با صدا و اجرای شاعر
سال هزار وُ چهارصد بود
شاید هم چهار صد وُ یک
فرقی نمیکرد
یک به یک
هنگ میشدیم
در خانه
در خیابان
از نفس افتاده
می افتادیم روی هم
تا عبور کند ابر، بخار، گاز
اشک آور، پهباد، پهبال
از میان یقههای باز دهان ما
که تا هاشور میخورد
که تا شلاق میخورد
که تا باتوم میخورد
جز هلاک
جز هلهلهی موسوم به یاد
جز وسوسهی «ما» شدن نداشت.
سال هزار وُ سیصد وُ هشتاد دو بود
از آشپزخانه بوی سوختهی مرگ میآمد
بوی کاغذهای مچاله روزنامهها
که یکی یکی ممنوع میشدند در کلمات، در تیترها، در نبوغ نامها
از آشپزخانه
بوی کلمات سوختهی کتاب ممنوعه میآمد
بوی شناسنامههای مُهر خورده
بوی باطلشدگی جوهر قرمز
از پنجره آشپزخانه خم شدم رو به رهگذران کوچه
که از میانه عصر چهاردهم مهرماه میگذشتند
پرشتاب، پراخم، بیکلام
فریاد زدم « آی یکی از شمایان
آی با کلاه دارد؟»
کسی لبخندی نزد
رد میشدند از زیر گذر لحظهها
من در مسیر مهرآباد
ساعت را کوک کرده بودم روی چشمهای بیقرار
از آشپزخانه بوی سوختگی میآمد
بوی پاسپورتهای بدل که وارونه افتاده بود زیر سنگها، سیخها، کتابها
پنجره را باز کردم
صدای سهتار دورهگرد غمفروش میآمد
تا چشمش به سکههای روشن چشمانم افتاد
انگشتان کلفت و سیاهش را
با زخمهای ناساز کوک کرد روی « دل ای دل
یه دل میگه برم برم
یه دلم میگه نرم نرم
طاقت نداره دلم»
که پنجره بسته شد
و من واماندم
وامانده وُ گریان
میانهی سیاهی سال هزار وُ چهارصد وُ یک
که نیکا داشت میخواند
«نخندین بچهها»
و ما نمیخندیدیم با گازهای اشکآور، با گازهای خردل، با گازهای شیمیایی
ما ادای خندیدن را در میآوردیم
در عکسهای نوظهور نوروز
و زیر هشتگهای تهی مینوشتیم
« رفتیم وُ دل شما را شکستیم»
و صدای شکستن استخوانها
از جدار دیوارهای اوین میآمد
و هر سال را شبیه همان سال میکرد
که چشمهای تو تیر خورد
که مونا نقیب از پی خواهرش دوید
که نوید گردنش را بالای دار برد و داد زد
« آی با شمایم
یکی از شمایان
در چنته تهی تان
دارد یک «ز» بیمثال؟»
و ما پایین دار نشستیم
« یکی زو تن آسان و دیگر به رنج»
رج به رج بی رنج شده بودیم
کرخت از کرانههای دور آویخته بودیم پاهایمان را
در پی درخت
دار دار سر هر دار
نامی بود آویزان
در پی گریزگاه
هیچ گریزی نبود
ما از آمبولانسها به گورستانها روان بودیم
تک به تک تک تک تک تک تک تک تک تک
تا دسته جمعی گورمان کردند در خاوران
تا آن «هیچ» بزرگ که دست تکان میداد در ایوان
با هر تکان
تکه تکه کنده میشد از تن وطن
تنهای بسیار
و هیچکس باور نکرد
که من تنهی تنومند تهران بودم
شاخهی شکسته چنارستان
و خرمالوهای خرامم را
خردهدستهای دستگیره خورده بودند
و درزهای دهانم
گیر کرده بود در فاضلاب روزنامههای مذبوح
که موذیانه نامم را میجویدند
و هر بار از نوشتههایم
کلمهای، لفظی، واژهای، نامهای را می ربودند
« زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت»
جز اسد که تا پیلههای تنهای مهرآباد آمد
تا پای گریستن پل سیدخندان
و از آن جا جدا شد از تصادفهای بیشمار آشنایی
کسی نمیدانست
چه وحشتی در زدودن یک شعر نهفته بود
و چه امیدی در سرودن سلامی دوباره
من زبان سوسنها را فهم کرده بودم
و با خاموشی پلها با عنکبوت سخن گفته بودم
از مرثیه ی باد
به آبتین
بشارت بهار را داده بودم
و از موهایم اندکی را برای فیروزه بریده بودم
و دستهایم
تنها
دستهایم را به یادگار برای تو گذاشته بودم
ای ارمغان امید
ای نوید بهار
ای بازگشت به زندگی
در ساز تو
همه سرودهای ناخواندهی ما محروم بود
ما محفوظ نبودیم
ما مَحرم نبودیم
ما حرام شده بودیم
حرامیان ما را
از تقویم سالانه دزدیده بودند
همه سالهای خون
از هزار وُ سیصد وُ پنجاه هفت
تا روزی که تو را
که نه
جنازهی تو را
از خیابان به آسفالت
از رقص به وحشت
از تونل به قبرستان سپردند
چهل وُ چهار سال گذشت
و من این میانه
فقط نام تو را از بر خواندم
که رمز عبورم باشد از برزخ به دوزخ
« ما را غم هجران تو
بد واقعه ای بود»
حالا
مجموعه همه آن سالهاست
سیاهی همه سالهایم را پوشانده است
مهسا
نام رمز ماست
من در آستانه ایستادهام
و هیچ آستانی از من نمیگذرد
تو را و پانصد وُ سی نفر دیگر را کشتهاند
تو را و هزار وُ سیصد نفر دیگر را
تو را و آبان نود وُ هشت را
تو را و دی نود وُ شش را
تو را و سال هزار وُ سیصد وُ هشتاد وُ هشت را
از جمجمه شکاندهاند
تو را و هزاران نام گمنام را
تو و هشت سال دفاع نامقدس را
در گورستان های بینشان کشتهاند
و من شهید چشمان تو بودم
شهید عشقهای ناکام
که عاقبت به من آمده بود
و مرگ چقدر به پیراهن امسال من میآمد
و من همه نامها را
از یاد برده بودم
الآ
آن که از دار آویخته بود
که سراسر سیصد وُ شصد وُ پنج روز را
هشت دار آویخته بود
و هر پایهاش را تکبیری
در ناموزونی اذان صبح خوانده بود
و من از بلندترین صبح صادق فریاد زدم
« آی با شمایانم
هیچیک از شما دارد یک «آی بی کلاه»؟
و هیچ پاسخی نیامد تا میانهی میدان انقلاب
در سکوت دست هم را فشردیم
و نوبت مرگ خویش را خاموش نشاندیم
در زمزمه به هم پیوستیم
پراکنده و پر خروش
شعارهایمان چون طپش قلبمان تندتر میشد
و شتاب شلاقها و شلیکها
چون نفس نزدیکتر
تو در خیابانی که نامش یادم نیست
می رفتی وُ نمی رفتی می رفتی وُ نمی رفتی
و لنگ لنگان از پی ات روزان بی شمار
با بازجو وُ خبرنگار
با اجبار اعتراف ها به بلندگو ها
و ما پراکنده جمع می شدیم در نظاره پنجره ها
که آتش اوین پیدا بود
و در هر زندان جسم سوخته ای بود که نامش را جسد گذاشتند
و هر جسد عددی شد سنگین بر سنگ گوری نبشته
سال هزار وُ سیصد وُ فراموشی بود
خط خورده بودم
در خطهای محو شدهی شلاقها
صدای بلند تکبیر میآمد از پشت بامها
همسایهها کشیک میدادند یکی یکی
و صدای شلیکها گوش کوچهها را کر کرده بود
« رنگ تا باقی است
خون میچکد از تصویر ما».
شیدا محمدی
۱۲ اسفندماه ۱۴۰۱/ ۳ مارس ۲۰۲۳
بیشتر بخوانید: