
رمان «ممد چخوف» که داستان آن در شهر جنوبیِ برازجان رخ میدهد، بر محور زندگی جوانی بهنام ممد شکل گرفته است. جوانی که بهدلیل داشتن شخصیتی ویژه وعلاقۀ وافر به ادبیات، ازسوی دوستانش به «چخوف» ملقب شده. فردی که در طول داستان هرچند مابین مردم کوچهوبازار دیده میشود و بر آدمها، خیابانها و محلههای شهر نامی ویژه میگذارد، اما ورای آن، درپی رمزگشایی بیتی غریب نیز هست، و ازاینرو ما را با خود به گذشتۀ نزدیک و دورِ زادگاهش میبرد. تا پلی باشد بین فرهنگ بومی و گذشتۀ باستانی آن دیار. در این نوشتار اما تلاش میشود تا از دو منظر ویژگیهای زبانی و شخصیتپردازی نگاهی به رمان مذکور بیندازیم، که پرداختن به سایر جنبههای این اثر خود مجالی دیگر میطلبد.
زبان کیانراد در این رمان زبانی است تشخصیافته که مهروامضای شخص او را بر خود دارد؛ زبانی که نویسنده در جریان خلق متن و اثرش برساخته با تأکید بر عناصر بومی و فرهنگی منطقه. کاربرد ضربالمثلها و اشعار و تکیهکلامهای خاص شهر یا استان ویژگی بومی بارزی به زبان او بخشیده. همچنین در سه روایت آمده در کتاب، که هر کدام به دورۀ تاریخی خاصی تعلق دارند، زبان به خوبی با زمانۀ داستان پیوند دارد. ازطرفی این قلم حساسیت ویژهای به طبیعت و حیوانات دارد و در مواجهه با آنها، بهسمت شعر شدن میل میکند. یکی از ویژگیهای زبانی کتاب، غنای زبان است. گسترۀ واژگانی وسیع و متنوع و غیرتکراری نویسنده، بسیار دقیق و در جای درست خود بهکار گرفته شده. چیزی که غنای زبان را دوچندان کرده تناسب زبان با موضوع و سبک داستان است. اجرای طبیعی و به دور از تصنع دیالوگها، زبانی روان و خوشساخت در هماهنگی و همخوانی کامل با فضای داستان شکل داده است. تصویرسازیهای پرقدرت و موثر، چنان است که گویی مخاطب را در موقعیت عینی و واقعی صحنهها و رویدادها قرارمیدهد. نویسنده بهخوبی از عهدۀ شخصیسازی زبان برآمده و گویی خانهای از زبان برساخته که مواد و مصالح و نقشه آن را دقیقا منطبق بر نیاز متن و اثرش پیریزی و کامل کرده است. او برای شخصیتهای مختلف رمان، لحن و نوع بیان ویژه آنها را با توجه به روحیات و سطح سواد و موقعیت شغلی و اجتماعی و حال و هوای ذهنی خاص آنها، ساخته و پرورش داده است.
از دیگر امتیازات چشمگیر رمان ممد چخوف شخصیتپردازی سنجیده و مستحکمی است که نویسنده برای بازآفرینی و توسعۀ شخصیت محوری داستان انجام داده. برای اینکه نویسنده بتواند شخصیتهایی در داستان خلق کند که برای مخاطب کاملا واقعی و قابل درک و ارتباطپذیر باشد باید ویژگیهای یک شخصیتپردازی درست و اساسی را رعایت کرده باشد. واقعگرایی و قابلیت برقراری ارتباط عمیق با شخصیتهای داستان نقش پررنگی در باورپذیری رمان ممد چخوف ایفا کرده، بهگونهای که نویسنده با طراحی این شخصیت، زاویۀ تاریکی در شناخت و درک مخاطب از آن باقی نگذاشته. همۀ کاراکترها و در رأس آنها ممد چخوف از نظر فکری و عقیدتی و رفتاری، انسجام کافی و لازم را در طول داستان حفظ میکنند و حتی زمانی که دچار تحول میشوند و تغییر موضع یا رفتار میدهند، از قبل زمینۀ مناسب در داستان چیده میشود و مسیر تکامل یا سقوط شخصیتها قدمبهقدم سنگچین میشود، تا زمانی که اتفاق اصلی رخ دهد.
در طرح شخصیتهای خداکرم، ناصرو، اُکُلو پَخچِهتاج و جهانگیر، نویسنده از نظر کیفی شخصیتهایی پویا خلق میکند. پویا از این منظر که تحولاتی در آنها اتفاق میافتد، حتی اگر این تحولات بهسمت بدترشدن و فروپاشی و فروافتادن باشد. خلق شخصیتهای پویا به روایت داستان جان میبخشد و مخاطب را کنجکاو و مشتاق به خواندن ادامۀ داستان نگهمیدارد. اُکُلو پخچهتاج که جوانی است بیشحساس و از منظر روانشناختی، رفتاری اوتیستیک دارد، با حواس خود، بیشتر از افراد عادی از محیط، صداها، نورها و… تاثیر میپذیرد و به جایی میرسد که دیگر تحمل صداها را ندارد. تحمل صداها برای او بسیار رنجآور است و هر روز سختتر و سختتر هم میشود: «سروصدا. سروصدا ولم نمیکنه. صدای وزوز، صدای سنجودمام. نونخشکی. دادوبیداد همیشگی آغام. چه بگم دیگه؟ صدای بلند توپخونه ایران و عراق از تو اخبار تلویزیون. همین صدای بارون شلاقی هفته قبل… دلم میخواد سرم بزنم تو دیوار بتنی، تا راحت بشم.» و صداها آنقدر اکلو را میآزارند که خود را برای همیشه میرهاند از شنیدنشان.

شخصیت جهانگیر یک شخصیت نمادین در رمان است، نمادین از این جهت که علاوه بر کارکرد و جایگاهی که خودش بهعنوان یک کاراکتر دارد درعینحال یک ایده، گروهی از افراد یا مفهمومی را هم نمایندگی میکند. چخوف برای او که دبیر موفق تاریخ در دبیرستان فرخی است، نام خشایارشاه را انتخاب کرده است: “به چشم ممد، جهانگیر با آن قد و هیکل چهارشانه و آن گردن افراخته، همیشه با چنان جلال و جبروتی حرف میزند که گویی خشایارشاه رو به سپاهیانش دارد صحبت می کند.” (ص۱۲) اما پس از سالها بیخبری از جهانگیر، روزی چخوف او را در وضعیتی ترحمبرانگیز میبیند. شاید جهانگیر نماد افراد فرهیختهای است که از جایگاه حقیقی و درخورشان به زیر کشیده شدهاند و ایدهها و آرمانهای خود را بربادرفته میبینند و خانهنشین و از فضای جامعه مطرود شدهاند.
در طرح کاراکتر ناصرو، نویسنده از تمام امکانات و عناصر مادی و معنوی داستان بهره گرفته تا او را به روشنی به تصویر بکشاند. توصیهای از آنتوان چخوف خطاب به نویسندگان جوان است که انگار نویسنده رمان ممد چخوف به خوبی آن را درک کرده و به کار بسته است. چخوف میگوید:«اگر در یک صحنه از داستان اسلحهای به دیوار آویخته است حتما در جای دیگر داستان باید از این اسلحه شلیک شود.» در داستان صحنهای وجود دارد مربوط به یادآوری کابوسهای یک بعدازظهر در حالتی که ممد از نظر ذهنی و روانی در نهایت کلافگی و پریشانی قرار دارد. نویسنده از امکان معنوی تعبیر و تفسیر یک کابوس، شخصیت بیرحم ناصرو را بیشتر توضیح میدهد. ممد در کابوسهایش میبیند که چرخ وانتبار ناصرو خونی است و این خون، خون جیمز _گربه چخوف_ است و از این طریق پیامی زیرمتنی را به مخاطب انتقال میدهد و به ناصرو و ناصروهایی اشاره میکند که به قول خودشان با شعار “آدم باید زرنگ باشه”(ص ۷۷) توانایی سوارشدن بر موجها و نان به نرخ روز خوردن را دارند و برای رسیدن به مقاصدشان از شقاوت و سنگدلی برکنار نیستند و میتوانند تا آنجا پیشروی کنند که رفیقفروشی کنند، حتی رفیقی همچون ممد چخوف را و از ریختن خون حیوان یا هر موجود بیگناه دیگری نیز ابایی نداشته باشند:
«…در تاریک روشن غروب دیده بود ماشینی جیمز را زیر گرفته، مورچههای کوچه جمع شده بودند گرد لاشه او. ماندلا هم بالای سرش ایستاده بود و ناله میکرد. رد خون روی تایر جلویی ماشین ناصرو، پارک شده جلوی در حیاطش، کاملا مشخص بود. توی خواب دهان گشوده بود به فریاد کشیدن ولی هیچ صدایی از دهانش بیرون نمی زد…» (ص ۲۰۶) شخصیت ممد چخوف ژرف و چندساحتی طراحی شده است. چخوف انسانی است که از خود سوال میپرسد، با خود خلوت میکند. خود را به چالش میکشد: «این قدر نوشتم چه شد؟ آخر اصلا مگر من کیام که باید چیزی از خودم باقی بگذارم. جز احمقزادهای از محله وحشتآباد، تو پایتخت کشک. حسینقلی مستعانِ پاورقینویس هم نیستم، چه برسد به چخوف. “( ص ۹۲) از تنهایی و مواجه شدن با اعماق تاریک روان خود هراسی ندارد. میتواند ساعتها و روزها بدون حضور هیچ انسان یا حتی شیئی (زمانی که رادیوضبطش هم خراب است) وقتگذرانی کند و لحظههای باکیفیتی به زندگی خود بیفزاید. او حتی توانایی خندیدن به اشتباهات خود را هم داراست و خودش را هم دست میاندازد و برای خودش اسم انتخاب میکند. (استاد کمعقلیان) تحت تاثیر جَوِ غالب جامعه و تبوتاب اطراف خود قرارنمیگیرد و همچنان در سکوت و آرامش درونی خود حوادث و وقایع پیرامون را نقد و تحلیل میکند و همواره با ذهن خود در کلنجار است.
شخصیت چخوف در طول داستان اگر چه ظاهرا ایستا و ناکنشمند است و بسیار خونسرد به نظر میرسد اما زیرپوستی و بسیار آرام در حالِ شدن و رشد و پوستاندازی است. او با پرسشهایی که از مادر در مورد زندگی بیبی و خانوادهاش میپرسد و با دیدن عکس پشت قاب شروع به طرح معما و در ادامه گشایش آن میکند و از این طریق با اوهام و حدسها و ترسها و کابوسهای خود چشمدرچشم میشود و سرانجام جرات مییابد به ریشههای حقیقی و واقعی و تاریخی این سایههایی که در گوشهوکنار حیاط، توی حوض، بالای چاه و در اعماق آن، زیر کُنار و… گاه و بیگاه رویت میکند، دست بزند. چخوف از کسی که میترسد:” نکند بانک سپه را هم مثل بانک صادراتِ سرِ بازار آتش بزنند و همین چندرغاز حقوق هم دود شود برود به هوا” (ص۷۲) تبدیل میشود به کسی که در جواب بازجویی که میپرسد: ” از قراری که بوش میاد به این شغل نیاز ندارین” میتواند بگوید: نه!
اما ویژگیای که کاراکتر ممد چخوف را از بقیه شخصیتهای داستان ممتاز و منحصربهفرد میکند و هویت او را خاص می کند همین توانایی ویژۀ او در بخشیدن نامها و القاب و عناوین به آدمها و اشیا و حتی حیوانات است. نویسنده به خوبی توانسته به ژرفنای جهان ذهنی او نفوذ کند و لذت ذهنی و اغنای روانی چخوف، هنگامی که از طریق اسم گذاشتن بر مکانها، چهارراهها، آدمها، جلسهها و دورهمیها، با تعابیری همچون: “همگان را شگفتزده میکند” و”تحسین آنان را برمیانگیزد” و “خندهای بر لبان آنها میآورد” و در پس همه اینها”خودش دیده میشود” را بیان کند و به خواننده انتقال دهد. اما اگر از منظر روانشناختی بنگریم متوجه میشویم که ورای دیدهشدن و تحسینشدن، انگیزۀ عمیقتر و ناخودآگاهانهتری در این میل ممد به اسم گذاشتن نهفته است و آن تحت کنترل درآوردن و مالِ خود کردن است به گونهای که احساس ناامنی او در جهان کمتر شود. از آنجا که شخصیت ممد چخوف در رمان، شخصیتی مضطرب و ناامن و کنارهگیر از جهان است، از اینکه با انسانها و محیط اطراف خود ارتباط برقرار کند میهراسد چون چیزهایی در اعماق روان و شخصیت آنها میبیند که هراس او را بیدار میکند از این رو او با اسم گذاشتن روی افراد مخصوصا در مورد شخصیتهای جدیتر و غیرمنعطف میخواهد با ایجاد فضای طنز و شوخی، آن هراس ناشی از تحت کنترل نبودن را تلطیف و رام کند.

مثلا در مورد کاراکتر ” گُرگو ساندویچی” اگر ما روایتِ بدون اسم را بخوانیم ممکن است وحشتزده شویم که یک نفر اسلحه به روی مدیر و کادر دبیرستان میگیرد که امتحان را لغو کند اما زمانی که روایت با اسم “گرگو ساندویچی” در جریان است ماجرا بار طنز میگیرد و از هراس و خشونت این اتفاق کاسته میشود. همچنین نویسنده استادانه و با تردستی بسیار از حضور دو گربۀ سیاه و چندرنگ یعنی «جیمز» و «ماندلا» برای تشریح جنبههای متفاوت روان آدمی سود میجوید. گربه سیاه نماد سوپرایگوی سختگیر و تنبیهکننده است همزمان که میتواند نماد انرژی و روان مردانه نیز باشد چنانکه در جایی ممد نوع نگاه سرزنشگر جیمز را به نگاه پدرش تشبیه میکند؛ وجدان اخلاقی قضاوتگر و انعطافناپذیری که مدام آدمی را قضاوت میکند و بر او سخت میگیرد و پیوسته در کار سنجیدن و سبک و سنگین کردن امور و حالهاست و گربه چند رنگ نماد منِ آرمانیای که آدمی را به سمت کمال و فضیلت و رشد و شکوفایی دعوت میکند و همزمان نماد انرژی زنانهی روان آدمی که سرچشمه خلاقیت و مداراگری و نوزایی نیز هست. این دو گربه نماد دو بخشِ سوپرایگوی روان آدمیاند. حتی وقتی در کابوسها، ماشین ناصرو، گربه چخوف را زیر میگیرد، آن گربهای را زیر میگیرد که سیاهرنگ است یعنی جیمز که نمایندۀ ارزشهای اخلاقی و وجدان است زیر چرخ ماشین ناصرویی میرود که از هردوی این موهبتها خالی شده. اما ماندلا گربۀ چندرنگ ممد، با نگاهش، با تکاندادن دم ظریفش او را به خودشکوفاگری و نوشتن تشویق میکند: “تا مینشیند و تکیه میدهد به پشتی، ماندلا هم میرود جنبش. همانجا دراز میکشد.باز هم در تمنای دست نوازشی.” نظرت چیه ماندلا؟ کیان این دو نفر؟ ” ماندلا خودش را کش میدهد.” تو هم مثل من فکر می کنی باید باپیرشاه و خیرینسا باشن؟ ” ماندلا خوشحال از نوازش دستان ممد، دم ظریفش را توی هوا تکان میدهد. با آن نگاه خمارش انگار میخواهد بگوید معطل چه هستی، ادامه بده به نوشتن” (ص ۱۷۰) “و بعدتر فهمید که هر زمان ماندلا کنارش است چگونه تمام ذهن و تنش خواستار نوشتن میشود” (ص۱۳۴)
این در حالی است که گربه سیاه او یعنی جیمز با رفتارها و نگاههایش نشان میدهد که هیچ دل خوشی از نویسندگی ممد ندارد: ” انگار از دهان کوچکش میشنود: “باز کاغذ دور خودت جمع کردی؟ برو رُفت و روبت رو بکن. تو رو چه به داستان” (ص۹۲) مخاطب خیلی سریع در داستان، شغل ممد چخوف را حدس میزند؛ به قول خودش: عضو هیأت رئیسه اداره گرد و غبار! و همینطور وظایفی که در این شغل بر عهده دارد و نوع روابط و مناسبات اجتماعیای که باید برقرار کند. لحظههایی از جارو کشیدن حیاط مدرسه و جمع کردن کاغذهای اعلامیه، حضور در جلسه امتحانات و همکاری با مدیر و معاون و شوخیهایش حتی با همکارانی که دست بالاتر از او را دارند گویای این است که این موقعیت شغلی هیچ تاثیر ناخوشایندی بر عزت نفس و نحوه تعاملات او با محیط و آدمها برجای نگذاشته که این خود گویای اعتلای روانی و توسعهیافتگی شخصیت اوست.
ممد چخوف علاوه بر اینکه شخصیت اصلی داستان است، قهرمان داستان نیز هست. قهرمان به جهت پایبندی به ارزشهای والای انسانی و شرافتمندی بسیارش، شخصیت محکم و عمیقی که زمانی که شغلش را از دست میدهد باز هم حاضر نمیشود به توصیهی ناصرو به افراد فرومایه و دونشأنی که در موقعیت اجتماعی بالایی قرارگرفتهاند درخواستی بدهد. قهرمان است چرا که نوع رنجش از جنسی متعالی و به غایت اخلاقی است، در جامعهای که منفعتطلبیهای شخصی و گروهی آن را به فساد کشیده است. او حتی درمیان همان دو سه رفیق محدودی هم که دارد باز چند سروگردن از جهت قامت فکری و رشد عاطفی بالاتر است. قهرمان است چرا که کمکم شیفته عواطف لطیف و انساندوستیاش میشویم و زمانی که اشک از گوشۀ چشمانش بهخاطر یاران ازدسترفته (رسول پرویزی، غلو بینمازو و اُکُلو پخچهتاج) سرازیر میشود، اشک میریزیم. زمانی که ماموران به جستجوی موارد گزارششده درِ خانهاش را میکوبند مضطرب میشویم و آرزو میکنیم او هرچه سریعتر کتابها را پنهان کند و حتی وقتی کتابها را از سر ناچاری به قعر چاه میسپارد احساس حسرت و زیاندیدگی میکنیم. نسبت به تنهایی و تکافتادگیاش دلسوزی و شفقت داریم. ترسهایش را وقتی نمیخواهد شبها جلوی اتاق پنجدری بخوابد، درک میکنیم و با او همذاتپنداری میکنیم. وقتی پول میدهد و پرندهها را از پرندهفروشی میخرد تا آزادشان کند ما نیز با مهربانیاش پر میگیریم. وقتی دلش میگیرد از تاریکی و سیاهیای که جهان ذهنی اُکُلو را فراگرفته، حس ترحم ما نیز برانگیخته میشود و دلگیر میشویم.
علاوه بر پردازش قویِ شخصیتها، تاریخدانی و تسلط و اشراف فوقالعادهای که کیانراد بر مسائل مربوط به زیستبوم جنوب و خردهفرهنگها و آدابورسوم استان بوشهر بهویژه شهر برازجان دارد دسترسی او را به گنجینههای ناب و دستنخوردهای از مضامینِ درخور بومی برای نوشتن امکانپذیر کرده است و رمان ممد چخوف اثری از کار درآمده که مولفهها و مشخصههای بومیگرایی را به شکل پررنگی احیا کرده و بازتاب داده است. برای اثبات این مدعا کافی است که ببینیم او چگونه توانسته برههای از تاریخ شهر برازجان را که سرشار از رخدادها و حوادث و وقایع این شهر کوچک جنوبی در سالهای انقلاب است با قلم جزئینگر و دقیق خود به تصویر کشیده و تاثیر این مقطع زمانی مشخص را که هم برای خود نویسنده و هم برای مخاطبان او جالب توجه است، بر تحولات زندگی فردی و اجتماعی جامعه، دستمایهی خلق اثری هنری با ارزشهای بالای تاریخی قرار دهد. بهصرف اینکه از یک سری مکانها و محیطهای آشنای یک منطقه همچون کوچهها و محلهها و حتی شغلهایی که طایفهها و ساکنان بومی آن بهصورت سنتی و نسلبهنسل دنبال میکنند، صحبت کنیم اثری را واجد ویژگیهای بومیگرایی نمیکند، بلکه مهارت نویسنده در پیوند و همجوشی مجموعهای از این عناصر و عوامل با فضای داستان و هدف غایی متن و درهمتنیدن همۀ اینها با دغدغۀ اصلی داستان است که رنگوبوی اصیل بومی به آن میبخشد و انتخاب ممد چخوف (شخصیت جذاب و پرطرفداری که در شهر برازجان اکثریت مردم دستکم یکبار نام او را شنیدهاند و از نکتهسنجیها و بسیاریِ اطلاعات عمومی و ذوق ادبی و هنریاش کیفور شدهاند) بهعنوان شخصیت اصلی داستان نهایت هوشمندی و فراست نویسنده را برای ما روشن میکند.