(فرشته مولوی/۲۸ ژوئن ۲۰۱۹)

این تصویری از پیشدرآمد داستان «بگو مرا نکشند» خوان رولفو است –در کتاب داستانهای کوتاه امریکای لاتین (نشر نی، ۱۳۸۰) به ترجمهی عبدالله کوثری. مجموعهای که اچهوریا فراهم کرده، برای شناخت داستان کوتاه آمریکای لاتین کتابی پایهایست. وقتی که در کتابخانهی استرلینگ دانشگاه پیل کار میکردم، از ترجمهی فارسی آن باخبر شدم. اینکه بخشی از آن مجموعه به قلم مترجمی حرفهای و سرشناس چون کوثری به فارسی درآمده، برایم خبر خوشی بود. ذوقزده کتاب را برای مجموعهی فارسی کتابخانه سفارش دادم و در فرصت دیدار و گفتوگو با اچهوریا که هنوز در آن دانشگاه درس میداد، به ترجمهی فارسی این کتاب بالیدم. پس هم از ارزش کتاب بیخبر نیستم و هم قدردان هر مترجم کاردانی هستم که با کارش دنیای کتاب و ادبیات فارسی را پربارتر میکند. با اینهمه در این صفحه از این کتاب چیزی پنهان است که من را یاد استخوانی مانده در گلو میاندازد: مترجم در این پیشدرآمد در شناساندن خوان رولفو از دو کتاب او نام میبرد و در پانویس هم میگوید که پدرو پارامو را احمد گلشیری به فارسی برگردانده. خواننده اما در اینجا اشارهای به ترجمهی فارسی مجموعهداستان رولفو که داستان «بگو مرا نکشند» را در بر دارد، نمیٰبیند.
ترجمهی مجموعهداستان خوان رولفو یکی از چند کار کتابی بود که در سالهای نخست دههی پرزخمودرد شصت من را سرپا و سرکار نگهداشت. این کتاب در آخر همان دهه، یعنی ۱۳۶۹، با نام «دشت مشوش» درآمد. ناشرش گردون بود و تیراژ رسمی آن ۶۶۰۰. بخت این کتاب — شاید چون ترجمه بود — آنقدر بلند بود که به سرنوشت چند کتاب دیگر من گرفتار نشود. این یعنی که نه تنها در بازار کتاب غیب نشد و یا روی دست ناشر نماند، که خوب خریده و خوب خوانده شد. همچنین در آن سالها اهل کتاب و ترجمه از کار یکدیگر بیخبر نبودند. شبکه نبود اما محفل و مهمانی در کار بود و خبر کتابها دهانبهدهان به گوشها میرسید. من اینجا به همین بس میکنم و پیشینهی آشناییهای شخصی را درز میگیرم تا از نیتخوانی و یا بدگمانی و کجخیالی داییجان ناپلئونی پرهیز کنم. پس بنا به همان تیراژ گستردهی کتاب «دشت مشوش» و بر پایهی حرفهایبودن مترجم گرانقدر کتاب داستانهای کوتاه امریکای لاتین شگفتزده میشوم که در جاییکه اشاره به ترجمهی پدرو پارامو میشود، چرا دشت مشوش نادیده و نابوده گرفته میشود.
حیرت از نامنبردن از کتاب دشت مشوش در این پیشدرآمد تا مدتها مثل استخوانی در گلو آزاردهنده بوده؛ چون نمیفهمیدم این کتاب به تاوان کدام گناه یا خطای من ندیده گرفته شده. کمکم به این نتیجه رسیدم که گویا گاهی مترجمی نامدار کسر شان خود میداند که از ترجمهی مترجمی یاد کند که همشان او نیست. من هیچوقت خودم را مترجم «حرفه ای» ندانسته ام. از بیستسالگی به بعد پیشامدهایی من را به کار ترجمه کشاند؛ اما به عشق درسآموزی از ادبیات جهان در ترجمهی ادبی از جانودل مایه گذاشتم. این را هم خوب میدانم که از بخت خوش از زمرهی بزرگان و سرشناسها هم نیستم. پس بعد از اینهمه سال حالا که یکبار دیگر دست بر قضا کتاب داستانهای کوتاه امریکای لاتین را ورق میزنم، از خراش استخوان تنها یادش با من مانده.
حالا گمان میکنم میتوانم از این رسم ندیدهگرفتن کار دیگران بیبغض بنویسم چون دیگر آن را شخصی نمیانگارم. اینکه میگویم رسم برای این است که در کتابهای دیگرانی از بزرگان اهل قلم هم دیدهام که نویسنده یا پژوهشگر یا مترجم در گفتن از پیشینهی کار در جاهایی خود را به ندیدن زده است. به گمانم وقتش است که به سهم خودم در نکوهش این رسم چیزی بگویم به این امید که در میان نسل جوان مترجم پا نگیرد و جا نیفتد. در دنیای کوچک ترجمهی ادبیات جهان به فارسی این ندیدن کار دیگری و کارهای پیشتر و بیشتر به معنی بیخبرنگهداشتن خواننده از آن کارهاست. از این که بگذریم، در هر رشته و حرفهای پرنسیپ و اخلاقی هست که اگر نه همه، دستکم چهرههای برجسته ناگزیرند به آن پایبند باشند. هر مترجمی حق دارد کاری پیشتر ترجمهشده را یکبار دیگر ترجمه کند و دیگران هم حق دارند در بارهی کیفیت کار پیشین و کار پسین داوری کنند. مترجمی که در درستی کار و اعتبار نامش تردیدی ندارد، چرا باید وانمود کند که کار دیگری را ندیده است؟