نقد و بررسی کتاب با نسیم خلیلی – «از رنج و راز به سنگ و گیاه پناه بردن»، نگاهی به رمان «هوم» لیلا میرباقری

داستانِ «هوم» روایتی از اندوه و دلدادگی‌ست، روایتی از با خاطره‌ها زیستن، در رازها و اسرار مگو زندگی کردن، از آدم‌ها، رنج‌ها و گم‌گشتگی‌ها گسستن و به گیاه و زمین و خاک و سنگ و کوه پناه بردن. داستان «هوم»، با عطری از گیاه و رویش، با روایتی از هوم‌یشت در یکی از نسک‌های اوستا شروع می‌شود تا بار معنامند و رازآلودش را از همان ابتدا بازنمایی کرده باشد، با روایتی داستان‌وار از این گیاه اساطیری، روایتی که عصاره‌ی همه‌ی آن چیزی‌ست که نویسنده می‌خواهد در لفافی از قصه‌پردازی‌های ماتروشکاوار از آدم‌ها، سوخته‌سیاه، ننه‌آقا، علی‌پلنگه، نسرین‌آبادانی، صدیقه خرکُش و بقیه بگوید در گفتمانی از نمادپردازی و داستان و واقعیت‌های زیسته، تاریخ اجتماعی: «می‌ستایم همه‌ی هوم‌ها را، آن‌ها را که رویان‌اند بر فراز کوه‌ها، آن‌ها را که رویان‌اند در دره‌ها و در لب رودها، آن هوم‌ها که در بند و گنجه‌ی زنان‌اند، فرو می‌ریزمت از ساغری سیمین به ساغری زرین. نمی‌ریزمت زمین؛ چرا که تویی ارجمند و شکوهمند ای هوم!» و این ارجمند و شکوهمندِ برآمده از اوستا، تعبیر رسایی‌ست برای ردپای گیاهان شِبه هوم در داستان غم‌انگیز و عمیقی که نام هوم را بر تارک خودش دارد، گیاهانی فشرده در هاون، به امید و شعفی که یادآور مادرانگی‌ست در قصه‌ای که لیلا میرباقری قلمی کرده و نشر وزین مهری در لندن به چاپ و نشر سپرده است: «عمه آزاده عاشق مربای خاص ننه‌آقا بود که ننه با ریشه یا گیاهی که از توی بیابان‌ها می‌کند و می‌آورد خانه درست می‌کرد… یادم هست که با چه جان کندنی با خودش هن و هن می‌کشاندشان تا خانه…  یک بار بهش گفتم: «ننه تو که گل و گیاه به دستت میاد، چرا یه بوته‌شو نمی‌کاری تو باغچه‌ت که این‌قد دربه‌در تو بیابون دنبالش نگردی؟ خندید و گفت: «ننه، هر گیاهی قاعده‌ی خودشو داره، اینا با دست من و امثال من رام نمی‌شن. خودروئن… از ای گیاها همه جا نیس و همه ناز و غمزه‌ش به اینه که همیشه سرسبزه و پرخاصیت و عشوه‌گر؛ حتی زیر خروارِ برف».

و همه چیز با واگویه‌های راوی خطاب به یک سنگ سترگ فتاده در سه‌کنج اتاق شروع می‌شود، با نماهایی درهم‌تنیده از فقدان و تنهایی و مرگ و انزوا: «صفحه‌ی گوشی موبایلم خاموش و روشن می‌شود. همکارم نوشته: «چرا درخواست استعفا کردی» نمی‌فهمد از زندگی استعفا داده‌ام.» و حالا رنگ‌ها مانده‌اند و نقوش روی سنگ‌ها و کلی نقاشی که قهرمان اندوهگین قصه با مرور خاطراتش، با بازآفرینی آدم‌های زندگی‌اش باید بکشد، و کلی قصه که باید بنویسد درحالیکه او و نزدیکانش نمی‌دانند که به راستی این نوشتن فرجام و تسلایی در خودش دارد یا نه: «همیشه می‌گوید نوشتن خاطرات و داستان دردی دوا نمی‌کند. دروغ می‌گوید و خودش هم خوب می‌فهمد.» و در این میان عاشقانه‌هایی مگو، ناگفته‌هایی برخاسته از اندرون، نفیر می‌کشند و رازآلود اَلو می‌گیرند و بیش از همه عشق به زنی که تا نیمه‌های روایت، روسپی شادمان و شریفی را می‌نمایاند با مابه‌ازهایی مشابه در ادبیات داستانی، معصومه شیرازی محمدعلی جمالزاده مثلا ؛ صدیقه خرکُش در قصه‌ی میرباقری، با این اسم پر از خشونت خشمگین‌اش، یادآور زنانگی و زیبایی و مادرانگیِ توامان است وقتی که آغوشش برای کودکی غمگین، امیدِ قصه‌ی هوم، تسلابخش و خواستنی می‌شود، آغوشی گرم و آرام که میان حس امن و امیدبخش مادرانه و حس اندوهگینی از اروتیک و دلدادگی، سراسیمه‌وار در نوسان است؛ این کشش برای یک کودک سرگشته از کجا می‌آید؟

میل به رهاشدن در آغوش یک مادر؟ یا تنیده شدن در جسم گرم و شورانگیز یک زن؟ نویسنده این دوگانگی را به روشنی در داستانش بازنمایی کرده است تا به این ترتیب شخصیت صدیقه را به خوبی پرداخته باشد: «شب‌های محرم که می‌شد، همه‌ی زن‌ها جمع می‌شدند دور صدیقه. از لابه‌لای زن‌ها با اینکه نیشگونم می‌گرفتند، خودم را به زور می‌رساندم به مامان که می‌نشست جفت صدیقه. کنارش می‌نشستم و خودم را می‌زدم به خواب… وقتی مامان شروع می‌کرد به آخ و اوخ کردن، یعنی پایش خواب رفته، صدیقه من را از روی پای مامان می‌کشید توی بغل خودش… صدیقه مثل مامان لاغرمردنی و استخوانی نبود. مثل مامان سینه‌هایش پلاسیده و خشک‌شده نبود…حتما سینه‌های صدیقه پر شیر بود که آن‌قدر بزرگ بود. دلم می‌خواست جای بچه‌اش بودم یا شوهرش، ولی نه بچه داشت، نه شوهر، نه حتی بابا… پیش خودم گفته بودم وقتی شب‌های محرم شد، اگر خدا گذاشت هفت تا شب توی بغل صدیقه بخوابم، حتما همه‌ی هفت شب یواشکی به صدیقه می‌گویم بچه‌ی آقامعلم را دعا کند.» و این جمله‌ی واپسین اصلا هاله‌ای از معصومیت به صدیقه می‌بخشد، زنی که دعایش مستجاب می‌شود، زنی که بدکاره است و وقتی به مراسم ماه محرم می‌آید، عجیب و حتی شفابخش خواهد بود و این همه، کوششِ ستایش‌برانگیز نویسنده را در پرداختِ شخصیتی نشان می‌دهد که کلیشه‌ای به نظر می‌رسد، نویسنده می‌خواهد و موفق می‌شود این کلیشه را بشکند و از زنی متعلق به همین کلیشه‌ی ضعیف‌بودگی، گناهکار‌بودگی، تنهایی و انزوا و طردشدگی، زنی قوی و متفاوت از بقیه‌ی زن‌ها می‌سازد، جسورتر، سخن‌ورتر، نمادی از آزادی، رهایی، تنهایی؛ زنی با بوی درخت کاج،  کاج هم مثل سرو آیا نمادی از آزادی نیست؟ نمادی از خودبسندگی، همیشه سبز و سرپا بودن حتی در میان تندباد ناملایمات، بهتان و افترا که صدیقه زن خوبی نیست، با این حال صدیقه ایستاده است در میان همه‌ی ناسزاها، رنج‌ها، کنج عزلت گزیدن‌ها، درست مثل گیاه هوم یا هر گیاه خودروی دیگر، همیشه سرسبز حتی زیر خروار برف. و نوستالژی، نوستالژی بخشی از روایت لیلا میرباقری‌ست تا در میان این همه راز و نمادپردازی، آدم‌های قصه را نزدیک و ملموس و آشناتر ببینی، تلویزیون چهارده اینچ سیاه و سفید و سلطان و شبان، روزی روزگاری، اوشین؛ و یک بومی‌نویسی جان‌بخشی هم لابلای رقص باله و خون و مرگ پیاپی جنین‌هایی نارسیده و تلی از خاطرات نمور گذشته‌ها به چشم می‌خورد تا شاید گرد شادی به حزنِ روایت پاشیده شود: «بوشهر برعکس همه جا، مغازه‌هایش تا دم صبح باز بود و جل و پلاس تمام دست‌فروش‌ها توی پیاده‌روها پهن بود. بوی سمبوسه و فلافل و ماهی یک آن از ذهن و بینی‌ات دور نمی‌شد. جوان‌ها کنار ساحل تا خود صبح نی‌انبان می‌زدند و می‌رقصیدند، دریا یک کله موج روی موج می‌انداخت و به خاطر همین‌ها نمی‌شد از آنجا دل کند.»

و در این میان از شور و شکوه بصری روایت نیز نمی‌توان گذشت، شور و شکوهی که با نواهایی در پس‌زمینه‌اش چنان در هم می‌آمیزد که تو گویی آنچه را که می‌خوانی داری بر پرده‌ی سینما می‌نگری: «ننه عصرها اغلب وقتی می‌دید درس و مشقی ندارم، می‌گفت برویم توی باغ و بیابان چرخی بزنیم. می‌نشست ترک دوچرخه‌ی چینی که بابا برایم خریده بود. از بین سنگلاخ‌ها به زحمت رد می‌شدیم. دو پایش را می‌انداخت یک ور و محکم می‌چسبید به کمرم. هرم نفسش گوشم را قلقلک می‌داد و حرفی نمی‌زدم تا ازم فاصله نگیرد. تمام مدتی که پشت سرم بود، شعر می‌خواند. بعضی شعرهایش را بیش از بیست بار می‌خواند و من فقط گوش می‌دادم. بعد گوشه‌ی سررسیدهایم می‌نوشتم: ز دست دیده و دل هر دو فریاد/ که هرچه دیده بیند، دل کند یاد / بسازم خنجری نیشش ز فولاد / زنم بر دیده تا دل گردد آزاد… تا هوا بخواهد تاریک بشود، تا چشم کار می‌کرد دورتادور بیابان را وجب به وجب می‌گشت؛ بلکه یک بقچه از همان گیاه جمع کند. بعد خورجین را پر از سنگ‌های ریز و درشت می‌کرد. می‌آوردشان خانه و با وسواس خاصی تک به تک می‌شست و می‌گذاشتشان توی صندوقچه‌ی چوبی‌اش کنار بقیه.» گاهی هم البته این صبغه‌ی بصری در روایت میرباقری سینمایی نیست بلکه یادآور هنرهای تجسمی، نقاشی و قالی‌بافی‌ست: «شاه‌شرف نقاشیش خیلی خوب بود؛ یعنی فقط بلد بود گل بکشه. بیشتر دیوارای خونه‌شو پر کرده بود از گلای رنگارنگ؛ به خاطر همین برا بعضیا نقشه‌ی قالی می‌کشید، اونم فقط گل.»

و این شور و شکوه نشسته بر طاقچه‌ی روایتی که از آدم‌های سرگشته و مستاصل و غمگین و جنگ‌زده حرف می‌زند، در نهایت به یک پایان‌بندی درست می‌رسد، به پناه بردن به سنگ و کوه و دشت و درخت و گیاه، به پناه بردن به «هوم»: «دارم فکر می‌کنم خانه‌ای که فردا می‌خواهم بخرم، مثل خانه‌ی ننه سه اتاق دارد، بدون پله تا راحت بشود سنگم را جابه‌جا کنم. دارم فکر می‌کنم دورتادور درخت توت وسط باغچه‌اش را ریحان بکارم و نعنا. دارم فکر می‌کنم سنگ ننه را همان اول بگذارم توی باغچه، زیر سایه‌ی درخت تا بتوانم کنارش بنشینم و مابقی سنگ‌ها را بچینم دورتادورش… حتما اسمی هم برایت انتخاب کرده‌ام. دارم فکر می‌کنم هوم اسم بدی نیست».

از همین نویسنده:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی