آزاده طاهایی متولد ۱۳۴۶ است. نشر آهنگ دیگر نخستین دفتر شعر او را با عنوان «روی پل آلما چه میکنید خانم؟» در سال ۱۳۸۸ منتشر کرد. «نام تو زخم من است» در انتشارات مروارید (۱۳۹۰) و «لال حرفهای آخر» در نشر ثالث (۱۳۹۶) از آثار دیگر این شاعرند. درک «مرگ» از مهمترین درونمایههای اشعار طاهاییاند. در «لال حرفهای آخر» او با به کارگیری آناتومی انسان در دنیای شعری خودش مرگ را تشریح میکند و به زبان و بیان مستقلی در شعر دست مییابد. علاوه بر آهنگ درونی کلمات در سطرهایی که در ساخت عمودی شعر با هم در ارتباطاند، او در برخی از اشعارش به وزن هم توجه دارد. نشریه ادبی بانگ شعر تازهای از این شاعر را منتشر کرده است. حمید فرازنده در ستون ۱۸۰ درجه «بانگ» دنیای این شعر را میکاود که به تعبیر او در بیان وضعیت ما ساکنان کشتی شکسته در جهان پرتلاطم کنونیست.
شعر آزاده (+) سختپوست است. خیلی وررفتم تا روزنهای برای نفوذ در آن بیابم. اولین پرسش که برایم مطرح شد این بود که اسم شعر چیست. دوباره به بالای صفحه رفتم… نه، اسم ندارد شعر. شعرهایی که به قصد انتشار سروده نشدهاند، نیازی به اسم هم ندارند. اما اینجا در ضمن یک مسئلهی دیگر وجود دارد. به آن بعدا میرسیم. اول شروع کنیم به خواندن شعر:
نفس ناخداهای محتضرم
بوی اقیانوس میدهد…
میفهمیم صحنهی شعر بیکرانِ اقیانوس است. و اگر «ناخدا»، «ناخدای من» است، پس حرف از یک کشتی است، و نه فقط یککشتی؛ زیرا حرف از «ناخداها ست؛ و من مسافرِ یکی از آن کشتیهایم. اما این ناخدا/ها در حال احتضار است/اند. پس احتمالا کشتی/ها درهم شکسته یا غرق شده است/اند؛ آب دارد ریههای ناخدا/ها را پر میکند که نفسشان بوی اقیانوس گرفته است.
منِ شعر کجاست در این صورت؟
به خواندن ادامه دهیم: «نفس ناخدا»، در همان حال «بوی جلبکهایی» که «چشم غریقی را پوشاندهاند» می دهد.
همین که راوی شعر میتواند ببیند که چشم غریقی را جلبکها پوشاندهاند، دو چیز را معلوم میکند: کشتی یا بگوییم: بلم در دریا فرو رفته، سرنشینانش غرق شدهاند، و به خاطر وجود جلبکها میفهمیم این اتفاق تازه نیفتاده است، آن قدر که امواج فرصت داشتهاند غریقان را به ساحل پس دهند، و راوی حالا در کنارهی اقیانوس ایستاده و به منظره مینگرد، اما چون در آغاز گفته بود: «ناخداهایم»، حالا پی میبریم او از کسانی بوده که شانس داشته و نجات یافته است.
یک مرگ دسته جمعی رخ داده است، زیرا در ادامه میخوانیم:
دریا،
نوحههای تازه دارد
«برای فرزندان ندیدهاش…
«فرزندان ندیدهاش» را به چه تعبیر کنیم؟ – آیا منظور تمام غریقاناند، یا شاعر به جنینهای هنوز متولد نشده میاندیشیده است؟ به نوعروسان حامله؟ و چرا حالا اینها «فرزندان دریا» شدهاند؟ فرزندانی که دریا آنها را ندیده و از دستشان داده است. آیا میتوانیم بین «دریا» که از قصد در این سطر جای «اقیانوس» در سطر بالاتر را گرفته، و اصطلاح مضمر «دریادلی» پیوندی برقرار کنیم؟ – این غریقان همه دلی داشتهاند از جنس همین دریایی که در آن غرق شدهاند، وگرنه چگونه ممکن است بتوانیم آنان را فرزند دریا تصور کنیم؟
اینجاست که راوی شعر امانش میبُرد:
و آسمان
دیگر هرچقدر ببارد
کافی نیست.
در یک دم جهان واژگونه میشود: دریا و آسمان جا عوض میکنند؛ یکی آینهی مدور آن دیگری میشود. اما در این جهان واژگونه دیگر کلمات کاربرد خود را از دست میدهند و معنایشان از دست میرود:
آب میشوند کلمات در دهانت
راوی شعر دارد این سطر را به خودش میگوید: کلمات در دهانت آب میشوند. زیرا همه جا را آب گرفته است. دیگر هیچچیز سرجایش بند نیست: تختههای شناور بلم شکسته در یک لحظه به چشممان میآید که همان کلمات این شعراند.
آنچه که در مری میریزد
خون دریاهاست
«دریاها» در این سطر شاید مجاز مرسل همان دریادلان غریق باشد که در این جهان آبگرفته حتا جرعهای آب، راوی را به یاد آنان میاندازد. جمله حالتی دارد که انگار به رغم این همه پرآبیِ جهان شعر، دهان راوی از تمام کویرهای جهان هم خشکتر است، شورتر است. شور مثل اشک، مثل خون، خون دریاها.
آرزوی مرجان
گردنبندیست
بر گردن عروسهای خفته
«عروسهای خفته» بخشیاند از این غریقان که حالا اقیانوس بدن بیجانشان را به ساحل رسانده است، و بر گردنشان حلقهای از مرجانهای خود را آویخته است. زیرا بالاتر گفته شده بود: اینان همه فرزندان دریا هستند: چشم روشنی مادر به فرزندانش است این حلقه مرجانها. مرجانها در آبهای عمیق زندگی میکنند، وما پی میبریم این مسافران در حال یک سفر بین قارهای بودهاند. از طرف دیگر مرجانها همان شقایقهای دریاییاند، و در اینجا دورادور حالتی از هالهای پیدا میکنند که بر گردن این زیبایانِ خفته سایه انداخته باشند (سایه چون خودشان غایباند، «آرزو»یشان بدرقهی راه آنان است.) زیبایان خفتهای که این بار دیگر بنا نیست با بوسهای دوباره به دنیا بیایند، هر چقدر هم که مرجانها در دل چنین «آرزو»یی داشته باشند.
این شعر که همهی واژهها، تصاویر و استعارههایش سراسر دریایی است، سرانجام به بند پایانی میرسد:
و قطرهای آب
در صدف پلک تو
پنهان ماند
تا تمام.
راوی شعر، آن قطرهای را که با دیدن یا تصور این فضای فاجعهبار از چشمش روییده، در پشت پلکهایش نگه میدارد، از آن محافظت میکند، و در یکمعنا دیگر چشم از این جهان فاجعه فرومیبندد، تا آن قطره در میان صدف پلکش متراکم و متراکمتر شود، تا تبدیل شود به مرواریدی -به قول شاملو – «به تفتیدگی خورشید»؛ چیزی که از ابتدای شعر تاکنون غایب بوده، و شاعر انتظارش را میکشیده، یا در آرزویش بوده است: «آرزوی مرجان» چیزی جز رسیدن به نور نیست.
حالا شاید بتوان گفت که تمام این شعر صحنهی درهم شکستن یک بلم حامل پناهجویان افریقایی/آسیایی بوده است. اما این تنها یک احتمال است؛ احتمالی که حتا اگر درست باشد، در این شیوهی بیان درخشان، فقط تمام شعر را تبدیل به یک استعاره برای وضعیت فعلی کل ساکنان روی زمین میکند (به همین دلیل دوم است که شعر فاقد اسم است)؛ ساکنانی سرنشین بلمِ فرسودهی نظم کنونی جهان که در اقیانوسی ملتهب گرفتار آمدهاند یا کشتیشان درهم شکسته است. رسالت شاعر ثبت آینهوار این حادثه است.