امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز سوم

آدم بعد از ۳۰ سال دوری از لبنان به زادگاهش برمی‌گردد. روایتی از ۱۶ روز اقامت او در موطن‌اش.

آدم بعد از ۳۰ سال دوری از لبنان به زادگاهش برمی‌گردد. روایتی از ۱۶ روز اقامت او در موطن‌اش.  

آدم، راوی رمان «آوارگان» امین معلوف یک لبنانی تبعیدی است که در پاریس زندگی می‌کند. مراد، دوست سالیان او  در بستر مرگ است. این خبر که به آدم می‌رسد تصمیم می‌گیرد بعد از ۳۰ سال دوری از زادگاهش به لبنان بازگردد و هرچند که سال‌ها پیش با مراد کار او به اختلاف و جدایی کشیده، بر بالین دوستش حاضر شود. مراد در زمان حیاتش برای حفظ اموال خود تن به زد و بندهای سیاسی و اقتصادی داده است. حلقه دوستان آن‌ها دچار اختلاف و سردرگمی هستند. رمان روایتی است از ۱۶ روز اقامت آدم در موطن‌اش.

پیش از این:

امین معلوف: آوارگان به ترجمه کوشیار پارسی – روز اول

امین معلوف: آوارگان به ترجمه کوشیار پارسی – روز دوم


امین معلوف، نویسنده لبنانی. کاری از همایون فاتح

روز سوم

۱

آدم وقتی بیدار شد، در دفترش تاریخ ۲۲ آوریل را یادداشت کرد:

در این صبح یک‌شنبه، فکری چون تندر به سرم آمد که چه‌قدر این‌همه سال دور بوده‌ام از این کوه‌ها، و چه‌قدر می‌خواهم دوست‌شان داشته باشم.

سمی مهربان اتاقی به من داده با چشم انداز به دره. میزی دارم کنار پنجره و به هر طرف نگاه می‌کنم کاج مدیترانه‌ای می‌بینم، نسیمی را به سینه فرو می‌دهم که از کنارشان گذشته و دوست دارم تا آخر زمان همین‌جا بمانم. بخوانم، بنویسم، خوابگردی کنم، میان قله‌های بلند و دریای پهناور.

صدایی در سر دارم که مدام می‌گوید زود از این‌جا سیر خواهم شد. که فردا وادار می‌شوم این‌جا را ترک کنم، به همان شکل که امروز وادارم کرد بمانم. که هیچ چیز نمی‌خواهم جز گریختن، همان‌گونه که امروز گریختم. اما کاساندرای درون‌ام را باید به سکوت وادارم.

در حالی‌که آرام از خلسه‌ی شیرین بیرون می‌آمد، شروع کرد به ورق زدن دفترش تا برسد به جایی که دیشب شروع کرده بود، پیش از آن‌که تلفن تانیا و پسر عموی‌اش آزارش دهند و وادارش کنند از شهر بگریزد و نزد سیمرامیس پناه بجوید. آخرین جمله که نوشته بود، این بود:’شش ماه پس از مرگ بلال باز یکی دیگر از جمع ما باید می‌گریخت: خودم‘.

این کلمات را در صفحه بعدی دوباره نوشت، انگار کمک برای سلطه بر یادها که مثل رشته‌ای به هم پیوسته بود.

دوستان‌ام همیشه فکر کرده‌اند که به انگیزه‌ای ناگهانی گذاشتم و رفتم. این همه‌ی واقعیت نیست. گذاشتم این حدس زمانی دراز بر جای خود بماند، تا نیاز نداشته باشم توضیح بدهم. اگر از خودم می‌پرسیدند، توضیح می‌دادم که شبی به مادر بزرگ‌ام که نزدش زندگی می‌کردم، به نرمی گفتم که صبح روز بعد قایق می‌گیرم سوی جزیره‌ی پافوس و از آن‌جا نیز پرواز می‌کنم به پاریس. دروغ نگفتم، نادرست هم نگفتم، درباره‌ی مهم‌ترین نکته سکوت کردم. تصمیمی را که اعلام کردم، پس از فکر و سنجش زیاد گرفته بودم. خودم را ساعت‌ها با یک کتاب در اتاق‌ خواب زندانی می‌کردم، بعد از زمانی کتاب را کنار می‌گذاشتم، با چشم باز دراز می‌کشیدم رو تخت و فکر می‌کردم به این‌که آخر و عاقبت وطن ما و کشورهای منطقه، پس از سال‌ها جنگ چه خواهد بود و می‌کوشیدم خودم را بگذارم جای بلال تا با ‘آخرین کلام تاریخ’ آشنا بشوم.

 ‘آخرین کلام’ جاذبه‌ای برام نداشت. گرچه می‌کوشیدم به همه‌ی جنبه‌ها توجه داشته باشم، تنها خشونت و شکست در پیرامون‌ام می‌دیدم. در این جهان زود گرفتار آمده به کسوف ِ شام دیگر جایی برای من نبود و دیگر نیازی هم نمی‌دیدم به پیروز آمدن بر آن.

آوارگان، امین معلوف به ترجمه کوشیار پارسی. طرح: کاری از همایون فاتح

پس از ماه‌ها فکر در سکوت، از نگاه خون‌سرد به آینده تا خواب‌گردها، تصمیم گرفته شد. روزی یک‌باره ظاهر شد، اما به آرامی شکل‌اش را گرفته بود. تازه مادر بزرگ‌ام نه تعجب کرد و نه غمگین شد. من تنها کسی بودم که داشت، مرا به خاطر خودم دوست داشت نه خودش و می‌خواست در امنیت باشم و نه در گور ِ پناه‌گاه. تشویق‌ام کرد و آن‌قدر دل‌داری‌م داد که احساس گناه نداشته باشم از این تصمیم.

تا پا گذاشتم به جزیره، رفتم به کنسول‌گری فرانسه. آن‌ها هم تایید از کنسول‌گری کشور خودم می‌خواستند برای دادن ویزا. بله، بله، آن زمان هنوز تمدن وجود داشت! لازم نبود انگشت بزنم تو دوات تا برای همیشه ثبت شود. نامه از کنسول‌گری کافی بود. کنسول‌ هم با زیباترین خودنویس برام نامه را نوشت، در حالی که من گوشه‌ی اتاق داشتم قهوه می‌نوشیدم. نامه را فوری بردم به کنسول‌گری فرانسه و آن‌جا هم به فنجانی قهوه دعوت شدم.

شاید زیباتر از آن‌چه که بود تصور می‌کنم، دیگر جزییات را به یاد نمی‌آورم، اما احساسی را که داشتم خوب به یاد دارم و لذت پس از آن را. هیچ تلخی در آن نبود. ترک وطن کاری بس عادی است؛ گاهی شرایطی پیش می‌آید که ناچار می‌شوی وگرنه باید دنبال بهانه‌ای بگردی. من در سیاره‌ای به دنیا آمده‌ام و نه در کشور خاص. بله‌، البته که در سرزمینی به دنیا آمده‌ام، در شهری، جمعی، خانواده‌ای، زایشگاهی، بستری… اما آن‌چه برام مهم است، درست مثل همه‌ی دیگران، این است که به دنیا آمده‌ام، پا به جهان گذاشته‌ام. جهان! زاده شدن، به دنیا آمدن است، نه به وطن آمدن، به خانه آمدن، و غیره.

مراد این را هرگز نتوانست بفهمد. می‌خواست بپذیرد که زمان کوتاهی می‌توانی وطن را ترک کنی و جایی مخفی شوی تا خودت را حفظ کنی در برابر جنگ و خشونت. اما این‌که سال‌ها در کشوری بیگانه بمانی، ناشناس در شهری بزرگ، به معنای پشت کردن به زادگاه بود و توهینی به اجداد و بی هیچ تردیدی آسیب رساندن به جان خودت.

گرچه روی‌دادهای وطن را با دقت دنبال می‌کردم، اما هرگز فکر بازگشت به سرم نزد. هرگز نگفتم: بر نمی‌گردم. می‌گفتم:’بعد’، ‘این تابستان نه’، ‘شاید سال دیگر’. در خیال به خودم قول می‌دادم، با اندکی غرور، که زمانی به وطن بازمی‌گردم که همان باشد که می‌شناخته‌ام. می‌دانستم که ناممکن است، اما سر این پیش‌شرط نمی‌شد مذاکره کرد. هنوز هم همین است.

روش من است در وفادار بودن و هرگز نخواسته‌ام عوض‌اش کنم.

دوستان‌ام اندک اندک متوجه شدند که هرگز بازنمی‌گردم. برخی‌شان برام نامه نوشتند. برخی حق به من دادند و برخی کوشیدند به من درس بدهند.

۲

آدم از پشت میز بلند شد و از درون چمدان پوشه‌ی آبی رنگ ضخیمی که از پاریس آورده بود، بیرون کشید. با ماژیک سیاه درشت روی آن نوشته بود ‘نامه‌ی دوستان’. گذاشت رو تخت‌خواب و کنارش دراز کشید و کش دور آن را باز کرد و دسته‌ای نامه بیرون کشید و شروع کرد به خواندن.

یک ساعت بعد با تعدادی برگ کاغذ در دست از جا بلند شد تا برخی تکه‌ها را در دفتر یادداشت‌اش بنویسد.

‘این‌جا شایع شده که تو رفته‌ای تا دیگر بازنگردی…’

از نامه‌ی مراد، به تاریخ ۳۰ ژوییه ۱۹۷۸، که در پاریس از مسافری دریافت کردم.

‘هربار که این را می‌شنوم عصبانی رفتار می‌کنم. آن‌وقت لازم نیست دلیل بیاورم. چون راست‌اش نمی‌دانم چه باید بگویم. سال گذشته، همه‌ی تابستان منتظرت بودیم که نیامدی. لابد باید کار می‌کردی. فکر می‌کردم مردم تو فرانسه، تعطیلات تابستانی دارند. در ماه ژوییه یا اوت. یا حتا در سپتامبر. اما نه، تو نه! تو کار می‌کنی. دهان دوستان را این‌جوری بستم:”فکر می‌کنید درست مثل بقیه آدمای اون‌جا نشسته و وانمود می‌کنه سرش خیلی شلوغه در حالی‌که داره واسه تعطیلات‌اش برنامه می‌ریزه؟ نترسین، آدم عوض نشده و عوض بشو هم نیست. مثل پناهنده‌ها شب و روز داره جون می‌کنه، درست مثل پناهنده‌های این‌جا، تو هوای داغ، زیر بارون، همه‌ی سال…”

اما مثلی هست که دروغ دوام ندارد. امروز مادر بزرگ‌ات به همه گفت که تو برای یک‌ماه رفته‌ای به تعطیلات در خانه‌ای که در آلپ اجاره کرده‌ای. تازه افتخار هم می‌کرد، خدا او را ببخشد، و نامه‌ای را که براش نوشته بودی نشان‌ام داد. برای همین دارم فوری برات نامه می‌نویسم.

واقعن نمی‌خواهم تو را زیر فشار بگذارم، اما اگر این راست باشد که قصد داری هرگز به این‌جا برنگردی، صاف و پوست کنده بگو. ای موجود غیر قابل اعتماد، تا دیگر با دفاع از تو خودم را مسخره‌ی دیگران نکنم! اگر آلپ را بیش از کوه‌های خودمان دوست داری، شجاعت داشته باش و این را بنویس برام!

کوه‌های ما در کتاب مقدس توصیف شده‌اند، زمانی که آلپ ِ تو تنها پستی بلندی‌های زمین‌شناسی بود و چین و چروک زشتی بر زمین. آلپ زمانی وارد تاریخ شد که جد ما هانیبال با فیل‌هاش از آن گذشت تا رم را تسخیر کند. این کار را باید می‌کرد، حمله و تسخیر شهر؛ پیش از آن‌که رومیان سرزمین ما را اشغال کنند. اما این همه برای تو دیگر جذابیت ندارد، فکر کنم دیگر ندانی هانیبال کیست.

خانه‌ای در آلپ، ای خائن بی‌چاره. در حالی‌که این‌جا در ِ خانه‌های بی‌شماری به روی‌ات باز است. اول از همه خانه‌ی من. باید شرم کنی! […]

تانیا برات سلام دارد. او شاید، اما من نه! دیگر نمی‌خواهم بشناسم‌ات!’

در همان پاکت نامه‌ی دیگری هم بود.

وقتی کاغذ صورتی رنگ اندکی شفاف چهارتا شده را دیدم، دستخط ریز و ظریف تانیا را شناختم و فکر کردم بی اجازه‌ی مراد داخل پاکت گذاشته است. اما زود دیدم که مراد بی تردید با متن آن موافقت کرده است. چون راست‌اش سعی کرده بود تندی نامه‌ی مراد را بگیرد، اما همان تلخی ِ دل‌خوری ِ مراد را داشت.

‘آدم عزیز،

می‌دانم که در نامه‌ی مراد می‌توانی محبت او را نیز احساس کنی. مردانه‌گی‌ش را پنهان کرده در پشت نعره‌اش.

لازم نیست به تو بگویم که در زندگی رفیق‌ات جایی خالی گذاشته‌ای که هیچ چیز و کسی نتوانسته آن را پر کند. که نبودن‌ات بیش از همیشه در این زمانه‌ی آشفته احساس می‌شود. اگر حالا این‌جا رو به روی من بودی، حتمن تعجب می‌کردی از حرف‌ام، اما باورت نمی‌کنم. در حالت ظاهری چهره‌ی آرام‌ات بیش از همه تربیت خوب دیده‌ام تا تواضع. در پشت آن چهره‌ی دوستانه، ادب و حیا، مغرورترین آدمی پنهان است که شناخته‌ام.

انکار را بگذار برای خودت! تو می‌دانی که حقیقت است و می‌دانی که این را مثل خواهری که تو را دوست دارد، می‌گویم. تو خیلی مغروری، بله، و – حالا حتمن اعتراض خواهی کرد- هیچ اهل مدارا نیستی. تا از دوستی دلخور بشوی، دیگر او را دوست خودت نمی‌دانی. وقتی از وطن دلخور شوی، دیگر آن را وطن نمی‌دانی. و چون زود دلخور می‌شوی، در نهایت تنها می‌مانی، بی دوست، بی وطن.

خیلی دوست دارم که کلمات من به هر صورتی که شده، روی تو تأثیر بگذارد. که وادارت کند تا نسبت به وطن بخشنده‌ باشی و بپذیری که این است. این وطن همیشه کشور فساد سیاسی، بی نظمی، پارتی‌بازی، خویشاوند سالاری و گندزدن خواهد ماند. اما کشور زندگی شیرین، گشاده دستی و مهر نیز هست. و وطن دوستان واقعی تو.

یکی دیگر از خوبی‌های وطن ما این است که می‌توانی واحه‌ای از آرامش خیال برای خودت ایجاد کنی. حتا اگر همه‌ی محله‌های شهر در آتش بسوزد، روستا و خانه‌ی ما با ایوان بزرگ‌اش به همان شکلی باقی مانده که می‌شناسی. گاهی دوستانی به دیدار می‌آیند، مثل گذشته. برخی دیگر نمی‌آیند؛ ما دل‌مان هنوز براشان تنگ است و من با همه‌ی ساده‌لوحی‌م باور دارم که دل آنان نیز برای ما تنگ است.

مراد سر حرف خودش مانده که تو براش باد هوایی، اما عکس این حقیقت دارد. او می‌گوید که تو خارجی شده‌ای و در آینده نیز بدتر خواهی شد، که فکر می‌کنم حق با او باشد. با این همه اما، تو را در آغوش می‌فشارم، با همه‌ی مهر…’

این نامه‌ها را با دقت نگه داشته‌ام، اما یادم نمی‌آید که زمانی پاسخ هم نوشته باشم.

آن زمان مشکل بود نامه‌ای از وطن دریافت کنی و مشکل‌تر ارسال نامه بود. اداره‌ی پستی در کار نبود دیگر و باید از طریق مسافر نامه‌ای می‌فرستادی یا دریافت می‌کردی. کاری که گاهی می‌توانست خطرناک باشد. نامه رسان گاهی باید از منطقه‌ی درگیری رد می‌شد، و اگر نمی‌خواست خودش را به خطر بیندازد، باید از دریافت کننده می‌خواست که به سراغ‌اش برود و در هر حال یکی در خطر بود.

برای همین دیگر برای مانده‌گان ننوشتی. به‌شان زنگ می‌زدی. یا در هر حال سعی می‌کردی. نه بار از ده بار نتیجه نمی‌داد، اما گاهی موفق می‌شدی. بعد با شتاب، در چند ثانیه‌ی اول اصل حرف را می‌گفتی، چون ممکن بود ارتباط قطع بشود. اول حال نزدیکان را می‌پرسیدی، چند تا نکته‌ی مهم را یادداشت می‌کردی – اول داروها که دیگر آن‌جا پیدا نمی‌شد- چیزی از نامه‌هایی که دریافت کرده بودی یا فرستاده بودی می‌گفتی، از دوستانی که رفته بودند حرف می‌زدی یا از کسانی که قصد رفتن داشتند. و بعد، اگر الهه‌گان ارتباط تلفنی مهربانی می‌کردند و ارتباط قطع نمی‌شد، می‌توانستی از چیزهای دیگر حرف بزنی.

مراد ادعا می‌کرد که در یکی از گفت‌وگوهامان، در پاسخ به انتقادش گفته بودم:’من جایی نرفته‌ام، وطن است که رفته است’. شاید این را گفته بودم. این را گاهی می‌گفتم، فکر می‌کردم حرف زیاد تندی نیست. مثل شوخی بود. البته که خود من رفته بودم. تصمیم گرفتم بروم، درست مثل تصمیم برای ماندن.

نمی‌خواهم بگویم که اشتباه من است، اگر که این‌جا حرف خطا و اشتباه در میان باشد. برخی سرسختان  اهل سیاست ادعا می‌کنند که هر انسانی حق دارد برود، اما وطن او را قانع خواهد کرد تا بماند. ‘نپرس که وطن برای تو چه می‌تواند بکند، از خودت بپرس که برای وطن چه می‌توانی بکنی.’ وقتی میلیاردر باشی و در چهل و سه سالگی رییس جمهوری امریکا بشوی، می‌توانی این را خیلی راحت بگویی! اما وقتی در وطن خودت نتوانی کار کنی، نتوانی مراقب سلامتی خودت باشی، نتوانی درس بخوانی، نتوانی آزادانه رای بدهی، نتوانی عقیده‌ات را بیان کنی و حتا نتوانی راحت از خیابان بگذری، این حرف جان اف. کندی چه معنایی دارد؟ نه خیلی.

وطن تو اول باید به قول‌هاش نسبت به تو عمل کند.  تا بتوانی شهروندی درخور باشی، زیر ستم، تبعیض و بی‌عدالتی قرار نگیری. وطن و رهبران‌اش وظیفه دارند به این عمل کنند؛ وگرنه هیچ بدهی به آن نداری. نه وابسته‌گی و نه افتخاری به پرچم. کشوری که در آن بتوانی با سر افراشته زندگی کنی به تو همه چیزی می‌دهد و تو حاضری همه چیزی را قربانی کنی، حتا زندگی‌ت را؛ وطنی که در آن با سر به زیر افکنده بزیی، شایستگی هیچ چیزی ندارد. حالا کشور میزبان‌ات باشد یا زادگاه‌ات. دست و دل‌بازی با دست و دل‌بازی پاسخ می‌گیرد، بی تفاوتی با بی تفاوتی، تحقیر با تحقیر. این شرط ِ انسان آزاد است و برای من تنها چیز ِ درخور اعتنا.

من آنی هستم که رفته‌ام، به خواست خود یا در شکلی از آن. اما آن زمان که به مراد گفتم وطن گذاشته و رفته، خیلی دورتر از من؛ حق هم داشتم. از پاریس پنج ساعت پرواز تا شهر زادگاه‌ام فاصله دارم. پریروز پرواز کردم سوی‌اش، کاری که می‌توانستم در سال‌های پیش نیز بکنم. صبح تصمیم بگیری به کشور بازگردی و شب این‌جا باشی. آپارتمان سابق مادربزرگ‌ام سال‌ها در اختیارم بود، می‌توانستم بروم آن‌جا و دیگر هم از کشور بیرون نزنم. نه روز بعدش، نه ماه بعد و نه حتا سال بعد.

چرا این کار را نکردم؟ چون چشم‌انداز جوانی‌ام تغییر کرده؟ نه، هیچ ربطی ندارد. این‌که جهان دیروز کم‌رنگ می‌شود، بسیار طبیعی است. این‌که نسبت به این جهان احساس تاسیانی داری نیز بسیار طبیعی است. چشم پوشیدن از گم‌شدن ِ گذشته مشکل نیست، آن‌چه نمی‌توانی از آن چشم بپوشی، گم شدن ِ آینده است. گم شدن کشوری که مرا غمگین می‌کند و آرامش از من می‌گیرد، کشوری نیست که در نوجوانی شناخته‌ام، اما کشوری است که در رویا داشته‌ام و هرگز به واقعیت نپیوسته است.

مدام به من می‌گویند که سرزمین شام همین است که هست، که عوض نخواهد شد، که همیشه بازی قدرت در آن وجود خواهد داشت، تبعیض، رشوه و پارتی بازی بی‌شرمانه، و این‌که باید کنار بیاییم با آن. چون این همه را رد می‌کنم، متهم می‌شوم به مغرور بودن و حتا خودخواهی. این خودخواهی است که بخواهی زادگاه‌ات کم‌تر عقب مانده، فاسد و خشن باشد؟ این خودخواهی و غرور بی‌جاست که راضی نباشی از شکل مبهم مردم‌سالاری و صلح گه‌گاهی؟ اگر چنین است، دفاع می‌کنم از گناه خودم و نیکی آنان را ارزانی می‌دارم به خودشان.

اما امروز صبح، کنار سمی، خودم را در زادگاه احساس می‌کنم که لذت خلسه‌آوری به من می‌دهد.

کلمات را گونه‌ای می‌نویسم که انگار بخواهم از نو بشناسم. زادگاه من. کشور من. وطن من. همه‌ی ضعف‌هاش را می‌شناسم، اما در این دوران دیدار دوباره دوست ندارم مدام به خودم یادآوری کنم که تنها به سفر آمده‌ام و بلیت بازگشت در جیب دارم. دوست دارم باور کنم که برای مدت نامعلومی این‌جا هستم و پیش چشم من تیره نمی‌شود از تاریخ‌ها و قرارها و وظیفه‌ها، و این‌که در این اتاق، در این هتل میان کوه‌ها تا هر زمان که لازم باشد، می‌توانم بمانم.

می‌دانم که آن دم خواهد رسید – پس از دو روز، دو هفته، دو ماه – که احساس کنم به طرف در خروجی هل داده می‌شوم، از رفتار دیگران یا خودم. اما حالا نمی‌خواهم به‌ش فکر کنم. زنده‌ام، دوباره نفس می‌کشم، خودم را به یاد می‌آورم.

۳

آدم محتوای پوشه‌ی آبی رنگ را خالی کرد روی تخت و تعجب کرد که این‌همه سال نگه‌شان داشته است. نه تنها نامه‌ که روی جلد پوشه یادداشت کرده بود، نیز بریده‌ی روزنامه‌ها، عکس تنها، عکس گروهی و نخستین اجازه‌ی اقامت.

این را برای چه گذاشته بود در پوشه‌ای که روش نوشته بود ‘نامه‌های دوستان’؟ نمی‌دانست، انگار در آن داشت من ِ دیگری کشف می‌کرد که به زحمت می‌توانست فکرش را دنبال کند.

باید بپذیری که برای مهاجری که من این همه سال بوده‌ام، تبدیل شدن به ساکن واقعی سرزمین تنها با کارهای اداری صورت نمی‌پذیرد، بلکه انتخابی اساسی است، و آن‌چه دوستان برام می‌نوشتند تنها ایده‌ی عادی نبود، صدای درون خودم نیز بود. هرچه هم بکوشم، موفق نمی‌شوم احساسات آن زمان را دوباره در خود زنده کنم. نیز قادر نیستم خودم را بگذارم جای آن مهاجر جوانی که سال‌ها پیش بودم.

از تاریخ شناس انتظار می‌رود که بداند منطق را باید در تاریخ‌ها جست. من موافق هستم بی آن‌که بتوانم بیش‌تر از آن بگویم. پیش از رفتن به ژرفای خاطره‌هام.

تانیا برام بارها نوشت که ‘خواهر’، ‘خواهر بزرگ’ یا ‘خواهر دوست‌دار’ من است. شیوه‌ی او بود برای بیان مهر، در حالی‌که هر شکلی از دوپهلوگویی را کنار می‌گذاشت. البته دارم از سال‌های خیلی دور می‌گویم. از زمان دعوای میان همسرش با من خیلی کم با هم حرف زدیم و حرف‌هامان دیگر دوستانه هم نبود. به ویژه در روزهای گذشته…

گریزی از آن نبود، گرچه افسوس هم می‌خوردم. از لحظه‌ای که او و من یک‌دیگر را دیدیم – در غذاخوری دانشگاه – احساس دوستی با هم داشتیم. بیش از دوستی بود؟ شاید، نمی‌دانم… برام مشکل است از پس گذشت این‌همه سال بگویم. به مغزم خیلی فشار خواهم آورد اگر بخواهم یادهای زمان هفده ساله‌گی‌م را برگردانم و این‌که در نگاه‌ام به او چیزی بیش از دوستی تنها وجود داشت. فایده‌ی این پژوهش درونی را نمی‌دانم. عشق مثل رشته‌ی سرخ رنگ نیست که بتوانی جدا ببینی از رشته‌های سپید، سیاه، زرد طلایی یا صورتی که ‘دوستی’، ‘تمنا’ یا چه می‌دانم هر نام دیگری داشته باشد. دل ِ تازه بالغ من در آن زمان البته که انباشته بود از احساس‌های آشفته‌ی گوناگون. اما تانیا را هرگز جدا از مراد ندیده‌ام، هرگز هم فکر نکردم که ‘چیزکی با او’ می‌توانم داشته باشم و هرگز از این دل‌خور هم نبودم.


انتشارات پیام منتشر کرد:

گیسو نوشته قاضی ربیحاوی

«گیسو» پیرامون آشفتگی‌های فکری یک زندانی سیاسی اتفاق می‌‌افتد که به تازگی از زندان آزاد شده و اکنون در جست‌وجوی خودش است و شاعرانگی و عاشقانگی‌هایی که در خشونت سیاسی در یک روزگار بحرانی فراموش شده است.
در پاره‌ای از رمان می‌خوانیم:
تقصیر گردن بلندش بود. طوطی تک بود توی همه خانم‌ها تک. اما اولش هیچ نبود توی کرمانشاه حتی پارکابی‌ها محلش نمی‌گذاشتند. یوسفی بود که هیچ خریدار نداشت تا اینکه من عاشق او شدم، خیال کردم، بعد کشاندمش به تهران. کارش گرفت سکه شد. رسید به ابرها. یک وقت دیدم دارد از دستم می‌رود. خواستم ابدی‌‏ش کنم. اگر می‌کشتمش نمی‌گذاشتم جسدش بیفتد دست نامحرم. می‌خواستم برای خودم نگهش دارم، اما افسوس
ربیحاوی که زندگی در اردوگاه‌های آوارگان را تجربه کرده، در مصاحبه‌ای می‌گوید:
«خیال می‌کنم اتفاقات و فجایعی که در بیرون از ما واقع می‌شود در درون ما تأثیر می‌گذارد و چه بسا که دردهای ما را به عنوان نویسندگانی که محکوم به درد کشیدن هستیم بیشتر کند. حالا ما می‌مانیم و مبارزه با خویشتن که اجازه بدهیم این فعل و انفعالات کثیف بیرونی خود را به قصه ما تحمیل کند یا اجازه ندهیم.»


با این همه در آن زمان و به رغم آن‌چه که شوهرش بود نخواستم احساس مهر به او را رها کنم. چون فکر می‌کنم او نقشی نداشت؟ نه واقعن. آدم هرگز نمی‌تواند بی گناه باشد در خطای آدمی که دوست‌اش دارد. اما می‌توانی این را نادیده بگیری؟ یعنی تانیا باید حساب خود را از مراد که شروع کرده بود به رفتار شرم‌آور، جدا می‌کرد؟ فکر نمی‌کنم. باید که با او می‌ماند. اما این وفاداری به شوهرش از او شریک جرم ساخت. بله، رشته‌های وجدان نیز مثل رشته‌های احساس به هم پیوسته‌اند.

راه زندگی را آسان‌تر می‌شد پیمود اگر که تنها می‌توانستی انتخاب داشته باشی میان وفاداری و خیانت. خیلی وقت‌ها باید انتخاب کنی میان دو شکل آشتی ناپذیر وفاداری، دو شکل آشتی ناپذیر خیانت. روزی از روزها، زیر فشار روی‌دادهای سنگین، باید انتخاب می‌کردیم، من انتخاب ِ خودم، مراد انتخاب ِ خودش و تانیا نیز انتخاب خودش. نتیجه‌ی خیانت ما: یک تبعیدی، یک مجرم و یک شریک جرم. اما این عاقبت وفاداری‌مان نیز هست.

تانیا با ماندن در کنار مراد، شریک جرم شد، اما حقارت می‌بود اگر او را تنها می‌گذاشت. این‌گونه است شوربختانه. گاه نمی‌توانی کنار بکشی از وظیفه‌ای که در بیست سالگی به عهده گرفته‌ای. درست این است که بپذیری و تاب بیاوری. من او را محکوم نمی‌کنم، و تبرئه‌اش هم نمی‌کنم. قاضی هم نیستم البته.

قضاوت نمی‌کنم؟ چرا، روزانه به داوری مشغول‌ام، کار دیگری نمی‌کنم. کفرم بالا می‌آید اگر کسی با نگاه ناباور از من بپرسد:’داوری که نمی‌کنی من را، ها؟’ بله، البته که داوری می‌کنم، مدام دارم داوری می‌کنم. هر موجود محکوم به شناخت وظیفه دارد داوری کند. اما رایی که می‌دهم آسیبی به  ‘متهم’ نمی‌رساند. به کسی احترام می‌گذارم یا نه، برای رفتار دوستانه حد قایل می‌شوم و زمانی که مدرک کافی در اختیار داشته باشم، دوستی را قطع می‌کنم، رو می‌گردانم، به عقب می‌اندازم، پاک می‌کنم یا وانمود می‌کنم چنین کرده‌ام. خیلی از آدم‌ها هیچ پی نمی‌برند به کارم. داوری خودم را اعلام نمی‌کنم، خود را کسی نمی‌دانم که به دیگران درس بدهد یا بخواهد تربیت‌شان کند، نگاه به جهان تنها مرا به گفت‌وگوی درونی وامی‌دارد، گفت‌وگویی بی انتها با خودم.

در مورد تانیا می‌توانستم داوری بی‌رحمانه‌تری داشته باشم اگر با دلیل نادرستی انتخاب کرده بود. منظورم این است که اگر در بیست ساله‌گی عاشق آدم وحشت‌ناکی می‌شد، شیفته‌ی ثروت، اسم، قدرت و بدتر از همه آز ِ قدرت و شخصیت ‘مردانه’ طرف شده بود. اعتراف می‌کنم که برای چنین شکلی از گم‌گشته‌گی هیچ شکلی از رواداری در خود نمی‌شناسم. اما درباره‌ی تانیا چنین نبود. خوب می‌فهمم که می‌توانست عاشق کسی چون مراد بشود که در نوجوانی می‌شناختم. مراد آدم عاطفی بود، در خانه‌اش همیشه باز و لذت می‌برد از دعوت کردن دوستان و دادن این احساس که در خانه‌ی خودت هستی.

گشاده دست بود و روحیه‌ی طنز خوبی داشت، باهوش بود، گرچه فوری نشان نمی‌داد. رفتاری داشت چون آدم بی‌ظرافت کوهستانی؛ بیش‌تر برای شوخی البته. این به‌ش امکان می‌داد تا هر چه فکر می‌کند، بی ملاحظه بیان کند. بارهای بسیار حقیقت‌هایی بیان می‌کرد که سخت می‌آمد بر کسی چون من و همین سبب می‌شد تا دوستی سال‌ها از بین برود. از او اما می‌پذیرفتیم، ازش دل‌خور نمی‌شدیم، می‌گفتیم:’این خود ِ خود مراد است!’ و می‌بخشیدیم و از یاد می‌بردیم.

شخصیتی که از خود ساخته بود به او آزادی زیادی می‌بخشید. این کلمه‌ی ‘ساختن’ شاید این را تداعی کند که دارم می‌گویم رفتار او حاصل حساب‌گری هوش‌مندانه بود. بله و نه. شخصیت او چنین بود، اما می‌توانست خوب به کارش بگیرد. درست مثل هنرپیشه‌گان بزرگ که از شور درونی خود استفاده می‌کنند و شخصیت را چنان جلوه می‌دهند که قابل باور باشد. می‌توانم تصور کنم که تانیا شیفته‌ی همین جذابیت بود، مثل همه‌ی ما، و فکر کنم من بیش از دیگران چنین بودم.

آن‌چه که مرا به زمان آشنایی با مراد در دانشگاه جذب کرد، این بود که به نظر می‌رسید تجربه‌ی زیاد دارد. برخی از گروه ما از او جوان‌تر بودند، برخی بزرگ‌تر، اما او برای همه‌مان برادر بزرگ‌تر بود، از سوی ما هر روز تصمیم می‌گرفت. یعنی رهبر؟ نه، ما رهبر نمی‌خواستیم، سلسله مراتب و جذبه‌ی پیرانه را رد می‌کردیم. اما وزنه‌ی او سنگین‌تر بود.

خیلی زود باید مسئولیت مرد بزرگ‌سال بر عهده می‌گرفت و این پخته‌اش کرده بود. پدرش در چهل و چهارساله‌گی سکته قلبی کرده بود، مراد آن زمان هفت سال داشت، تنها پسر بود، مادرش بیست و هشت ساله بود و دیگر ازدواج نکرد. تا آن زمان در سایه‌ی شوهرش زندگی کرده بود و می‌خواست پس از آن در سایه‌ی پسر آن مرد زندگی کند.

درباره‌ی همه چیزی با او مشورت می‌کرد و نظر او را می‌پذیرفت. حالا درباره‌ی انتخاب رشته‌ی تحصیلی مراد بود، خرید اتوموبیل، حقوق باغبان، فروش قطعه‌ای زمین، تعمیر بام یا دیوار خانه، فرق نمی‌کرد؛ سود و زیان‌ها را به پسرش توضیح می‌داد و می‌گذاشت تا آشنا شود با جنبه‌های گوناگون هرکاری و بعد تصمیم بگیرد. مراد مثل ولیعهدی بود که در نوجوانی بر تخت نشسته و باید مثل بزرگ‌سالان رفتار می‌کرد. مادرش شده بود وزیرش.

وقتی با مراد آشنا شدم، نوزده ساله بود، و احترامی که مادرش به او داشت، می‌توانست گونه‌ای برداشت مدرن از زندگی باشد. دهه‌ی شصت تازه پشت سر گذاشته شده بود و برخی پدر و مادرها رفتار رفیقانه با فرزندان داشتند. زود پی بردم که مادر مراد چنین اعتقادی نداشت. بیش‌تر عکس آن بود: قدیمی بودنی سرسختانه در برابر نورسیدگی ِ شکل نوی زندگی. اگر تنها فرزندش دختر می‌بود، فکر می‌کنم که پدرش را می‌سوزاند. اما شیفته‌ی پسرش، مرد کوچک، بود. رفتارش با او مثل ‘دوست’ نبود، بلکه مثل رفتار با ارباب بود، و مطمئن بود که در این شکل دارد نقشی را ایفا می‌کند که تاریخ بشر از دیرباز بر عهده‌شان گذاشته شده است.

از همین رو خیلی زود اعتماد به نفس بخشید به پسرش، افتخار به آن‌چه که بود و داشت و احساس وظیفه شناسی قوی – به ویژه نسبت به خویشاوندان. بی آن‌که بداند البته سهم داشت در ناشاد بودن پسر.

اسم‌اش آیدا بود. همیشه سیاه می‌پوشید، انگار شوهرش تازه درگذشته است. اما رفتار دوستانه داشت، گاه حتا بیش از اندازه، و نه چندان بیگانه با حس طنز. فکر می‌کنم به من هم علاقه داشت – تا زمانی که به‌ترین دوست ِ پسرش بودم.

مراد یک بار به من گفت که وقتی با کسی اختلافی پیدا می‌کرد به مادرش نمی‌گفت، چون مادر چنان دعوایی با طرف راه می‌انداخت که هر راهی برای آشتی را می‌بست. فکر می‌کنم در سال‌های گذشته از من هم بدش آمده.

زنده است هنوز؟ نمی‌دانم. شاید نه. وگرنه دیروز در درمان‌گاه می‌دیدم‌اش.

                                                                          ۴

سمیرامیس در اتاق را زد تا ظرف میوه، گیلاس سرخ، زردآلو، آلوی سفید و انبه مصری بیاورد. آدم تشکر کرد و پیشانی‌ش را بوسید، اما دعوت‌اش نکرد به داخل اتاق.

سمی هم برای این‌که نشان دهد احترام دارد به خواست او در خلوت کردن با خود، نرم گفت: ‘فقط خبرم کن که این‌جا شام می‌خوری یا نه.’

آدم سر تکان داد و نگاه‌اش کرد و بی آن‌که منتظر بماند تا سمی در را ببندد، برگشت سراغ کاغذهای قدیمی.

ماه اگوست سال شصت و هشت، چند روز پس از نامه‌ی مراد و همسرش، نامه‌ای از دوست دیگر، آلبرت، دریافت کرد. این نامه را هم مسافری به پاریس آورده بود. نامه‌ای به تمامی متفاوت از نامه‌ی نخست. از آن زمان این‌ها را با هم نگاه داشتم، چسبانده به هم با گیره‌ی کاغذ. اما این جوهر پس داده و خط محو قهوه‌ای یک رو برگردان شده بر پشت نامه‌ی دیگر.

‘آدم عزیز،

این مراد ِ نپخته همه جا گفته که دیروز چیزهایی برات نوشته “که پیش از کر شدن باید می‌شنیدی.” نمی‌دانم چه گفته به تو، اما می‌توانم حدس بزنم و وظیفه‌ی خودم می‌دانم که صدای دیگری به گوش‌ات برسانم. اول از همه می‌خواهم که عصبانی نباشی از دوست‌مان، با همه‌ی آن‌چه نوشته است. تو و من به خاطر حساسیت‌هاش که باش دوست نشده بودیم، مگر نه؟ به دلیل رشدش هم نه. چیزهای کمی که می‌داند را به شکل وارونه از آن خودش کرده است، متوجه منظورم که هستی. ما دوست‌اش داریم چون مرد خوبی است و آدم کوه‌نشین صیقل نخورده که اول حرف می‌زند و بعد فکر می‌کند و با همه‌ی بددهانی، بددل نیست. و نیز به خاطر تانیا دوست‌اش داریم… اما اگر تصمیم گرفتی پاسخ بنویسی براش، ملاحظه را بگذار کنار. برات می‌نویسم که زندگی روزانه‌مان چه‌گونه می‌گذرد، چیزی که دوست ما با احتیاط درباره‌اش سکوت کرده است. این نامه را زیر نور شمع برات می‌نویسم. در روز دو ساعت الکتریسیته داریم و امشب نباید روش حساب کنیم. در هر صورت، نمی‌دانم نامه را که نوشتم چه‌طور برات بفرستم. خلیل، یکی از همسایگان من، چند روز دیگر می‌رود فرانسه و این را به او خواهم داد، اگر که برنامه‌ش را عوض نکند، چون آن وقت باید بگردم دنبال مسافری دیگر… در کشور عادی، نامه می‌نویسی، در پاکت می‌گذاری، تمبری می‌چسبانی به پاکت و می‌اندازی تو صندوق پست. این کار روزمره که هزاران هزاربار در همه‌ی جهان جریان دارد، در کشور ما قابل تصور هم نیست. این است ماجرا! اداره پست، شرکت نیرو و باقی. پرواز هواپیماها به زحمت انجام می‌گیرد، اگر سر راه فرودگاه آدم‌ربایی نشود. ساختمان‌ها شده‌اند راه‌بند، خیابان‌ها محل آموزش تیراندازی، آسمان‌خراش‌ها برج دیده‌بانی. پارلمان دیگر پارلمان نیست، دولت دولت نیست، ارتش ارتش نیست و ایمان دیگر دین و اعتقاد نیست، حزب دشمن است و میلیشیا… آدم‌هایی هستند که در شگفت‌اند از این کشور که به کشور شباهت ندارد. برای من هیچ چیز تحسین آمیزی ندارد، نه برای شاد شدن و نه افتخار کردن. آرزوی کشوری دارم مثل همه‌ی کشورهای دیگر. دکمه را می‌زنی و چراغ روشن می‌شود. شیر آبی رنگ را می‌پیچانی و آب سرد بیرون می‌ریزد، شیر قرمز را می‌پیچانی، آب گرم می‌آید. گوشی را برمی‌داری و انگار معجزه شده باشد صدای بوق آزاد می‌شنوی. همسایه‌ها می‌گویند اگر صبورتر باشم و گوشی را کمی نزدیک گوش نگه دارم، اندکی بعد صدای تیک خواهم شنید که نشانه ایجاد ارتباط خواهد بود.

من هرگز نمی‌توانم در این مورد صبور باشم… درست است که اجداد من قرن‌ها بدون پست، تلفن، آب لوله کشی و برق زیسته‌اند و در گفتار و کردار چیزی جلودارم نیست که همان‌سان زندگی کنم. تفاوت در این است که آن‌ها مثل اکنون من بالابر نداشتند برای رفتن به طبقه ششم و جای‌گاه عالی مرا برای تماشای آتش‌بازی در خیابان هم نداشتند!

خلاصه، کار خوبی کردی که رفتی و حق کاملن با تو است که برای تعطیلات می‌روی به آلپ. معلوم است که دوستان تو می‌خواهند تو را ببینند، اما تنها کسی که نگران سرنوشت تو است، مادربزرگ‌ات است. هربار که به دیدارش می‌روم، می‌گوید خوشحال است که دوری از این‌جا و در امنیت هستی، گرچه تو را هرگز نمی‌بیند.

به نوبت خودم درست حرف او را تکرار می‌کنم: همان‌جا که هستی بمان! سالم بمان! از زندگی لذت ببر و گاهی به سلامتی رفیق وفادار خودت بنوش.

آلبرت’

آدم نامه را برگرداند داخل پاکت و گذاشت رو میز. پشت پاکت اسم خودش نوشته شده بود، به خط خوش و نشانی قدیمی‌ش.

بعد از روی تخت پاکت دیگری برداشت که پیش‌تر از داخل پوشه بیرون آورده بود و گذاشت کنار اولی.

همان دست‌خط، همان نشانی، همان نام. درست عین هم، با یک تفاوت: نامه‌ی نخست تمبر نداشت، دومی چرا، با تصویری از ماریانه، مهر فرودگاه اورلی پاریس که در دسامبر سال شصت و نه به پست سپرده شده بود.

بین این دو نامه شانزده ماه فاصله بود. اما جهانی تفاوت هم وجود داشت. اولی شاد بود و اندکی معترض، دومی آرام و نرم. در پاکت تنها کارت ویزیت براقی بود با پنج سطر کوتاه بر آن:

‘آلبرت ن. کیتهار

دیروز به خواست خود

از میان ما رفت.

امیدواریم دوستان به یادش باشند

و او را همان‌گونه که بود در خاطر داشته باشند.’

وقتی آدم این متن و حروف چاپی را در دفتر خود یادداشت کرد، دقیقن همان را نوشت. چند بار دوباره خواند. بعد کش و قوسی به تن داد، اما در میانه‌ی کار ایستاد، مثل پرنده‌ی فلجی که دیگر قادر به پرواز نباشد.

پس از مکثی بلند، آرنج گذاشت بر میز و دوباره نوشتن آغاز کرد.

نامه‌ای در دست داشته باشی که در آن نوشته شده یکی از عزیزان به زندگی خود پایان داده. این بدترین تجربه‌ای‌ست که می‌توانی داشته باشی. در کتاب‌ها خوانده بودم، در فیلم‌ها دیده بودم، اما دیدن نامه‌ای چنین در واقعیت چیز دیگری است. هنوز به یاد دارم که لرزش دستان‌ام آرام نمی‌گرفت. سعی می‌کردم آرام کنم، اما نمی‌شد. سعی کردم دوست دختر آن زمان‌ام، پاتریشیا را صدا بزنم. خیلی نزدیک بود، تو حمام، اما صدام به‌ش نمی‌رسید. سرانجام توانستم فریاد خفه‌ای بکشم. ترسیده آمد چون فکر کرده بود بی‌هوش شده‌ام. نامه را گرفتم به سوی‌اش، بی که بتوانم کلمه‌ای بیان کنم. وقتی نامه را گرفت، لرزش دستان‌ام آرام شد.

خاطره‌ی دیگری که از آن حادثه‌ی وحشت‌ناک به یادم مانده، درمانده‌گی بی مرز است. نه آن درمانده‌گی که همیشه همراه است با کار جبران ناپذیر و جدا شدن از راه دور. آن روز احساس ناتوانی دیگری به سراغ‌ام آمد که با روی‌دادهای وطن ارتباط داشت.

سعی کرده بودم به تانیا و مراد زنگ بزنم، بعد به دوستان دیگر، و به مادر بزرگ‌ام، اما بی نتیجه. ارتباط برقرار نمی‌شد. پاتریشیا و من ساعت‌ها به نوبت، در همه‌ی روز و شب سعی کردیم. ارتباط تلفنی وجود نداشت. در به‌ترین حالت صدای تقی می‌شنیدیم از دور و بعد وزوز سکوت، بعد هم ‘بوق بوق بوق’ اشغال؛ یا صدای زنانه‌ای که می‌گفت ارتباط تلفنی ناممکن است و مودبانه از ما می‌خواست بعد تلفن کنیم، بعد، دوباره بعد، دوباره بعد…

بعد که به دلیل رازآمیزی ارتباط تلفنی برقرار شد، صدای تانیا را شنیدم، پس از نیمه شب.

‘امیدوارم بیدارت نکرده باشم. زودتر هم سعی کردم زنگ بزنم…’

‘لازم نیست عذرخواهی کنی، ما هیچ‌وقت زودتر از ساعت دو نمی‌خوابیم. خوش‌حالم صداتو می‌شنوم. گوشی رو می‌دم به مراد.’

اولین حرفی که شوهرش زد، دوپهلو بود:’بذار حدس بزنم آدم. حتمن زنگ زدی که بگی می‌آی پیش‌مون زندگی کنی.’

‘هنوز نه، مراد… تنها می‌خواستم حال‌تونو بپرسم.’

‘این‌جا تو ده خوبه. شبا تو شهر صدای تیراندازی می‌شنوی و گاهی هم انفجار. جنگ بین مردم یه محله با اون یکی محله. خبر تازه‌ای نیست. یعنی خبر خیلی جدی…’

‘از آلبرت خبر داری؟’

‘نه، لزومی هم نمی‌بینم.’

می‌خواستم خبر درگذشت را به‌ش بگویم، اما وقتی این واکنش او را شنیدم، چیزی نگفتم. لابد کارتی را که من دریافت کرده بودم، به‌ش نرسیده بود. پس گذاشتم خودش حرف بزند، پیش از آن‌که من چیزی بگویم.

‘اگه درست فهمیده باشم با هم اختلاف دارین…’

‘این اواخر دیگه نمی‌شد تحمل‌اش کرد! هی نق می‌زد. “برق ندارم”. “تلفن کار نمی‌کنه.” “دیگه آب گرم ندارم.” “با این صداهای انفجار خواب‌ام نمی‌بره.” انگار تنها اون بود، یا این‌که جنگ تنها علیه اون بود… هربار هم که می‌اومد پیش‌مون، نق زدن‌اش شروع می‌شد. “واسه چی موندیم این‌جا؟” “چه‌طور می‌تونی تو این مملکت زندگی کنی؟” مزاحم بود. وقتی خونه‌ی ما بود، تانیا فقط گریه می‌کرد. اوضاع به اندازه‌ی کافی خراب هست، آدم باید هوای دوستاشو داشته باشه نه این‌که بیش‌تر ناراحت‌شون کنه. چند وقت پیش دیگه کفرم بالا اومد و به‌ش گفتم دیگه لازم نیست بیاد این‌جا.’

‘نباید این کارو می‌کردی مراد. هرگز نباید اینو به‌ش می‌گفتی.’

‘حق‌اش بود.’

آن‌وقت کلمات آن خبر را خواندم براش. زیر لب سه چهار بار گفت:’خدای من! خدای من!’ صداش یک‌باره عوض شده بود. می‌شنیدم که صداش خفه شده. صدای تانیا را شنیدم که پرسید چی شده. مراد گوشی را داد به‌ش. یادداشت را برای او هم خواندم. او نیز به نوبه‌ی خود گفت:’خدای من!’ و بعد:’خدا ما رو ببخشه!’

می‌خواستم شدت ضربه‌ای را که نیمه‌شب به‌شان وارد کرده بودم بگیرم و بی هیچ اعتمادی به حرف خودم گفتم:’هنوز هم شاید دیر نشده. وقتی آلبرت این کارت رو برام فرستاد، هنوز زنده بود. شاید هنوز این کارو نکرده باشه. خودکشی کار آسونی نیست، خشونت بی ترحمی‌یه. آدم می‌تونه تو آخرین لحظه پشیمون بشه. زنگ زدم به‌تون که تسلیت بگم، فکر کردم شما خبر دارین و خیلی هم داغونین. یک کمی خیال‌ام آسوده شد که شما خبر رو نشنیدین. شاید هنوز اتفاق نیفتاده باشه، شاید نظرش عوض شده باشه.’

تانیا، که به نظر می‌رسید درست مثل من باور ندارد، گفت:’آره، شاید’.

مراد صبح روز بعد زنگ زد که رفته و در خانه‌ی آلبرت را شکسته، اما او را ندیده، نه زنده و نه مرده. همسایه‌هاش هم روزها بود که او را ندیده بودند و خبر نداشتند کجاست.

مادر بزرگ‌ام هم خبری از او نشنیده بود. با احتیاط از او هم پرسیده بودم و سعی داشتم هر حدسی درباره‌ی ناپدید شدن آلبرت را حذف کنم. وانمود کردم پیامی دارم براش اما نمی‌توانم باش تماس بگیرم. امیدوار بودم بگوید تازه به‌‍‌ش سر زده و رفته. می‌دانستم که آلبرت بعد از رفتن‌ام مدام به او سر می‌زد. از میان همه‌ی دوستان او وفادارتر بود و مادربزرگ هم دوست‌اش داشت. وقتی در گذشته مرا می‌دید که همراه او به خانه می‌آیم، صورت‌اش باز می‌شد و اگر دو هفته نمی‌دیدش، سراغ‌اش را می‌گرفت. گاهی، انگار بخواهد عذری بیاورد برای عشق مادرانه‌اش، می‌گفت:’این جوون خیلی تنهاس.’

آلبرت خویشاوند نداشت. تا آن‌جا که به یاد  دارم، از نوجوانی یک‌دیگر را می‌شناختیم و او همیشه تنها بود. پدرش در افریقا کار می‌کرد و مادرش بستری بود در درمانگاهی در سوییس. بعد هم هر دو مرده بودند، مادر از بیماری سل و پدرش، چنان‌که می‌گفتند، کشته شده بود. دقیقن باید این ‘چنان‌که می‌گفتند’ را بیاورم چون آلبرت هرگز درباره‌ی نزدیکان‌اش حرفی نمی‌زد، جز اشاره‌ای مبهم. حتا زمانی که دوستان خیلی خوب و نزدیک شدیم، هرگز مطمئن نبودم که در این باره هم می‌توانم ازش بپرسم.

همه چیزی که می‌دانستم یا فکر می‌کردم که می‌دانم، ریشه داشت در پچ‌پچ‌های مدرسه. ما همه‌ی دوران مدرسه را با هم نزدیک روحانیان یسوعی گذرانده بودیم. فکر کنم هم‌دیگر را در شش یا هفت ساله‌گی باید دیده باشیم. به این معنا نیست که از آن زمان دوست شدیم. او دانش‌آموز مدرسه شبانه روزی بود و داخلی و من از بیرون می‌آمدم و بیرونی. این دو ‘قوم’ با هم رابطه‌ای برقرار نمی‌کردند. در پایان درس می‌نشستیم تو اتوموبیل که منتظرمان بود و می‌رفتیم به خانه. داخلی‌ها می‌ماندند همان‌جا.

شرایط آلبرت خیلی هم غریب نبود. دانش‌آموز در شبانه‌روزی می‌ماند چون پدر و مادرش جای دیگری بودند. البته تفاوت بود میان ‘نبودن’ و شایعه‌ها نیز چیزی روشن نمی‌کرد. مادرانی که نبودند، همه بیمار مسلول نبودند و پدران نیز همه کشته نشده بودند. یعنی پدرش تاجر بازار سیاه بود؟ این شایعه در مدرسه پیچیده بود. شاید تاجری بود صادق، جهان‌گردی ماجراجو، کارگر راه‌سازی یا شاید هم کارمند دولتی خارجی. اما در پچ‌پچ دانش‌آموزان مدام آن کلمه‌ی ‘شام’ی، نیم عربی نیم ترکی ‘مهارب‌جی’ که به معنای قاچاقچی باشد، تکرار می‌شد. خودم هرگز نخواستم با سئوال‌هام مزاحمت ایجاد کنم برای این دانش‌آموز. حالا فکر می‌کنم که رفتار مودبانه‌ام سبب شکل گرفتن دوستی‌مان شد و بعد هم آن را قوی‌تر کرد. با من که بود هیچ نیاز نداشت مراقب حرف زدن‌اش باشد.

در این اما تردید نیست که آلبرت هرگز با پدر و مادرش نزیسته و کلاس پنجم بودیم که پدرش به شکل خشونت‌آمیز کشته شد.

وقتی یکی از خویشان دانش‌آموزی درمی‌گذشت، چند روزی می‌رفت به خانه. آلبرت به جایی نرفته بود. به احتمال خویشاوند دیگری در کشور نداشت. در مدرسه مانده بود. تنها دو روز از آمدن به کلاس معاف شد.

برنامه یادبود گذاشته شد برای پدر گم‌شده. مجری مراسم گفت ‘از شما می‌خواهیم که به رفیق‌تان آلبرت فکر کنید که به تازگی پدرش را از دست داده’ و از دانش‌آموزان خواست تا نگذارند روح پدر او در زیر آوار نفرت بماند، بلکه اعتماد داشته باشند به عدالت خداوند و قانون انسان‌ها که افراد خلاف‌کار را مجازات کنند. این‌گونه فهمیدیم که حرف از قتل در میان است.

همه‌ی نگاه‌ها رفت سوی کسی که از او نام برده شد. بر عکس انتظارمان در حال زاری نبود. البته پدرش را به تازگی از دست نداده بود، سال‌های سال بود که دیگر ندیده بودش.

دوستی‌ ما آرام آرام رشد کرد. آلبرت اول مثل خیلی از دوستان دیگر مدرسه بود. حتا زمانی که در یک کلاس بودیم، کنار هم نمی‌نشستیم.

نخستین باری را که توجه‌ام به او جلب شد، خوب به یاد دارم. آموزگاری جوان و بی تجربه به ما گفت که برنامه گردش علمی گذاشته و بی‌توجه از ما خواست اسم‌مان را روی برگ کاغذ بنویسیم، بعد هم گفت ده نفر اول برای گردش انتخاب می‌شوند. نتیجه این‌که همه دویدند جلوی کلاس و کشمکش و هل دادن و جیغ و داد شروع شد. من نشستم سر جا و شنیدم یکی گفت:’بربرها!’ سر گرداندم، نگاه‌مان به هم خورد و لبخند زدیم. دوستی ما از آن دم زاده شد.

فکر کنم آلبرت پس از خبر دردناک مرگ پدر هم همین را گفته است؛ و نیز زمانی بعد، خیلی دیرتر، تکرار کرده همین را، وقتی از آپارتمان در طبقه‌ی ششم به ‘آتش‌بازی’ جنگ نگاه می‌کرد. ‘بربرها!’

آن یک‌شنبه هوا تاریک شده بود که سمیرامیس در اتاق آدم را زد. اندکی بی‌ملاحظه‌تر از صبح همان روز.

‘اگر بخوای می‌تونم سینی غذا رو برات بیارم، اما فکر می‌کنم به‌تر باشه یه کمی هم استراحت بدهی به خودت. از صبح زود تا حالا داری کار می‌کنی. با من به غذاخوری می‌آیی؟’

‘مثل دیروز؟’

‘آره، مثل دیروز. با همون مزه‌ها، شامپانی به همون خنکی. و البته همون میزبان…’

کلمات را با لبخند شیرینی همراه کرد که آدم نتوانست مقاومت کند در برابرش.

ده دقیقه بعد نشسته بودند همان‌جای دیشب. خانم میزبان می‌توانست اضافه کند: همان خدمت‌کار و همان شمع‌ها.

گذاشت تا دوست‌اش چند لقمه بخورد و چند جرعه بنوشد، بعد بی هیچ منظور بدی پرسید:’می‌دونم که جالب نیست هتل‌دار از مهمون‌اش بپرسه چه کاری داره که این‌همه وقت می‌ذاره براش. تو اتاق می‌مونی، حرف نمی‌زنی  و اگه مجبورت نمی‌کردم، واسه غذا هم نمی‌اومدی. موهات هم آشفته‌ست و قیافه‌ت خسته، انگار تازه دعوا کردی با یکی…’

آدم دوستانه نگاه‌اش کرد و تلنگر نرمی زد به بازوش. بعد پنجه فرو برد میان موهاش و مثل شانه‌ای درشت خواست موهاش را مرتب کند. زن منتظر ماند. بعد از دو دقیقه‌ی بی‌پایان، ‘هتل‌دار’ امید به شنیدن پاسخ را از دست داد و خواست سر صحبت درباره‌ی موضوع دیگری باز کند که ‘مهمان’اش با لحن عذرخواهانه گفت:’ من عادت بدی دارم که خاص همه‌ی تاریخ‌دان‌هاست. بیش‌تر به قرن‌های گذشته علاقه و توجه دارم تا به زمانه‌ی خودم و بیش‌تر به زندگی شخصیت‌ها تا خودم. از من راجع به جنگ‌های پانیک و گالی بپرس و حمله‌ی بربرها، اون‌وقت نمی‌تونی دیگه جلوی حرف زدن منو بگیری. اگه از جنگ‌های تو کشور خودم بپرسی، تو منطقه‌ی خودم و تجربه‌ی خودم، از جنگ‌هایی که به چشم خودم دیده‌م و دوستامو از دست داده‌م و خودم نزدیک بود قربانی بشم، چند کلمه بیش‌تر نمی‌تونم بگم. حرف سیسرو و آتیلا که پیش بیاد، به حرف می‌آم. راجع به زندگی خودم و دوستام نمی‌تونم دهان باز کنم.’

‘چرا اینجوریه؟’

‘گفتم که، اولش این‌که شغلمه. وقتی یه تاریخ‌دان راجع به زمانه‌ی خودش حرف بزنه، از تاریخ تولدش نمی‌گه که انتخاب خودش نبوده، از تاریخی می‌گه که خودش انتخاب کرده تا وقت بذاره روش. اون زمانه برای من دوران رومه. البته آدم ابلهی نیستم و نمی‌خوام مث کبک سرمو فرو کنم تو برف. ‘سوگند هرودوت’ هم وجود نداره که تاریخ‌دان رو محدود کنه به زمانه‌ی تخصص خودش. راستشو بگم، همیشه به شکل بیمارگونه سخت بوده برام که از خودم، کشورم، دوستام و جنگ خودم حرف بزنم. اما تو این چند روز گذشته، از وقتی این‌جام، سعی دارم این مشکل یا به‌تر بگم نقص رو رفع کنم.’

‘موفق شدی؟’

‘نه کاملن. یه کمی موفق شدم به خاطره‌هام نظم بدم و بعضی اتفاقات رو بیان کنم. اما بیش‌تر فرو می‌رم تو رویا، خاطره‌ها و احساس گناه …’

برای عمیق‌تر کردن حرف‌هاش سکوت کرد و نگاه‌اش خیره ماند به رو به رو. دوست‌اش گذاشت تا اندکی راحت باشد با آن نگاه خیره، بعد با سئوال دیگر دوباره کشاندش به جهان واقعیت:’خیلی رو این فکر می‌کنی؟’

‘به این عجز ذهنی؟ آره، سال‌هاست. اما باهاش کنار اومده بودم و سعی نکردم به‌ش چیره بشم. برنامه‌ی خاص داشتم واسه مرخصی درازمدت. تا این‌که تصویرهای دوران نوجوانی برگشتن. خیلی غیرمنتظره! سه روز پیش فکرشو هم نمی‌کردم که به سفر بیام. حتا دیروز هم، اما وقتی اومدم این‌جا…’

باز سکوت کرد و نگاه‌اش خیره ماند به جایی دور. شاید داشت ادامه می‌داد، اما در فکر و هم‌صحبت‌اش احساس کرد که او دیگر رو به او ندارد.

بعد رو کرد به سمیرامیس و اندوه‌گین گفت:’از من انتظار دارن کار روی زندگی‌نامه آتیلا را تمام کنم. ناشر پونزده ساله که منتظره.’    

این‌بار سمیرامیس دست‌اش را به حمایت گذاشت روی بازوی دوست:’خیلی خسته به نظر می‌آی. دیگه چیزی نگو. بعد راجع به‌ش حرف می‌زنیم.’


آوارگان نوشته امین معلوف به ترجمه کوشیار پارسی در بانگ

|روز اول| |روز دوم| |روز سوم| |روز چهارم| |روز پنجم| |روز ششم| |روز هفتم| |روزهشتم| |روز نهم| |روز دهم| |روز یازدهم| |روز دوازدهم| |روز سیزدهم| |روز چهاردهم| |روز پانزدهم| |روز آخر|

درباره این رمان

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی