستهی خود انجام داد. نوعی شیوهی نوشتنِ خود به خودیست اما در کمال آگاهی، یعنی از غربال گذراندنِ بیواسطه و فوریِ امورِ ممکن و به دستآوردن چیزی که قابل پروراندن است و من به رغم بیزاریام از پروراندن چیزی و به ویژه بیزاریام از رمان به شدت سعی میکنم تا جزء کوچکی از آن را بپرورانم. پس دلیل این ریاضت چیست؟ دلیلش کشف کردن است، کشف حقیقتی که در آخر کار به طرز احمقانهای اخلاقیست و به من تعلق دارد، و چنان عمیق در دل تناقضات پنهان شده که من برای کشف کردنش تنها هنر را در اختیار دارم.
اگر پس از چندین سال ممارست به دنبال فرم شعری در معنای خاص کلمه نبودهام و یا پیدا نکردهام، برای این است که به نظرم تنها فرم رمان یا به قولی حکایت، به همراه عزم و اراده در پروراندن چیزی و دشواریهای تحلیل آن، ممکن است مرا وادارد تا به بیان درونم بپردازم و از این طریق با بیرون از خودم ارتباط برقرار کنم. در رمان “تفتیشگاه”، چیزی برای گفتن نداشتم، فقط احتیاج داشتم که خیلی زیاد درونم را بیان کنم. نشستم به کار کردن و جملهی “بله یا نه جواب بدهید” را نوشتم که خطابش فقط به خودم بود و معنایش “وضع حمل کنید”. و در پاسخ به این سؤال خشونتبار، لحنی به وجود آمد و بعد هم باقی ماجرا. اما هچنان اصرار دارم بر این که بگویم وقتی بنا کردم به کار کردن همین لحن از میان هزار لحن دیگر بیرون آمد. برای پذیرفتن آن لحن میبایست صورت مکتوبش را میدیدم.
میماند این که بدانیم چه کسی با لحن رمان “لیبِرا” حرف میزند. این بار نمیدانم. کسی حرفهای ضد ونقیضی گفته . . . و هویتش را بر من فاش نکرده است.
لیبرا
ناشر: مشکی
مترجم: عاطفه طاهایی
نویسنده: روبر پنژه
تعداد صفحات: ۲۲۸
سال انتشار: ۱۳۹۸
شابک: ۹۷۸۶۰۰۹۸۴۳۹۴۷