«داستان خدیجه» نخستین داستان از مجموعه داستان پیوسته «آن شهر شاید!» نوشته الاهه علیخانی (نشر ثالث)، سرگذشت زنی از زنان حاشیهنشین شهری است که فرودستیاش حتی در بین همگنانش او را وامیدارد که بر وضعیت موجود بشورد. خدیجه با تجربه کودکهمسریاش به مرور متوجه مرگ غیرعادی نوزادان دخترش میشود. در آخرین زایمان، نوزاد دخترش را از خود جدا نمیکند و تمام هم و غمش را صرف زندگی بخشیدن به دختری میکند که قرار نبوده از آزار همسر یا مردان قبیله زنده بیرون بیاید. تمام تقلای زن در این داستان حیات است. داستان با شگردی پیشرونده و با تلفیق حال و گذشته، ما را به نقطهای میرساند که خدیجه ایستاده است. اینکه کردار نهایی او را تاب بیاوریم یا نه، پرسشی است که پیش روی خواننده باز میماند.این داستان با اجازه نویسنده در مجموعه »گوشههای بانگ» منتشر شده است. ستون «گوشههای بانگ» به گزیده آثار منتشر شدۀ نویسندگان زن اختصاص دارد.از داستانهایی سراغ گرفتیم که علیرغم تحمیل انفعال بر ادبیات داستانی نوین این سالها بهخصوص در نقشهای زنانه، از پوستهی انفعال تحمیلی بیرون آمدهاند و کنشی فراتر از هنجارهای تحمیلی اجتماعی و فرهنگی را برای شخصیتهای داستانیشان رقم زدهاند. شخصیتهایی با نقشهایی گسترده و لزوماً نه همواره معترض اما پویا که دایرهی وسیعی را دربرمیگیرد، از گام فراتر گذاشتن از خطوط قرمز تحمیل شده تا بازآفرینی هویت زنانه به عنوان شخصیتی خواهان تغییر و…به سراغ داستانهایی رفتهایم با شخصیتهایی که در فضای کار یا تحصیل، گامی به جلو برداشتهاند و از لاک درونگرایی بیمارگونه در چهارچوب قواعد سنت و مذهب و اجتماع بیرون آمدهاند. این شخصیتها شاید هم در «آپارتمان»ها باشند اما نقشی تأثیرگذار بر خود و پیرامونشان دارند و برهمزنندهی قواعد از پیش تعریف شده برای نقشهای زنانهاند. زنانی زنده، خلاق، کنشمند که همچون شخصیتهای اجتماع امروز که در لابهلای حروف سربی کتابها گم نشدهاند بلکه راه خود را از میان محدودیتها و ممنوعیت باز کردهاند.طبیعتاً یافتن چنین داستانهایی نیاز به بازخوانی و بازبینی گسترده ادبیات داستانی ایران دارد و گاه داستانهایی هم شاید از قلم بیفتد. ما را در معرفی این داستانها یاری کنید.
وقتی ایستاده بود رو به زمینِ خشکِ علیخانیها که دیوار آجریاش سالها میشد کمر داده بود پایین، دیده بود که آجرها را نمیتواند بغل بگیرد. بعد یادش افتاده بود چند روز پیش، جلوی خانهی نیمهساز حاج احمد آقا فرغونی دیده که دمر افتاده لای خرده سنگها و آشغالهای جلوی ساختمان. از چند جا سوراخ شده بود؛ سوراخهایی بزرگ و زنگزده. معلوم بود تقریبا بیخیالش شده بودند.
توی تاریکیِ ساعت سه، وقتی شغالها هم صداشان بند میآید و پرسهزنیِ شبانهی سگهای ولگرد کم میشود، پیچیده بود توی کوچهی طاقدارِ لاچی و تقریبا تا ساختمان نیمهساز، لُکّه رفته و گاهی هم دویده بود. تاریکی شب چیزی نبود که دلهره به دلش بیندازد؛ بیست و دو سال پیش، شب اولی که ماندگار آن شهر شده بودند، فهمیده بود حداقل میتواند عاشق شبهای آن شهر شود. حالا شصت سالش بود، گرچه آنقدر چغر و زبل بود که به نظر نرسد. موهای حنا بستهاش انگار که خورشید دم غروب، آسمان را سرخ و نارنجی کرده باشد، از زیر روسریِ یکدست سفیدش بیرون زده بود. پوستی تیره با لبهای گشاد و کلفتی داشت و دندانهایش که معلوم بود مصنوعی نیستند، زرد شده و جرم بسته بودند.
چادر را دور کمرش گره زد و دستههای فرغون را محکم با دستهای خشک، چروک و حنا بستهاش بلند کرد و بنای برگشتن گذاشت. خیلی تند دویده بود و وقت بالا رفتن از سر بالاییِ نسبتا تندِ کوچه، حس کرده بود گوشتهای شل شدهی بازوهایش میلرزند و سینهاش میسوزد. یک لحظه ایستاد و فرغون را روی زمین گذاشت. انگار چیزی توی دلش مرده باشد، هیچ حسی نداشت. شیر دلمه بستهای بود که خوب نبسته و ماست نشده بود. فقط کاری را که فکر میکرد درست است انجام میداد.
فکر کرد باید کمی ناراحت باشد، اما چیزی حس نمیکرد. یاد روزی افتاد که یواشکی یک حَبّهی سرخمانده از ذغالهای شوهرش را با انبر برداشته و فوت کرده تا گُر گرفته و بعد نگه داشته بود کنار حبّهی تریاکی که چسبانده بود به حُقّهی وافور و درست همانطوری که دیده بود شوهرش میکشد، دمیده بود توی لوله و بعد تند و بیمکث مک زده و دود را داده بود توی سینهاش. اما توی همان مک اول فهمیده بود هیچ مثل بویش خوشمزه نیست. همه را که کشیده بود توی ریههایش دیده بود هیچ خبری نیست. فکر کرده بود باید کمی منگ شود، ولی نشده بود. هیچ اتفاقی نیفتاده بود. حالا هم انگار اتفاقی نیفتاده بود. منگ نبود. انگار عادیترین اتفاق زندگیاش باشد؛ اتفاقی که مدتها قبل باید میافتاد و نیفتاده بود. حتی لزومی نمیدید گریه کند. احساس ندامت نمیکرد ولی خوشحال هم نبود. هیچ حسی نداشت. فقط میدانست باید عجله کند؛ شبهای این موقع سالِ شهر، گرچه همیشه ساکت بود، ولی خوب میدانست هم سگها و هم شغالها، حتی اگر قیزی نکنند، دور شهر ویلانند. دوباره دستهایش را محکم گرفت به دستههای فرغون و راه افتاد.
همین که از زیر تیرِ برقی رد میشد، کفِ زنگزدهی فرغون، از نور گُر گرفتهی زردِ لامپ، مثل زغال سرخ میشد و بعد که رد میشد، سایهی نحیفِ خودش کمر میداد توی گودیِ فرغون و یواش یواش حجم میگرفت و دراز میشد و بعد باز تیری دیگر و ذغالی دیگر و سایهای دیگر. انگار رقصی غربتی راه انداخته باشد. یادش بود سالهاست نرقصیده است و حالا داشت با نور و سایه و شب میرقصید. تمام این سالهایی که به این شهر آمده بود کارش این بود که توی عروسیها، اگر میخواستنش، بنشیند پشت منقل چایی و تندتند استکانها را از چایی تلخی که هرچه میگفتند سبکترش کند و نمیکردش، پر کند. شوهرش سالها بود میکشید و او هم به تیرگی چایی دلبسته بود.
***
حالا بیست و دو سالی میشد اینجا بودند. توی این شهر. درست از وقتی دختر آخرش را زاییده بود.
پشت خر شکمش را که زیاد هم بزرگ نشده بود با یک دست چسبیده بود و افسار را با دست دیگرش. از جمعیت غربتیها سی چهل متری عقب افتاده بود و درد زاییدن، نه در نه ماهگی که در هفت ماهگی، دور نافش دور میزد، میکشید پایین تا زیر دلش و بعد میچرخید و میچرخید و او فقط لب میگزید و نُطُق نمیکشید و اگر جانش را داشت با پاشنهی پا میزد به شکم خر تا کمی سرعت بگیرد و سرعت نمیگرفت. بچه را، یعنی آخرین دختر بدبختش را همان پشت کورههای آجر پزی زاییده بود. دیگر خیلی عقب مانده بود از غربتیهای بی خیال. از روی خر تقریبا سُر خورده بود پایین و پشت به داغیِ دیوارِ کوره، کمر داده و بچه، تا بفهمد چی به چیست بیرون آمده بود؛ سرخ و سیاه و ساکت. تا بند ناف را بِبُرد یکی از زنهای جمعیتِ غربتی آمده بود بالا سرش و بچه را وارونه کرده بود و او همانجا خوابش برده بود. چیز دیگری یادش نبود تا فردا صبحش که شوهرش با پا زده بود به کمرش و او که تمام شب را روی سردی زمین خوابیده بود بیدار شده بود. سه تا قربیل طنابی و دو تا تنبک پوستِ بزِ حلبی کنارش بود و بچهای قنداقپیچ که یکریز وق میزد. دکمههای بالایی پیراهنش را باز کرده و صورت بچه را نگاه نکرده کج کرده بود روی یکی از پستانهایش. دیشبش دیده بود دختر است، یعنی همین که فالوسِ ریز میزهای ندیده بود، دستهایش بیجان شده بودند و به ضمانت زنِ غربتی که به سویش میآمد بیهوش شده بود. هیچوقت اینطوری نزاییده بود. یک پسر داشت و هفت شکم هم دخترهایی که هر بار مرده بودند، زاییده بود. چند سالی شوهرش نخواسته بود نزدیکش بیاید و حامله نشده بود و حالا این دختر که نمیدانست میمیرد یا نه.
زن دیشبی کاسهای شیر داغ تعارفش کرده و گفته بود دختر قدِ چلغوزش را محکم کند به سینهاش و شیرش بدهد و اگر زنده نماند، مثل قبلیها یک جایی همان دور و بر، طوری که کسی نبیند، بشوردش و پارچهپیچ، چالش کند. سمت قبله را هم نشانش داده بود. بعد هم تنهایش گذاشته و رفته بود تا بلکه زودتر بتواند سهم قربیل و تنبکش را همان جا توی همان شهر بفروشد و بتواند چند روزی که آنجا اتراق میکردند گدایی کند و پول بیشتری به جیب بزند. چند سالی میشد که به آن شهر نیامده بودند و حکما حالا ده تایی میشد فروخت.
حالا دیگر سالها میشد تنبک نمیفروخت. مگر کسی سفارش میداد روی تنبک چوب گردویش را با پوست شکار، پوست بیندازد. دیگر توی عروسیها کسی به تنبک حلبی نمیزد و رقصیدن روی درومب درومبِ هلهلهانگیزش از مد افتاده بود. عروسیها توی تالار بزرگ شهر و زیر صدای کر کنندهی اسپیکرها برگزار میشد. چند باری به عادت مالوف که تا صدای درومب درومبِ عروسی میشنید و چادر میکشید روی سرش و راهی مجلس میشد تا کسی از دور صدایش کند «هی خدیجه! بیا اینجا؛چرا اینقدر دیر کردی»، از جایش بلند شده و رفته بود سمت شهرک صنعتی، روبه روی کارخانهی گونیبافی و ایستاده بود جلوی در بزرگ تالار بزرگ و سرخ و بیدرختی که مدتی میشد مثل جای سوختگی ذغال، پوستِ خاکی رنگِ زمینهای گدستون را زخمی کرده بود. کمی این پا آن پا هم کرده و منتظر مانده بود کسی صدایش کند و خبری نشده بود. بوی بیخبری شنیده بود. یاد روزی افتاده بود که شوهرش وقتی جمعیت غربتیها داشتند بار میزدند بروند، پیراهنش را کشیده بود و با چشم اشاره کرده بود همانجا بماند و او که نمیدانست قرار است چه شود، مانده بود چکار کند. حس کرده بود دوباره زندگیاش میخواهد زیر و رو شود. مثل قوطیِ خالی کنسروی که پرتش کردهاند وسط جریان تند یک رود و قرار بود بعد از کلی پشت و وارو زدن یا گوشهای به شاخههای خشکیدهی لب رود بگیرد یا از آب پر شود و برود ته رودخانه بماند. فقط توانسته بود بایستد و نگاه کند که غربتیها، بارِ پشتِ خرهاشان را سفت میکردند و کمی بعدش آن زمین بزرگ گرم پشت کوره، دوباره خالی میشود. یک بزرگ ِخالی، با خاکی سرخ و بی درخت.
***
دخترک را به هر زحمتی بود زنده نگه داشته بود. سه روزی بود بچه دستهای ریز چروک تیرهی زردش را مشتکرده، روی پستانهای بزرگ و داغش میگذاشت و خوب شیر میخورد. قلپ قلپ؛ طوری که انگار میخواهد همهی دنیا را با هر مکیدنی به درون خود بکشد، حتی خود او را و این خوشحالش میکرد. حس میکرد باید بچه را، دخترک را، زنده نگه دارد تا ثابت کند میتواند دختری را به دنیا بیاورد که زنده بماند و زندگی کند. روز سوم حتی دخترک چشمهایش را هم باز نگه میداشت و شیر میخورد. یکی از زنهای غربتی چشم درانده بود که بچهاش، دختر زرد ِکبودش باید دوباره وقت زاییدن، جن زده شده باشد با آن دو چشم گشاد ِزرد و زنهای دیگر بسم الله گفته و به افسوس سرتکان داده بودند. اما او حالا دیگر مطمئن بود بچه زنده میماند و تصمیم گرفته بود تا چلهاش تمام شود همان طوری سفت به سینهاش ببننددش تا هیچ جنی سراغش نیاید.
آن روزها سی و هفت-هشت سالش بود و هنوز برورویی داشت. لبهایش کلفت بود، درست، ولی توی چشمهایش برق بخصوصی بود که زشت نباشد. رنگ سبز، اگر توی پارچه، گلهای سرخ و صورتی داشت به صورتش مینشست و زرد که میپوشید وحشی و داغ میشد. این را از نگاه شوهرش فهمیده بود. والّا آینهای نبود خودش را نگاه کند. حفیظ تا رنگ و لعابی میگرفت، وقت حرف زدن مکثِ بیشتری میکرد تو چشمهایش و شب محال ممکن بود پیشش نیاید. دلش قنج میرفت وقتی پیراهنش را میکشید بالا. فردا صبحش تندتر از همه طنابِ قربیلها را توی هم گره میزد و تا شب چند تایی درست میکرد. همیشه هم یکی از زنهای غربتی به تمسخر لب کج میکرد و بهش میگفت: «ها چیه؟ اِمرو لبت ورمیچینه هی!» و او زنهای غربتی را دوست نداشت. با هیچکدامشان حرف نمیزد. از آن جمعیت نبود و سر دعوایی قبیلهای به زنی داده بودنش به این جمعیت و او از همهشان میترسید. فقط به دستهایشان نگاه میکرد و یاد میگرفت عوض تور و نمدی که جمعیتِ خودش میبافتند، قربیل بسازد و پوستِ مالها را خشک کند و روی حلبهای گرد شدهای که حفیط دستش میداد، بکشدشان و چسب بمالد و وقتی توی شهری رفتند بفروشدشان. خوب هم میفروخت. چشمهای تیز و بُزش راهها را سریع از بَر میکرد و تا بقیهی زنها یاد بگیرد مرکز شهر کجاست و کجا مردم توانگرترند، سهم خودش را فروخته بود و پولش را توی جوراب کرده، با یک گونیِ برنجی پر از نبات و میوه و توت خشکه و مویزِ انگور و جوزقند شیرین برمیگشت. زنهای غربتی هم نمیخواستنش. حفیظ و پسرک دوازده سالهاش هم نمیخواستنش. توی یک جمعیت غربتی او تنها غربتی واقعی بود.
***
توی خیابان اصلی که پیچید صدای موبایل یازده دو صفرش بلند شد. فرغون را ول کرد و از جیب شلوارِ کردیِ زیر پیراهنش، موبایل را بیرون کشید و دید شمارهها همان شمارههایی است که هر وقت دخترش زنگ میزند میافتد روی گوشی. صدای زنگ را قطع کرد و گوشی را انداخت توی فرغون.
لابد هنوز منتظرش بود. لابد فکر کرده بود دخترش را صحیح و سالم برمیگرداند توی بغلش تا چنگ بیندازد به پستانهایش و قلپقلپ شیر بخورد. شیرهی جانش را بمکد و دستهای چروک و ریز زردش یواش یواش بزرگ شود.
لابد او هم فکر کرده بود آن دخترک باید زنده بماند و زندگی کند. دخترکی را که نه در نه ماهگی که در هفت ماهگی، توی انباری و کنار تنور داغ دنیا آمده بود. خودش بندِ ناف دخترک را بریده بود و وارونه گذاشته بود یکهو وق بزند. سرخ و سیاه با لبهایی به همان کلفتی و گشادی لبهای خودش و مادرش.
حول و حوش ساعت دو بچهی سه روزه تب کرده بود بیهوا. سرخ شده بود، مثل کدویی که آبِ لبو به خوردش رفته باشد. بعد که با آبِ سرد پاشوره داده بودنَش، تکانش درآمده بود.
بچه را پتوپیچ زده بود زیر بغل و دویده بود توی کوچه. آن موقع شب محال ممکن بود، حتی به قصد دور زدنهای شبانه هم که شده، کسی با ماشینش بیرون بزند. باید تا خود شهرک و اورژانس شهر میدوید.
هنوز نیم ساعت نشده مادر بچه، زنگ زده بود و توی گوشی ضجه زده بود؛ مرد؟ دخترم مرد؟
جوابش را نداده قطع کرده بود و از ترس صدایی که فکر کرده بود شنیده و نشنیده بود، دویده بود توی کوچه. یک نگاه این طرف و یک نگاه آن طرف. بعد که دیده بود کوچه متروکهتر از این حرفهاست، نفس بلندی کشیده بود و برگشته بود.
حالا هم نمیخواست جوابش را بدهد. راه افتاده بود و نه تند که نرم و خسته انگار که سگی از پرسهزنی توی کوچهها و پیدا کردن قوتی ناامید شده باشد، پیش میرفت. حس میکرد دستههای فرغون توی دستهایش داغ کرده و کفِ دستهایش را میسوزاند. از جلوی کوچهی سوراخی که رد میشد، دیگر تاب نیاورد. ایستاد، فرغون را دوباره زمین گذاشت و دستهایش را بالا گرفت و کفشان را با زبانش لیسید و فوت کرد. سرخ سرخ شده بودند، انگار توی سرمای زمستان یخهای حوضی را شکسته باشد و رخت شسته باشد و باد آمده باشد.
***
جُلهای دخترش را اگر میخواست بشوید باید میرفت توی سرپایینیِ محله بالا، سر جوق، جایی که مردها نبودند و آنقدر میایستاد تا زنهای دیگر کارشان تمام شود و نوبت به او برسد. زنها گرچه مثل خودش لباسهای کهنه تنشان بود، ولی شهری بودند و طوری نگاهش میکردند، از بالا، که یعنی باید آنقدر بماند تا همه بیایند و بروند و دیگر زنی نباشد توی شهر، تا درست لبِ تاریکیِ هوا و مماس با پیدا شدن سگهایی که از کوچهی آرئیس میآمدند توی شهر و بیاهمیت به او و شهر عوعو و پارس میکردند، نوبت به او برسد. مهم نبود. نمیترسید. او به آخر بودن عادت کرده بود. توی جمعیت غربتی هم همیشه نفر آخر بود و غربتیِ غربتیها. طنابهای پارهای که باید از نو تاب میخورد، همیشه برای او بود و پوست مالهای مریضی که باید چند بار نرم میشد و خشک میشد تا بشود کشیدشان روی تنبک هم به او میرسید. از این چیزها گلایهای نداشت. از کار زیاد کردن و از ماندن توی تاریکی هم نمیترسید. حتی برعکس، ماندن توی تاریکی آن شهر را دوست داشت.
شب اولی که حفیظ از صدای وق وق زیاد بچه و هق هق مداوم خودش، سرش عربده کشیده بود و مجبور شده بود برای خالی کردن خودش برود بیرون و کِز کند پشت در، فهمیده بود چقدر تاریکی آن شهر خوب است. دوازده شب از روی سکو بلند شده بود. دخترک را از پستانش جدا کرده و توی کوچه را خوب نگاه کرده بود که خانههایش همه قدیمیساز و کاهگلی بودند. بیهدف راه افتاده و سرازیری کوچه را پایین رفته بود. دیگر تک و توک مردهایی که رفته و آمده بودند هم کم شده بودند. توی خیابان اصلی که رسیده، دیده بود هوا دل داده به پاییز و سوز دارد. آخرهای تابستان بود. از خیابان رد شده بود و آن وسط سرش را بالا آورده و دیده بود خیابان کش آمده تا کجا کجا. ماشینی نبود، آدمی هم. انگار گَرد مُرده پاشیده باشند توی شهر. یادش بود که ریزه سنگی پریده توی گالشش. خم شده بود گالش را در آورده بود. پای برهنهاش را گذاشته بود روی آسفالت خیابان و فهمیده بود گرمی لطیفی دارد؛ گرمی که کف پایش را آرام میکرد. نشسته و دست گذاشته بود روی آسفالت. گرمایی نرم مثل گرمی پستان بز وقت دوشیدنش تو زمستان خزیده بود روی پوست انگشتهایش. بچه را روی سینه کج کرده و دولا شده و سرش را گذاشته بود روی آسفالت. اول لپهایش را و بعد هم گوشش. از زیر دل آسفالت صدای تپیدن میآمد. انگار دستش را گذاشته باشد روی سینهی اسب و چقدر دلش اسب میخواست. همان اسبهای جمعیت خودشان را که حالا سالها میشد ندیده و دست روی یال و سینهشان نکشیده بود. کمی که خوب گوش کرده، حس کرده بود حتی صدای پا کوبیدنِ اسب پیچیده تو گوشهایش. دیگر گریه نمیکرد. سرکیف آمده بود. بچه را باز کرده بود از تختِ سینهاش و گذاشته بودش روی آسفالت و بلند خندیده بود. «صدای اسب است، اسب. گوش کن.»
***
کمی باید میگذشت تا بفهمد زنهای آنجا باهاش حرف نمیزنند مگر به کاری و او زنِ کاریِ خوبی بود. قابلمههای روحی را خوب میسابید و ملحفههای چرک را چنان چنگ میزد با مچهای پر جانش که محال ممکن بود رختشویی موتوری بتواند. کار یک روزهی زنهای شهری را دو سه ساعته تمام میکرد و یک سال نشده همهی خانههای بالانشین، مشتری کار کردنش شده بودند. میرفت توی خانههاشان و میدید زن و دخترهایی روبه روی تلویزیون یا پا روی پا انداخته یا گوشی به دست به رج زدن ثانیه تو هم مشغولند تا شب شود، شامی بخورند و بخوابند. زنهای بیکار و پروار بسته! چاق اما خوشگل. اما هیچ کدامشان پیرهن نمیپوشیدند و لباس تنشان یا سورمهای بود یا سیاه و قهوهای و او دلش لک زده بود برای جمعیت غربتی خودش که یا سبز میپوشیدند یا نارنجی و زرد ….دلش پارچهی سرخ میخواست.
***
نگاه کرد توی تاریکی همان کوچهای که خانهای که حفیظ اجازه کرده بود تویش بود. یک خانه کاهگلی قدیمی. یک طرفش خرابه شده بود تقریبا. معلوم بود روزی خانهی مهمی بوده با کلی اتاق پایین و بالا، ایوان حتی و یک اتاق با پنجره ارسی و دو تا مالبند؛ یکی برای مهمان و یکی برای اهل خانه. همه ولی خراب شده بودند و اینطرفترش دو تا اتاق آجری بود که معلوم میکرد خیلی بعدتر ساخته بودندش. توی اتاقها و روی طاقچههایش را با نقشهای طاووس و آهو گچبری کرده بودند و همه جا را به رنگ سبز پستهای نقاشی کرده بودند. یک گوشهی دیوارش را بخاری نفتی سیاه کرده بود تا سقف و سر یکی از آهوها و دم یکی از طاووسها دیگر نه سر آهو بود و نه دم طاووس. دوباره ترسیده بود. بقچهها را روی زمین گذاشته بود و برگشته بود توی چشمهای سبز حفیظ نگاه کرده بود. حفیظی که آن روزها پنجاه سالش میشد و هنوز رو پا بود.
از حفیظ هم میترسید. یکی از چشمهایش کوچکتر از آن یکی دیگر بود و پوستی سرخ و سفید داشت و زبانش کمی بیشتر از حد معمول، سرخ بود که وقت حرف زدن مثل جذبهی ذغالِ گُرگرفته خدیجه را میخکوب میکرد. فقط دستهایش را میخواست. حتی وقت کتک زدن هم از دستهایش نمیترسید. دستهایی که زبریشان، وقتی پیراهنش را بالا میزد روی پوستش حس کرده بود و بدنش مور مور شده بود نمیتوانست ترسناک باشد. مثل آن خیابان که از خیلی پایین شروع میشد و تا خیلی بالا کش آمده بود و تا کجا کجا رفته بود و آن همه دوستش داشت. حتی اگر جمعیت غربتی را دم به دم توی خواب دیده باشد که کف آسفالت همان خیابان دراز به دراز خوابانده باشندش و قلش داده باشند و از آن شهر بیرونش کرده باشند.
حفیظ با چشمهای سبز یکی و نصفهاش زل زده بود به ترس خدیجه و بیخیال گفته بود:«اینجاییم تا مو بگم کی بریم!»شانزده سال آنجا بودند. تا پسرش زن بگیرد و بیرونشان کند.
***
وقتی ماندگار آن شهر شده بودند گریه کرده بود. جمعیت غربتی را گرچه دوست نداشت ولی عادت کرده بود بهشان. وقتی به چیزی عادت میکرد انس میگرفت به بودنش. حتی اگر آن عادت، ترکهای پاشنه پاهایش باشد که خونابه بیرون بدهد.
پسرش از عربدهای که پدرش برای صدای عر زدنهای همزمان دختر ِسه روزه و مادرش کشیده بود جان گرفته بود و مثل سربازی که مغرورانه به جسد مردهی دشمن لگد میزند با پا کوفته بود بود زیر آرنجش و دستش تا سرِ هر پنج انگشتش زوزه کشیده بود. توی تاریکیِ ساعت ده رفته بود بیرون نشسته بود، روی سکوی سیمانی آثاری شده کنار در و باز گریه کرده بود. مردهایی آمده بودند و رفته بودند. اما زنی ندیده بود که حتی برایش رو ترش کند و از آدمهای آن شهر ترسیده بود. از مردهایی که نمیدیدَنش ترسیده بود و از زنهایی که نمیدیدشان.
***
صدای پارس سگی توی هوا ول شد و سریع بند آمد. انگار فقط خواسته بود، او، به خودش بیاید و راه بیفتد.
انداخت توی پیادهرو. به موبایل توی فرغون خیره شد. حس میکرد از زنگ زدنش میترسد. از زنگ زدن دخترش، از صدای مویه زدنش پشت گوشی: «مرد؟ دخترم مرد؟»
حالا میدید دوباره ترسهایش برگشتهاند. ترسهایی که همهی عمرش، مثل موش خرما، مشغول سوراخ کردن جا به جای جانش بودند. همیشه از چیزهایی ترسیده بود که بقیه اصلا نمیدانستند ترسیدن دارد و از چیزهایی نترسیده بود که ترس داشت؛ تیله مارها را از گردن میگرفت و آنقدر با سبابه و شست فشارشان میداد که توی چشمهایشان از نور خالی شود و تا موشی را میدید که از انباری یا زیرزمینی خیز میگرفت به فرار، با پاشنهی پا کمرش را هدف میگرفت و تمام. زنها از اینها میترسیدند و او نمیترسید. زنها از تاریکی، از صدای عوعوی شغال یا پارس سگ، از تنهایی، از صدای ناگهانی دینامیتی که برای غریض کردن جاده توی کوه کار گذاشته بودند و ناگهان منفجر میشد، میترسیدند و او از هیچ کدام نمیترسید. اما مثلا، از آدمها میترسید؛ تقریبا از هر آدمی که توی زندگیاش دیده بود، ترسیده بود. حتی یادش بود که برای یک لحظه از دختر سه روزهاش که توی بغل گرفته بود و هر یک ساعت یکبار سر یکی از پستانهایش را گذاشته بود لای لبهای از همان نوزادی کلفت و کبودش هم ترسیده بود. ترسیده بود توی یکی از این همین هی و مداوم مکیدنها تمامش کند. آدمها همیشه میخواستند تمامش کنند. فکر کرد مثل حبّهی تریاکی، مکیده شده است و از از همه بدتر اینکه آنهایی که مکیده بودنش هیچ طعمی از مکیدنش نفهمیدهاند و او حالا پیرزنی بود سیه چرده و زشت، لاغر مردنی و خشک. مردها نگاهش نمیکردند.
چرا هیچ مردی نگاهش نکرده بود توی آن شهر؟ چرا آن شهر مردانگی حفیظ را گرفته بود؟
خیلی کم از ماندنشان توی آن شهر گذشته بود که فهمید زن بودنش هم با جمعیت غربتیها رفته. چرا نترسد از این شهر؟
توی خیابانها تند و قرقاولی راه میرفت و میدید زنهای دیگر زناند و چشمهای مردهایی ویلان و بیکار، مثل عقابی که از فراز کوهی به گلهی شکار چشم دوخته تا بچه آهویی از عقب گله بماند، به زنهای شهر خیره نگاه میکردند. زنهایی که لای چادرهای سیاه دیده نمیشدند و هیچ مردی نبود که او را، که چادری رنگی و نازک را فقط به بهانه چادر بودنش پیچیده بود دور کمرش، نگاه کند. جلوی شیشهی خیلی از مغازهها ایستاده و زل زده و خودش را نگاه کرده بود که پیر نبود و زشت نبود و بد نبود، ولی انگار زن هم نبود و هر چه هم که لباس سرخ و آبی و سبز و زرد و بنفش و گلبهی پوشیده بود، حفیظ نگاهش نکرده بود. آن روزها دلش که میگرفت میرفت توی حمام محله پایین تا بلکه دق و دلیاش را در آورد. با کیسه و سفیدآب میافتاد به جان پوست تیرهاش و آنقدر میسابیدش که تا یک هفته طول میکشید نقش سویه بردهاش از روی پوست بازوهایش محو شود. زیر دوش آنقدر بازوها و گوشتِ رانهایش را نیشگون میگرفت تا بلکه مثل تن نو عروسی که زنهای توی حمام بهش اشاره میکردند و به جای سیاه و کبود شدهی نیشگونهای داماد روی تنش بلند بلند میخندیدند، او هم سیاه شود و نمیشد. اما یواش یواش عادت کرد. او به عادت کردن عادت داشت. حفیظ شد مردی که باید همیشه بنشیند بالای اتاق، جلوی منقلش و دم به دم اُرد بدهد و او شد زنی که باید میدوید دور کوچههای شهر و از این خانه به آن خانه میشد. شده بود گوشی که رازهای هر خانهای را میدانست و نمیدانست. چه اهمیت داشت؟ مهم فقط همان چیزی بود که میگذاشتند کف دستش. فقط دلش خواسته بود دخترش قد بکشد و الّا حفیظ و پسری که هی داشت گندهتر و دریدهتر و وحشیتر میشد چه سودی داشتند برایش؟
غربتیها دیگر هیچوقت به آن شهر نیامدند. او حالا تنها غربتی آن شهر شده بود. تنها زنی که میتوانست هر وقت که میخواهد بزند به کوچه! زنهای دیگر نمیتوانستند. زنهای دیگر انگار فقط برای پشت دیوارهای و درهای خانهها تعریف شده بودند. هر چه توانگرتر بیهویتتر و او باید هویت آنها میشد. هر کاری بیرون از خانهها داشتند، او باید میرفت و میکرد و هی وول میزد توی خیابانها و یواش یواش عادت کرد قربیل نسازد و بشود کارگر هر خانهای که چیزی توی دستش میگذاشتند.
***
چقدر زود گذشته بود. یادش رفته بود همهی اینها را. اما حالا از هر کوچهای رد شده بود چیزی از گذشته پیدا کرده بود که عین مورچهای بزرگ نیشهایش را جایی در تنش فرو کرده بود. انگار که آلبومی را توی دستش گرفته و با هر ورقی که زده، کسی را دیده که حالا دیگر نیست و نبودنش طعم دهانش را گس و تلخ کرده باشد. همه چیز یکهو با هم هجوم آورده بودند سرش. انگار میخواستند آرامش کنند و او داشت با فرغونی که کف دستهایش را میسوزاند، تند و حالا گاهی هم تلو تلو خوران، میرفت سمت دیوار ریختهی علیخانیها. حس کرد داغیِ کفِ دستهایش دارد میرود سمت بند بند انگشتهایش و ناخنهای حنا بستهاش. باید نادیدهاش میگرفت. اما سوزشش آرام آرام بالا میگرفت، انگار که اگر ادامه پیدا کند دستههای فرغون تکهای ذغال میشوند و گوشتهای دستش را میخورند و او، اما نمیتواند و نباید فرغون را زمین بگذارد و باید برود از دیوار ریخته، چند تایی آجر کِش برود و بِبَرد سمتِ کوچه برج که از وقتی پیرزن کوتوله را توی خانهاش کشته بودند، متروکه شده بود.
میدانست در خانهاش همیشه باز است. برای همین رفته بود آنجا. میدانست میتواند همان پشت مشتها یک جایی را چال کند با بیلی که دیده بود. موزاییک که نداشت ولی میشد آجرها را بچیند کَفَاش و بچه را که لای پتو پیچیده بود و کنار ایوان رها کرده بود، اول، زیر شیر کنار حوض بشوید و پتوپیچ بخواباند تویش و خاک بریزد رویش.
***
روی دخترِ اولش که خاک ریخته بودند، ضجه زده بود. دو روزه بود که نفسش ماند توی سینهاش و کبود شد و بعد هم مرد. وقتی میشستنش دیده بودند پشت کمرش جای پایی سیاه مانده است. پشت کمر دخترهای مردهی دیگرش هم. هنوزاهنوز گاهی خواب میدید که از درد جیغ میزند و زنی غربتی دستش را میکند لای لگنش و دختری در میآورد و بیآنکه بند نافش را ببرد میدهدش دست حفیظ.
حفیط دختر را پرت میکند سمت پسرش. پسرش دختر را بو میکشد اول و بعد میاندازدش روی زمین و با پای راستش یک لنگه پا میرود روی کمرش. بچه جیغ میزند و او جیغ میزند و زمین جیغ میزند و خورشیدِ وقتِ غروب سرخ میشود. پسر پایش را برنمیدارد. بند ناف را با دستهایش میگیرد و دختر را از زیر پای پسر میکشد این سو. پسر پایش را دوباره بلند میکند، حفیظ قهقهه میزند. دوباره بند ناف را میگیرد و میکشد و میکشد و میکشد تا بچه بیاید توی دستهایش و دوباره از سَر هلش میدهد توی رحمش. از خواب که میپرد پیراهنش را بالا میزند و میبیند شکمش کوچک است و جای کبودی هیچ پایی هم رویش نیست. او سالهاست حامله نشده، دیگر هم نمیشود.
دختر دوم و سوم و چهارم را خودش چال کرده بود. اما بقیه را نه. قابلهی غربتی تا دیده بود پنجمی دختر است پوزخند زده بود. بچه را جلوی چشمش وارونه کرده بود که یک جور مردنی گریه میکرد و داده بود توی بغلش و او التماس کرده بود، با دستهایش، که بچه نوک پستانش را بگیرد و دختر میلی نشان نداده بود. همش قدر یک بالا و پایین آمدن خورشید زنده مانده بود. اما دیگر عادت کرده بود. از مُردنشان گریه نمیکرد. راحت و تسلیم بچهی مرده را داده بود دست یکی از زنهای غربتی تا خاکش کنند.
اما این یکی را به هر جان کندنی بود نگه داشته بود. بزرگ کرده بود. گذاشته بود دامن او را بگیرد و همراهش توی خانهی این و آن برود. گذاشته بود بچه شهریها را ببیند و اگر بازیاش میدادند که اغلب نمیدادند، بازی کند. با کُندهی چوب بادامی که شکل بچهی آدمیزاد بود، دخترِ قنداقپیچی برایش ساخته بود. دلش قنج میرفت هر وقت نگاهش میکرد و میدید عروسک را گرفته توی دلش و شیرش میدهد. چقدر میخواست مادر باشد.
***
دوباره دستهایش گر گرفتند.
حالا دیگر هر بیست سی قدم، یک جا میایستاد و خیس و فوتشان میکرد و فایده نمیکرد. به شوخی میمانست. خواسته بود بیخیال شود و فرغون را همان جا ول کند و برگردد، اما باز با خودش گفته بود مگر چقدر مانده تا دیوارِ کمر داده؟ تازه ممکن بود شغالها از در نیمهبازِ خانه بخزند توی حیاط و کثافتی راه بیاندازند که جمع کردنش راحت نبود. دستههای فرغون را اول با پر چادرش و بعد هم آستین پیراهنش گرفته بود، ولی دیده بود داغی از چیز دیگریست. از خود دستهایش شاید.
حالا تقریبا داشت میدوید. کمی پیشش موبایلش را که هی زنگ خورده بود برداشته و اندخته بود کنار یکی از درختهای عرعر کنار پیاده رو و باز دویده بود.
مهم نبود. گریه هم میکرد مهم نبود.
***
کمتر از یک سال و نیم پیش بود که دخترش را به زنی داده بودند به پسر یکی از همین دهات بالا. داماد بلند بالایی بود که سیبیلهای قهوهای روشنی داشت. از آن مردهایی که دستهای بزرگی دارند و وقتی عروسشان را میبرند انگار بچهی نه ساله میبرند. از آن مردهای خیلی مرد که قند توی دل غربتیها آب میکنند. شب عروسیاش، تنبک حلبی دستش گرفته بود و میزد و ترانهی غربتی میخواند. اما همین که یکی دو تا از جقله پسرها، دم در خانهی عروس و داماد آمده بودند فش فشه هوا کنند، ماشین پاسگاه آمده بود و داماد زده بود به چاک و تا شش ماه آفتابی نشده بود.
بعد هم که برگشته بود فقط چند شب مانده بود و آخرش مامورها ریخته بودند و برده بودنش.
فردای عروسی خواسته بودند دختر را بیرون کنند. پاقدمش نحسی آورده بود و باید برمیگشت. اما پشت وانت آنقدر گریه زاری کرده بود که نگهش داشته بودند و مانده بود به نان پختن و سر زمین کار کردن. زنِ کاریای شده بود. اما شکمش که بالا آمده بود دوباره انداخته بودنش بار وانت و پسش فرستاده بودند. وقتی برگشته بود، بابای مفنگیاش تف انداخته بود توی حوضچهی وسط حیاط و برگشته بود تو زیرزمین، سر منقلش. بوی تریاک پیچیده بود توی حیاط و دختر یک جور معنا داری چشم گردانده بود به او که توی عالم خودش بود و داشت به چشمهایش نگاه میکرد که چشمهای خودش بود و به روسری بته جقهای سرخش که پرش به جایی گرفته و پاره شده بود. خوشگل شده بود، فکر کرده بود حکما پسر میزاید که اینطور دماغش کوچک شده.
چیزی از وضع شوهرش نمیدانست. وقتی بهش گفته بود شوهرش را با نیم کیلو هروئین گرفتهاند حتی اخم هم نکرده بود. وقتی گفته بود میخواهند اعدامش کنند تنها کاری که کرده بود این بود که بگیرد زیر شکمش که حسابی بالا آمده بود و بگوید: «ننه وقتشه! دردم گرفته.»
زود بود. تازه افتاده بود توی هفت ماهگی. «دندون سر جیگرت بگیر. غربتی بازی درنیار.» و دختر دندان گرفته بود به جیگرش.
دخترش از بوی تریاک هوسی شده بود. او هم خزیده بود توی زیرزمین و حبهای زغال و حبهای تریاک، به التماس گرفته بود از حفیظ و آمده بود بالا توی انبار، کنار تنور.
مثل خودش تا دودش را داده بود توی ریههایش افتاده بود به سرفه و گفته بود «ئی که مثل بوش خوشمزه نی اصلا.» و هر دوتا شان پقی زده بودند زیر خنده.
***
به دیوارِ کمر داده که رسیده بود، حتی مکث هم نکرده بود که دستهایش را فوت کند. میخواست به سوختنش عادت کند. آجرها را دو تا دو تا ریخته بود ته فرغون و برگشته بود سمت درمانگاه و صاف انداخته بود توی یکی از کوچههای تازهی شهر که میرسید پشتِ کوچه برج. از این سمت راه زیادی نبود. زود میرسید. هن هن میکرد و نفسش که کم میآمد خرناسه میکشید. صدایش به صدای گرگ هاری میمانست که تازه زاییده باشد و دندان گرفته باشد یکی از تولههایش را و دریده باشدش.
رسید به سرپایینی تند کوچه برج. همین که خواست برود پایین کم آورد. فرغون یکوری شده و باهم خوردند زمین و تُر شدند و آجرها هوار شدند رویش و درد اینجا فقط شبیه درد بود. غلیظ و ضخیم، تند و ناگهانی.
حس کرد جان بلند شدن ندارد یا شاید حالا دیگر نمیخواست بلند شود. بار دومی بود که خورده بود زمین.
به قلوه کن شدن سر زانویش، بار اول، محل نداده بود. بچه زیر بغلش بود و از داغیاش بغلش داغ شده بود. اما وقت زمین خوردن نگذاشته بود بچه بیفتد از دستش. پتوی نازک مسافرتی را کنار زده بود تا ببیند چیزیش نشده که دیده بود خود دخترش است. همانی که سه روز فشارش داده بود به سینه و هی شیرش داده بود. همان لبها و همان زردی، همان پیشانی که حالا از زورِ تب، نارنجی شده بود انگار. پتو را از دورش باز کرد و باز راه افتاده بود.
***
پشت تنورِ هنوز داغ از نانی که پخته بود، نشسته بودند. وافور را گرفته بود توی دست خودش. زغال را گذاشته بود کنار حبّه تریاک و فوت کرده بود .ذغال سرخ شده و تریاک جلز و ولز کرده بود، بعد تندی لوله را گذاشته بود بین لبهای دختر. دختر تند مک زده بود و گونههایش رفته بودند تو و باز مک زده بود و بعد خندیده بودند به خوشمزه نبودن تریاک. نگاهش کرده بود. خیره و دلچسب. ولی شوهرش را میخواستند اعدام کنند و هفت ماهه حامله بود. دوباره وافور را گرفته بود و فوت کرده بود و تریاک جلز و ولز کرده بود و دوباره دختر مک زده بود. به دستهایش نگاه کرده بود که ترک خورده و سبز بودند. حکما یونجهچینیِ زیاد سبزشان کرده بود. نگاه کرده بود به گوشهی پیراهنش که سوخته بود حکما از تنور نان سوخته بود. دوباره تریاک را، دوباره فوت، دوباره جلز ولز، دوباره مک و یکهو دختر دستش را گرفته بود زیر شکمش و جیغ زده بود: های ننه آآآآآخ.
پسر نبود بچه.
***
لنگیده بود اول. میتوانست جا کن شدن پوست زانویش را اگر دست میکشید روی شلوارش حس کند. ولی دست نمیکشید. بیخیال درد، بنا گذاشته بود به دویدن تا رسیده بود وسط خیابان اصلی. کجا بود ماشین، آن وقت شب؟ باید تا خود شهرک و اورژانس میدوید. دویده بود. خیلی هم رفته بود. تا خود کوچه برج، یک نفس. بعد یکهو صدای گریه بچه بلند شد بود. یواش کرده بود رفتنش را و نگاهش کرده بود که یکهو دوباره آرام شده بود و انگشت شستش را کرده بود توی دهانش و میمکید. یک جورِ تند و سفتی که انگار میخواهد دنیا را بکشد توی خودش. یکهو ایستاده بود. یک نگاه انداخته بود به خیابانی که تا کجا کجا رفته بود. دست کشیده بود روی سر بچه. هنوز داغ بود. صدای تپیدن تند قلبش خودش را میشنید و تپش قلب او را هم حس میکرد. انگار که اسبی بودند و یورتمه میرفتند.
پشت سرش کوچه برج رفته بود بالا. کوچهی متروکهی شهر که حالا دیگر هیچ سکنهای نداشت. نفهمیده بود چرا ولی برگشته و رفته بود از سربالایی تند کوچه بالا. میدانست درِ خانه پیرزن کوتوله مثل همیشه باز است. رفته بود تو و بچه را گذاشته بود کنار ایوان.
بچه وق زده بود. بلند و بیوقفه. نگاهش کرده بود. توی تاریکی هم پیدا بود که گر گرفته و سرخ است. دولا شده بود برش دارد که دیده بود دارد میسوزد، مثل ذغال. انگار بیشتر طول بکشد خُل و خاکستر شود. موبایلش زنگ خورده بود. گوشی توی جیب شلوار کردی زیر پیراهنش بود. دو زانو زده بود کنار بچه و چشم گردانده بود به درخت گردوی نبرهنگ وسط حیات که برگهایش زرد و خشک شده بودند. پیر و خسته انگار.
موبایلش یک سره زنگ میخورد و بچه داشت وق میزد. دستهایش را گذاشته بود روی دهانش، دلش یکهو خواسته بود صدایش را بند بیاورد. فقط تا هفت شمرده بود . هشتمی دیگر تمام کرده بود. نفس راحتی کشیده و گوشی را جواب داده بود. دختر ضجه زده بود: «مرد؟ دخترم مرد؟» جوابش را نداده بود و قطع کرده بود. بعد حس کرده بود صدایی شنیده و دویده بود بیرون.
***
کوچه را نگاه کرد یک نگاه اینور یک نگاه آنور. آجرها پاهایش را حسابی زخمی کرده بودند و دستهایش شده بودند خٌرّهی آتش. یادش بود کسی تو نیمهشبهای این شهر از خانهاش بیرون نمیآید. دراز خوابید روی آسفالت کوچه. گوش خواباند به دل آسفالت. صدای پا کوبیدن، نه صدای یورتمهی اسب میآمد. بلند زد زیر خنده. خندهاش دل شب را میشکافت و یورتمه میرفت سمت بالا.