آخِر خانم آپوستولوس بر خلاف ظاهر گیج و گولش تنها کسی بود که در پانسیون عقل سلیم داشت و طناز بود، اما او سرپیشخدمت را میشناخت و مفصل دربارهی ناهار بروآ پرسید و میخواست بداند از هرکسی چه صدایی درآمده یعنی چه حرفی تا در صورت لزوم حال این زن متکبر و مثلاً با حجب و حیا را که ازش متنفر بود جا بیاورد، به این نحو بود که از دیر رسیدنش باخبر شد و از اجبار آقای بروآ در نگهداشتن لورپایُرخانم که ادعا میکرد دعوت شده و از جزئیات نه چندان مهم دیگری که لحن ادعایی صحبتهای ناهار را کاملاً تغییر میداد.
اما لورپایُر خانم فقط با اودِت در روز برنامهی بچههای دوشیزه لوزییر در پانسیون دیده شد، دوشیزه لوزییر به بچهها درس قرائت میدهد، دختر بیچاره سنش بالاست و بیپول، از طریق خانم معلم و کشیش به چهار پنج بچه آثار لامارتین[۱] را یاد میدهد، علاوه بر این سه دختر جوان گروه کر از جمله میکِت هم هستند که دلشان میخواهد باز هم آموزش ببینند، از نشانههای آن دوره، خلاصه آقای مورتَن به طور موقت جایی به آنها قرض میدهد که عقب پانسیون اضافه شده، صاحب قبلی آن را نیمهکاره گذاشته بود و حالا به عنوان انبار از آن استفاده میشود، روز قبل تخلیهاش میکنند و با روبان و گلهای کاغذی کهنهای آذین میبندند که این خانمها سالها نگهشان میدارند، پیانو را به زحمت داخلش میبرند همینطور هر صندلیای که گیر میآورند، سالن نمایش درست میشود، آقای مونار میگفت آن سال رفته بوده آنجا، دقیقاً ساعت سه و نیم رسیده بوده و هیچ چیز هم آماده نبوده، افراد پانسیون آنجا نشسته بودند چون از نظر دوشیزه لوزییر آنها حق ورود به سالن را داشتند، درست است، مونار رفت و به مورتَن و به خانمها-آقایان سلام کرد، همهشان وراجی میکردند، اطوار میریختند، چنین برنامهای خیلی مایهی خوشوقتی بود، خانمها آرایش کرده بودند، و آقایان در حال کشیدن سیگارهای برگِ مورتَن بودند، مورتَن این جشن را کمی به جشن پانسیون تبدیل میکند و به علاوه در آنتراکت به همه نوشیدنی خنک میدهد، خلاصه برنامه هنوز شروع نشده بود، از پشت پرده صدای دوشیزه لوزییر میآمد که آخرین توصیهها را میکرد، به اضافهی صداهای آماده کردن صحنه و صدای رفتو آمد، از طرفی تماشاچیها همهشان نیامده بودند، یک لحظه خانم آپوستولوس سر صندلیاش با کروته خانم دهن به دهن شد چون که صندلیاش همردیف بقیه نبود، میگفت این طوری بهتر میتواند ببیند و کروته میگفت که او مزاحم دیگران است و وادارش میکند صندلی را سر جایش بگذارد و خانمهای دیگر هم از پشت او درآمدند چون به آپوستولوس حسودیشان میشد، آپوستولوس خیلی به مورتَن نزدیک بود به خاطر تحصیلات و طنازیاش، گاهی پیش میآمد که دوتایی عصرها در آپارتمانِ مدیر پانسیون تا دو صبح اختلاط میکردند.
بقیهی تماشاچیهایی که منتظرشان بودیم خانمهای روستا بودند مثل موآنوخانم و مانییَنخانم و آقایان پیرِ مجرد، ایرِنِه در سالن فرد مهمی بود، دوشیزهخانمی را صدا زد که پیراهن موسلین آبی پوشیده بود و عینک داشت، دختر میبایست فهرست برنامهها را میفروخت، ایرِنِه گفت عجله کنید نمایش الآن شروع میشود و دختر بنا کرد به فروختن فهرست برنامهها که با ماشین تایپ کرده و به مقوایی وصل کرده بود و روی مقوا هم کارتپستالی چسبانده بود، منظرهای پاییزی، کاردستی دانشآموزی، قیمتش هم یک فرانک، خیلی قشنگ بود، همه یکی از آن خریدند جز آقای پیری که از ساعت سه و نیم داشت با خانمی که بلیط ورودی میفروخت جر و منجر میکرد، بالاخره ارزانترین بلیط را گرفت جایی در ردیف آخر و رفت یواشکی ردیف اول نشست، دوباره قشقرش به پا شد اما مورتَن گفت هیچ اهمیتی ندارد، برنامه هنوز شروع نشده بود، یک لحظه ایرِنِه به مونار نزدیک شد و در گوشش چیزی گفت، مونار حالتش طوری بود که انگار نمیفهمد، مورتَن نزدیک شد و او هم به مونار چیزی گفت، مونار شانه بالا انداخت و ایرِنِه رفت پشت پرده جایی که دوشیزه لوزییر گفت از ایشان خیلی تشکر کنید، عالیست، همه شنیدند و به سمت مونار برگشتند با این سؤال که ازش چهچیزی خواسته بودند، نکند پولی چیزی داده، به نظرمان آدمی به بافرهنگی او همین که آمده بود خیلی لطف کرده بود، همه کلی مشعوف شده بودند، پانسیون دِنوآیه جای معمولیای نبود، تفریحاتشان روشنفکرانه بود، فهرست برنامه را باز کردیم، عنوان کل برنامه این بود دکلمهی اختصاصی شاگردان دوشیزه لوزییر عضو انجمن شعر و بعد به ترتیب قسمتهای مختلف برنامه با قید شماره ذکر شده بود، شمارهی یک زیارتنامهی شاعرانه، مؤلف دوشیزه لوزییر، با اجرای دوشیزه فرانسین مانییَن، دوشیزه میرِی موآنو، دوشیزه سولانژ دومان و دوشیزه میکِت دوکرو، شمارهی دو زیارتنامهی عاشقانه، مؤلف دوشیزه لوزییر، با اجرای دوشیزه سولانژ دومان، دوشیزه فرانسین مانییَن، آقای ایرِنِه و میرِی موآنوی کوچک، شمارهی سه در بزرگداشت. . . یا شاید شماره یک زیارتنامه عاشقانه با اجرای دوشیزه میکِت دوکرو، دوشیزه سولانژ دومان، دوشیزه فرانسین مانییَن، آقای ایرِنِه و میرِی موآنوی کوچک و شمارهی دو زیارتنامهی شاعرانه با اجرای دوشیزه فرانسین مانییَن، دوشیزه میرِی موآنو، دوشیزه سولانژ دومان و دوشیزه میکِت دوکرو، شمارهی سه بزرگداشت مفقودان نوشتهی پروفسور دوشمن شوالیهی لژیون دونور[۲]، شاید همان آقای ردیفِ اول باشد، نگاهش میکردیم اما سرش را برنمیگردانْد، شمارهی چهار زیبای خفته جستاری شاعرانه از دوشیزه لوزییر با اجرای آقای ایرِنِه در نقش شاعر، مؤلف در نقش الاههی شعر، دوشیزه میرِی موآنو در نقش “تاریخ”، دوشیزگان سولانژ دومان و میکِت دوکرو در نقش “جوانی”، دوشیزه فرانسین مانییَن در نقش “فرانسه”، و در انتهای فهرست هم نوازندهی پیانو دوشیزه لوزییر، این خانمها میگفتند چه برنامهی متنوعی، چه زحمتی، دوشیزه لوزییر خیلی بالیاقت است، برنامه هنوز شروع نشده بود، آقای ردیف اول از جا بلند شد و رفت با مسئول ورودی دوباره جر و منجر کند، مسئول را پیدا نمیکرد، از ایرِنِه پرسید آیا او را دیده، خیلی مهم بود، خانم آپوستولوس گفت این پیرمرد چلغوز مثلاً لژیون دونور گرفته حرفهایش یک جو هم نمیارزد، خانمها او را ساکت کردند.
بعد مادرانِ شاگردها از راه رسیدند مانییَنخانم و موآنوخانم گفتند حقشان است که ردیف اول بنشینند، مورتَن سعی کرد به آن دو بفهماند که وضعیت حساسیست، آخِر همه نشسته بودند ولی آن دو تهدید میکردند که دخترهاشان را از نمایش بیرون میکشند، میبایست جای آقای لژیون دونور را که خودش میدانست تقصیرکار است تغییر میدادند، او هم بدو رفت ته سالن، همینطور جای یکی از خانمهای پانسیون را تغییر دادند، آن خانم خیلی عصبانی شد و رفت یک صندلی آورد و گذاشت در ردیف اول که چسبید به کنج دیوار، به نظر خانم کروته این حرکت زشتی بود اما خانم آپوستولوس همانطور که میدانیم از خانم مزاحم دفاع کرد، برنامه هنوز شروع نشده بود.
روی دیوارها تابلوهایی بود که دوشیزه لوزییر نقاشی کرده بود، مدتی بود که همه این موضوع را میدانستند، شاعرهی ما استعداد نقاشی داشت و آن روز باز هم قرار بود ما را متعجب کند، آقای مونار تابلوها را نگاه میکرد و به کروته خانم میگفت در این تابلوها حس خاصی وجود دارد، کروته خانم جواب داد که همیشه گفتهام، دوشیزه لوزییر هنرمند بزرگیست، در نمایشش هم ظرافت خاصی خواهید دید، ایرِنِه برای خانمهای دیگری که تازه از راه میرسیدند صندلی میبُرد، تماشاچیها داشت گرمشان میشد اما کسی شکایت نمیکرد، همه وراجی میکردند، جشن بود، آقای لژیون دونور خواست به ردیف دوم نزدیک شود اما جا را برای دختری کوچک یا خانم مسن ریزجثهای که هنوز نیامده بود نگهداشته بودند، مجبور شد برگردد عقب، حالا همه مطمئن شدند که این آقا سخنران نیست و میپرسیدند پس سخنران کیست، شاید هنوز نرسیده، آقای مونار که نمیتوانست باشد چون در برنامه اسم پروفسور دوشمن ذکر شده بود، مگر این که دوشمن یک اسم مربوط به جنگ باشد برای صحبت از مفقودالاثرها، خلاصه برایمان سؤال بود، نمایش هنوز شروع نشده بود، مورتَن رفته بود پشت پرده و دوشیزهی عینکی هم از این فرصت برای فروش آخرین فهرستهایش استفاده کرد، همه حق انتخاب داشتند، خانم مانییَن منظرهای با رودخانه را انتخاب کرد اما فروش رفته بود، گفت از فرانسین خواستم کارت را برایم نگه دارد، سربه هواست این دختر، و صدای سه ضربه بلند شد ولی پرده کنار نرفت، محل عبوری درست شد برای میرِی کوچولو که لباس جشن تکلیف پوشیده بود، بعداً فهمیدیم که لباس عروسی مامانش بوده دخترک در عرض دو سال چنان چاق شده بود که عرض لباس اندازهاش شده بود، با گلهای رز و میخکی که خودش تکه دوزی کرده بود، خیلی باسلیقه است، گل رزی را هم با روبانی طلایی لای موهایش بند کرده بود، اول اعلام کرد که این نمایش اختصاصی شاگردان دوشیزه لوزییر است تحت نظارت افتخاری آقای مونار معاون شهردار، برای همین هم ایرِنِه از طرف دوشیزه لوزییِر با مونار آهسته حرف زده بود، خیلی مفتخرش کرده بودند، بعد دخترک قسمت اول برنامه را از روی کاغذ خواند زیارتنامهی عاشقانه به اضافهی همهی اسامی، بعد گفت خودش “تنهایی” است، توسط دوشیزه لوزییر و از روی کتابْ شعری از مؤلف خواند، خانم موآنو گفت صفحهاش را به کتاب چسباندهاند تا همه فکر کنند چاپ شده، اما شاید هم گلچین اشعار بوده، خلاصه چیزی محزون، پاییز بود و بیدهای مجنون و غروبی که شما را دربرمیگرفت، پرده خوب بسته نشده بود و دخترک که باهوش است دو سه بار سعی کرد با پا پرده را ببندد.
بعد دختر تعظیم کرد و پرده را هی به چپ و راست کشید، قرقره کار نمیکرد، و بعد از دیدن میکِت متعجب شدیم که در لباس رقص روی زمین خوابیده بود یا در واقع یک پا را جمع و پای دیگر را دراز کرده بود و سرش روی زانو بود و دستهایش از هم باز، دامنِ کوتاه و نیمتنهای از ساتن به رنگ توتفرنگی پوشیده بود، آرام از جایش برخاست و دستهایش را بالا برد، نیایش کوتاهی بود که دوشیزه لوزییر همراه با پیانو دکلمه کرد اما او را نمیدیدیم، انگار این دعا از جای دیگری میآمد، پشت پرده ماند، با آهنگی از شوپن، دختر دو سه بار روی صحنه رفت و برگشت و طی آن چندبار دستها و پاهایش را با ظرافت بالا برد، افسوس که از همین حالا رانهای خیلی چاقی داشت و ما پاهای زردش را میدیدیم، خیلی حواسش به این بود که پایش به فرش گیر نکند، خلاصه این طور بود که با آهنگی ملایم به شیوهی جدیدی میرقصید، دوشیزه لوزییر در چنین چیزهایی هم استعداد داشت، واقعاً هنرمند بود، دربارهی پاهای زردش خانم مانییَن که بدجنس است به خانم دوکرو گفت که میبایست کفش باله یا جوراب ساق کوتاه میپوشید اما دوشیزه لوزییر قاطعانه مخالفت کرد، هارمونی بدن مهم بود، بعد میکِت به ته صحنه رفت و پردهی کوچکی را کشید و منظرهای نمایان شد کارِ دوشیزه لوزییر انگار پنجرهای بود رو به طبیعت بعد دوباره روی زمین دراز کشید درست مثل اولش و بنابراین . . . یعنی قبل از این که بلند شود میرِی کوچولو روی نیمکتِ مقابلِ پیانو نشست و کتابش را بست تا بفهماند که عزلت و تنهایی ما را به خیال فرو میبَرد و میکِت برخاست، بعد دوباره روی زمین دراز کشید و در این موقع سولانژ دومان و فرانسین مانییَن وارد شدند در حالی که شعری از لامارتین را میخواندند، دوشیزه لوزییر قبلش اعلام کرده بود، دخترها هر کدام به نوبت شعر میخواندند و در این مدت نوازنده همچنان آهنگ ملایمی از شوپن را با پیانو مینواخت.
در یک لحظه دخترها به سمت پنجرهی ساختگی حرکت کردند که دقیقاً به مضمون شعر مربوط بود، منظرهای پاییزی نمایان شد، دوشیزه لوزییر واقعاً کارش را خوب بلد بود و دخترها به همدیگر درختها را نشان دادند بعد آمدند در نیمکتی مقابل میرِی نشستند و کتاب دیگری خواندند، آن را ورق زدند و باز شعری از لامارتین را دکلمه کردند دربارهی عشق، واقعاً کار مبتکرانهای بود، انگار که همان موقع داشتند از روی کتاب میخواندند، بعد میکِت دوباره در فضای باقی مانده از جایش برخاست و همان موقع ایرِنِه داخل شد، هیچکس شک نداشت که میخواهد برای اولین بار شعری از دوشیزه لوزییر دربارهی پاییز و تنهایی را به آواز بخواند، همه دست زدند و او هم چطور بگویم چندان خوب آواز نخواند اما این که تمام سعیاش را کرده بود تحت تأثیرمان قرار داد، همیشه چیزهای معنوی جذبش میکرد، میرفت و میآمد و آواز میخواند چون تئوری دوشیزه لوزییر حرکت است، آواز شش بند داشت، بعد از آوازش هم میکِت دو سه حرکتی دوباره انجام داد و رفت و پردهی کوچک را بست به این مفهوم که تنهایی یعنی در خود بسته بودن و در نت آخر تعادلش را یک خرده از دست داد، سولانژ به موقع او را گرفت، آخرهای قسمت اول برنامه بود، خیلی دست زدیم، میگفتیم دوشیزه لوزییر همه جور استعدادی دارد و واقعیت داشت.
خانم کروته سربرگرداند و رو به آقای مونار گفت بهتان چه میگفتم، میبینید چه ظرافتی به خرج داده، و آقای مونار هم تأیید کرد، همه محظوظ بودند، این لامارتین میدانست چطور حرفهای دل را بزند، این خانمها از خودشان میپرسیدند آیا شاعر احساس بدبختی میکرده، چند زن عاشقش بودند، اگر کسی در زمان عشق و عاشقیشان با آنان با شعر حرف زده بود احتمالاً امروز آدمهای متفاوتی میبودند، هیچ چیز قشنگتر از شعر نیست و این شعرها چقدر چطور بگویم چقدر مدرن بودند، و باید کلی سعی میکردیم تا قبول کنیم که این شعرها حدوداً صد سال پیش نوشته شدهاند، چند سال کمتر یا بیشتر، یعنی چه قرنی میشد، خانم آپوستولوس با لودگی گفت آدم عیاش لطیفی بوده، خانمباز، خانم آپوستولوس فقط این جور مردها را دوست داشت، اودِت مشمئز شد و لورپایُر هم کون مرغش را به هم فشار داد، همهمهی خفیفی حاکی از راحت بودن جماعت در سالن پیچید اما مورتَن گفت که آنتراکت بعد از بخش دوم است، لطفاً ذهن هنرمندان را مغشوش نکنیم، سکوت برقرار شد و پرده کنار رفت برای میرِی کوچولو که روی شانههایش توری آبی انداخته بود، حالا دیگر خودش تجسم شعر بود و شعری غمانگیز از دوشیزه لوزییر در باب تنهایی را بی هیچ حسی قرائت کرد، پاییز بود با. . .یا غروب . . . چیزی در این مایه، دختر این بار کتاب نداشت و وقتی اجرایش تمام شد پرده را به چپ و راست کشید و ما دیدیم میکِت با همان لباس و به طرزی غیرعادی روی نیمکت نشسته است، یک پایش را خیلی جلو برده و پای دیگر را جمع کرده بود، دست چپش روی پشتی نیمکت دراز بود، خستگیِ پاییز را نشان میداد، از جا بلند شد و دو سه حرکت انجام داد اما به سمت پردهی کوچک نرفت تا بازش کند و دوشیزه لوزییر همراه با پیانو شعر لامارتین را قرائت کرد بعد میکِت به سمت راست رفت و چند بار ادای احترام کرد به نشانهی دعوت از سولانژ و فرانسین، آن دو با دکلمهی بند شعری که ابیاتش خطاب به معشوقه بود به صحنه آمدند، بندهای شعر به هم پاسخ میدادند، این کار هم مبتکرانه بود چون هم صدای عاشق بود و هم صدای معشوق، و ما گفتو گو با دو صدا را بهتر از یک صدا میفهمیدیم و دخترها مجسمهی نیمتنهای از لامارتین را که روی پیانو بود به هم نشان میدادند گویی میگفتند این آن نبوغیست که الهامبخش ماست، این آن عاشق ایدهآل است، بعد میرِی کوچولو رفت و یک دسته برگ برداشت که خودش با کاغذِ بستهبندی درست کرده بود، دخترخیلی ماهریست، دسته برگ را جلو مجسمه روی زمین گذاشت و همین موقع سولانژ و فرانسین قطعه شعری در باب پاییز یا در ستایش لامارتین قرائت کردند، خلاصه شعری بلند از دوشیزه لوزییر دربارهی غروب، در آن مدت میکِت با بالا بردن دستها و پاهایش دور دخترها میچرخید و بعد رفت کنار میرِی کوچولو نشست و بعد هر دو خودشان را به چپ و راست تاب دادند که القا کنند باد در بین برگهای پاییزی میوزد اما ایرِنِه این بار ظاهر نشد و دوشیزه لوزییر در پایان بالادی از شوپن را به قول آقای مونار استادانه نواخت.
باز هم دست زدیم و دوشیزه لوزییر از پشت پرده آمد و تعظیم کرد، کلاههایی که در خیابان میپوشید مثل کلاههایی که در صحنه پوشیده بود امضای بریوانس را داشت، در برنامه ذکر شده بود، یا به گفتهی خانم موآنو آنها کلاههای چند فصل قبل بودند، کلاهها را کسی مفت و مجانی بهش داده بود، به علاوه ساکنان پانسیون او را همیشه با دو کلاه دیده بودند، یکی سفید که آن روز سرش بود و یکی سیاه که زمستانها سرش میگذاشت، خلاصه بخش اول تمام شد و مورتَن اعلام کرد آنتراکت است، در باغ نوشیدنیهای خنک میدادند، تماشاچیها بلند شدند و رفتند آبمیوه بخورند، برای آقایان آبجو هم بود، عجب هوای گرمی، خانم دومان گفت چرا سال بعد نمایش را در باغ برگزار نکنیم، میرِی جواب داد به خاطر پرده خانم، نمایش بدون پرده نمیشود، آخِر بازیگرها به دیگران ملحق شده بودند و خیلی هیجانانگیز بود، دختران جوان همه بزک کرده بودند، خیلی بامزه بود، دخترها توضیح دادند که روی صحنه مجبوریم وگرنه صورتمان کاملاً رنگ پریده به نظر میرسد، با وجود این زیادی بزک کرده بودند به خصوص میرِی کوچولو که روی صحنه زیادی قرمز بود، در باغ قیافهاش شبیه این عروسکهای بازیِ کشتار[۳] شده بود، دختر تازه تکلیفشدهای که ممکن بود درست بار نیاید، دوشیزه لوزییر نزدیک بوفه نشسته بود و خانمها دورهاش کرده بودند، روز او بود، روز پیروزیاش، با فروتنی میگفت بچهها خیلی در کار به من کمک میکنند، خیلی با استعدادند، اما آقای مونار زمزمه میکرد این نمایش نشاندهندهی یک ذهن متعالیست، شعر والاترین هنرهاست، از نظر او سطر سطرِ شعر نشان از استعداد شاعر داشت آخِر روزنامهی فونتانیارِ شنبهها را میخوانْد و بیتی از لامارتین را شاهد مثال آورد و دوشیزه لوزییر گفت شما چقدر به من لطف دارید، مونار مانده بود چطور به حرفش ادامه دهد.
لورپایُرخانم که جملههایی برای شاعرهی ما سرهم میکرد زیر چشمی آقای مونار را میپایید، درواقع میخواست مونار را با فرانسهی عالیاش اغوا کند، گفت خواست قلبیام بر این است که کودکان ما در دکور زیبای شما عکسی به یادگار بگیرند، و اودِت خیلی طبیعی در مورد ضرورت جلسهی اولیا با خانمی صحبت میکرد، اودِت کُشته مُردهی تعلیم دادن بود، این همان زمانی بود که خیال میکرد شوق معلمی دارد، خانمهای دیگر با میکِت حرف میزدند، هیچکس نمیدانست که دوشیزه لوزییر به میکِت درس رقص داده، آیا واقعاً رقص درس داده و میکِت جواب داد که خانم لوزییر در جوانی به مدت چند سال از ایدا دورانِ مشهور تعلیمِ رقص دیده، میخواسته رقاص شود اما بعد از یک بیماری نقاشی را ترجیح داده و بعد شعر و روزنامهنگاری برای این که خیلی سخت است آدم از راه تابلوهایش امرار معاش کند، خانمها پرسیدند آیا رقصیدن برایش خوب بوده و میکِت جواب داد که رقصیدن مثل ژیمناستیک برای تعادل و توازن بدن خیلی خوب است، با این حال خیلی لاغر نشده و برای همین هم بود که خانم دومان خانم دوکرو را متوجه پاهای زرد دختر کرده بود، هنوز صدایش در گوشم است، شاید خانم مانییَن بود یا شاید بعد از سخنرانی. . .خلاصه همه در حال جرعه جرعه نوشیدن آبمیوههاشان وراجی میکردند، لژیون دونورِ اشتباهی خانمِ مسئول بلیطها را دوباره گیر آورده بود و با او چانه میزد، نمیشنیدیم چه میگوید، برای دوشیزه خانمِ آبیپوش فقط یک برنامه مانده بود که بفروشد و خانم آپوستولوس میخواست بداند سخنران چه کسیست، همان موقع پروفسور دوشمن در دروازه ظاهر شد، مورتَن به استقبالش رفت، پیرمردی بود که در آن گرما کت پوشیده بود، فوراً به او نوشیدنی خنک تعارف کردند و خانمها همگی میخواستند با او دست بدهند، او خیلی درست نمیدید و مرتب تکرار میکرد سلام سرکار خانم سلام سرکار خانم، با این حال خانم و آقای کروته به طریقی او را به انحصار خودشان درآوردند، و او از یکی از دختر عموهایشان که میشناخت با آنها حرف زد، شاعره لوییز دیزیمانس که همه میدانند از اخلاف بُتو[۴] بود، پروفسور شعر را دوست داشت، و به خاطر همین دوشیزه لوزییر مفتخر بود . . .یا این که به پروفسور افتخار داده بودند تا در مورد مفقودین سخنرانی کند، همه خیلی سرافراز بودند که پروفسوری آنجا آمده است، پروفسور رفت و به دوشیزه لوزییر سلام کرد، دوشیزه لوزییر گفت دوست قدیمی من، دوست عزیز و قدیمی من، لطف کردید که به ما افتخار دادید. . . یا این که محفل هنری کوچک ما را سرافراز کردید، خلاصه آنتراکت داشت تمام میشد، مورتَن مؤدبانه از مردم تقاضا کرد به سرجایشان برگردند.
پروفسور به روی صحنه رفت و همانجا جلو پرده ماند، آنجا یک میز و صندلی گذاشته بودند و یک تُنگ آب و لیوان، دوشیزه لوزییر اکیداً توصیه کرده بود که چنین چیزی مبادا فراموش شود، سخنرانها گلویشان خشک میشود و پروفسور هم گلوی خیلی حساسی داشت، در ضمن پروفسور بلند صحبت نمیکرد و مورتَن از همه خواهش کردتا آنجا که امکان دارد جلو بیایند و جمعتر بایستند، همین باعث غائله شد، لژیونِ اشتباهی از این فرصت استفاده کرد تا خودش را به ردیف اول برساند و خانم آپوستولوس با صدای بلند بهش گفت ولنگار، خلاصه پروفسور تا نشست عینکش را از جیب بالای کتش درآورد که از آن دستمالی زیادی بیرون زده بود، دستمال را داخل جیب فرو کرد و ما نشان لژیون دونور را دیدیم که روی یقهی کتش بود، بعد مقدمهی کوتاهی گفت با این مضمون که یادِ مفقودان جنگ چهارده- هجده برای او همیشه زنده است، دلاوریهای آن مردانْ جاودانه است و قلب کشور فرانسه هنوز خونبار، برای همین این افتخار که خودش روزی سرباز بوده پاداشیست برای او در این روزهای پیری و همهی ما میدانیم که میهنپرستی والاترین ارزش اخلاقی و روحیست . . . این که روحیهی دلاوری وامدار ارزشهای اخلاقی کسانیست که به افتخار سربازی و میهنپرستی نائل شدهاند، زندهباد فرانسه، خیلی دست زدیم، ایرِنِه اشک میریخت چون جاییش یک ترکش داشت، خلاصه پروفسور بنا کرد به خواندن متن سخنرانی از روی کاغذِ جلوش، در مورد جادهی دِدَم و سنگرهای مارن و همراهی با کلمانسو[۵] و دیگر ژنرالهای سرشناس بود، گویا همهاش هم داخل تاکسی[۶] یا بالونهای هدایتشونده اتفاق افتاده بود، کل فرانسه برای این افتخار که مقام دختر ارشد کلیسا را دارد حاضر به مردن بود، چون کشیشان در آن دوره صدقهبده بودند[۷]، پروفسور دوشمن دربارهی اقدامات مردم گرسنه و افراد صلیب سرخ که بیمارستانهای بلژیک را پر کردند تا پیشرفت آلمانیها را به سوی پاریس کُند کنند شرح مفصلی داد، مارشال کلمانسو در ماجرای دریفوس نقش مهمی داشت، به منظورِ مقاومت علیه اقدامات جاسوسانی که مدام مردان شجاع ریشوی ما را به مخاطره میانداختند ،[۸] با این حال بوشها[۹] عقب مینشستند و ژنرال مانییَن در میدان نبرد به صلیبچوبیها یا همان سربازان عادی و پرستارانی که با آنان ازدواج میکردند مدال میداد، خود او پسر عمویی داشت که با یکی از این زنان مقدس که در خدمت ارتش متفقین بود ازدواج کرده بود، در روزنامههای آمریکاییِ آن وقت هم نوشتند، خلاصه فهمیدیم که به قول او این نبرد صفحهای از تاریخ بود ولی داشت کمی طولانی میشد، آخرش اقدامات مختلف را قاطی کردیم، خانمها خیلی گرمشان شده بود و مورتَن درِ آشپزخانه را باز کرد تا هوا جریان پیدا کند درست تا وقتی که سخنران گفت و حالا نتیجهگیری، که چیزی بود دربارهی سیاست که در آن آیندهی جنگ جهانی دوم را میدید، بعد دوباره گفت زندهباد فرانسه و سخنرانیاش تمام شد.
خیلی دست زدیم و مورتَن به پروفسور نزدیک شد تا در پایین آمدن کمکش کند، دو دستی دستش را فشرد و خیلی با حرارت از او تشکر کرد، همه تحت تأثیر قرار گرفته بودند و میپرسیدند پروفسورِ چه چیزیست، به نظر میرسید که بازنشسته باشد، سال چهارده پروفسور بوده، چیزی در این مایه، جماعت میخواست استراحت کند، همهمهی خفیف و خندههای ریز خانمها شنیده میشد، گرما خفقانآور شد چون خانم کروته گفته بود درِ آشپزخانه را دوباره ببندند آن هم وقتی که هوا حسابی جریان پیدا کرده بود اما مورتَن اعلام کرد که به علت ضیقِ وقتْ برنامه را ادامه میدهند، بعد از نمایش دوباره از همه با نوشیدنی پذیرایی خواهد شد، پس از همه خواست همراهی کنند، نوبت شمارهی چهار بود زیبای خفته جستار شاعرانه اثر مؤلف، پرده را از پشت کشیدند، ما متوجه نشدیم، و این بار دوشیزه لوزییر را میشد دید که پشت پیانو نشسته است،کلاهش را برداشته و تور آبی میرِی را سرش گذاشته که روی شانههایش و پشتی صندلی افتاده بود، یعنی الههی شعر، ایرِنِه روی نیمکت با کتابی در دست نشسته بود، یعنی شاعر، الههی شعر بنا کرد به نواختن آهنگی از شوپن در مهتاب، همهی چراغها به جز چراغ آبی کوچک روی پیانو را خاموش کرده بودند، ایرِنِه سرش را به عقب متمایل کرد تا بفهماند که دارد به ابرها نگاه میکند همزمان الههی شعر ابتدا همراه با صدای خفهی پیانو و بعد بدون آن چیزی قرائت کرد، شعری دربارهی پاییز بعد شاعر پاسخ داد و ناگهان چراغ سقف را روشن کردند و ما “جوانی” را دیدیم، سولانژ دومان و میکِت دوکرو بودند که دست همدیگر را گرفته بودند و پایشان را بالا برده بودند، رقصی برای عشق که با برگهای مرده تمام شد چون هرکدامشان دستهای از برگ داشتند که میگذاشتند به زمین بریزد، چقدر شاعرانه، لباس سولانژ مثل لباس میکِت بود اما زرد و رانهایش هم به آن چاقی نبود هرچند شلوارکش برایش تنگ بود، وقتی الههی شعر شعرِ جدیدی خواند آنها دو سه حرکت انجام دادند، افسانهای حماسی بود با شخصیتهای رولان و دوگِسکلَن و ژاندارک، شاعر سرش را روی کتاب خم کرده بود و گهگاه سعی میکرد سولانژ و میکِت را بگیرد تا این مفهوم را برساند که جوانیاش او را ترک کرده است بعد دو دختر پردهی کوچکِ جلوِ تابلو منظره را دوباره باز کردند و شاعر مدتی طولانی تابلو را نگاه کرد، توجهش معطوف به طبیعت بود وقتی که رقصندهها چشمبسته و به آرامی در چپ و راست تابلو روی دو زانو نشستند و بعد الههی شعر آکوردهای قویتری نواخت و “تاریخ” وارد شد، میرِی موآنو بود با تور خاکستری روی لباس مراسمِ تکلیفش، کتابی به دست گرفته بود و بنا کرد به پاسخ دادن به الههی شعر و وانمود میکرد که سولانژ و میکِت را پس میراند، فهمیدیم که “تاریخ” در نقطهی مقابلِ “جوانیِ” بیدغدغه قرار دارد، سپس شاعر بلند شد و کتابش را انداخت زمین، بعد از کشیدن پرده “تاریخ” کمی به عقب جهید و چشمها را بست مثل سولانژ و میکِت، بعد الههی شعر قطعهی “غروب” از دوشیزه لوزییر را قرائت کرد با صدایی که رفته رفته غمگینتر میشد انگار که دارد به گریه میافتد، الههی شعر به طور کلی به ما میگفت که پاییزِ الهامبخش قرار است مغلوب مردانِ ریشوی چهارده بشود، فهمیدیم که انزوا کاری غیراخلاقیست، و میهنپرستی جایگزینش شده، در واقع “فرانسه” ظاهر شد، فرانسین مانییَن بود که پرچم سه رنگ را به دور خود پیچیده بود، با حرکتی آن سه نفر را که خوابیده بودند مثلاً محو کرد، هیچ چیز جز “کشور” وجود نداشت، شاعر خبردار ایستاد و الههی شعر بند اول سرود مارسهیِز[۱۰] را با پیانو نواخت بعد “فرانسه” بدون همراهی پیانو شعر “پیروزی” سرودهی دوشیزه لوزییر را قرائت کرد، دوباره داستانِ سنگرها و مردهها اما کوتاهتر و آخرش شیپور نواخته شد که جاودانهبودن “مردم”را اعلام میکرد، بعد ادامهی مارسهیِز با صدای خیلی قویِ پدالِ پیانو، آقای لژیون دونور اشک میریخت، لژیون دونورِ اشتباهی هم همینطور، آقای مونار و ایرِنِه هم همینطور با این که ایرِنِه بازیگر بود، خیلی متأثر شدیم اما بعد این سؤال برایمان پیش آمد که زیبای خفته کدامشان بود، چون با صدای پدال پیانو جوانی و تاریخ و فرانسه بیدار شدند، خلاصه خیلی دست زدیم شاید هم نه خیلی چون همه عرق کرده بودند و داشتند میرفتند بیرون آبمیوه بخورند.
پانویس:
[۱] لامارتین شاعر فرانسوی و رمانتیک قرن نوزدهم
Légion d’honneur[2] یا نشان افتخار که بناپارت در ۱۸۰۲ بنیان گذاشت و به کسانی که به فرانسه خدمت کردهاند اعطا میشود. در دورههای بعد است که این نشان درجه بندی میشود.
[۳] Jeu de massacre بازی ای که در آن به قصد واژگون ساختن مجسمههای کوچک توپ را به سمتشان پرتاب میکنند . (اوژن یونسکو نمایشنامهای به این نام دارد)
[۴] Bottu افسر انقلابی فرانسوی که سردبیر روزنامهی “جمهوریخواهِ مستعمرات” (۱۷۹۷ میلادی) بود.
[۵] Clemanceau ژرژ کلمانسو(۱۹۲۹-۱۸۴۸) سیاستمدار و نخستوزیر فرانسه در جنگ جهانی اول که به او لقب ببر داده بودند
[۶] در آغاز جنگ جهانی اول و به دنبال نزدیک شدن نیروهای آلمانی به پاریس از تاکسیهای این شهر برای نقل و انتقال مهمات و نیروهای ارتش استفاده میشد.
[۷] کشور فرانسه طی تاریخ همواره از مسیحیت کاتولیک دفاع کرده است و بدین سبب کلیسای کاتولیک در قرن سیزدهم این لقب را به کشور فرانسه اعطا کرد همان طور که پادشاهان فرانسه را پسر ارشد کلیسا نامید. شاید از این دید است که این لقب بخشی نوعی صدقه دادن فرض شده.
[۸] ژرژ کلمانسو در قضیه ی دریفوسDreyfus مقالههای زیادی علیه این افسر یهودی نوشت.
[۹] Boche از اواسط قرن نوزدهم کلمهی تحقیرآمیزی بوده که فرانسویها به جای کلمهی آلمانیها به کار میبردند. این کلمه ابتدا در اصطلاحی به کار میرفته به معنای آدم نفهم (tête de boche).
[۱۰] سرود ملی فرانسه