ژوان ناهید: «طلوعِ آفتاب بر پیکرِ جُنون»

نادیا می‌گوید: «حداقل دیگر این پیراهنت را نپوش تا فرصت دفاع داشته باشی.»

در تاریک‌روشنای درِ نیمه‌باز حمام ایستاده و پیراهنم را به تنش چسبانده.

 شیرِ آب را باز می‌کنم تا لکه‌های سیاهِ رنگ را از صورتم بشوید و ببرد. اندامِ باریک نادیا در اعوجاجِ خیس شیشه‌‌ی حائلِ وان تاب می‌خورد و دور‌ می‌شود و صدایش در شُرشرُ آب می‌پیچد که:

«عقل داشته باش دختر! صبر کن، عاشق مرد دیگری می‌شوی.»

حوله را دور تنم می‌پیچم و به اتاق بر می‌گردم. تیغه‌ی تاشوی کوچکی را به دسته کلیدم انداخته و، همانجا، کنار بلوز و شلوار جینم گذاشته. بق کرده و دیوار روبرویش را نگاه می‌کند، انگار که خودش هم بداند حرفهایش، دیگر، تأثیری بر من ندارد.

دکمه‌ی پخش صوت را می‌فشارم تا سنگینی سکوت اتاق بشکند. دردِ دل کردن با زنی غیرایرانی همیشه برایم آسان‌تر بوده است. خودم را راضی کرده‌ام که نادیا عشق را نمی‌فهمد؛ هزارتوی رنجِ فراق مدام و شوق وصالی که این همه راه را از شرق به غرب پیموده است. وقتی راه عاشقی را نرفته باشد، راه فارغ شدن از آن را هم نمی‌داند. گیرم اینجا چند کلاسی روانشناسی خوانده باشد و هر بار بخواهد پشت هم برایم درس پس بدهد که عشق، بالا‌رفتن میزان دوپامین در خون است که، نهایتا، منجر به ترشح آکسی‌توسین و وازوپرسین شده. شهوتی است که به جذبه رسیده و وابستگی ایجاد کرده. واژه‌هایی که هیچ معنایی برایم ندارند؛ خصوصا وقتی از انگلیسی به فارسی برگردانده شوند.

حالا اگر باز برایش درد دل کنم امروز هم که در غیاب او، تنها، در این اتاق نشسته بودم، توانستم مرد را ببینم که مخفیانه به محفل زنی، زنانی، وارد ‌می‌شود و کلاه کَپی‌اش را هم تا زیر ابرو پایین کشیده چهره‌اش را بپوشاند، می‌خواهد باز بگوید: «ذهنت بازی‌ات داده، خیالاتی شده‌ای.»

اما من می‌دانم که خیالی در کار نیست. کافی است بر این صندلی نَنو‌ دیوانه‌وار تاب بخورم و به نقطه‌ای بر دیوارِ خالی اتاق زل بزنم تا ببینمش که کجاست و چه می‌کند. روی هر مردی این میزان تمرکز بالاخره جواب می‌دهد.

می‌پرسم: «نادیا، پس چرا هر بار تلفنش را جواب نمی‌دهد؟! تا سه چهار ساعت بعدترش هم جوابم را نمی‌دهد!»

برای خودش لیوانی ودکا می‌ریزد و می‌خندد که: «عشق به کوکایین می‌ماند، زن سودازده را از فرود به اوج و از اوج به فرود می‌کشاند.» لیوانِ خالی‌ را بر طاقِ پنجره رها کرده، می‌گوید: «بعد از مدتی تأثیر هردو‌شان از بین رفته استـ»

و بر صندلی نَنوام تاب می‌خورد و باز به ترتیب برایم تکرار می‌کند:

«Lust-Attraction-Attachment»

« Lust-Attraction-Attachment»

«Lust»

«Attraction»

« ….. »

اگر این نمودار درست باشد پس مسیر برگشتش راه خارج شدن از عشق است: مهندسی معکوس. اینجا نوبت من است آن‌همه درسی را که در ایران خوانده‌ام پس بدهم. تعهدی که شکسته می‌شود و هیجانی که از رهایی از عشق حاصل شده و در بدن دوپامین ترشح می‌کند. نهایتا، آنچه باقی می‌ماند، شهوت خالص است. این وسط به چند محرک نیاز است که ذهن را از گیر و گرفت بیاندازد و پیچ و مهره‌های تن را شل کند، بساط همه‌شان جور است. حالا تنها یک دارنده‌ی تستسترون لازم است و دارنده‌ی استروژن که منم.

جلوی آینه باز می‌گردم و پشت چشمهایم را سیاه می‌کنم. غم و خشم و انتقام است که دودو می‌زند؛ مافیهایی که دیگر به زور نامش را عشق گذاشته‌ام. سرتا پا جین پوشیده‌ام و دکمه‌های پیراهنِ مردانه‌ام را تا سینه باز گذاشته‌ام.

نادیا دسته کلید را توی مشتش گرفته و از من رو برگردانده. همانجا پشت سرش می‌ایستم تا تاکسی خبر کنم و عازم کلوپ شبانه‌ای بشوم که پیش از این، هر بارش، شراب را تا ته سرنکشیده، از ترس آنکه بی‌جهت مشکوک شده‌ام، پشیمان برگشته‌ بودم. امشب، اما، عزمم را جزم کرده‌ام کار را یکسره کنم.

پوتینی زمستانی به پا می‌کنم و بندهایش را روی ساقِ شلوارم گره می‌زنم؛ توصیه‌های ایمنی نادیا که حالا نیشش را تا بناگوش برایم باز کرده و به انعکاس تنم بر پنجره‌ی اتاق خیره مانده. می‌خندد که: «برهنگی سفیدی پستان و زنی که در بی‌عشقی سقوط می‌کند!»

صدای موسیقی را بالاتر می‌برد تا فریاد اعتراضم را نشنود. بی‌خداحافظی، در را می‌بندم و خودم را به درگاهی ساختمان می‌رسانم تا مدتی زیر بارشِ ریز دانه‌های برف بایستم و دیگر به هیچ چیز فکر نکنم. سیگاری روشن می‌کنم تا ساعت از دوازده شب بگذرد و در کلوپ باز شود.

مهر ورود بر مچ دستهایمان حک شده است.

به ردیف، از پلکانی زیرزمینی پایین رفته‌ایم و به درِ آهنی بزرگی رسیده‌ایم که دو مردِ قوی‌هیکلِ آمریکایی کوبه‌های طلایی‌اش را به دست دارند.

در باز می‌شود و از انتهای دالانی تاریک صدای زنی به گوش می‌آید که اصول اولیه‌ی شهوت را یادآور شده است. ردِ صدای زن را در پس‌‌زمینه‌ی موسیقی اکسپریمنتال دنبال کرده‌ام و در سراشیبِ راهرویی مارپیچ به سالنی بزرگ رسیده‌ام که دیوارهایش را تا سقف حباب‌های نئون قرمز پوشانده‌اند. لمکده‌هایی چرمی دورتادورِ سکوی شیشه‌ای چرخانی را گرفته‌اند.

سکو را دور می‌زنم و خودم را در تاریکی به پیشخان باری می‌رسانم که، در کنجی خلوت، از زیر نوری پریده‌رنگ و ارغوانی بیرون زده. لیوانی ودکا سفارش می‌دهم و پشت به صندلی یک نفس آن را سر می‌کشم. امشب، همانطور که زن راهنما یادآور شده، باید تا انتهای انتهایش را بروم. هنوز دومی را سفارش نداده‌ام که زنی غریبه آمده و کنار دستم ایستاده. بلوند است و پیراهنِ کوتاهی از حریر گلدار پوشیده.

گیلاسی شرابِ شیراز سفارش می‌دهد و صندلی‌اش را یک‌دور می‌چرخاند و روبرویم می‌نشنید. آرنجش را بر لبه‌ی پیشخان تکیه داده و ران‌های برهنه‌اش را روی هم انداخته.

به در ورودی اشاره می‌کند و بی‌مقدمه می‌گوید: «مردهای آمریکایی همه اَس هولَن.»

هنوز شراب را سر نکشیده سفره‌ی دلش باز شده. خودم را قانع کرده‌ام که لابد برای او درد دل کردن با زنی غیر آمریکایی آسان‌تر است، هرچند، لهجه‌اش به گوشم مهاجر می‌آید.

می‌پرسم: «خودت اهل کجایی؟»

مکثی کوتاه می‌کند و بعد، با صدای زیر زنانه‌ای، جواب می‌دهد: « اصالت اصالتش را بخواهی، روسَم.»

شات دوم ودکا را به سلامتی‌اش سر می‌کشم و می‌خندم که: «جدی؟ پس تو باید ودکا سفارش می‌دادی و من شرابِ شیراز.»

کنایه‌ام را نگرفته است. چندان هم به حرفهایم توجهی ندارد. نگاهِ پرالتهابش را یک دور دورِ سالن می‌گرداند و انگار بخواهد رازی را برایم برملا کند، در گوشم می‌گوید: «چند ماهی است اینجا شاغلم.»

و درحالی که کارت ویزیت معطری را در جیب بلوزم انداخته، چشمکی دزدانه می‌زند که: «تنها زندگی می‌کنم.»

بوی عطر زنانه‌اش زیر دماغم زده است. به یادآوردن لحظات لذت از زنانگی‌هایم حالم را پاک دگرگون می‌کند. حتی دیگر دلم نمی‌خواهد عطرم را بزنم. دارد آرام‌آرام ناخن‌های بلند لاک‌زده‌اش را بر مشت گره‌ کرده‌ی دستانم می‌چرخاند.

به نجوا می‌گوید: «چطور است، امشب، من وتو، هوای همدیگر را داشته باشیم؟»

دادم بلند شده که: «هی! فکر کنم اینجا را اشتباهی آمده‌ای. من یکی تکلیفم با خودم از همیشه روشن‌تر است.»

مچ دستم را می‌کشد و تنم را به آرامی بر پشتی صندلی می‌چسباند. بطر را پیش کشیده و ودکا را در لیوان سرازیر کرده. به تلنگری، لیوان را سُرانده اینسوی پیشخان، سرش را جلو کشیده، می‌گوید: «مهمانِ من.»

و هماهنگ با زنِ راهنما به آهنگی اسرارآمیز برایم زمزمه می‌کند:

«Do what you feel, feel until the end»     

لیوان سوم آتشی به درونم می‌زند و غم و اضطراب را تا ته حلقم بالا می‌کشد.

برخاسته‌ام و، بی‌قرار، بالای سر زن ایستاده‌ام. سرش را به زیر انداخته و صفحه‌ی تلفن همراهش را نگاه می‌کند. با دست دیگرش شراب را در جام می‌چرخاند و، به یکباره، با صدای خش‌دار دو رگه‌ای، امر می‌کند:

«Do what you feel, feel until the end»

و ناگاه جستی می‌زند و دستش را در گودی کمرم می‌فشارد و تنم را تلوتلوخوران تا سکوی گردانِ رقص می‌کشاند. 

در مرکز دایره‌ای چرخان و زیر نور سرخ رقص‌نورهایی که از هر گوشه‌ی سقف آویزانند ایستاده‌ام و اختیار تنم را کامل به زن داده‌ام. دستانم را در هوا گرفته و پیراهنش را دور می‌گرداند.

اغواگرانه، در گوشم زمزمه می‌کند:

« Start… move… slowly, very slowly »

و تنش را سبک می‌کند و بر پنجه‌های باریکش خیز بر می‌دارد و به برقی از برابرم می‌گذرد و دور می‌شود.

  جا پای رفته‌ی زن می‌گذارم و پیش می‌روم و پس می‌کشم. پیش می‌رویم و پس می‌کشیم و جا پای رفته‌ی هم می‌گذاریم و در انعکاسی سرخ و منقطع به هم تنیده‌ایم و، عاقبت، از هم گسسته‌ایم. بی‌حرکت بر جای ایستاده‌ام و کف پاها را محکم به زمین چسبانده‌ام. اطرافم را سیاهی گرفته و صدای زنِ راهنما در گوشم پیچیده که:

«Turn off the lights»

«Turn off the lights»

«Turn off the lights»

ناخودآگاه پاسخ می‌دهم: «چراغها خاموشند!»

« Take a deep breath»

« Take a deep breath»

« Take a deep breath»

«Relax»

«Relax»

«Relax»

تنم همگام با طنین موسیقی شروع به حرکت کرده است. طوق خاطره و حافظه از شرق تا غرب به دور گردنم پیچیده و دارد خفه‌ام می‌کند. لحظه‌لحظه‌های گذشته بر شقیقه‌هایم ضرب گرفته‌اند و منکثر پای قدم‌هایم ریخته‌اند. به خود می‌کوبم و در خود می‌لولم و پیش می‌روم و پس می‌کشم و تنها تماسِ دستهایی را می‌فهمم که به نوبت در آغوشم می‌کشند و رهایم می‌کنند. آمیزه‌ای از بوی عطر و عرق مردانه فضا را برداشته است و من دیوانه‌وار در آن چرخ خورده‌ام و چرخ خورده‌ام و عاقبت، خارج از سکوی رقص، کف زمین افتاده‌ام. ده دوازده مرد غریبه دورم را گرفته‌اند و تنهاشان در تاریکی تکان می‌خورد.

چشم می‌گردانم زنِ روس را پیدا کنم. معلوم نیست کِی از این جماعت ترسیده و پا به فرار گذاشته است. من اما نباید بترسم. باید ثابت کنم از جنس خودشان هستم. یکی‌شان دستش را پیش کشیده تعادلم را نگه دارد. تشویقم می‌کند ادامه بدهم، عیش‌شان نیمه‌کاره مانده. شامه‌ام تیز شده آنکه از همه بی‌خطرتر است را انتخاب کند و امشب به خانه ببرد. همانطور که زنِ راهنما یادآور شده، باید تا انتهای انتهایش را بروم.

مثل همیشه مردی که در تاریکی ایستاده از همه جذاب‌تر می‌نماید. غریزه‌ام هرگز اشتباه نکرده است، هرچند، دیگر به غریزه هم اطمینانی ندارم. حالا تنها تن را می‌شناسم و مردی که سرتا پا جین پوشیده و دکمه‌های پیراهن مردانه‌اش را برایم باز گذاشته. دستش را در گودی کمرم می‌فشارد و تلوتلوخوران تنم را تا سکوی گردانِ رقص می‌کشاند.

در مرکز دایره‌ای چرخان و زیر نور سرخ رقص‌نورهایی که از هر گوشه‌ی سقف آویزانند ایستاده‌ام و اختیار تنم را کامل به مرد داده‌ام. دستانش را در هوا گرفته‌ام و پیراهنم را دور می‌گردانم.

اغواگرانه، در گوشش زمزمه می‌کنم:

« Start… move… slowly, very slowly »

و تنم را سبک می‌کنم و بر پنجه‌های باریکم خیز بر می‌دارم و به برقی از برابرش می‌گذرم و دور می‌شوم.

  جا پای رفته‌ی من می‌گذارد و پیش می‌رود و پس می‌کشد. پیش می‌رویم و پس می‌کشیم و جا پای رفته‌ی هم می‌گذاریم و در انعکاسی سرخ و منقطع به هم تنیده‌ایم و، عاقبت، از هم گسسته‌ایم. بوی عطر مردانه‌اش زیر دماغم زده است. به یادآوردن لحظات لذت از زنانگی‌هایم حالم را پاک دگرگون می‌کند. حتی دیگر دلم نمی‌خواهد عطرش را بزند. دارم آرام‌آرام ناخن‌های بلند لاک‌زده‌ام را بر مشت گره‌کرده‌ی دستانش می‌چرخانم.

به نجوا در گوشش می‌گویم: «چطور است،امشب، من و تو، هوای همدیگر را داشته باشیم؟»

دادش بلند شده که: «هی! فکر کنم اینجا را اشتباهی آمده‌ای. من یکی تکلیفم با خودم از همیشه روشن‌تر است.»

مچ دستم را می‌کشد و تنم را به آرامی بر پشتی صندلی می‌چسباند. بطر را پیش کشیده و شراب را در جام سرازیر کرده. به تلنگری، جام را سُرانده اینسوی پیشخان، سرش را جلو کشیده، می‌گوید: «مهمانِ من.»

و به یکباره با صدای خش‌دار دورگه‌ای امر می‌کند:

«Do what you feel, feel until the end»

و به برقی از برابرم می‌گذرد و دور می‌شود.

شراب را نیمه‌ بر پیشخان رها کرده‌ام و عقب او به راه افتاده‌ام. زنان برهنه دورش را گرفته‌اند و تلوتلوخوران تنش را به سکوی رقص کشانده‌اند. در مرکز دایره‌ای چرخان و زیر نور سرخ رقص‌نورهایی که از هر گوشه‌ی سقف آویزانند ایستاده است و اختیار تنش را کامل به زنها داده است. دستانش را در هوا گرفته‌اند و کلاه کپی‌اش را دور می‌گردانند.

به نوبت، اغواگرانه، در گوشش زمزمه می‌کنند:

« Start… move… slowly, very slowly »

سکو را دور می‌زنم و از لابه‌لای لمکده‌های چرمی می‌گذرم.

در سربالایی راهرویی مارپیچ به دالانی باریک رسیده‌ام که مردی، از انتهای تاریکش، اصول اولیه‌ی شهوت را یادآور شده است. ردِ صدای مرد را در پس‌زمینه‌ی موسیقی اکسپریمنتال دنبال کرده‌ام و به همان در آهنی بزرگی رسیده‌ام که آن دو مرد قوی‌هیکلِ آمریکایی کوبه‌های طلایی‌اش را به دست دارند. زنِ روس، همانجا، بین آن دو مرد، ایستاده است. ریمل و سایه‌ی خاکستری از پشت پلک‌هایش شره کرده و حالا دور تا دور چشمهایش کبود است. به مردها التماس می‌کند: «چیزی به طلوع آفتاب نمانده. هر چه سریعتر باید خودم را به خانه‌‌ام برسانم.»

به نجوا در گوشش می‌گویم: «باز هم خواهیم آمد.»

سرش را تکانی می‌دهد و پوزخند ‌می‌زند. انگار او هم بداند که برگشتی در کار نخواهد بود.

تلوتلو‌خوران خودم را از پله‌ها بالا می‌کشم تا به سطح شهر برسانم. ساعت سه و چهل و پنج دقیقه‌ی صبح است. نور نئون‌های سردرِ کلوپ تکثیرم کرده‌اند و به ردیف کف خلوت خیابانی انداخته‌اند که نامش را دیگر به یاد نمی‌آورم، انگار سالهای سال است گم شده‌ام. ‌کلید را در مشت می‌فشارم، طوری که تیزی سر زبانه‌اش از لای انگشتانم بیرون بماند. مشتم را برای نگه‌داشتن یک تاکسی بالا برده‌ام.

راننده‌ی سیاهپوست سرش را از پنجره بیرون می‌کشد و همصدا با خواننده‌ی جَز، می‌گوید:

«The thrill is gone, babe»

پنجه‌های «بی.بی.کینگ» به تارهای درونم خنج می‌کشند و تنم را بر پشتی صندلی می‌چسبانند. خیابانِ گمنام در بازتاب نور گردان آمبولانس‌های سفید از فراز سرم عبور می‌کند و دور می‌شود. زنِ روس نیمه‌برهنه پای یکی از همان اتومبیل‌ها ایستاده است. باریکه‌ای از خون از لای رانهایش روان شده و دارد به دو مرد قوی هیکل آمریکایی التماس می‌کند که چیزی به طلوع آفتاب نمانده و هر چه سریعتر باید خودش را به خانه‌اش برساند. راننده هم مثل من یک چشمش به آینه است. انگار آخرش طاقت نیاورده، موسیقی را قطع می‌کند و می‌پرسد: «شب درازی بوده، ها؟»

 می‌گویم: «خیلی…»، و خانه‌ام را نشانش می‌دهم.

تنها چراغ واحد آپارتمانی من روشن است. بی‌خداحافظی، در را می‌بندم و خودم را به درگاهی ساختمان می‌رسانم تا مدتی زیر بارش ریز دانه‌های برف بایستم و دیگر به هیچ چیز فکر نکنم. سیگاری روشن کرده‌ام و گوشی تلفن همراهم را بیرون کشیده‌ام.

صدای فریادِ مردی می‌آید که می‌پرسد: «شما خانم نادیا هستید؟»

راننده است که سرش را از اتومبیلش بیرون کشیده. با عجله خودم را به اتاق می‌رسانم تا نادیا را خبر کنم. پای پنجره ایستاده و خاکسترِ سیگارش را در برف می‌تکاند.

چراغ را خاموش می‌کنم و روبرویش می‌نشینم.

بی‌مقدمه می‌گویم: «مردهای آمریکایی همه اَس هولَن.»

می‌گوید: «خودت اهل کجایی؟»

مکثی کوتاه می‌کنم و بعد، با صدای زیر زنانه‌ای، جواب می‌دهم: «اصالت اصالتش را بخواهی، روسَم.»

بطر را پیش می‌کشد و می‌خندد که: «جدی؟! پس تو باید ودکا سفارش بدهی نه شرابِ شیراز!»

کنایه‌اش را نگرفته‌ام. چندان هم به حرفهایش توجهی ندارم. ودکا را یک نفس سر می‌کشم و نگاهم را یک دور دورِ اتاقش می‌گردانم و انگار بخواهم رازی را برایش برملا کنم، در گوشش می‌گویم: «چند ماهی است آنجا شاغلم.»

و درحالی که کارت ویزیتش را در جیب بلوزم انداخته‌ام، چشمکی دزدانه می‌زنم که: «تنها زندگی می‌کنم.»

می‌گوید:« بوی عطر مردانه‌ات زیر دماغم زده است!»

می‌گویم: « به یادآوردن لحظات لذت از زنانگی‌هایم حالم را پاک دگرگون می‌کند. دیگر دلم نمی‌خواهد عطرم را بزنم.»

دارد آرام‌آرام ناخن‌های بلند لاک‌زده‌اش را بر پوشه‌ای چرمی می‌چرخاند.

به نجوا می‌گوید: «نادیا! چطور است خودت هوای خودت را داشته باشی؟»

دادم بلند شده که: «هی! فکر کنم اینجا را اشتباهی آمده‌ام. من یکی تکلیفم با خودم از همیشه روشن‌تر است.»

صدای موسیقی را بالاتر می‌برد تا فریاد اعتراضم را نشنوند.

مچ دستش را می‌کشم و تنم را به آرامی بر پشتی صندلی می‌چسبانم. پاهایم را از هم باز کرده‌ام و کف پاها را محکم به زمین چسبانده‌ام. به تلنگری، شلوار را سرانده‌ام روی زانو، سرش را لای رانهایم کشیده‌ام و می‌گویم: «مهمانِ من.»

و هماهنگ با زنِ راهنما به آهنگی اسرارآمیز برایش زمزمه می‌کنم:

«Do what you feel, feel until the end»

برخاسته است و بی‌قرار بالای سرم ایستاده است. سرش را به زیر انداخته‌ باز گوشی تلفن همراهش را نگاه می‌کند. تیغه را حول دسته کلید می‌چرخانم و به یکباره، با صدای خش‌دار دو رگه‌ای، امر می‌کنم:

«Do what you feel, feel until the end»

و ناگاه جستی می‌زنم و دستش را در گودی میان رانهایم می‌فشارم و تنش را تلوتلوخوران به سکوی رقصمان می‌کشانم.

در مرکز دایره‌ای چرخان و زیر نور سرخی که از طاق پنجره بالا آمده است نشسته‌ام و اختیار تنم را کامل به نادیا داده‌ام. دستانم را در هوا گرفته و پیراهن حریرم را دور می‌گرداند.

اغواگرانه، در گوشش زمزمه می‌کنم:

« Start… move… slowly, very slowly »

و تنم را سبک می‌کنم و بر پنجه‌های باریکم خیز بر می‌دارم و به سرعت پیش می‌روم.

همگام با طنین موسیقی شروع به حرکت کرده‌ام. طوق خاطره و حافظه از شرق تا غرب به دور گردنم پیچیده و دارد خفه‌ام می‌کند. لحظه‌لحظه‌های گذشته بر شقیقه‌هایم ضرب گرفته‌اند و منکثر پای قدم‌هایم ریخته‌اند. به خود می‌کوبم و در خود می‌لولم و پیش می‌روم و پس می‌کشم و تنها تماسِ دستهایی را می‌فهمم که به نوبت تیغه و زبانه را از لای رانهایم بیرون می‌کشند و رها می‌کنند. آمیزه‌ای از بوی عطر مردانه و عرق زنانه فضا را برداشته است و من دیوانه‌وار در آن چرخ خورده‌ام و چرخ خورده‌ام و عاقبت، پای صندلی ننو، کف اتاقم، افتاده‌ام. باریکه‌ی خون از لای رانهایم روان شده و گرداگرد بطری‌های خالی ودکا را گرفته است.

پیراهن حریرم، در تاریک‌روشنای درِ نیمه‌باز حمام، تکان می‌خورد.

اطرافم را سیاهی می‌‌گیرد و صدای زنِ راهنما در گوشم می‌پیچد که‌:

«Turn off the lights»

«Turn off the lights»

«Turn off the lights»

« Take a deep breath»

« Take a deep breath»

« Take a deep breath»

«Relax»

«Relax»

«Relax»

زمستان ۱۳۹۹

از همین نویسنده:

ژوان ناهید: مِدوسا

ژوان ناهید: بانویی با قاقُم

در بانگ نوا:

بانگ – نوا – ژوان ناهید: «راز ناخدا» به ترجمه رضا نجفی و پریسا رضایی

بانگ – نوا: «سه ‌قطره خون» با اجرای ژوان ناهید

بانگ – نوا: «سوزن‌بان» نوشته خوان خوزه آره‌اولا با اجرای ژوان ناهید

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی