رضا نجفی: «از یادداشت‌های شبانه» – شب هفتم؛ ژازون بدون آرگونات‌هایش

خوابی می‌بینم. البته اگر این داستان می‌بود نباید این نکته را به شما می‌گفتم؛ می‌باید خوابم را همچون واقعیتی رخ داده تعریف می‌کردم تا در پایان، همان‌گونه که وقتی خودم بیدار شدم، غافلگیر می‌شدید. از همان آغاز به شما لو می‌دهم که همه‌ی اینها در خواب رخ داده است، هرچند خواب من به دیده‌ی خودم بسیار بسیار واقعی می‌نمود.

می‌بینم که عازم تماشای نمایشی هستم. سر راه، از پیشِ رویِ ساختمانِ دادسرایی می‌گذرم. عده‌ای به اعتراض آن‌جا تجمع کرده‌اند. پیرمردی پیشاروی جمعیت اعلامیه‌ای در دست دارد. چیزی بر آن نوشته شده در اعتراض به کشته شدن پسرش در زندانِ دولتی. ناگزیرم از جلوی او بگذرم. مسیر دیگری ندارم. پدر پیر با دیدنم خطاب به من با لهجه‌ای متعلق به شهرستان‌های دور از پایتخت، می‌گوید: «آقا یک لحظه بیاستید، من از شما هیچ چیز نمی‌خواهم، فقط می‌خواهم قصه‌ی مرا  بشنوید و بعد به من بگویید آیا درست است آدم بیش از فرزندش زنده بماند؟»

حرف‌های پیرمرد ادامه دارد. وانمود می‌کنم حرفش را نشنیده‌ام، می‌خواهم از پیشِ رویش بگذرم و خودم را به ندیدن بزنم، مانند ماجرای هیپی جوانی که همان روز صبح جلویم را گرفته بود و من خودم را به ندیدن زده بودم. اما جوان با سماجت گفته بود: «ببخشید آقا…»

آموخته‌ام در این موارد اجازه ندهم شخصِ مقابل، به سخن‌اش ادامه دهد. می‌دانم که اگر لحظه‌ای درنگ کنی، گیر می‌افتی. و من وسطِ حرفِ جوانِ هیپی پریده و با یک «ببخشید» رسمی و کوتاه از برابرش گذشته بودم. اما پیرمرد محترم‌تر از آن است که بخواهد سماجتی کند، گویی روی سخن‌اش از همان آغاز با من نبوده باشد، باقی حرف‌هایش را رو به جمعیت می‌زند و من نیز از برابرش می‌گذرم.

اگر این نوشته داستان بود، باید می‌ایستادم و به دردِ دلِ پیرمرد گوش می‌دادم، اما عالم خواب، بی‌رحم‌تر از جهانِ داستان است. در خواب، ما زمانی نداریم درگیر سیاست شویم. عمر ما کفاف نمی‌دهد برای همدردی با همه‌ی پیرمردانی که بچه‌هایشان در زندان کشته شده‌اند، وقت بگذاریم.

سالن تئاتر چسبیده به ساختمان دادسراست. داخل می‌روم. نمایش شروع شده است و من دیر رسیده‌ام. می‌روم آخرین ردیف که اعضای خانواده‌ام آن‌جا نشسته‌اند. پدرم، پسرم، خواهران و برادرم و بچه‌هایشان و حتا همسر سابقم که در خواب خبرندارم از هم جدا شده‌ایم.

وقتی از ردیفِ تماشاچیانِ نشسته، می‌گذرم، می‌رسم روبه‌روی پدرم که سر به زیر انداخته است. نگاهم  می‌افتد روی کفش‌هایم که از جلوی دیدگان پدرم می‌گذرد. ناگهان متوجه می‌شوم به دلیل بارندگی هوا و جاری شدن آب در کوچه و خیابان‌ها، پاهایم خیس و گل آلود شده‌اند. پاهای کثیفم با آراستگی و تجمل سالن نمایش هیچ هماهنگی ندارد، حتا گویا یک لنگه کفشم نیز در این میان جایی گم شده است. 

سروشی به پلیاس گفته بود: «بر حذر باش از کسی که با یک لنگه صندل پیش روی تو ظاهر شود، زیرا موجب مرگت خواهد شد.» در عین حال یاد ادیپوس نیز افتادم. ژوکاست که او نیز نگران پیشگویی سروش معبد دلف بود، دو قوزک پاهای این پدرکش را با سوزن، سوراخ کرده و آنها را با رشته‌ای به هم دوخته بود. از این رو چوپانانی که بعدها طفل را یافتند نامش را ادیپوس گذاشتند، یعنی کسی که پاهایش متورم است. با اینکه به‌راستی بی‌درنگ با دیدن پاهایم، یاد ژازون و ادیپوس افتادم، اما  اگر در حال نوشتن داستان بودم به هیچ وجه به پاهای آلوده خودم اشاره نمی‌کردم، زیادی یادآور استعاره‌های واضح داستان‌های ضعیف است. از آن گذشته نمی‌خواهم شما با تفسیری فرویدی با خواب من روبه‌رو شوید، در چنین تفسیری، بحثِ فرزندِ کشته‌شده‌ی آن پیرمرد کجا خواهد بود و بسیاری چیزهای دیگر.

گویا نمایش غم‌انگیزی است (لابد درباره‌ی مصائب یک پدر) زیرا دیدگانِ بیشتر تماشاچیان، اشک آلود است. بی‌درنگ اشک‌های من نیز جاری می‌شود و با دیدگانی گریان از جلوی پدرم می‌گذرم. به نظر می‌رسد که دارم نقش بازی می‌کنم و با این اشک‌ها می‌کوشم به پدرم نشان دهم که چقدر دوستش دارم، یا شاید نیز می‌خواهم به پسرم یاد دهم مانند خودم نسبت به پدرش مهربان‌تر باشد، اما من به‌راستی دارم گریه می‌کنم، بی آنکه دلیل‌اش را بدانم.

چرا من که یک داستان‌نویس هستم باید چنین خواب باسمه‌ای را ببینم که شبیه داستان‌های نویسندگان ناشی و تازه‌کار است؟ نه، نه، اینکه بیرون، جلوی سالن تئاتر، پیرمردی درباره‌ی قتل فرزندش حرف بزند و من ندیده بگیرمش و در نمایشخانه‌ای بیایم و برای تئاتری ندیده، متاثر شوم و اشک بریزم، و نه تنها من، که همه‌ی این تماشاگرها نیز واقعیتِ بیرونِ نمایشخانه را نادیده بگیرند تا نمایشی را تماشا کنند، از دید ادبی زیادی اغراق‌آمیز است. حکایتِ من، برخلاف معیارهای ادبی، باورناپذیر است، گرچه واقعیت دارد؛ به قول گریبایدوف حقایقی که از هر دروغی باورنکردنی‌تر است.

نمی‌نشینم تا نمایش را تماشا کنم. چرا؟ نمی‌دانم. آدم درخواب، دلایل مبهم رفتار خودش را دارد. از همان انتهای سالن از طریق دری وارد راهرویی می‌شوم که مرا به اتاقِ کارگردانِ نمایش می‌رساند. کارگردان در عالم واقعی، یک کمدین موفق و پولدار است، مظنون به زد‌و‌بند با محافل متنفذ دولتی. در خوابم، درست مانند تصویر واقعی‌اش در جهان واقعی، کت وشلواری گران‌قیمت و براق بر تن دارد و اندکی فربه است.

بخش‌هایی از خوابم محو و گنگ در یادم مانده است. به گمانم با کارگردان نمایش مجادله می‌کنم. به نمایش‌اش اعتراض می‌کنم. پاسخ می‌دهد: «این خود مردم هستند که بازی می‌کنند، همه‌ی مردم نقش بازی می‌کنند، حال آنکه نمایش، عین زندگی است.»

به عدم صداقت متهم‌اش می‌کنم. می‌گوید: «مهم رسیدن است، نه چگونه رسیدن!»

می‌گویم این دومین بار است که از من ایده‌های نمایش‌هایش را دزدیده؛ می‌گویم او این بازی در بازی را از من سرقت کرده است. لبخندی می‌زند و حرکتی به دستانش می‌دهد؛ گویی بخواهد لباس‌اش را به من نشان دهد و می‌گوید: « من چه کم دارم در چگونه رسیدن به هدف‌هایم؟ برای ساختن یک نمایش، همه‌ی ابزارش را دارم، چه نیازی به دزدی از تو هست؟»

صدای خودم را هیچ نمی‌شنوم اما پاسخ‌های او را چرا! می‌خواهم از آن‌جا خارج شوم. در واقع می‌خواهم فرار کنم. کارگردان دنبالم می‌آید و می‌خواهد نگاهم دارد. پشتِ ساختمانِ نمایشخانه، خانواده‌ام در اتومبیلی منتظر من هستند. برف و باران توامان می‌بارد و سیلاب در کفِ کوچه و خیابان‌ها بیش از پیش جاری شده است. باید از جریان آب جاری بر کف خیابان بپرم تا برسم به پدر پیرم و همسر سابقم؛ بیش و کم شده مانند صحنه‌ای در رمان بوف کور. کارگردان میان چارچوب در خروجی می‌ایستد و با گفت‌وگوهایش جلوی رفتنم را می‌گیرد. خانواده‌ام برای رفتن شتاب دارند. هوا بدتر و بدتر می‌شود. ملتمسانه با نگاه و ایما و اشاره از آنان می‌خواهم منتظرم بمانند. به کارگردان می‌گویم که دارم از دست می‌دهم‌شان. هیجان زده می‌گوید: «عین ایده‌های داستانی است، عین نمایشنامه‌هاست.»

به او پاسخ می‌دهم که این عین واقعیت است و او دوباره دارد از زندگی من، ایده‌ام و رسیدنم را می‌دزدد.

سرانجام کارگردان ناگهان غیب می‌شود، مانند آن شیطان داستان بولگاکف، اما اتومبیل خانواده‌ام دیگر رفته است و من پشتِ ساختمانِ نمایشخانه تنها هستم.  سر خیابان می‌روم و یک تاکسی صدا می‌زنم تا به خانه بروم. تاکسی پیش پایم ترمز می‌کند و من دست به دستگیره می‌خواهم در پاسخ نگاه پرسشگر راننده، آدرسم را به او بگویم. همان دم متوجه می‌شوم آدرس خانه‌ام را فراموش کرده‌ام. دقایقی طولانی می‌کوشم تا آدرسی به ذهنم بیاید، نام دو خیابان در ذهنم هست: سیدخندان و ویلا، اما خانه‌ی من در هیچ کدام نیست. ناچار به تاکسی می‌گویم که برود.

پیاده و بی هدف راه می‌افتم تا شاید در میانه‌ی راه یادم بیفتد که خانه‌ام کجاست. پس از مدتی به پلی می‌رسم که سمت راستم قرار دارد. می‌اندیشم بهتر است به آن سوی پل بروم تا شاید از این سیلابِ کفِ خیابان و پیاده‌روها خلاص شوم. در انتهای پل، هیاهویی را می‌بینم. چند پلیس و مرد بسیار جوانی که به درویش‌ها می‌ماند و مرد مسن‌تری که اندکی فربه است و بعد می‌فهمم پدر آن پسر است، به شیوه‌ای نمایشی با هم درگیرند. شاید به دلیلِ همین آشوب است که پل را از آن‌جا به بعد بسته‌اند و عبورشدنی نیست. گویا جوان درویش مآب می‌خواهد خود را از بالای پل به پایین پرت کند. جوانک می‌گوید: « لعنت بر عشق! همه‌اش فریب است!»

پلیسی او را پیش از رسیدن به نرده‌های پل، محکم در آغوش می‌گیرد و مانع گریز او می‌شود. مامور پلیس نجوا می‌کند: «نه، این‌طور نگو، عشق عینِ زندگی است، اصلاً عشق خود زندگی است. این را بعدها خواهی فهمید ولو الان بگویی که دروغ است. کل زندگی من صرف شد تا به این تجربه رسیدم.»

با خودم فکر می‌کنم چقدر مبتذل و سطحی، عین داستان‌های بد نوشته شده، دارد اتفاق می‌افتد. چه آشنایی‌زدایی پیش پا افتاده‌ای؛ پل که همواره استعاره‌ای برای رسیدن و گذر است، چیزی که نمادی برای ارتباط شمرده می‌شود، بسته است؛ پلیسی که به جای بگیر و ببند، عارف‌وار و حکیمانه به جوانک درویشی که باید عاشق باشد اما نیست، درس پایداری در عشق می‌دهد؛ چه ساختارشکنی باسمه‌ای و مضحکی، چنین چیزی را فقط در نمایش‌های مزخرف می‌شود دید، اما این در واقعیت در حال رخ دادن است!

خنده‌دار است، عین خواب می‌ماند. الان باید بیدار شوم و ببینم توی آپارتمانی در گینهایم، روی کاناپه‌ای خوابم برده است و در خواب دیده‌ام که آدرسم را فراموش کرده‌ام. اما من بیدارم و واقعاً آدرسم را گم کرده‌ام و فقط واژه‌ی پل سیدخندان و خیابان ویلا توی کله‌ام هست که هیچ کدام آدرس من نیستند. اینکه در بیداری آدرسم را از یاد ببرم البته خیلی داستانی می‌نماید، اما اگر بنویسم‌اش، داستانش کلیشه‌ای و ساختگی به‌نظر خواهد رسید، تفسیرش نیز به همین سان کلیشه‌ای خواهد بود، یعنی همان خزعبلات منتقدان کم‌سواد نشریات شبه‌روشنفکری، حرف‌های همیشگی صد من یک غاز درباب گمگشتگی و سرگردانی معنوی بشر معاصر و از این دست تُرهات.

اما این نام گینهایم از کجا پیدایش شد؟ این کاناپه‌ای در آپارتمانی در فرانکفورت؟ فکر کنم همین جا بود که فهمیدم برخلاف باور قاطعِ پیشین‌ام، باید همه‌ی اینها در خواب رخ داده باشد و واقعیت، همین آپارتمانِ واقع در گینهایم است و کاناپه‌ای که رویش خوابم برده بود.

از خواب می‌پرم. به قول داستان‌های کلیشه‌ای سرم سنگین است و مزه‌ی توی دهانم تلخ، اما اینها واقعاً هست و حتا به‌رغم اینکه واقعی بودن رخدادها، هیچ توجیه مناسبی برای یک داستان شکست خورده نیست. باید باز هم مانند داستان‌های شکست خورده بگویم، سخت تکان می‌خورم که می‌بینم همه‌ی اینها خواب بوده است. نیمه‌خواب و نیمه‌بیدار خودم را پشت میز تحریرم می‌کشانم و می‌کوشم صحنه‌های در حال تبخیر خوابم را ثبت کنم، مسابقه‌ای نابرابر میانِ حافظه و فراموشی. باید اینها را بنویسم ولو گمان کنید داستانی کلیشه‌ای نوشته‌ام. باید بنویسم وقتی به این‌جا رسیدم ناگهان از خواب پریدم و خود را در آپارتمانی در گینهایم و شهر فرانکفورت یافتم و یادم افتاد مدت‌هاست خواب ندیده‌ام. و بعد باید براساس این خواب، داستانی بنویسم هرچند ساختگی به نظر برسد و آکنده از نمادها و تمثیل‌های نخ نما شده‌ی کلیشه‌ای و ناشیانه. حتا اگر بیدار بشوم و ببینم همین را هم خواب دیده‌ام، یعنی خواب در خواب، باز هم کلیشه‌ای به نظر خواهد رسید و نوشتن‌اش هم کلیشه‌ای از کار در خواهد آمد، مانند پاسبانی که از عشق حرف بزند، همین اندازه باورناپذیر هر چند واقعی!

حتا این گونه خواب دیدن هم باورپذیر نمی‌نماید، هر چند به‌راستی اتفاق افتاده است. به نظر می‌رسد داستانی ضعیف نوشته‌ام و در آن وانمود کرده‌ام چنین صحنه‌هایی را به خواب دیده‌ام. تنها دلیلی که در دفاع از واقعی بودن خوابم می‌توانم اقامه کنم، همین باورناپذیری و به بیان دیگر ناداستانی بودن خواب‌هایم است. من حتا در خواب نیز از دست ناخودآگاهی‌ام برای وفور تمثیل‌ها و استعاره‌های پیش پاافتاده و نخ نما شده سخت دلخور بودم. شاید برای همین در عالم خواب اصرار داشتم که همه‌ی اینها واقعیت است، زیرا به ارزش اندک و حتا بی ارزشی ادبی خوابم آگاه بودم. شاید گونه‌ای لج و لجبازی میان ناخودآگاهی‌ام و خودآگاهی‌ام در جایگاهِ نقادِ ادبی جریان داشت، هر چه بود، به ملال خاطرم در مقام یک داستان نویس دامن می‌زد.

با همه‌ی اینها من نمی‌خواهم به سود ادبیات، دستی در خواب‌هایم ببرم و از تمثیل‌های پیش‌پا‌افتاده‌اش، نمادهای پیچیده‌ای بسازم، نمی‌خواهم خوابم را به سود داستان تحریف کنم، یا بگویم عالم خواب حقیقت‌هایی دارد که در بیداری نمی‌توانیم پی به آن ببریم. من صحنه به صحنه‌ی آنچه را در خواب دیدم، نوشتم، بی هیچ افزوده‌ی داستانی، هر چند پنداشته شود دارم داستان می‌نویسم. نشان به آن نشان که وقتی اندکی هراسیده از خواب پریدم و آغاز کردم پشت میز به نوشتن و آغاز کردم به ناسزا گفتن به حافظه‌ام که جزییاتِ خواب، در آن در حال ناپدید شدن بود و به خودکارهایی که از فرط سرمای زمستان، در این لحظه‌ی حساس به جای نوشتن، فقط روی کاغذ خط می‌انداختند و در اصرار بیشتر، صفحه نوشته‌ات را سوراخ می‌کردند، برادرم به من زنگ زد. این را می‌دانم چون نام و تصویرش در پسزمینه‌ای سبز، روی صفحه‌ی تلفن‌ام ظاهر شد. اما من به تلفن پاسخ ندادم چون خوابم داشت فراموشم می‌شد و آن خودکارهای لعنتیِ سرما‌زده از نوشتن سرباز می‌زدند (باز هم یک واقعیت ناخواسته دیگر که به نظر تمثیلی می‌آید). می‌توانید با برادرم تماس بگیرید و از او بپرسید که آیا ده و ده دقیقه‌ی شب (هفت و چهل دقیقه‌ی عصر به وقت آلمان)، پنجشنبه، سی ام بهمن (هجدهم فوریه) به من زنگ زده است یا نه؟ و اینکه من به تماس او پاسخ نداده‌ام، آیا درست است یا نه؟

البته من به برادرم نخواهم گفت که تصویرش را روی گوشی‌ام دیدم و پاسخ ندادم. نگران هم نیستم که او این داستان را بخواند و دلخور شود (گفتم داستان؟ این داستان است؟). او هرگز نوشته‌های مرا نمی‌خواند. راستش هرچند من نویسنده‌ام، گمان نمی‌کنم برادرم در سراسر زندگانی‌اش حتا یک کتاب را تا آخر خوانده باشد. این هم باورپذیر نیست؟ اما قسم می‌خورم که حقیقت دارد. کاش منتقدی جدی، دنبال این کار برود و در همین باره نیز از برادرم بپرسد تا کشف کند که من درباره‌ی هرآنچه در خواب و بیداری دیده‌ام واقعاً راست می‌گویم و هیچ ماجرای داستانی‌ای به آن نیفزوده‌ام. باز هم براساس یکی از کلیشه‌های رایج در داستان‌های دادگاهی، قسم می‌خورم هر آنچه می‌گویم حقیقت است و هیچ چیز فراتر از حقیقت نیست. اما می‌دانم زندگی واقعی مانند داستان‌ها نیست و هیچ منتقدی وقت تلف نخواهد کرد که برای اطمینان از درستی خواب و بیداری‌ام سراغ برادرم برود و با او گفت‌و‌گو کند.

خب مرزهای خواب و واقعیت و داستان دارد به هم می‌ریزد. باید سخنم را کوتاه کنم، حال آنکه من هیچ‌یک را به سود دیگری تحریف نکردم. من نه به خواب و نه به وقایع پس از بیداری‌ام رنگ و بوی داستانی ندادم، ولو گفته‌هایم شبیه داستان‌های رمانتیک، دم دستی به نظر آید. در مقامِ پژوهشگری ادبی می‌دانم که نویسندگان، تابعِ روحِ زمانه‌ی خود، به مدهای ادبی روز وفادارند. آنان در دوره‌ی استیلای رمانتیسیسم، در نیمه‌ی نخست سده‌ی نوزده، اگر داستانی را از واقعیت نیز برمی‌گرفتند، اصرار می‌کردند، کارشان برآمده از تخیل صرف است و اگر در دوره‌ی چیرگی رئالیسم، نویسنده‌ای داستانی براساس رویایش می‌نوشت، وانمود می‌کرد صرفاً آنچه در جامعه‌ی واقعی دیده، نوشته است. اما من، مطابقِ مدِ زمانه‌ام نمی‌خواهم وانمود کنم خواب ندیده‌ام، یا نمی‌خواهم دستی در خواب‌هایم ببرم و داستانی‌ترش کنم. من حتا بر آن نیستم که مرزهای خیال و واقعیت را و خواب و بیداری را در هم ادغام  و خواننده را در تشخیص خواب از بیداری سرگردان کنم. اگر نیز چنین پیش آمده باشد، یکسره اتفاقی است. من تنها کوشیدم سرگردانی در آن دقایق پایانی خواب و آغاز بیداری را ثبت کنم، آن غلتیدن خواب و بیداری در هم، آن دقایقی که در مرز خواب و بیداری توان تمیز میان خواب و واقعیت و وهم و پندار را از دست داده بودم، آن لحظاتی که داستان و ناداستان در هم آمیختند و نیز رئالیسم و رمانتیسیسم. زیرا شاید از دید منتقدی چون تودوروف نوشته‌ی من عین واقعگرایی باشد زیرا من به‌شدت به ثبت آنچه در ذهنم، ناخودآگاهی و خوابم رخ داد، وفادار بودم ولو به بهای کلیشه‌ای به  نظر رسیدن تمثیل‌های نوشته‌ام. هر آنچه نوشتم و روایت کردم، عین چیزی بود که در خواب دیدم، آن پدرِ جوان از دست داده و لهجه‌ی شهرستانی‌اش، آن پاسبانِ عارف‌مسلک، پدرم با سری فروافتاده، آن کارگردان کذایی، پسرم، آن سیلاب، سیدخندان، خیابان ویلا، کاناپه‌ای در گینهایم، اشک‌هایم و … نه، من ذره‌ای دروغ نگفته‌ام. من حقایقی را گفته‌ام که از هر دروغی باورنکردنی‌تر است.

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی