هوش منفی/مهدی رودسری- صفحه ۳

کاری از همایون فاتح

مرجان واحدی در آپارتمانی یک خوابه و نقلی در شهرک شهید اِرم می‌خوابید که مجتمعی از سی وسه ساختمان هفت طبقه بود و هر ساختمان به نام شهیدی شناخته می‌شد که دیگر کسی راز شهادتشان را نمی‌دانست و به آن اهمیتی هم نمی‌داد مثه مرجان واحدی که وقتی به پارکینگ زیر ساختمان شهید همت یار وارد شد فکر کرد آیا باید قبل از خواب چای بخورد یا آب پرتقال و یا مستقیم بیفتد روی تخت بدون این که دندان‌هاش را مسواک کند و به هیچ چیز دیگری فکر نکند حتی به منیری که مرد خوابیده زیرپتو با او نجوا می‌کرد و همین یاد آوری کافی بود که ناگهان متوجه شود اصلن خسته نیست و خوابش نمی‌آید و خودش را لعنت کرد که چرا بی خودی به منیر فکر می‌کند که گرچه زن است اما مسلمن با مرجان واحدی متفاوت است ولی چرا منیر و نه اسمی دیگر مثل مهناز و شهناز و فرناز و این همه اسم‌های ملوس ِزنانه و همین کلنجار رفتن با اسم‌های زنانه را ادامه داد تا دریافت که در آشپزخانۀ آپارتمانش دارد برای خودش چای دم می‌کند پس تصمیم گرفت تا فرصت دارد یادداشت‌های سوژه را بخواند که نام کوچکش شهرام و نام فامیلش را مختصر کرد و عین گذاشت و با صد و هفتاد و نه سانتی متر قد و هفتاد و سه کیلو وزن کارمند رتبه پنج سازمان بهشت بود و هست و در آزمون ادبیات ِخلاقه برای استخدام دقیقن پنچ سال و هفت ماه پیش از نفرات ممتاز بوده و برای ظاهر کردن عکس‌های تلفن دستی ابتدا کامپیوتر را یعنی ببخشید رایانه‌اش را روشن کرد که بلافاصله جلب پیامی شد که با خط نستعلیق روی صفحه‌ٔ نخست شناور بود و و هی کوچک و بزرگ می‌شد و تاکید می‌کرد که راس ساعت سه بعد از ظهر با آقای کامبیز پورمحمدی معاون اول اداره باید ملاقات کند و همین تاکیدات مرجان را نترساند اما مضطرب کرد زیرا در واقع همۀ کارمندان ادارۀ سکما که مختصر شدۀ (سازمان کنترل مردم ایلام) بود و هست می‌دانستند که آقای محمدی معروف به پوران با ریش مغولی و دندان‌های سفید چون مروارید و چشم‌های میشی و لبخندی مهربان و همیشه سرزنده و باهوش و تقریبن جذاب و پنجاه ساله اما مجرد و گاهی مشهور به عاشق پیشه در واقع خط مشی تعیین شدۀ سازمانی را که در هیچ چارتی نوشته نشده بود اما دم به ساعت ابلاغیه هایی را صادر می‌کرد که در واقع دستور العمل هایی بودند که برای هر پیگردی تغییر می‌کردند و این شایعه رایج یود که گاهی کارمندانی بعد از ملاقاتی مصنوعی با آقای پوران که دوست داشت همیشه دوستانه او را محمدی و بدون پیش القابی چون حاجی و سردار و جناب خطابش کنند یا از سازمان ناپدید می‌شدند یا به مراتب بالاتری صعود می‌کردند و مرجان بلادرنگ دگمۀ تایید را فشرد و بلافاصله آلارم تلفن دستی را برای بیدار شدن بر یک و چهل و پنج دقیقه بعد از ظهر میزان کرد و رفت تا دندانی بسابد تیز که باید برای گرفتن همیشه آماده باشد و آنگاه با لذتی دقیق به خواندن متن‌های سنجاقکی پرداخت که نام فایل شهرام عبدالهی بود زیرا در رایانه‌های کارمندان سازمان هیچ اسمی معتبر نبود و نیست و البته کتمان هر اسم و مشخصاتی شخصی جرم محسوب می‌شد و می‌شود و این قانون تغییر ناپذیر بود و هست و این اولین درس از مقدماتی مخفی در دانشکدۀ آمار و جنحه بود و هست که هنوز هم ویژۀ کارمندان سکما هست چنان که بود.

صفحۀ اول: منیر جان چرا نمی‌ذاری بخوابم ساعت از یازده گذشته باز باید سیگاری دیگه دود کنم تا چشمام خسته بشن تو که می‌دونی ریه‌هام چقده حساسن بعضی وقتا شرمنده‌ٔ درونم می‌شم پیش در و همسایه از قار و قورهای مرطوب و سرفه‌های خشک اما؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ باشه جر نکن خواهش می‌کنم.

پنجرۀ جنوبی به طرف اتوبان؛ انگار تصادف شده؛ در کنارۀ خاکی پشت حفاظ ِآهنی؛ ساعت یازده و سی پنج دقیقه؛ آمبولانسی شبیه تابوت و سه پژو آبی و سبز با چراغ گردان‌های خاموش؛ دیگه چشمم نمی‌بینه چرا حالا سایۀ سه نفر دور یک خوابیده می‌بینم؛ چراغ قوه هایی روی مانتویی زرد و روسری سیاه می‌بینم؛ مردها دورش می‌چرخند؛ کاش می‌دانستم دوربین شبم داخل کدام کارتن است؛ بهتر می‌بینم وقتی فلاش می‌زنند و عکس می‌گیرند؛ موهای بلند و بوری می‌بینم آشفته؛ زیر سیگارم کو نمی‌بینم کجایی؛ زنی لاغر و بلند قد می‌بینم؛ حتمن وقتی نمرده بود خوشگل بود؛ روی برانکارد می‌گذارندش می‌بینم دو مرد با جلیقه‌های زرد و شبرنگ چون تاریکی خیلی تار نیست یا چشم‌های من تونسته به تاریکی غلبه کنه چه جملهٔ پر طمطراق اما احمقانه ایی؛ آمبولانس که می‌رود یک پژو پشت سرش و دو پژوی در مسیر مخالف؛ این روزها در این شهرک چیزی زیادی اتفاق می‌افتد.

منیر جان بذار دیگه بخوابم جان مادرت من چه می‌دونم دماغشو کوچک کرده یا نه؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ باشه بحث نمی‌کنم بعد از این به چشمام می‌گم تیز باشن عوض ِکنُد بودن شب بخیر عزیزم برو دیگه بخوابم و اینقده تو رویاهام وول نخور.

مرجان واحدی یک قاشق چای خوری شکر قهوه ایی در فنجان چای می‌ریزد تا تلخی ملس شود و روی مچ دستش می‌نویسد: ادارۀ سکما در آخرین طبقۀ ساختمان ِشهید آبادی همسایه شرقی جنوبی ساختمان ِشهید همت!!!

سه علامت تعجب هم می‌گذارد چرا نمی‌دانیم از خودش بپرسید اگر می‌شناسیدش!!!

صفحۀ دوم: نه منیر عزیز می‌دونی که شام سبک می‌خورم یه سیب زمینی متوسط و یه تخم مرغ قهوه ایی هر دو پخته در آبی شور و سرکهٔ بالزاما با یه گوجه فرنگی خام اما درشت که این سه با آبلیموی تازه برای معده خیلی مفیده و مامانم چی می‌گی هر وقت حرف ِمامانم می‌شه حسودی می‌کنی نه عزیزم صد بار بهت گفتم زندۀ زنده که نیست اما نمرده حالا تو گیر نده به مادر ِمن؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ باشه قبول تو داری درس میدی مردا همیشه بچۀ زنها و مادر چرا بحث می‌کنی بازم این وقت شب بیخوابی زده به سرت زنها گفتم با مادرها خیلی فرق ندارن بعد بهت می‌گم چرا حالا می‌رم سیگار بکشم چرا چون برا آرام کردن ِیه شهرام عصبی معجزه می‌کنه.

باز روی خاکی‌ی کنار اتوبان کمی دورتر از حفاظ‌های مشبک یک آمبولانس و همان پژوهای سبز و آبی با مردانی که کاپشن‌های خاکستری پوشیده‌اند و این هم دوربین شب و دفترچه و خودکار ِبیک و رانندۀ چاقالوی آمبولانس با همان جلیقه بنفش باز داره دور از همه سیگار می‌کشه به من چه و چه دود غلیظی از دهان بیرون می‌ریزد انگار دودکش ِنانوایی و آنکه روی زمین خوابیده مانتوش سبز با راه راه‌های سفید و تقریبن یک وجب بالاتر از زانو و چسبیده به بدن و شالی پرکلاغی مقدار زیادی از فضای اطراف سر و مو و چشم و دماغ را پوشانده و اما گلی زرد از دهانش بیرون زده انگار وسط شاخۀ گل را دندانهاش داشتند می‌جویدند یا می‌جوند چون چلانیده شده و لاغر است نه خیلی و یک پاش در چکمۀ ساق کوتاهی به رنگ قهوه ایی و پای دیگرش برهنه و بدون جوراب با ناخن‌ها سرخ که زیر نور ماه می‌درخشند و مردانی که دورش می‌چرخند گاهی از او دور می‌شوند و در اطراف پی چیزی می‌گردند و گاهی با چراغ قوه‌هاشان هی روشن و خاموش‌اش می‌کنند تا کسی که نامریی نیست ازش عکس هایی بگیرد و او عینکی دسته شاخی را روی دماغش هی تنظیم می‌کند و هی فلاش برقی می‌زند که قطره اشکی در یکی از چشمام به نوبت و رانندۀ آمبولانس ناگهان سیگارش را با غیضی مزخرف پرت می‌کنه به طرف ِاتوبان و از در عقب آمبولانس برانکاردی بیرون می‌کشه انگار سبک و به سرعت با همکاری عکاس نعش را لای کاوری سیاهرنگ که پهن است غل می‌ده و بعد زیپی می‌کشه تا کاور بسته می‌شه و بسته را می‌اندازند بر برانکاردی که حالا روی زمین بغل به بغل ِجسد خوابانده‌اند و بعد آمبولانس نه چراغی می‌چرخانه و نه آژیری می‌کشه و فقط خاکی در سکوت پرواز می‌ده که باد به طرف خانه‌های شهرک می‌آوره و خودش به تنهایی سوی شرق می‌ره و سه پژوی آبی و سبز به طرف شهرک می‌آیند، از واقعۀ قبلی بیست ویک شب گذشته چون تابستانه انگار اواخر شهریور باید باشه اما نیست ولی حالا به اواسط آبان هم نرسیده‌ایم باید تاریخ را درست بزنم چرا که شب‌ها اینقدر عجول‌اند که تندتر از روزها می‌گذرند.

منیر جان اگه تو رو نداشتم بیست ویک شب هی وقت و بی وقت از خواب نمی‌پریدم برم از پنجره نگاه کنم ببینم زنی روی جادۀ خاکی خوابیده تا برات بنویسم چه غمناکه مُردن زنی روی جاده‌ٔ خاکی یعنی تقدیر؛؛؛؛؛؛؛ باز صداتو واسم بلند کردی خب زن با مرد فرق می‌کنه وقتی زنی اینجوری روی جاده خاکی خوابیده معلومه کتکش زدن و بهش تجاوز کردن و زجرش دادن وگرنه بی خودی که زنهای جوان به تنهایی نمی‌میرن؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ باشه حق با تو بعضی‌ها؛؛؛؛؛؛؛؛ خیلی خُب خیلی‌ها مریض ولی می‌دونی من به چی خیلی مشکوکم به تو که؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ می‌رم بخوابم خسته شدم از بس سیگار کشیدم وبهت توضیح دادم ولم کن عزیزم خارکسه صاحاب خوابم می‌آد فردا باید به دستور حاجی سگ پدر سیصد تا کامنت بنویسم؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ باشه مودب می‌شم آخه این حاجی با حاجی قبلی فرق داره از زمین تا آسمون روی مخ آدم چنگ می‌اندازه مثه خرچنگ از بس سخت گیره مثه مته از جنس ِمرغوب و نشکستنی بر خلاف حاجی قبلی که کاری به کمیت ِکامنت‌ها نداشت و به کیفیت ادبی اهمیت می‌داد نه عزیزم سر به سرش نمی‌ذارم احمق که نیستم بذار فکر کنه که جنگ سایبری در دنیای گه گرفتهٔ‌ ما مهم تر از جنگ ِستارگان در جهانی مجازیه.

صفحۀ سه: آب رفتم می‌دونم زیر چشام کبوده از بی اشتهایی همش یُبس‌ام اگه با تو درد دل نکنم غمباد می‌گیرم فقط تو از من و من از تو حرف باید شنوی داشته باشیم که داریم باشه برنامه شو ریختم همین روزا می‌رم روزی سه ساعت منظم قول می‌دم ورزش کنم سنگین که نه یعنی نرمش کنم و سیگارو ترک کنم و سگ مصب خلط خونی که از سینه‌ام بیرون می‌ریزه؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ نه خدا نکنه سرطان باشه می‌دونی که تا تو باشی نمی‌میرم؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ من معتاد ِدعواهاتم؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ شوخی کردم برگرد ما تا با همیم نمی‌میریم بریم ببینم امشب تو اتوبان چه خبره.

فردا آخرین روز آبان و مثل آخرین روزهای هر ماه باید جلسۀ ماهانه در سالن شهید ثانی برگزار شه دستور جلسه را ساعت یازده ارسال می‌کنند (چگونگی‌ی استفاده از دستور زبان‌های مختلف برای نبردهای آشتی ناپذیر اما فرسایشی با دشمنان شرقی و غربی و شمالی و جنوبی و مرکزی) من هم باید یکی از منشی‌های جلسه باشم که هستم حالا باید شرط و شروطی که آموخته‌ام مختصر و مفید بنویسم تا بعد از قرائت قران بخوانم فقط رئوس اصلی کفایت می‌کند باقی را فی البداهه از حفظم باید برم سیگاری دود کنم که تا کردم باز همان آمبولانس ولی این بار راننده ایی دیلاق با شکمی قشلاقی یعنی گنده تر از خیک و پژوها باز سبز و آبی و مامورها با کاپشنهای خاکستری و کلاه دار اما ایستاده زیر دو چتر و راننده دورتر با کلاهی کاموایی تا بالای ابروها و پاها باز انگار داره می‌شاشه ولی این نم نم باران که از کاپشن‌اش می‌چکه و زیر نور چراغ‌های ماشین‌های عبوری از اتوبان چنان به قطره‌های شبنم شبیه تره که یک لحظه حس می‌کنم پشت پنجره دارم خیس می‌شم اما زنی که خوابیده آنقدر کوچکه که لای چادر سیاه‌اش گم شده سرش با موهای مجعد به رنگ ِسرخ و شرابی که پسرانه زده و حدقۀ چشمهاش می‌بینم خالیه چون رو سوی هیچکسه و یک گوش هم نداره در واقع گوش به گوشهٔ چپ ِدهانش چسبیده که نیم بازه و چند دندانش بیرون زده شبیه لپه‌های زرد در خورش قیمه و زبانی نوک نارنجی که بیش از حد باریک و دراز شده و مثه چوب بستنی از گوشهٔ راست دهانش بیرون زده و در همین وقت مردی که خم شده تا چادر را از روش پس بزند به عقب می‌پرد مثه برق گرفته‌ها و معلوم می‌شه که جنازه با دستاش پاهاش را بغل کرده انگار سردش باشه یا خواسته سپر گرفته دفع بلا کنه در مقابل ِهیولا و از کتانی‌های سفید اولترابوست آدیداس اورجینال یا مادیداس چینی تقلبی‌اش می‌شه فهمید که عشق ِپیاده روی بوده و شاید در آخرین پیاده روی روی گردنش ماری مثل گردنبندی سخت و سفت چنبره زده که خفه گی‌اش داره خفه‌ام می‌کنه شما را نمی‌دانم اما کسی که مدام گرداگرد جسد پی چیزی می‌چرخه و گاهی دور خودش می‌گرده ناگهان هر دو دستش را بلند می‌کنه و تکان می‌ده و دیگران به طرفش می‌دوند و حیرت زده مجسمه می‌شوند ولی راننده آمبولانس فقط دستی روی قلمبه‌گی‌ی شکم می‌کشه و همچنان لاغر و دراز مثه تیر چراغ برقی با کلهٔ کچلی نورناک چند بار دور خودش می‌چرخه و وقتی همه مجسمه‌ها نرم نرم به حالت خمیده قیقاج می‌رن او هم با چند قدم بلند تا چند متری مجسمه‌های حالا نشسته می‌رود و ناگاه می‌ایسته انگار ناخودآگاه و از سر کنجکاوی به کنه قضیه پی برده و سریع به جای قبلی بر می‌گرده و پشت می‌کنه به همه مجسمه‌ها که حالا دیگر آدمهایی معمولی‌اند و شاید ترسیده از برگشت ِناهنگامشان تا شما هر فکری که می‌کنید دیگر مهم نیست چون من فقط به طنابی پلاستیکی به رنگ سبز لجنی فکر می‌کنم که می‌بینم دست به دست می‌شه و سرانجام فلاش‌ها و برانکارد و جسد زنی پسرنما و مچاله که باید همراه آمبولانسی سوی آخرین هدف بره و گِل و لای از قفاش بپاشه بر نگاه ِچشم‌های اشکبارم و باز پژوهای آبی و سبزی که با نورهای شرمنده به طرف شهرک می‌آیند.

ادامه رمان در صفحه ۴

بازگشت به صفحه ۲بازگشت به صفحه نخست

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی