لورپایُر خانم از راه میرسد، دوشیزه لوزییر ازش میپرسد که چطور مورتَن را ندیده، مورتَن در باغ بوده، خودش آمدنش را به او خبر داده بوده، مورتَن هم از این خبر تعجب کرده اما برخوردش مؤدبانه بوده به خاطر دوستی نزدیکش. ..احترامی که برای آموزش همگانی قائل است، یک چیزی در این مایهها، لورپایُرخانم گفت که کسی را ندیده جز ایرِنِهی باغبان که با او دو کلمه دربارهی پسرش حرف زده، در مدرسه خوب درس نمیخوانْد، یک دفعه خانم ایرِنِه از پشت بوتهای میآید بیرون، داشت آنجا برای کمک به شوهرش علفها را وجین میکرد، بیمقدمه از درد دستش شکایت میکند، از درد پا، از درد همه جای بدنش، هیچ ربطی به حرف خانم معلم ندارد که از خودش میپرسد این زن مگر دیوانه است، خلاصه لورپایُرخانم برای چند دقیقه بیقرار میشود و برای این که یک لحظه از این وضع خلاص شود سرش را بلند میکند، به اطراف سر برمیگردانَد و در کنج ایوان مورتَن را از پشت میبیند که انگار میخواهد جیم بشود، اوقات لورپایُرخانم خیلی تلخ میشود خیلی، با خانم و آقای ایرِنِه خداحافظی میکند و وارد خانه میشود جایی که لوزییرخانم با خودشیرینی او را به خانمها آقایان معرفی میکند اما لورپایُرخانم با اوقات تلخ که زیادتر هم میشد آنها را دید، اهالی حوزهی آموزش به حق خواهان توجه هستند اما هیچ کدام از اشخاص حاضر در آنجا بچه نداشتند، در بهترین حالت برادرزادهای خواهر زادهای، به نظرش علت برخورد بیاعتنایشان همین بود و به خیالش هم خطور نمیکرد که زشتیاش. . . همین علت برخورد بیاعتنایشان بود اما تازهوارد به دلیل اوقات تلخی زیادش متوجه این موضوع نمیشد، خلاصه لورپایُرخانم مینشیند روی صندلی روبهروی همکارش پشت یک میز کوچک دونفره، چند تا میز دیگر هم به غیر از میز میزبان بود که اهالی پانسیون دورش اطوار میریختند، خانم پیر زهواردررفتهای بود با موی رنگ کرده که مثل مارکیزها خودش را بزک کرده بود، با پیرهن گلدار مسخرهای برای سن و سالش، صدایش میکردند خانم آپوستولوس یا یک چنین چیزی، میان دندان مصنوعیاش چیزهایی زمزمه میکرد و دندان هر لحظه ممکن بود بیفتد داخل بشقابش، با آدمهای کنار دستش خیلی خوشمشرب بود اما بیشتر به چیزی که میخورد توجه نشان میداد، مثلاً آش، پیشغذا اگر تربچه بود برنمیداشت آخر سفت است و جویدنش سخت،گوجهفرنگی و تخممرغ با مایونز برمیداشت، با این حال فکهای زن بیچاره را میشد دید با زبانی که زیر اسباب ِخمیرلِهکُنَش در حال جستو جو بود، سمت راستش آقای کروته یا یک چنین چیزی بود، میدانید که من با اسم مشکل دارم، سمت راستِ آقای کروته هم زن خیلی متشخصش نشسته بود، بلوز یقه بلند توری، حدوداً شصت ساله، خیلی رنگ پریده، با موهای مجعد در اطراف شقیقهها، عمداً به غذایی که میخورد نگاه نمیکرد و از خاطرات سفرش میگفت، میشد گفت که فقط صدای این خانم شنیده میشد، خطابش بیشتر به زوجی بود که مقابلش نشسته بودند، آدمهای خیلی سادهای که حالت سردرگمی داشتند و با این که پنجاه سالی ازشان گذشته بود از خجالت سرخ میشدند، آدمهای خیلی نازنین، بهترین مخاطب برای کروتهخانم و راستش برای خیلیهای دیگری که میدانید، سمت راستش هم مورتَن سر میز، سمت راست مورتَن هم آن زوج، ابتدا خانم بعد آقا که لابد نمایندگی جایی را داشت یا چیزی در این مایه، از کراواتش و از شیوهای که دستمال سفرهاش را باز میکرد پیدا بود، کلی از این جزئیاتِ قابل مشاهده . . .
یا اگر چیزی که لورپایُرخانم به ما در مورد میز پذیرایی گفت مربوط به روز دیگری میشده، دقیقاً روز ملاقات آقای بروآ، هیچ اهمیتی نداشت، صاحبِ قصرِ بروآ به دروازه میرسد و باغبان که آنجا بوده دروازه را به رویش باز میکند، صاحب قصر سکهای به او میدهد و میبیند که زن باغبان از پشت بوتهای میآید بیرون، خودش را عقب میکشد اما زن باغبان که در حال وجین کردن علفهاست به او سلام میکند، آقای بروآ به سمت خانه میرود و بدون زنگ زدن داخل میشود، در سالن ناهارخوری باز است، ساکنان پانسیون را میبیند که سر میز غذا نشستهاند، میبیند چارهای نیست و به آنها سلام میکند، عجب کاری که این قدر دیر آمده، عذر میخواهد، مورتَن قرار است بیاید پایین ناهار بخورد، میگوید نه نه زحمت نکشید خودم میروم، میخواستم چند کلمه با او حرف بزنم، زحمت نکشید، چون یکی از آقایان بلند شده بود برود مورتَن را خبر کند، آقای بروآ میرود بالا طبقهی اول، درِ اتاق رفیقش را میزند و داخل میشود، چیزی که میخواست به او بگوید مربوط به مونار یا دُندار میشد، حرفهایشان را خوب نشنید، منظورم کُلفَت است، داشت در اتاق بغلی نظافت میکرد، در هر حال آن اسم به ار ختم میشد، بعد دوتایی حدود ده دقیقهای با هم در مورد فانتونیار حرف زدند، البته در صورتی که از همان اول صحبتشان در مورد روزنامه بوده باشد، در این بین مورتَن چند لحظهای از اتاقش بیرون آمد و با صدای بلند گفت لطفاً بدون من شروع کنید، برای همین هم شاید لورپایُرخانم آن روز در پانسیون نبوده چون مهلت نبود و دوشیزه لوزییر نمیتوانسته خبرش کند، همه پشت میز غذا نشسته بودند، اما با این حال یک جور حسن تصادف وجود داشت چون که خانم معلم در روزنامه کار میکرد، البته در صورتی که دوشیزه لوزییر از خودش درنیاورده باشد که لورپایُر خانم قصد داشته در پانسیون خودش را به آقای بروآ معرفی کند آخِر خودش میتوانسته به بهانهی بچهی کارگر مزرعه برود به قصر.
لورپایُرخانم از راه میرسد، دم دروازهی آهنی زنگ میزند، اَرِنیهی دربان میآید در را به رویش باز میکند، به دربان میگوید که آقای بروآ منتظرش است و از او میخواهد که موتورش را نگه دارد چون دوست ندارد سوار بر موتور تا دم قصر برود، دربان میگوید که آمدنش را آقا به او خبر داده بوده، فقط باید مستقیم از معبر اصلی برود، آقا روی ایوان منتظر شماست، زنش همان لحظه از پشت بوته بیرون میآید و از خانم معلم میپرسد نکند قضیهی پسر وِرنِهی کشاورز است، برای همین آمده اینجا نه، خانم معلم سرسری جواب میدهد که حواسش به همهی شاگردانش هست و دلیلی ندارد که حواسش به وِرنه کوچولو نباشد، افسوس که پدر و مادرش دلشان نمیخواهد به مدرسه سری بزنند، زن میگوید میدانستم، حدس میزدم، باور کنید دیروز که نزدیک مزرعه بودم دوباره صدای عربدهی بچه را شنیدم، بچه را کتک میزنند، خجالت دارد، بله حدس میزدم، برای همین آمدهاید اینجا، خانم معلم جا میخورد، میگوید که اصلاً این موضوع را نمیدانسته و فقط آمده با آقای بروآ در مورد ادامه تحصیل این بچه مشورت کند، چون که بچهی قوی بنیهای برای کارهای کشاورزی نیست، حرفهایی در این مایه، یا زیادی حرف میزند یا چیز چندانی نمیگوید، سرایدارها شکشان میبَرد، این دهاتیِ پرمدعا چه اداهایی درمیآورَد، معلوم نیست دارد چه آشی میپزد، فکرش را بکنید مادرش خانههای مردم را نظافت میکرد، زنی بود مثل ما، سرایدارها تکرار میکنند مستقیم، آقا روی ایوان منتظرتان است.
دوچرخهاش را به دیوار تکیه میدهد، لبهای کون مرغیاش را به هم فشار میدهد و از معبر اصلی میرود که حاشیهای از درختهای راش دارد، دویست متر پوشیده با شنِ ریز، عمارت قدیمی پدیدار میشود، تمام پنجرههایش بازند آن هم در آفتاب ساعت یازده. . . آفتاب ساعت یازده، انبوه خرزهرهها سمت چپ، راه باریکی که به جنگل میرسد و گم میشود، گربهای از لای انبوه بوتهها بیرون میآید و چه و چه، گرمای شدید عرقش را درآورده بود، وقت نداشت به خودش برسد، زیر بغل بلوزش حتماً لک شده، هلال سفید روی سیاه، مانتوی ابریشمیاش را که برای احتیاط همراهش بود تنش میکند، البته در این گرما کار مسخرهایست اما سر و وضع مرتب داشتن به مراتب بیشتر از. . . آخ آخ تنش بله بوی تند عرق میدهد، یواشکی دماغش را به زیر بغل نزدیک میکند و بو میکشد، چه عادت بدی، سر میچرخاند ببیند کسی او را دیده یا نه، کلبه که دور است و زن و مرد سرایدار هم برگشتهاند داخل کلبهشان، تور عزایش را دور گردن میپیچد و به ایوان میرسد، آقای بروآ که با دوستانش آنجا نشسته است به محض دیدنش بلند میشود و چند قدمی به سمتش میرود، مردیست پنجاه ساله، درشت، ورزیده، اسپرت لباس پوشیده، یک بلوز پولو سرمهای و شلوار سفید نخی، چهرهاش هنوز جوان است و لبخند مؤدبانهای دارد که هوش از سرتان میپرانَد، دندانهای خیلی زیبا، لورپایُرخانم در کمال سادهدلی از خودش میپرسد یعنی این مرد درست مثل رمانها دستش را میبوسد، قبلش دستکشش را درآورده بود، اما ارباب خوشمشرب ما دستش را میفشارَد، در این گرما همت کردید، ممنون که برای این بچه نگران هستید، دوستانم هستند و امیدوارم معذب نباشید، میرویم گوشهای تا راحت حرف بزنیم، به جماعت نزدیک میشوند تا او را به دوستان معرفی کند آنوقت شگفتا لورپایُرخانم چه کسی را میان مهمانان میبیند، چهار نفرند، شخصِ جناب واعظ را، این چه معنی دارد، معارفه شروع میشود، اول مرد کلیسا که با لحنی دلپذیر میگوید خانم را میشناسد، او معلم بوده است مگر نه، ده سال پیش، موقع مأموریت یا در واقع رسالت تبلیغیاش، لورپایُرخانم میگوید بله خودم بودم، ارباب میگوید بفرمایید با ما نوشیدنی بخورید، لورپایُرخانم میگوید این نوشیدنیها خیلی قوی هستند، با این حال جام را میگیرد که در آن به اندازهی یک بند انگشت پورتو است و روی صندلی حصیری میگذارد، واعظ با او در مورد رسالتش حرف میزند، رسالت لورپایُرخانم، در خصوص کودکان، استعداد ذاتیای که باید داشت، خداوند و چه و چه، بچهها لابد به علت گرما عصبی هستند اما خوشبختانه مدرسه چند روز آینده تعطیل میشود مگرنه، لورپایُرخانم میگوید که در واقع بله چون دیگر نمیتواند در مدرسه بندشان کند، بقیهی آقایان هم پراکنده چیزهایی میگویند و بعد از مدتی جناب ارباب میگوید بفرمایید برویم دوشیزه خانم، باید در مورد چیزهای جدی بحث کنیم و او را تا در شیشهای سالن راهنمایی میکند و داخل سالن میشوند . . .
داخل سالن که میشوند، تصویرهای خانوادگی، پردهها، فرشها، لورپایُرخانم . . .آقای دُبروآ او را زیر تصویری روی صندلی مینشانَد و با اشاره به تابلو با لحن خوشایندی به خانم معلم میگوید به نظر شما شبیه من نیست، دماغمان مثل هم است مگر نه، و حالا دوتایی تنها هستیم، گفتو گو دربارهی بچهی کارگرهای مزرعه سرمیگیرد، دست کم این چیزیست که لاتیرای فرض میکرده، همانی که برای سردرآوردن از آنچه در قصر بروآ میگذرد بدون خجالت خبرکشی میکند، با این حال نمیتواند همهچیز را بداند، در هر حال لورپایُرخانم بعد از نیم ساعت چهل و پنج دقیقه همراه صاحب قصر بیرون میآید، آقای بروآ خوش مشرب و اغواگرانه به او پیشنهاد کرد که ناهار بماند هرچند میدانست که خواهرش منتظرش است، لورپایُرخانم جواب میدهد، نه ممنون، خیلی دلم میخواست ولی قرارِ ناهار خانوادگی دارم، آقای بروآ میگوید چه حیف، پس باشد برای دفعهی بعد، برمیگردند پیش بقیه و خانم معلم اجازهی مرخصی میخواهد و محظوظ میشود از این که افراد به احترام او از جایشان بلند میشوند، محفل اعیان چیز دیگریست، و در معیت آقای بروآ تا به معبر اصلی پا میگذارد دوباره گربه را میبیند، ارباب میگوید مینوش و چه و چه، به گمانش خانم معلم دیده که حیوان دارد گُهش را پای خرزهرهها میگذارد، علفهای هرزشان را اَرِنیه تازه کنده بود، اما خانم معلم بهیچوجه متوجه نمیشود، به نظر میرسد حقیقتاً در مورد وِرنهی کوچک نگران است و دوباره میگوید اگر اجازه بدهید درصورت لزوم از شما کمک بخواهم، خیلی مهم است، بروآ جواب میدهد که حتماً این کار را بکند، دیگر مقابل خانهی سرایدار هستند، سرایدار بیرون میآید و دروازه را باز میکند. . .
آقای بروآ از طریق خدمتکار مخصوصش متوجه شده بود که خانم معلم سهشنبه ظهرها پیش خواهرش میرود و برای همین هم از او خواسته بود سهشنبه ظهر بیاید و از طرف دیگر میدانست که او به هیچوجه امکان ندارد بپذیرد غذای سادهای با این آقایان بخورد.
یا این که خیلی اتفاقی از ناهار خانوادگیاش خلاص شده بوده و دعوت را پذیرفته، آن دو از سالن خارج میشوند، برمیگردند پیش مهمانها و آقای بروآ اغواگرانه به او تعارف میکند که ناهار سادهای بخورند، لورپایُرخانم میپذیرد و میگوید افتخار بزرگیست اما دوست ندارم مزاحمتان بشوم، صاحب قصر چشمکی به آقایان میزند و میگوید باور کنید به ما افتخار میدهید، لورپایُرخانم جامش را دوباره روی صندلی حصیری میگذارد و گفتوگو کسلکننده میشود، همه معذباند بهجز لورپایُرخانم، خوردن ناهار در قصر بروآ سالها رؤیایش بوده، جناب واعظ دوباره به تکاپو میافتد واحوال مادرش را که مرده از او میپرسد، لورپایُرخانم جواب میدهد که مادرش مرده، واعظ میگوید خدا بیامرزدش، چه غم بزرگی، مادرتان را خوب به خاطر دارم، شخصی بود بسیار مؤمن و پرهیزگار، خاطرهی خوشی از او دارم و با صدای بسیار ضعیف مبادا که خواهرش هم مرده باشد ادامه میدهد خواهرتان چطور است، خوشبختانه این یکی زنده است، لورپایُر خانم جواب میدهد که حال خواهرش خوب است، و جرأت نمیکند از واعظ بپرسد که اینجا چه میکند و یاد رسوایی ده سال پیش میافتد و به حدس و گمان متوسل میشود، مردی در شأن او ارزشهای اخلاقی والایی دارد، فکر میکند که حتماً برایش پاپوش دوخته بودند، افترا و این جور چیزها، در همین حین بقیهی آقایان با پیروی از صاحب قصر در مورد اسب اختلاط میکنند، آقای بروآ خوش ندارد ذهن مهمانهایش به علت خطای خودش مسموم بشود، سعی میکند با خونسردی رفتار کند تا بقیه راحت باشند اما واعظ از او دلخور میشود، او هم حدس میزند که واعظ تمام مدت ناهار ادای آدمهای سادهدل را درخواهدآورد، و به تنهایی مغزِ این زنِ اعصاب خردکن را با نطقش خواهد خورد.
اما لورپایُر خانم به علت ازدحامی که اطراف کامیون بود با تأخیر آنجا رسید یعنی ساعت یازده و نیم و نَه یازده، آقای بروآ که استثنائاً به دوستانش قول داده بود با هم ناهاری بخورند تا لطفی در حقشان کرده باشد بعد از چند دقیقه از روی ناچاری میبیند که باید لورپایُر خانم را دعوت کند و او هم میپذیرد با این که صحبتشان زمانی نبُرد، آقایان نوشیدنیشان را تمام میکنند، یک بند انگشت پورتو هم برای خانمِ مزاحم، سرپیشخدمت گوشهی ایوان ایستاده و منتظر است که پنج دقیقه به ظهر زنگ را بزند، خانم معلم به همهی جزئیات رسم و رسوم کهنهی قصر با شیفتگی توجه میکند، این هم دینگ دانگ، مهمانان بلند میشوند و به سمت در شیشهای سالن میروند، صاحب قصر خندهکنان بعد از عذرخواهی بابت بلوزی که پوشیده بازویش را به سمت لورپایُرخانم میگیرد انگار که او دوشس است و همراه او داخل خانه میشود و به دنبالشان بقیهی آقایان که به هم چشمک میزنند با این تصور که قرار است موقع صرف غذا حسابی بخندند.
تصور کنیم لورپایُر خانم از راه میرسد با لباسی در نهایت بیسلیقگی، با کلاه و توری سیاهش آن هم در گرمایی کشنده، این آقایان هم بلوز پولو و شلوار نخی پوشیدهاند به جز مرد یسوعی البته، لورپایُرخانم بابت تأخیرش عذرخواهی میکند، باور میکنید یک تصادف گرفتارم کرد، از مقابل نانوایی میگذشتم که یکهو کامیونی با سرعت زیاد سرازیر شد و چه و چه، لوردوز میخواست صورت جلسه کند و من چون شاهد بودم نشد از زیرش در بروم، این مستها مایهی خجالتاند مگرنه، خطرناکاند، هنوز تحت تأثیر هیجان تصادف بود و بنا کرد به گفتن جزئیاتش، این که دومان، مانییَن کارگزار و آقای کروز آنجا بودند، خلاصه از روی ادب به حرفش گوش میکنند، وقتی که دارد دنبال اسم یک شاهد دیگر میگردد آقای بروآ به او پیشنهاد میکند یک بند انگشت پورتو بنوشد تا حالش جا بیاید، لورپایُر میپذیرد و وقتی که نطقش را تمام میکند ده دقیقه به ظهر مانده است، صاحب قصر دیگر وقتی ندارد که با او جداگانه در مورد قضیهی وِرنه صحبت کند و پیشنهاد میکند که ناهار سادهای با هم بخورند، چارهای نیست، میپذیرد و از قراری که با خواهرش داشته صرف نظر میکند تا بعد چه پیش آید، خلاصه سرپیشخدمت پنج دقیقه مانده به ظهر زنگ را به صدا درمیآوَرَد و آنها داخل خانه میروند . . .توصیف سالن بزرگ، تابلوهای پرتره از افراد خاندانش، پردهها، فرشها، مِلکی که از سه قرن پیش متعلق به خاندان بروآ بوده، حتا در گوشهای یک کرسی قرون وسطایی مخصوص کشیشان قرار دارد متعلق به صومعهای که فلامینییَن دو بروآ آنجا نیایش میکرده، این کرسیِ ناهمخوان با بقیهی اثاث سالن سرگذشت خیلی عجیبی دارد، دوران انقلاب موقع غارتِ صومعه آن را میدزدند بعد یکی از اخلافش آن را تصادفی در یک عتیقه فروشی پیدا میکند، نشان خانوادگیشان جلو صندلی حکاکی شده بود، آیا جالب نیست، ارباب موقع رد شدن از کنار صندلی به خانم معلم نشانش میدهد و بعد داخل سالن ناهارخوری خیلی بزرگی میشوند، لورپایُر خانم حسابی مجذوب شده، خیلی گرمش است اما کلاهش را برنمیدارد، همه دور میز مینشینند و سرپیشخدمت فوراً یک کُنسُمهی سرد یا آرتیشو میآورد، آرتیشوهای آن سال گند از آب درآمده بودند ولی مهمانها خودی بودند، زمینش محصولات زیادی دارد و بازارهای منطقه را تأمین میکند، حالا صحبت از انواع کشتهای مختلف است همراه با جزئیات شرکتهای مشتری، روزها و ساعتهای مختص به حمل محصول، سیستم حسابداری و چه و چه.
جناب ارباب خانم معلم را سمت راستش مینشاند و بعد میگوید آقایان هر جا که به نظرتان خوب است بنشینید، بین خودمان تشریفات نداریم، اما مرد کلیسا را به سمت راست لورپایُر سوق میدهد، واعظ به ناچار مینشیند و از خانم معلم حال و احوال مادرش را میپرسد و چه وچه، وسط غذا قاشق از دست آقای جوانِ روبهرو میافتد داخل ظرف خوراک ماهی که پیشخدمت برایش گرفته و باعث میشود که یخ مهمانها به قولی آب شود، بقیه میخندند و راحتتر با هم صحبت میکنند، سرپیشخدمت هم تقریباً پشت سرِ هم به درخواست مهمانها شراب سفید سِرو میکند . . .
سرپیشخدمت میگفت تا حالا چنین مهمانیای ندیده بوده، وقتی آقای بروآ بازو در بازوی آن زن دیوانهی سیاهپوش وارد شد به خنده افتاده، ریختِ این زن روستایی را تصور کنید که با دهانِ کون مرغیاش میخواهد متشخص جلوه کند، با یک کلاه توردار که توریاش را در آن گرما دور گردنش پیچیده، مانتوی ابریشمی هم تنش کرده تا لکههای سفیدِ عرق لباسش را بپوشاند، پاهای پاچه بزیاش از پشت جورابهای نازک سیاه پیدا بود و با دستهای سرخش هم کیف چرم مانندی را گرفته بود، از این خرت و پرتهایی که در مغازهی تریپو میفروشند، سرپیشخدمت پیشغذا را سرو میکند آقا فوری میگوید امروز تشریفات لازم نیست، ظرفهای غذا را بگذارید روی میز خودمان میکِشیم، دوشیزه خانم حتماً ما را میبخشند، این آقایان ساعت دیگر قرار بسیار مهمی دارند، این طوری وقت بیشتری خواهیم داشت، و از لورپایُرخانم خواهش کرد که برای خودش بِکِشد، در آن گرما غذا بالطبع سبزیجات باغ و چند نوع ماهی سرد بود، قزلآلا در ژله و ماهی سومون با مایونز، آقای بروآ میگفت خواهش میکنم بِکِشید، ببینید این یکی چه مزهای دارد، با لحن صمیمانهای صحبت میکرد که لابد باعث میشد بقیه احساس راحتی کنند و با لباس آقایان هم هماهنگی داشت یعنی با بلوز پولو و شلوار نخی البته به جز واعظ، وسط غذا لابد قاشق از دست یکی از آقایان جوان در ظرف مایونز افتاده و باعث خندهی بقیه و راحتی خیال شده، سرپیشخدمت از این که میدید بقیه به خاطر این زنکهی افادهای شق و رق رفتار میکنند حالش بد شده بود، وقتی فکرش را میکنم که مادرش خانههای مردم را نظافت میکرده، آقا چرا مجبور بوده او را برای صرف ناهار نگه دارد، سرپیشخدمت بعد از مراسم ناهار انگار رفته و سر و گوشی آب داده و کلکش را کشف کرده، تصادف ساعت یازده نبوده و ساعت ده بوده و لورپایُرخانم آن را بهانهی تأخیرش کرده تا آقا مجبور شود او را دعوت کند، اگر به موقع فهمیده بود راهی پیدا میکرد تا در جمع مؤدبانه چنان ناسزایی بار این خرچسونه کند که به عمرش تجربه نکرده باشد و وادارش میکرد که به او احترام بگذارد برای مثال . . .یا شخصی به او گفته که لورپایُرخانم به این قصدکه برای ناهار دعوت شود یا دیر از منزلش راه افتاده یا خیلی خوشخوشک راه را آمده، خود لورپایُرخانم این موضوع را قبل از آمدنش محرمانه با این شخص درمیان گذاشته، شخصی که بعد برای انتقام گرفتن از او این حرف را بدو بدو برده به قصر و چون نتوانسته آقای بروآ را ببیند به سرپیشخدمت گفته، همین موضوع بهانهای شد برای سرپیشخدمت تا طی میزبانیِ ناهار لورپایُرخانم را وادار به رعایت آداب سفره کند، برای مثال هربار که چاقو را روی بشقابش ول میکرده به او تذکر میداده که آن را روی جاچاقویی[۱] بگذارد یا وقتی چنگال مخصوص خوردن ماهی را با چنگال دیگری اشتباه میگرفته به او میگفته که چنگالش را عوض کند، چیزی در این مایه، لاتیرای دقیقاً یادش نمیآمد که سر پیشخدمت به او چه گفته بود.
خلاصه واعظ بعد از پرسیدنِ احوال مادر احوال خواهر را پرسید، شخصی بسیار پرهیزکار و بسیار مؤمن آیا نرفته بود به آرژانتین، لورپایُرخانم جواب داد و آقای بروآ از این موضوع استفاده کرد و صحبتها را به سمت این کشوری که میشناخت کشاند، خانم معلم هم میتوانست اینجا و آنجا حرفی بپراند که طی سالها نامهنگاری با خواهرش دستگیرش شده بود، یا حادثهای را تعریف کندکه یکی از آقایان به یاد آورده بود، حادثهی فردریک کوچولو یکی از شاگردانش که غرق شده بود، خیلی غمانگیز بود، ده سالی حدوداً از آن گذشته اما باز صحبت آن هست، خیلی گفتهایم که . . . یا این که آقای بروآ در مورد دوستش مورتَن که اسمش را مرد کلیسا به زبان آورده بود صحبت کرده، یک رفیق قدیمی که این آقایان خوب میشناختندش، او هم میبایست آنجا میبود اما وقت آزاد پیدا نکرده، بعد رشتهی صحبت کشید به پانسیون و بعد به ساکنانش، به خصوص به خانم آپوستولوسنامی یا چیزی شبیه به آن که خیلی بامزه بود، آقای بروآ همین چند وقت پیش این خانم را دیده بود، موضوع کاملاً بیاهمیتی که میتوانست لورپایُرخانم را به حرف بیاورد، یا در مورد دوشیزه آریان که اسمش را احتمالاً خود خانم معلم به زبان آورده بوده، جسارت نباشد میخواستم بپرسم شما با دوشیزه آریان نسبت نزدیکی دارید، آقای بروآ جواب داد نه به هیچ وجه، سه پشت قبلمان با هم عموزاده بودند ریشهی اشرافیت ایشان به قرن چهاردهم میرسد ولی اشرافیت ما به قرن سیزدهم، بنابراین بعد از آن بود که لورپایُر خانم از ملاقاتش در قصر بنمزور صحبت کرد، بله باید همین باشد، با خوشمشربی حرفش را طول و تفصیل میداد، لورپایُر خانم مطمئن نبود از این که نگفته این دوشیزهی گرامی، هیچکس گول نخورد، آقایان از همهچیز خوب خبر داشتند.
خانم صاحب قصر شنبهی قبلش او و آقای کشیش را دعوت کرده بود، هوای خیلی ملایمی بود، لورپایُرخانم چنارهای چند صدسالهای را که در حاشیه معبر اصلی قرار داشت ستوده بود و همینطور انبوه خرزهرهها و عمارت زیبا را که تمام پنجرههایش رو به خورشید ماه ژوییه باز بود، دوشیزه آریان عجب شخص جذابی بود، چقدر هم ساده، و دوشیزه فرانسین که آنهمه مؤدب بود، همیشه از معاشرت با آنان لذت برده، میخواست در لفافه این را برساند که اغلب آنها را میبیند اما از من میشنوید هیچکس گول نخورد، دوشیزه آریان چند روز قبل از این به عموزادهاش در مورد ناهار با لورپایُر گفته بود که آن روز وقتی در آن گرما با آن لباس بیسلیقهاش از راه رسید کلی بهش خندیده و از طرفی تمام مدت ناهار به خاطر بوی عرق این زن دهاتی معذب بوده، این فکر هم به ذهنش رسید که از طریق داروساز حالیاش کند برای رفع این بو چیزهایی هست به اسم دئودورانت آن طور که الان میگویند، به نظرتان خندهدار نیست عموزادهی عزیزم، و آقای بروآ هم موافق بود، آن روز هم که یادش آمد خندهاش گرفت چون وقتی کنارش نشست بوی عرق را بلافاصله حس کرد و با گرفتن بینیاش به آقایان مخفیانه علامت داد اما با حالتی که انگار همینطوری دماغش را گرفته، سرپیشخدمت هربار که از پشت لورپایُرخانم رد میشد دماغش را میگرفت و نمیتوانست مانع خندهی آقایان جوانی بشود که او را زیر نظر داشتند.
باز هم طبق گفتهی سرپیشخدمت رشتهی حرف از موضوعات مختلف کشیده شد به حضور واعظ در سر میز ناهار، شاید هم کشید به یکی از جوانان ولایت که به محض تمام شدن کلاسهایش به جای دوری رفت، یک نفر از روی بیملاحظگی اسم فرفره را به زبان آورد یا نکند از روی قصد بوده، خلاصه لورپایُرخانم به شدت سرخ شد و دیگر جرأت نمیکرد تو روی واعظ نگاه کند که با متانتِ تمام گفت که این بچه را به خاطر میآوَرَد و پرسید چه کار میکند، هیچکس نمیتوانست جواب بدهد، کوچکترین عذاب وجدانی در کار نبود، هیچ کس هم معذب نشد، چنین داستان شنیعی را حتماً کسی از خودش درآورده، خانم معلم از این فکر حالش جا آمد، اقای دوبروآ هم از او خواست که برای خودش از خوراک ماهی یا خوراک خرگوش بکشد، با این حال جو اتاق بدون تنش نبود، طبیعی رفتار نمیکردند، کسی جوابی نمیداد، البته هیچ اهمیتی هم نداشت چون این آقایان به مسائل دیگری علاقه داشتند نه به مسئلهی لورپایُرخانم، دو آقای جوان از بار مشقت ناهار خوردن خلاص شده بودند و زمان خداحافظی کردنشان داشت نزدیک میشد که آقای بروآ بر خلاف آداب و رسوم به سرپیشخدمت گفت که برایشان سر میز قهوه بیاورد و از این بابت باز از دوشیزه خانم عذرخواهی کرد، بعد هر دو آقا بلند شدند و بیرون رفتند، سرپیشخدمت بقیهی حرف را نشنید و یا نشنیده گرفت.
[۱] Porte-couteau پایهی تزئینی کوچکی به شکل خرک که چاقوی غذاخوری را روی آن میگذارند تا سفره را کثیف نکند.