خالد رسول‌پور: «بدون کشتی در سیلاب کابوس» – تأملی بر داستانی از رضا نجفی


۱

در دل یک خواب گمشده، مردی که از سیلاب، نمایش، پدر، همسر سابق، پسر، کارگردانی دزد، و خیابان‌های بی‌نام عبور می‌کند… همه ‌چیز آشناست اما چیزی در آن میانه گم شده؛ چیزی که خانه را خانه می‌کرد. مرد راوی آدرس خانه‌اش را فراموش کرده است. روایتی از یک گم‌گشتگی ژرف، مکانی، روانی و وجودی. راوی‌، بی‌قرار، زخم‌خورده، و بی‌پناه، اما آگاه و تحلیل‌گر است؛ نویسنده‌ای که حتی در خواب، خودش را نقد می‌کند. مردی که میان خواب و بیداری، میان داستان و ناداستان، سرگردان است.

۲

راوی در آغاز با صراحت می‌گوید که این فقط یک خواب است، اما ما می‌دانیم که این تکرارِ «فقط خواب بودن»، یک نقاب است. نقاب اسطوره‌، یک محافظ روانی: انگار که بگوید من این‌ همه رنج را زندگی نکرده‌ام. من آن را فقط به خواب دیده‌ام. او ژازون است، اما نه آن ژازون پرشور و جوانی که برای به‌دست‌آوردن پشم زرین راهی دریا شد. او ژازون سال‌خورده‌ای ا‌ست بدون‌ کشتی، بدون ‌«آرگونات»، بدون «‌مدئا». ژازونی که تنها مانده، بدون ‌سفر، بدون ‌قهرمانی. در این داستان اسطوره وارونه شده: پشم زرین، این‌بار نه یک شیء مشخص ارزشمند، بلکه مکانی گم‌شده است: خانه‌اش.

۳

در صحنه‌ای کلیدی، راوی متوجه می‌شود یکی از کفش‌هایش را گم کرده، پاهایش گل‌آلود است، و دارد از مقابل پدرش می‌گذرد. چه تصویر پرقدرتی. در اسطوره، ژازون با یک لنگه صندل به دربار «پله‌آس» می‌رود؛ و این‌جا، راوی با پاهای خیس گل‌آلود، بی‌هویت و شرمگین ظاهر می‌شود. گویی نشانِ قهرمانی‌اش را گم کرده باشد. گویی خود را گم کرده باشد. همزمان، سایه‌ی «ادیپوس» هم بر داستان سنگینی می‌کند. او نیز با پاهای سوراخ‌شده در مسیر شناخت پدر و مادر گام می‌زند. راوی، با پاهای آلوده، از پدر عبور می‌کند بی‌آن‌که دیده شود، بی‌آن‌که باز شناخته شود.

۴

پیرمردی با لهجه‌ی شهرستانی جلوی دادسرایی چسبیده به سالن نمایش، ایستاده و از مرگ فرزندش می‌گوید: آیا درست است آدم بیش از فرزندش زنده بماند؟ راوی بی‌رحمانه از او عبور می‌کند، یا بهتر بگوییم، او جرات ایستادن در برابر اندوه پیرمرد را ندارد. پیرمرد صرفاً پدری دلشکسته از ستم نیست، او یک «کهن‌الگو»ست: شاید نماد همان پدر جهانی، پدر قربانی‌شده، حتی پدرِ خودِ راوی. راوی نیز پدری ا‌ست که پسرش را از دست داده؛ یا از او دور افتاده؛ یا نمی‌داند چگونه به او عشق بورزد. اما وقتی در سالن نمایش از جلوی پدر خودش می‌گذرد، اشک می‌ریزد: از ژرفای یک گسست عظیم بیان‌ناشدنی.

۵

سالن نمایش، گویی استعاره‌ای ا‌ست از جهان نمادها، خاطره‌ها، و آیین‌ها. در سالن نمایش، همه هستند: پدر، پسر، خواهران، همسر سابق. اما راوی در حاشیه است، او حتی تماشا هم نمی‌کند، او فقط عبور می‌کند. این‌جا دقیقاً همان جایی ا‌ست که ژازون مدرن نمی‌تواند سوار کشتی شود. آرگو، همان خاطره‌ی جمعی، همان نمایش زندگی، برای او دیگر معنایی ندارد. او تماشاچی نیست. او بیرون از بازی است. و وقتی می‌خواهد به کارگردان نمایش اعتراض کند، او را در حال دزدی می‌بیند. کارگردانی فربه، ثروتمند و قدرت‌مند که ایده‌های راوی را دزدیده است و وقتی راوی به نمایش او اعتراض می‌کند و او را دزد می‌داند، او از موضع بالا و تحقیر‌کننده پاسخ می‌دهد: «مهم رسیدن است، نه چگونه رسیدن»! اما این کارگردان، می‌تواند روی دیگر خودِ راوی یا تجسم حسرت‌های او باشد: بدون وجدان، بدون رنج، بدون اخلاق. او سایه است. او ژازونی ا‌ست که آرگونات‌ها را فروخته و پشم زرین را جعل کرده است!

۶

راوی به پلی می‌رسد که بسته است؛ جوانی «که به درویش‌ها می‌ماند» می‌خواهد از آن بپرد و فریاد می‌زند «لعنت بر عشق»! پلیس با لحنی عارفانه جوابش می‌دهد: «نه، عشق خود زندگی است»! این صحنه انگار جایی درون روح ماست: جایی که عشق دیگر معنا ندارد، اما زندگی هنوز در عشق معنا می‌طلبد. راوی، تماشاگر صحنه است. نه می‌پرد، نه نجات می‌دهد. او فقط نگاه می‌کند. در واقع، او در موقعیتی است که نه پدر است، نه عاشق، نه شاهد، و نه حتی نجات‌یافته.

۷

راوی به راننده‌ی تاکسی می‌گوید که نمی‌داند خانه‌اش کجاست. او آدرس خانه‌اش را فراموش کرده: استعاره‌ای از هویت و موقعیت جهانی ازدست رفته، از مرکز گم‌شده، از امنیت و عشق گم‌شده. او زن دارد، اما زنش همسر سابق است. او پسر دارد، اما با او در رابطه‌ای زنده نیست. او پدر دارد، اما از مقابل او و از او عبور کرده است. او نویسنده است، اما دیگر نمی‌خواهد داستان بنویسد. او فقط خواب دیده است، اما همین خواب، حقیقتی‌تر از همه‌ی داستان زندگی اوست.

۸

در جای جای داستان، راوی تکرار می‌کند که نمی‌خواهد با خوابش داستان بسازد؛ نمی‌خواهد از آن نماد استخراج کند؛ نمی‌خواهد درباره‌اش حرف بزند و در نهایت: «من ذره‌ای دروغ نگفته ‌ام. من حقایقی را گفته‌ام که از هر دروغی باورنکردنی‌تر است». اما این ترفند نویسنده‌ای ا‌ست که از بالا به داستان نگاه می‌کند: آگاه به نقدهای روانکاوانه، اسطوره‌ای، ادبی، و فرمالیستی. او از تکرار تمثیل‌ها، از استعاره‌های پیش پا افتاده و از کلیشه‌های نمایش دل‌زده است، اما همین دل‌زدگی، خود بیانگر آگاهی او از روند دقیق داستان است. او داستان حقیقت‌ش را بر شانه‌های انکار می‌سازد. او هرجا که می‌گوید: «این فقط خواب است» دروغ می‌گوید: خواب او حقیقت جهان ما و اوست.

۹

داستان «ژازون بدون آرگونات‌هایش» اثری‌ است چندلایه، اسطوره‌ محور، روانکاوانه، فراداستان و البته سخت رنج‌مند و انسانی. ساختار، زبان، نمادپردازی و عمق عاطفی داستان، آن را در یک مقام قابل توجه ادبی قرار داده است. در نهایت، این داستان، داستان یک مرد خواب‌دیده نیست، داستان خود ماست. ما که در جهانی بی‌نشانی و بی‌احساس و بی‌همراه‌، خانه‌مان را گم کرده‌ایم، با پدرمان حرف نمی‌زنیم، فرزند‌مان را نمی‌شناسیم، در میانه‌ی سیلاب‌ کشتی‌مان را از دست داده‌ایم، اما هنوز و همچنان می‌نویسیم: شاید، چون فقط در نوشتن است که می‌توان دوباره خانه‌ای ساخت، و شاید، در بازگویی همین خواب‌های کلیشه‌ای مدام، حقیقتی نهفته باشد که «از هر واقعیتی باورنکردنی‌تر است».
ژازون از کشتی پیاده شده، اما هنوز می‌جنگد. جنگی درونی، جنگی با حافظه، با فراموشی، با نمایش دروغین زندگی، و با واقعیتی که می‌خواهد از آن بگریزد، اما نمی‌تواند.
این خواب، زندگی ماست.

در همین زمینه:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی