پیرامون کوتاه‌نویسی: گفت‌وگوی هما نصیر با لیدیا دیویس

قصه‌‌نویسی در معنایی که مدّ نظر ماست، فرآیندی است که نویسنده باید از مراحلی عبور کرده باشد، تا بتواند بنویسد. بنابراین مخاطب نیز باید دشواری‌های مطالعه آثار نویسندگان صاحب سبک را بر خود هموار کند.

لیدیا دیویس: کاری از همایون فاتح

بخوانید:

لیدیا دیویس: نمی‌توانم و نمی‌خواهم به ترجمه اسدالله امرایی (+)

لیدیا دیویس به داستان‌های کوتاهش معروف است. داستان‌های کوتاه او بدیع، شوخ، خلاقانه و به شکل غیرمنتظره‌ای قوی است. زیرکی، قدرت، دقت، طنز و ظرافت در آثارش موج می‌زند. او پیش از کتاب «نمی توانم و نمی‌خواهم»، کتاب‌های «ریزش کن»، «تقریباً بی‌حافظه»، «ساموئل جانسون آزرده است»، و «انواع مزاحمت» را منتشر کرده بود.

از این نویسنده‌ی آمریکایی، تاکنون دو کتابِ «آخر داستان» و «نمی‌توانم و نمی‌خواهم» به زبان فارسی ترجمه شده است. هم‌چنین داستان‌های کوتاه بسیاری از او در مجلات داخلی به چاپ رسیده. با او درباره‌ی آثار، شیوه‌ی نویسندگی‌اش، جهان‌بینی‌‌اش در حرفه‌ی نوشتن و ترجمه، و هم‌چنین ترجمه‌ی آثارش در ایران گفت‌وگویی داشتیم که در ادامه می‌خوانید:

شما با چند جمله‌ی کوتاه قصه‌تان را می‌گویید و تا آنجا که می‌توانید زوائد کار را حذف می‌کنید. فکر می‌کنید چرا نویسنده باید آنقدر نوشته‌ی خود را بساید و ایده‌اش را با حداقل کلمات به خواننده منتقل کند؟

من هیچ‌وقت برای آنچه می‌نویسم نقشه نمی‌کشم. معمولاً همه چیز با یک ایده، یک جمله، و یا یک تصویر آغاز می‌شود و بعد شروع به نوشتن می‌کنم. اما اغلب ناخودآگاه، می‌توانم حدس بزنم که حجم داستان چقدر خواهد بود. تا حدودی می‌دانم راوی‌ام کیست، و لحنش چیست. مواد خام داستان، فرم آن را به من تحمیل می‌کند. خودم هم نمی‌دانم چطور باید توضیح داد که قصه‌ها چگونه ساخته می‌شوند، اما واقعاً چیز عجیب و غریبی در کار نیست. من به لحظات داستانم دقت می‌کنم و مدام با ذهن خودم درگیر می‌شوم. می‌توانم رسالتِ رمان‌نویسانی که بلند و حجیم می‌نویسند را درک کنم، و حتی از داستان‌هایشان لذت ببرم؛ اما این مسئله باعث نمی‌شود که خودم هم دوست داشته باشم که بلند بنویسم. برای من هر چه مختصرتر، درک جهان داستانی ملموس‌تر است. و در این راه پروژه‌ی دالان‌های والتر بنیامین راه‌گشاست.

آیا از همان ابتدای نویسندگی به کوتاه‌نویسی فکر می‌کردید، یا این سبک از نوشتن به تدریج بر جهان داستان‌های‌تان غالب شد؟

اوایل کار نویسندگی‌ام، تقریباً همه‌ی داستان‌هایم در قالب سنتی داستان جای می‌گرفتند. کمی که گذشت و با آثار نویسندگان دیگر که بیشتر آشنا شدم، به تدریج به سمتِ کوتاه‌نویسی کشیده شدم. سعی کردم در داستان‌هایم بیشتر به یک گفت‌وگوی درونی برسم و آنچه را بنویسم که در جهانِ نامرئیِ روابطِ آدم‌ها شکل می‌گیرد. در همین مسیر، اگر دقت کنید، ذهن آدمی تنها تصویرهایی از وقایع را به خاطر می‌سپارد. با کوتاه‌نویسی، سعی کرده‌ام همان اثرگذار‌ترین‌ تصویرها را ثبت کنم، و بگذارم بقیه‌ی داستان در ذهن مخاطب شکل بگیرد، تا بر کاغذ من.

یک‌بار در مصاحبه‌ای از قول بکت گفته بودید مهم نیست متن چه می‌گوید، بلکه آنچه اهمیت دارد این است که آن متن به چه زیبایی ساخته شده است. آنچه به نظر می‌رسد این واقعیت است که بسیاری از آثار ادبیات امروز، یکی از سه‌ پایه‌ی اصلی داستان را ندارند: زبان، شخصیت‌ها و طرح. تقریباً همیشه پایه‌ی گمشده طرح است. آیا شما هم موافق هستید و این اصل را به عنوان یک روند، ضروری می‌بینید، یا اینکه آن را به عنوان یک مُد زودگذر تلقی می‌کنید؟

نمی‌خواهم خیلی بی‌رحم به نظر برسم، اما می‌توانم بگویم که طرح عملاً بیشتر از دو پای دیگر، یعنی شخصیت‌ها و زبان لنگ می‌زند. اما از جهتی حدس می‌زنم که این امر، بستگی به آنچه ما می‌خوانیم دارد. باز در اینجا مجبورم نقل قول دیگری از بکت بیاورم؛ در واقع فکر می‌کنم که بکت نیز، آن را از قولِ سنت آگوستین نقل کرده است که: «من به طرز فکر‌ها علاقه‌مند هستم. حتی اگر به آن‌ها اعتقاد نداشته باشم.» آگوستین هم‌چنین گفته‌اش را با یک جمله‌ی عجیب همراه می‌کند: «ناامید نشو! یکی از دزدان نجات یافت. اما مسلم ندان که فرار کرده؛ او در دوزخ افتاده است!» مراد این جمله این است که زود قضاوت نکنید! یکی از دزدان به واسطه افتادن در دوزخ راه رستگاری را یافت. این جمله ساختار فوق‌العاده‌ای دارد. اینجاست که موضوع فرم مطرح می‌شود.

در مقاله‌ای نوشته‌اید که نگاه هر چه نزدیک‌تر باشد، جزییات بیشتری پدیدار می‌شود و آن را ربط داده‌اید به اینکه در نثر فشرده نیز به سببِ مهارتی که برای سازگاری با چنین فضای کوچکی لازم است، آن نثر، تبدیل به نوشتاری تاثیرگذارتر می‌شود. نظر شما در مورد داستانک‌های امروزه چیست؟ آیا به‌خودیِ خود یک ژانر است، یا تنها یک سنگِ بنا در یادگیری هنر محسوب می‌شود؟

من بسیار علاقه‌مندم تا ببینم که نویسندگان مختلف در زمینه فُرم بسیار کوتاه چه کارهایی انجام داده‌اند. این می‌تواند بسته به اینکه نویسنده‌ کدام یک از انواعِ مقاله‌ی کوتاه، داستان کوتاه، نثر مسجع و… را انتخاب می‌کند در جهات بسیاری انجام شود و هر کدام از این‌ها کاملاً متفاوت خواهد بود، زیرا ذهن هر نویسنده، شیوه‌ی تفکر نویسنده، جهان‌بینی او و البته روشش در به کارگیری زبان به شکل واضحی متفاوت است. در چنین فرم‌های کوتاهی، هر کلمه باید از هر لحاظ، درست باشد.

فکر می‌کنید مخاطب داستان‌های شما عامه‌ی مردم هستند یا تنها طبقه‌ی خاصی از جامعه با آن‌ ارتباط می‌گیرند؟

قصه‌‌نویسی در معنایی که مدّ نظر ماست، فرآیندی است که نویسنده باید از مراحلی عبور کرده باشد، تا بتواند بنویسد. بنابراین مخاطب نیز باید دشواری‌های مطالعه را بر خود هموار کند؛ البته اگر سعی دارد نویسنده‌ی صاحب‌سبکی را بخواند. داستان‌های من همه‌پسند نیست. در واقع اصلاً نمی‌شود یک سبک خاصِ ادبی-هنری را پیدا کرد که همه دوست داشته باشند. در این میان، مهم است که نویسنده به صدای درونش گوش فرادهد و سعی کند جهان‌بینی خودش را پیدا کند. در عین حال، دوست دارم آثارم از مرزها بگذرد.


بیشتر بخوانید:

احمد خلفانی: مختصری درباره زندگی و سبک ادبی کالوینو (+)

ادبیات غرب، کاری از همایون فاتح

 چقدر با ادبیات ایران آشنا هستید؟

باید اعتراف کنم کمتر با ادبیات معاصر ایران آشنایی دارم. اما یکی از دوستانم که از قضا مترجم هم بود، به من توصیه کرد ترجمه‌هایی از اشعارِ رومی، خیام و سعدی را بخوانم. این به سال‌های جوانی‌ام مربوط می‌شود. وقتی این اشعار را مطالعه کردم، حس کردم چقدر سنگینی در اعماقِ بعضی از آن‌ها نهفته است و چه صداهای متفاوتی به گوشم می‌رسد. البته متأسفانه ترجمه‌ی شعر هیچ‌وقت وفادار نیست؛ حداقل در آوای کلام. اما آنچه مد نظر من است، نوعِ جهان‌بینیِ متفاوت شعرها بود.

به عنوان نویسنده‌ای که برخی از آثارتان بی‌نظارت خودتان ترجمه شده، و با توجه به وسواسی که هر نویسنده‌ای درباره‌ی کارش دارد، چه احساسی در این خصوص دارید؟

خب همان‌طور که می‌دانید من مترجم هم هستم. به هنگام ترجمه، شاید مجبور شوم ساعت‌ها صبر و تحمل به خرج دهم تا عبارتی پیدا کنم که فکر می‌کنم تقریباً مدّنظرِ نویسنده‌ی اصلی است. تصور می‌کنم مترجم‌ها اغلب سایه‌ی نویسنده‌ی اثر را روی کاغذِ ترجمه‌شان می‌بینند. خب وقتی نویسنده در قید حیات نیست، -آنچنان که موقعی که «مادام بوواری» و «در جست‌وجوی زمان از دست رفته» را ترجمه می‌کردم، نه فلوبر زنده بود و نه پروست-؛ وجدانِ مترجم تنها نجات‌دهنده‌ی اثر است. خب اگر ترجمه با نظارت خود نویسنده هم باشد، باز این نگرانی وجود دارد. چون نویسنده همه زبان‌های دنیا را که بلد نیست و به همین خاطر باید امیدوار باشد که مترجمان آثارش وجدانِ کاری داشته باشند.

هم‌زمان نویسنده‌ و مترجم بودن، چه تأثیری بر روند کاری‌تان گذاشته است؟ آیا برای شما به عنوان یک نویسنده‌ی داستان سخت نیست که رؤیا و انرژی خلاق خود را به طرح و شخصیت‌های دیگران سوق می‌دهید؟ چه چیزی باعث شد شما این کار خاص را انتخاب کنید؟

من تاکنون کتاب‌های فرانسوی بسیاری را ترجمه کرده‌ام، بنابراین با این روند بسیار راحت هستم و همچنین شیوه آن با نوشتن خود من مطابقت دارد. برای من سخت نیست که در صدا و زبان نویسنده دیگری ناپدید شوم، حتی به نوعی یک فراغت محسوب می‌شود که بر روی یک فرم نوشتن کار کنی تا از بار و یا تنشِ کار خود رها شوی. اگر چه تفاوت بزرگی است بین کار بر روی کتابی که واقعاً من آن را تحسین می‌کنم و یکی که احترام کمی برای آن قائل هستم. اغلب ترجمه‌ها مانند درست کردنِ پازل، یافتن کلمه هستند، و من همیشه این کار را دوست دارم. اما هنگامی که نتیجه می‌تواند یک جمله دوست‌داشتنی بعد از دیگری در مورد چشم‌انداز پیاده‌روی در اطراف Combray یا اینکه چگونه عمه لئونی، بیماری و مراسم مذهبی خود را مدیریت می‌کند باشد، آن وقت یک حس عالی و رضایت در کار وجود خواهد داشت. نویسندگی و مترجم بودن، هر دو روی یکدیگر تأثیر می‌گذارند. در وهله‌ی اول آشنایی با یک زبان دیگر کمک می‌کند تا گستره‌ی وسیع‌تری در برابر خود داشته باشید. در قدم بعد، سر و کله ‌زدن با هر عبارت به هنگام ترجمه، به شما این امکان را می‌دهد تا هنگامی که در مقام نویسنده قلم به دست گرفته‌اید، به جملاتی که روی کاغذ می‌نویسید شک داشته باشید، و همیشه به فکرِ جایگزینِ بهتری به جای آن باشید. از طرفی بارها از آثار کسانی که ترجمه کرده‌ام، آموخته‌ام، چرا که مدت‌ زمان زیادی در آثارشان غور می‌کنم و سعی می‌کنم به ظرایفِ متن‌شان پی ببرم.

شما نویسندگی خلاق را در دانشگاه تدریس می‌کنید. آیا تدریس را به عنوان مانعی برای نوشتن نمی‌بینید؟ خب بالاخره، یک معلم خوب انرژی زیادی برای کمک به دانش‌آموزان خود صرف می‌کند. انرژی‌ای که شما قطعاً می‌توانید آن را برای کارهای خلاقه‌ی خود صرف کنید.

بله. در واقع زمانی که من دوره‌های تدریسم را برگزار می‌کنم، به ماه‌ها زمان نیاز دارم. من همیشه دانش‌آموزانم را خیلی دوست دارم و هرگز از خواندن کار آن‌ها ناراحت نمی‌شوم، زیرا نسبت به بسیاری از نویسندگانی که مبادی آداب‌اند و آثار منتشرشده دارند، در کارهای غیرحرفه‌ای آثارِ واقعاً شگفت‌انگیزتر و حتی لذت‌بخش‌تری یافت می‌شود. ضمن اینکه من بسیار به چیزهایی که در مورد نوشتن می‌توان آموخت علاقه‌مند هستم. اما مجموعِ برخی از خصوصیات خود من، نظیرِ وحشت از حضور در صحنه نمایش، آشفتگی و فراتر رفتن از آمادگی، تدریس را کمتر از ایده‌آل برای من به عنوان یک حرفه قرار داده است. در حال حاضر من برای یک استراحت طولانی از آن دور شده‌ام و این برای آن انرژی‌ای که شما در مورد آن صحبت می‌کنید بسیار خوب است.

چه توصیه‌ای برای نویسندگان جوان دارید؟ آیا آن‌ها باید به دنبالِ موفقیت‌های ملموس، مثل شهرت، پول و… باشند، یا باید راضی به احساس خوب خود در مورد کارشان باشند؟ آیا آن‌ها نیاز به مربی دارند یا می‌توانند خودشان موفق شوند؟

خب، این سؤال خوبی است، اما راستش، پاسخ‌های آن همگی واضح و بدیهی نیستند. بعضی نویسندگان جوان همواره خواستار موفقیت‌های جهانی هستند مثل شهرت و پول. اما برخی دیگر راه دیگری را در پیش خواهند گرفت، و بسیار سخت کار می‌کنند تا جایی که ممکن است نوشته‌ای ‌خوب خلق کنند، بدون آنکه دغدغه انتشار آن را در نشریات داشته باشد. برای هر دو نوع نویسندگان فضای بسیار بازی وجود دارد. البته من فکر می‌کنم که مسیر دوم منجر به نوشته‌هایی بهتر یا جالب‌تر خواهد شد، اما این نیاز به صبر و زمان فراوانی در دنیایی دارد که هر کس بیشتر از هر زمان دیگری عجله دارد. این مسیر چنانچه بخواهید آن را انتخاب کنید، نیاز به یک دید ژرف دارد. همانطور در مورد مربیان، استفاده از آن‌ها کمک می‌کند تا نویسنده‌ی خوب و متعهد دیگری را برای نشان دادن کار خود به او داشته باشی، اما می‌تواند این فرد هم سن شما و یا کسی که بزرگتر از شماست، باشد. من معتقدم نوشتن در نهایت بسیار جالب خواهد بود اگر نویسنده ابتدا وارد دنیای واقعی شود؛ نه دنیای تحصیلات تکمیلی و نه یادگیری بیشتر! من گمان می‌کنم، بسیاری از کارگاه‌ها مهارت خاصی را بیش از حد توسعه می‌دهند اما منجر به از دست رفتن منحصر به فردی و ویژگی‌های خاص هر فرد می‌شوند، هرچند نمی‌دانم که آیا می‌توانم این موضوع را اثبات کنم یا نه؟


بیشتر بخوانید:

تیری کلرمُن: پسوآ، شاعری با هزار رُخ – به ترجمه فواد روستایی (+)


بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی