
“در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورَد و میتراشد…”(بوف کور)
“درخشش چشمان کفِ دستم”، نوشتهی مهدی رئیسالمحدثین، داستان بلندی است که در نشر مهری در ۱۰۰ صفحه چاپ و منتشر شده است. کتاب بیشتر رمانی ذهنی است و از حرکت و جوش و خروش زندگی در آن کمتر اثری میتوان یافت. خاطراتی که راوی در ذهن دارد و عموماً آزاردهندهاند، بهشکل تکگویی بیان و در ذهن تکرار میشود و عموماً اتفاقاتی است که در گذشته افتادهاند و یا اموری هستند که ذهن راوی درگیرِ آنهاست و نیز کارهایی که او قصدِ انجامشان را دارد.
رولان بارت در “درجهی صفر نوشتار” میگوید: “زبان اینک انسان را بهنمایش میگذارد و بیانمیکند؛ و نیز واقعیتِ فرم، که فراتر از دروغهای اوست _خواه این دروغها بهخاطر نفع شخصی باشند یا از سرِ بلندنظری_ به او خیانت میورزند”.
داستان، روایتِ دردناکِ رفتارِ پدر و مادری سنتی، مذهبی، سختگیر، متعصب و کودکآزار است؛ و گزارشی از مرگ آنها به خواننده ارائهمیدهد. تأثیر ویرانگرِ رفتارِ والدین را، بر روح و روانِ راوی که محمد نام دارد، میبینیم. او خود را در اسارت سلطهی تَحکُمی میبیند که از طریق والدین به او تحمیل میشود؛ بدون آنکه کوچکترین اختیاری در تغییرِ سرنوشت خود داشتهباشد.
محمد، راوی داستان، یک نیمهشب دمکردهی تابستانی تا اذان صبح، خاطراتش را مرور میکند و از میانهی خاطرات، اعترافات تکاندهندهای در کتاب میخوانیم که معمولاً از کمتر فرزندی شنیدهایم؛ مانند آنکه راوی در همان ابتدا میگوید: “هنگامی که پدرم مُرد، از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم. حسِ کفتری داشتم که شاهپَرهایش را کنده بودند تا جَلد شود و بعد از هفتهها کِز کردن کنج کفترخانه مابینِ فضلهها، حالا با رُستن پَرهای جوانش، یکهو درِ قفس را گشودهاند تا با جَستی پَر بکشد تختِ سینهی آسمان”.(ص۵)
کودکآزاریِ والدین بر نحوهی تعامل محمد با جهانِ پیرامون و اطرافیانش تأثیرمیگذارد.او بهشدت دیگرآزار و حیوانآزار است و عقدههای خود را بر سرِ گربههای خانه خالی میکند. از کودکی به او آموختهاند که گربه، نجس است و از طرفی او گربهها را عامل شکستِ زندگی زناشوییاش میداند. نفرت او را در عباراتی اینچنینی میتواندید:”درست بالای اتاقم گُمگُم میکنند. دقیقاً رویِ همین پشتبامِ کوفتیِ خانهی پدری که شاخههایِ چسبناکِ درختِ توت، چنبر زدهاند رویش”.(ص۱۳)
محمد در ارتباط با دیگران دچار مشکل است و در ارتباط با جنس مخالف نیز این مشکلات بروز میکند و نمیتواند احساس خود را درست بیانکند. او برای فرار از افکار آزاردهنده به خواب پناه میبرد و خواب در این اثر، وسیلهای برای فراموشی است. او ترحمی نسبت به اطرافیان ندارد و مانند دریاچهای یخزده، سرد و خشک و بیروح است. هر روز بیشتر در خود قوز میکند و روزها را از پیِ هم با افکار منفی میگذراند. نفرت داشتن از دیگران و از موجودات در این خانواده عادی است. عشق و عاطفهای در حتی روابط زناشویی موجود نیست و آدمها برحَسَب سنت و عادت و وظیفه در کنار هم میمانند. نومیدی راوی را از تشبیهاتی که نویسنده در متن به کار میبَرَد، میتوان دریافت. او فضایی تیره و سیاه توصیف میکند که در آن دنیا پوچ است و دهانها به شکل مستراح هستند. احساسات منفی و پوچاِنگاری دنیا، در عبارات کتاب بهچشم میخورد: “مابینِ زمین و آسمان دراز کشیدهام و دارم قطرهقطره آب میشوم و میریزم زمین تا تمام شوم”. (ص۶)

آمیزهای از آموزههایِ سنتی خانواده از یکسو و آموختههای جدید اکتسابیِ خودش، حفرهای از بلاتکلیفی در درون او ایجاد کرده است که بههیچ طریقی پُرشدنی نیست.
محمد با زنی ازدواجمیکند که بهلحاظ فکری و عقیدتی و فرهنگی با خانوادهی او بسیار متفاوت است؛ اما همین ازدواج، دنیای ذهنیِ او را بهحدی تغییر میدهد که خود را در تقابل با آموزههای خانوادگی مییابد. در ابتدا همسر را دوست دارد؛ زیرا برای او جاذبه و تازگی دارد؛ اما بهمرور اختلافها آشکارمیشود. راوی فکر میکند که شهناز، گربهی اشرافی را که شهبانو نام دارد، بر او ترجیح میدهد و این یکی از دلایل کینهورزی او به گربههاست. زمان جدایی فرا میرسد. او به خانهی متروک و درحال پوسیدنِ پدری که میتواند استعارهای از جامعهی رو به زوالِ داستان باشد، بازمیگردد و آنجاست که جدال او با گربههایِ خانه آغاز میشود. گربههایی که در غیابِ ساکنان، بر خانه حکومت میکردند و اکنون زمان زمامداریِ آنها به پایان رسیدهاست.
شکاف بین نسل جدیدِ کنجکاو و نوخواه با والدین خشکمغز و آدابدان و سنتگرا، و در مرتبهی بالاتر، سیاستگذاران اجتماعی و فرهنگی، مشکل تنها جامعهی ایران نیست.با شدت و ضعفِ اوضاع در جغرافیای پارهای مناطق، حتی میتوان آن را مسئلهای جهانشمول دانست. مشکلی که در رگهای جوانان امروز، افسردگی و ناامیدی از تغییر وضع موجود را تزریقمیکند و به این باور غلط میرساند که هیچ راه نجاتی از تاروپود پوسیدهی کهنهگرایی وجود ندارد. سکوتی که بر فضای داستان حاکم است، از ذات ماجرا سرچشمه میگیرد. خانهای متروک با ساکنان مرده و فرزندی آزارگر. نویسنده در پرداخت جزئیات و دادن اطلاعات بیشتر به خواننده امساک میکند؛ اما همین امر سبب مشارکت هر چه بیشتر خواننده با روندِ داستان میشود. نویسنده راه بازسازی وقایع را برای خواننده بازمیگذارد و او را در تولید قصه شریک میکند. خیلی چیزها را باید در این کتاب حدس زد، زیرا نویسنده از گفتن خیلی از جزئیات طفره رفته است.
بلانشو میگفت: “نگارش همواره، همراه با فاصله، غیبت و مرگ است. مرگ در دل هر نوشتهای پنهان است”. (ساختار و تأویل متن، ص. ۴۵۶) از طرفی احتمالاً این شگرد، بهعمد از سوی او و بهمنظور مشارکت دادنِ هرچه بیشتر خواننده در کشف وقایع و حصولِ نتیجهگیری، صورت پذیرفته است. گذشته از داستانِ تلخِ کتاب، بهنظر آمد “درخشش” کتاب مدیونِ زبانِ یکدست و روان و توازنِ بینِ صورت و معنایی است که از همان برگهای اول کتاب به خواننده میفهمانَد که: “با شاعری سر و کاردارد که نیت کرده است داستان بگوید”. زبان کتاب شاعرانه و پر از استعاره و تشبیه است. نثر کتاب بسیار زیباست. کتاب، حاویِ تصاویرِ زیبایی است که گاه یادآور اشعار معاصر است و بر ذهن خواننده حک میشود: “و من همانطور یکلنگه پا، زُل زده بودم به چراغِ گردانِ رویِ سقفِ آمبولانس که بیصدا دیوارهایِ طبلهکردهی کوچه را لیسید و در حلقِ ظلمتش بلعیده شد”. (ص۱۰)
و یا:
“بویِ بیخوابیام پلهپله سرریز میشود از پلهها و عبور میکند از راهرو و میایستد کنج حیاط. صداها بهخواب رفتهاند و سکوت نشت کرده است توی حیاط . ” (ص۲۱)