حتی غلت زدنتم میتونه لهجه داشته باشه. حرکت تنت. تصور کن. از ک به و. از و به ج. اینا رو باید همین الان بهت بگم نیلوفر.
تمام حرف سمیرا اون اول این بود که فرق میکرد، اونقدر که اعصاب همه رو بهم ریخت. منو نه! من هنوز داشتم کوهن گوش میکردم. اوری بادی نوز بود. داشتم به زن خیانتکار کوهن میخندیدم که سمیرا هدفون رو کشید و روی میز انداخت. گفتم:ای بابا زن کوهنه! خیانت کرده، لباساشو دراورده! سمیرا دستشو عقب برد که جلو بیاره. فکر کنم خیلی جلو. اینجا سیمین گفت: بسه دیگه و من زمزمه آهنگ رو ارومتر کردم و بعد هم تموم.
حالا یادمه که به نظر سمیرا چی فرق میکرد: داشتم بلند بلند کوهن میخوندم و در به بیرون باز میشد. اما من از کجا باید میدونستم؟ فکر کردم این یکی ازون درای محکم فنرداره. از همونا که همه دیدیم و حتی مردهای قوی هم باید هلش بدن تا باز بشه. از همونها. اما این یکی نبود. این در به بیرون باز میشد و من داشتم آواز میخوندم و چسبیده بودم بهش و هل میدادم. باور کنین. خواهرهام رو میدیدم که نشسته ن روی یکی از میزهای وسط کافی شاپ. آخه چرا وسط؟ مگه قرار بود مثل دختر دبیرستانیها بگیم و بخندیم و مرکز توجه همه باشیم؟ باید میز گوشه رو انتخاب میکردن. گل تو گلدون روی میز رو هم حتی پر پر میکردن و گلدون رو به احترام فریبا میشکستن!
هنوز داشتم در رو هل میدادم و اونا منو ندیده بودن. بعد وقتی بقیه برگشتن و هل دادنم رو تماشا کردن اونام برگشتن و منو دیدن. براشون دست تکون دادم و صورتم رو به شیشه چسبوندم. چه خنده دار! دهنم کج و دماغم پخش! و خودمم زدم زیر خنده. خب، واقعا خنده داشت. اما خواهرام نخندیدن.
سمیرا بلند شد ولی جلو نیومد. یه پیشخدمت اومد. یه پسر جوون که موهای کوتاهش رو به بالا رشد کرده بودن… یا شاید ژل زده بود. آره حتما ژل زده بود. چون اگه پسری بود که موهاش واقعا، واقعا و تمام و عیار واقعا، رو به بالا رشد میکرد بدون اینکه چیزی به موهاش بزنه، حتما معروف میشد و توی اخبار نشونش میدادن و برنامههای صبح و عصر و.. حتما! اما حالا معروف نشده بود و توی این کافی شاپ کار میکرد و لبخندش هم یکوری بود، به طعنه، انگار من نمیفهمم. درو که باز کرد گفتم متشکرم. واقعا متشکرم. این در عجیبه. شاید جادویی چیزی داره. آره؟ و دوباره به در نگاه کردم و بعد به پسر: نگاه کن جات کجاست. خودم هم با اینکه مست بودم فهمیدم زیادی خشن شدم و پسره جا خورد. بعد دیگه سر میز خواهرهام نشستم. گفتم: ببخشید. تازه یادم اومد واسه چی اونجاییم.
سمیرا گفت کی به این گفت بیاد؟ اه.. من خودمو به نشنیدن زدم. چرا نباید میومدم؟ بالاخره فریبا خواهر منم بود، نبود؟ اگرم نبود سمیرا اون کسی نبود که اینو بدونه. سمیرا و نگه داشتن راز؟! شروع کردم اوری بادی نوز رو بخونم. همه ظهر و عصر توی فکر این بودم که چطور با فریبا روبرو شم. اما حالا نشسته بودم سرمیز و گرچه، هنوز با فریبا حرف نزده بودم. یا زده بودم؟ دیدم سرش پایینه. حتما چشماش پر اشک بود. اشکهای همیشگی؟ مثل همه بچگی که فکر میکرد مظلوم واقع شده، پرنسس کوچولوی دزدیده شده تو خونه خرابه ما! با اینهمه خوشگلیش چرا باید تو خونه ما به دنیا میومد؟ چه حرصها خورده بود. چه جیغها کشیده بود به خاطر حماقت ما احمقها در خدمت بهش.
خم شدم طرفش و گفتم سلام پرنسس. اما از حق نگذریم. از حق، حقیقت، حقانیت، حقا.. کلمه دیگهای یادم نیست. وقتی به حرفش گوش میکردی لبخند میزد و مهربون میشد. نصف پسرایی که میشناختنش کشته مردهی همین چیزاش بودن، حالا من نشسته بودم و ازین بابت خوشحال بودم. اولا، لحظه شروع با فریبا گذشته بود. معلوم نیست سیمین و سمیرای بیچاره چکار کرده بودن. دوما من دیگه تلو تلو نمیخوردم و اون حالت تهوع لعنتی توی تاکسی دست از سرم برداشته بود و بوی ویسکی آروغهام رفته بود و اینجا بوی عود و قهوه میومد. سمیرا گفت: فکر کردی چیزی با مستی حل میشه؟ گفتم: من مست نیستم. من قوی اومدم، قوی تر از شما. بعدم بیاین ازین زاویه نگاهش کنیم. تا حالا چهارتایی نیومده بودیم کافی شاپ. سیمین که نرفته اصلا، تو هم که فقط با فتانه میری و فریبام که… فقط با من. فقط با من و… فریبا سرش رو بلند کرد. اما من سیمین رو نگاه کردم. مست زرنگی بودم. سیمین روبروی فریبا و سمت چپ من نشسته بود. روبروی من سمیرای اخمو بود. جوش آورده بود. شانس من بود که لااقل سیمین اخم نکرده بود. حتی همون موقعی هم که ۱۶ سالش بود و میرفت سر کار و اوج دعواهای مامان و بابا بود برای ما اخم نمیکرد.
اما کی میتونست الان فریبا رو نگاه کنه؟ حتی پسرایی که عاشقش بودن. کی میتونست اون چشمها رو با اشک ببینه؟ حتی خود احسان اوایل گفته بود تا آخر عمر به وحشی گری این چشمها عادت نمیکنم. احسان کثافت. حالا دوتا سوال پیش میومد. این چشمها وحشی نبودن یا احسان به وحشی گری شون عادت کرده بود؟ احسان کثافت. یا چشمهای فریبا وحشی نه، که فقط قشنگ بود. بحث سر فهمیدن همینها نبود اما؟ هیچ وقت خواهرها به همچین چیزی فکر نمیکردن. بحث سر این بود که احسان با “چه کسی”؟ که احسان “چرا” مطرح نبود. و اینکه حالا “چکار” میشه کرد.
نیلوفر بعد از پیک سوم بود انگار که این سوالو پرسید: حالا چکار میخواین بکنین؟ گفتم من هنوزم درست همه چیزو نمیدونم. که احسان پولهاش رو خرج چی کرده؟ شاید همه رو باهم سوزونده. و دوتا تیکه چیپس خوردم که یکی شور و یکی تند بود: عادت نیلوفر به قاطی کردن چندتا چیپس. نیلوفر گفت: مست شدی. جمله ش حتی خبری هم نبود. خودشم میدونست و فک کنم فقط میخواست ممنوعیت تدریجی ویسکی رو اعلام کنه. وقتی جمله خبری و سوالی و همه رو تو کتابهای تخصصی ادبیات میخوندیم نیلوفر خودش کنار من مینشست. بعد هم همینا رو خوند تا قبول شه ولی من کتابهای دیگه. این کتابها رو زیر میز دو نفره مون اخر کلاس دفن کردم. دفن چرا؟ توی جامیز گذاشتم. همونجا موند. مطمئن باشین.
بعد گفتم: نه. مگه امکانش نیست؟ چرا نیست؟ گفت: بگو الهام. بگو. چرا نباید میگفتم: ببین فک کنم این مثل یک قانون فیزیکه. هر مادری فقط میتونه خوشبختی یه بچه شو از دست بده و سالم بمونه، تحمل کنه. نباید فریبا بدبخت شه. نیلوفر بلند شد و اومد طرف من و دستشو گذاشت رو شونهم: میفهمم. و دستمالی رو که از روی میز برداشته بود دراز کرد. ببین الان جاش نیست ولی واقعا اونا تو رو بدبخت که نمیدونن. فقط به نظرشون… به نظرشون راهت درست نیست. یا طبیعی نیست و… دستمال گل داشت.
نیلوفر همیشه آزاد و پولدار بود و از دور مثل دخترهای توی کتابها که برای همه جذابن و خودشون و درداشون تکراری شده. اما نیلوفر وجود داشت، دوست من بود و تکراری نبود. نیلوفر پرسیده بود: چی شده؟ گفتم نمیدونم و قرار شده فریبا تو کافی شاپ تعریف کنه و بعد بریم خوووووونه، بریم ک…. رج و خونه و کرج رو کشیدم. چون حالا مثل همون موقع هایی بودم که هرچی توی فکرم بود رو اجرا میکردم.
حالا نیلوفر نبود. من بودم. کافی شاپ بود. خواهرها بودن و جلو من یک قهوه کوچیک بود و یک شربت آبلیمو که تلخ بود و توی منو نبود و به خاطر من آورده بودن و من نمیخوردم و سبز رنگ بود و لیوانش دراز بود و اگه نیلوفر گذاشته بود چنتا دیگه بخورم الان دستم رو میکردم توش که ببینم جا میشه؟ بقیه چی سفارش داده بودن؟ آب میوه. سمیرا و سیمین آناناس و فریبا پرتقال. سر فریبا هنوز پایین بود، منتظر بود کسی یا چیزی بیاد و احسان و این ماجرا رو پاک کنه، درست کنه، راحتش کنه و من و خواهرها برای همین اونجا بودیم.
برای نیلوفر تعریف کرده بودم. عصر بود. نه هنوز ظهر بود و من خونه بودم. داشتم زور میزدم لذت متن رولان بارت رو بخونم و فریبا زنگ زد. چیزی رو که گفت، حتی تک تک کلمههاش رو حفظ بودم. برای نیلوفر گفتم که کسی نمیدونه. شکسته بود. گریه میکرد. گفت از یوسف جدا شده. یوسف رو نه فقط من که نیلوفرم همون زمان میشناخت. حالا از یوسف جدا شده بود و بهم زنگ زده بود. دلداری ش دادم. اول مثل بچهها هق هق میکرد. خدایا، کاش به جای این قهوه یک پیک دیگه جلوم بود. کاش مست تر بودم و همینها رو هم نمیشنیدم. کاش این سیاه یک زرد ملایم بود. حتی بی رنگ ودکام قبوله. قرمز. اصلا هر رنگی شما بگین.
برای تو میگفتم نیلوفر، که زنگ زد و جدا شده بود و چه ناامید بود. از انسانیت و امید و آینده و همه مردها. یه مرد به نام بشر و بشریت دلشو شکسته بود و حالا همه مون در مظان اتهام بودیم. دلداریش دادم. نشنید و فقط گفت میره کلاس. بعد از کلاس برم دنبالش. همه جای تهران رو خوب بلد نبودم. گفت میاد سید خندان. اونجا رو که بلدم؟ گفتم بلدم. گفت بیا. بعد میریم یه جایی یکم و بعد شب با مترو بر میگردیم خونه. هق هق میکرد و دستور میداد و صداش هنوزم قشنگ بود. چه چیزها که فریبا نداشت.
به نیلوفر گفتم نکته اینجاس که بلده با هرکس چجوری قرار بذاره و برنامه تعیین کنه. میتونه تا آخر عمر یه نفرو بچینه بدون اینکه به چیزی شک کنه، تو چیزی بمونه، سر دوراهی یا یه چیز گنگ، لعنت بهش. حتی یک سوال کوچیک فلسفی نیلوفر. آخه این مردای احمق دیگه چی میخوان؟ نیلوفر بلند خندید: مست شدیا.
– مستم. نیلوفر، ولی یکی دیگه.
یک پیک دیگه. گارسون، گارسون! آقای پیشخدمت موچسبی؟ نه؟ حالا نیلوفر نیست.
ساعت ۶ کلاسش تموم بود. ساعت ۴ راه افتادم. مترو کرج. مترو صادقیه. خط دو. خط یک. مترو مصلی. تاکسی خطی تا سید خندان و حالا اینجا بودم. اول خیابون دبستان. وقتی رسیدم ساعت ۶ شده بود. زنگ زدم و برنداشت. ۵ دقیقه بعد. برنداشت. یک ربع بعد sms زدم. “من رسیدم. کجایی؟ ” و با خودم فکر کردم کجایی؟ کجایی؟ کجایی؟ نیلوفر؟ دیدی چه آهنگ قشنگی داره این کجایی؟ در واقع خوش آهنگه. در واقع تر مثل غلت زدن تو تخت آبی، یک غلت میزنی از طاق باز به پهلو. کجایی؟ از پهلو به شکم. کجااااایی؟ از شکم دوباره به پهلو. کوجایی؟ کوجاین؟ حتی غلت زدنتم میتونه لهجه داشته باشه. حرکت تنت. تصور کن. از ک به و. از و به ج. اینا رو باید همین الان بهت بگم نیلوفر. وسط سوال پیچهای سمیرا از فریبا که بالاخره چی دیده؟ هر چیز کوچیکی. احسان رو تا کجا دنبال کرده؟ از کجا تا کجا؟ خونه و وسایل احسان رو خوب گشته؟ کارآگاه سمیرا وارد میشود!
وااای نیومد! نه پیام داد نه زنگ زد نه به زنگهام جواب داد. نگران بودم اما نه نگران چیز خاصی. فریبا به خاطر هیچ کس هیچ کار غیرعاقلانهای نمیکرد. دختر سر به راه زرنگ مامان بود. تازه یوسف که جزو معمولیها و کوتاههاش بود. یعنی نهایتا چند روز غصه، نه بیشتر.
۶. ۴۵ بود که sms زد ” تا یه ساعت دیگه میام. ببخشین. بوس” بوسش شکلک موبایل بود. حالا موبایلش میبوسیدم یا خودش؟ نه مسلما خودش یک بوس خودش رو تو sms جا نداده بود بیاد. اما فک کن معرکه میشد بوسای فریبا sms بشه!
چه انتظاری از فریبا میرفت؟ گیج شدم. حالش خوب بود. خب. خوب بود. خواستم برگردم. اما اینهمه راه از کرج اومده بودم، شهر عوض کرده بودم تا ازین خواهر بزرگتر حمایت کنم خیر سرم! به تو زنگ زدم. گفتم فریبا قالم گذاشته و کلی حرف زدیم. یادت هست؟ نیم ساعت بعد تو هم باید میرفتی. اونموقعها حال من و تو خوب بود. دنبال پول بودیم و مدام رویا پردازی پولدار شدن. تو میخواستی جدا از بابات پولدار بشی. دوره دیوونه شدنای یکی درمیون بود که بی خبر هم داشتیم و بعد کلی بهش میخندیدیم. تو میرفتی تا ته جاده روستای کپک آباد و من وسط راه کرج-تهران از تاکسی پیاده میشدم و تا کجا پیاده میومدم و باز به زور گوه خوردن ماشین میگرفتم تا تهران. تو تهران غذا میخوردم و برمیگشتم.
همون دوره بود اما هیچ دیوونگی نداشتم اون روز. دیوونگیها رفته بودن ددر و خودم اومده بودم بدر! هو هاهاهاها. خنده دار بود؟ نیلوفر که خندید. لیوانها رو برداشت. دستشو گرفتم و گفتم: تو رو به حضرت عباس نبرشون. گفت: ببین زده به سرت، یه ساعت دیگه باید پاشی بری. دیگه که نمیذارم بخوری. گفتم: حرمت مست به اینه که پیاله ش جلوش بمونه. بذار بمونه. تو رو به آبروی ویسکی. نیلوفر از خنده تا شد. لیوانها رو گذاشت و گفت: به خدا اگه بریزی واسه خودت آبروی تو و ویسکی رو یکی میکنم. باز بعدا از چشم من میبینن. مست بود. به روش آوردم: آبرو رو مگه یکی میکنن مسته؟ مگه ماسته؟ نیلوفر روی زمین نشست. نگاهش کردم: خانوم محترم داشتیم روضه میخوندیما. وسط ماجرا! ژست جدی گرفت و آرنجشو روی کاناپه کنار من گذاشت و گفت: اهم اهم. بفرمایین. کل کلهم گوشه.
– پس بذارش همین گوشه.
منتظرش بودم. آره واقعا منتظرش بودم. تاکسیهای خطی سپاه میومدن اون اول. مسافراااا، عابراااااا، ماشینااااا همه رد میشدن اما من واستاده بودم. کم کم شروع کردم به راه رفتن. دو قدم رفت و دو قدم برگشت. سه قدم رفت و سه قدم برگشت. تا جایی که شد از اول دبستان تا ته دیوار شیرینی فروشی رفتن و برگشتن. نیلوفر تو اونجا رفتی؟ تو سید خندان رو دیدی؟ تو دبستان رو دیدی؟ دبستان رفتی؟ نیلوفر! سواد که داری. بگو که داری! مگه اینکه بابات یه گانگستر خفن باشه که تو رو تا اون موقع تو خونه نگه داشته و چند سالی که تو کرج مخفی شده بوده برای رد گم کنی تو رو فرستاده دبیرستان مستقیم تو میز من! نیلوفر نخند. اصلا بگو ببینم بابات چکاره س؟ واقعا فقط خونه میسازه؟ کی میدونه کارگرای ساختمونش، اون جیگرا، چند بار تا صبح… نیلوفر گفت: دیوونه. تو هربار مست میشی یه یادی ازونا میکنیا. همه این ماجرای شیرینی فروشی رو یه بار دیگه برام تعریف کردی. اما بگو. دوباره بگو. “صدای تو خوب است. ” از تخمهها بگو.
آره. بذار بگم. میدونی، یه بار که بچه بودیم، من و فریبا. مامان ما رو گذاشت تو خونه و رفت خرید. قبلش اومد بهمون خوراکی بده. تخمه داد. همونم نمیدونم از کجا داشتیم. به هر حال چیز دیگه نداشتیم. من گفتم همه تخمهها رو بپاشیم تو خونه و دنبالشون بگردیم و هرکس هرقدر پیدا کرد بخوره. اما فریبا تخمههای آفتابگردون و کدو رو یکی درمیون رو زمین چید. قد کل فرش قرمزه دراز شد. اونی که پارسال دادیم فاطی خانوم برد. دوتا من برمی داشتم و دوتا فریبا و تا بشکنیم و اون دوتا مغز ریز رو بخوریم مامان برگشت و ما هنوز تخمه داشتیم. مامان بوسیدمون و به فریبا گفت خانوم خانوما. میدونی مامان خیلی امید داشت همیشه. همه داشتن. فریبا به خودش میرسید، عاقل بود، زرنگ بود، خونه دار و با سلیقه بود و هیچوقت هیچ کار خلاف و عجیبی نکرد. هیچ چیز عجیبی نخواست. این چهارتا خیلی خوب همو میفهمیدن. مامان سه تا دخترشو شوهر خوب و پولدار داده بود و خوشبختشون کرده بود. مامان همیشه سرشو تو دوست و آشنا بالا میگرفت که مامان فریباس. کاری که واسه من نکرد.
سر نیلوفر پایین بود. پایین مثل لاله واژگون. خودش نیلوفر بود و ژستش، لاله واژگون. بهش گفتم: لاله. سرشو بلند کرد و گفت: من یه پیک دیگه میخورم ولی تو نه. تخمه هایی که گفتی جدید بود. گفتم: قدیمیه رو هم میگم. راه میرفتم. راه میرفتم. میخوای برات بازی کنم صحنه رو؟ و بلند شدم. گرچه دیگه به من ویسکی نمیدی ولی من برات حرف میزنم. لعنتی! وقتی در بطری رو میبست لیوانش رو سر کشیدم.
– احمق مست باز دزد شدی؟
لیوانها رو برداشت و برد روی میز ناهارخوری گذاشت و خودش اونجا از بطری خورد که از دهنش روی فرشم ریخت. من همه رو دیدم. بیناییم خوب و دقیق کار میکرد و میکنه. و برگشت: عین فاحشهها واسه حرف زدنت ویسکی میگیری کثافت؟
گفتم: میذارم به حساب مستی ت بی ادب! به هر حال الان که تو معده مه، و آروغ زدم. نیلو گفت: شکلات میخوری؟
کاسه بزرگ آبی چیپسها رو بغل کردم و تکیه دادم به کاناپه.
– نوچ جونی. تو این رفت و آمدا شروع کردم به نگاه کردن توی مغازه. از نگاه کردن به جلو پام و توی جوب و آدما و اونور خیابون و آسمون خسته شدم. شیرینیها رو نگاه کردم. شیرینی فروشها رو، شکلاتها رو. کاش ویسکی داشتن. اما نداشتن. بعد نگاه کردم به آجیلها. درست پشت شیشه جلوی من روی پایههای بلند سنگی توی یک کاسه بودن. پسته دو جور بود. میتونست الانم اینجا باشه. به جای این کاسه چیپس تو بغلم. من پسته خیلی دوس دارم. بهت گفتم؟ اونباری رو که سر پستههای عید از بابام کتک خوردم رو بهت گفتم؟ اون موقعها فریبا شوهر نداشت. نه بابا، کوچولو بودیم. من کتک خوردم. حالا بغض نکن. مثلا اومدم اینجا که شیرم کنی. پاشو بشین رو مبل. تخمهها منتظرن. بادوم زمینی بود. فندق بود. تخمه کدو بود. مراقب باش! میدونی اگه این میزو بشکنی باید چند سالی کار کنیم تا پولش رو به بابات پس بدیم! تخمه ژاپنی، تخمه آفتابگردون. بعد واستادم. خسته شده بودم. فریبا زده بود میام. دارم میام. دقیق شدم به آجیلا. پستهها بزرگ بودن. بادوما و بادوم زمینیها. شروع کردم به شمردن پستهها، یکی، دو تا، صد تا، فریبا نیومد. میدونی که چقدر کلافه میشم بخوام جایی معطل و منتظر بشم. از سر کردن تو جهنمم بدتره. داشت تاریک میشد. Sms زده بود گیر کردم میام بهت میگم. فریبا جایی گیر نمیکرد. تو که میشناسی ش. کی میتونست بهش زور بگه؟ حتی تو روی بابا واستاد. بعد لجم گرفت که همیشه باید کارهاش رو میبخشیدم مثل بزرگترها. همیشه برام واقعی بود. حتی حالا که مستم. البته زیاد نیستم. نخند نیلوفر! میخورما. بذار یکی دیگه بخورم. میتونم راه برم. میخوای پاشم؟ بذار پاشم که ببینی میتونم. ببین. فقط یکم پام سر خورد. به خاطر این پارکتاس. مگه پای بقیه سر نمیخوره؟
مثلا همین سمیرا که حالا باز داره حرف میزنه. مطمئنم صداش رو میز بغلی میشنوه. زنیکه فضول… تا قبل از اینکه براش دست تکون بدم هم داشت نگاه میکرد: hello؟ روشو کرد اونطرف و بعد تازه سمیرا به من فحش داد و سیمین گفت میشه شربت آبلیمو تو بخوری؟ گفتم منو بگو که دارم از حریم شخصی شما خانوما محافظت میکنم!
شروع کردم به شمردن تخمهها. بعد دقیق شدم به طرح سیاه و سفید تخمههای آفتابگردون و بلورهای نمک روش. میشد از نمای خیلی نزدیک ازشون عکس گرفت تو یه زمینه سفید مات با نور و… بعد فکر کردم هر کدوم اینا میتونه یه آدم باشه. فکر کردم اگه همه ۷ میلیارد آدم کره زمین تخمه بودن چقدر میشدیم؟ بعد فکر کردم این تخمهها مردم تهرانن. نصف تهران، یک چهارمش، یه منطقه ش، شاید آدمای سید خندان. منم که اونجا بودم یکی ازون تخمهها بودم. حتی، حتی میشد کوچیکتر باشم. پوستش، یا یه بلور نمک روش. حتی باد میتونست منو ببره. نیلو حتی الانم باد میتونه منو ببره. ببین، مثل پَرم. همیشه دلم میخواست پَر باشم. بلند شدم روی یک پا و افتادم روی میز. نیلوفر گفت: ببین داری با حقوق چند سالمون چطور بازی میکنی عوضی. نباید. نمیشد روی یک پا… بالاخره مست نبودم اما خورده بودم. شاید هم بودم. یعنی الان میتونم رو پام صاف واستم؟ اما اگه بخوام امتحان کنم سمیرا حتما منو میزنه! شاید این بار سیمین داد بزنه یا فریبا. بالاخره ما برای فریبا اینجاییم. برای فریبا حرف میزنیم و من برای فریبا سکوت کردم و دارم ماجرای تخمهها رو دوباره تعریف میکنم. تو ذهن خودم، برای تو نیلوفر. قابل تحمل تر میشه.
بعد فکر کردم درست همینه نیلوفر. که ما همه تخمهایم و از تخمه کوچیکتر. بعد چشماتو میبندی و میری بالا. یه منطقه، یه شهر، یه کشور، یه قاره، بعد بالای کل سیاره معلقی، بعد با سرعت سالهای نوری با تخیلت تا جایی که هنوز کشف نشده میری. بعد میبینی اینکه امروز، اینجا، داری به هرچی فکر میکنی چه دوره. حتی فریبا شاید. حتی مامان با ترسش از بابا و نگرانیش برای ما، حتی عصبانیتای سمیرا و همین مست کردن من که البته من مست نیستم!
آخرش فریبا اومد. از تخمهها دور شده بودم و داشتم فکر میکردم بهتره برم لب جوب بشینم. ببین، اونموقع که مست نبودم. نیلوفر گفت: ولی الان که مستی. کاش میشد نری. میدونم سوء استفاده گرانهس ولی من عاشق اینم که مست شی و من بشینم فقط به همین چرت و پرتات گوش کنم. گفتم: تو که حیف از ویسکی.
– خوب. فریبا اومد. زود باش. دیرت میشه.
– فریبا اومد. خوشحال بود. گفتم: خب، با یوسف بهم زدی؟ گفت: آره ولش کن مهم نیست. چه بهتر اصلا. بذار یه چیز دیگه برات تعریف کنم. احسان رو یادته؟ همون پسره. تو کلاس. گفتم یه جوریه. امروز اومد جلو. فکر کرده بود حالم خوب نیست. رفتیم کافی شاپ. واااای خیلی بامزه س. تا اینجا رسوندم. خونه شونم همین جاهاس. گفت چند وقته میخواسته باهام حرف بزنه. گفتما، هی گفتم این مشکوکه. نیلو با همین لحن حرف میزد. انگار نه انگار… گفت خیلی خوشگلم، چقدر خوش سلیقهم و… منم گفتم البته نه به خوش سلیقگی اون. و غش کرد از خنده. نه مثل الان من و تو. اصلا همون موقع یوسف فراموش شده بود. گفت فکرشو بکن الهام از سه تا پسر مجرد کلاس دوتاشون اومدن جلو. مونده سینا فقط بیاد. گفتم فریبا تو میتونستی دختر سال هم بشی. لبخند زد و گفت ممنون. جدی بودها نیلوفر! اصلا فریبا تخمه نبود. همین. بعد با مترو برگشتیم کرج. شام هم املت داشتیم. یادمه چون خیلی گشنهم بود و املتم دوست نداشتم.
نیلوفر کیفم را برداشت و با من بلند شد. این ماجرا رو اینطوری تعریف نکرده بودی.
– چرا همین بود با جزییات متفاوت.
– مستی و راستی؟
– شایدم برعکس. تو مترو هم همه ش حرف احسان بود تا رسیدیم خونه. بعد هم که تا حالا حرف احسان بود. نیلو به نظرت احسان چکار کرده؟
نیلو گفت: نمیدونم.
سمیرا هم گفت نمیدونم. با اینکه حرفها رو زده بودیم و تصمیمها رو گرفته بودیم. قرار شده بود سیمین به مامان بگه و ما اگه لازم شد دخالت کنیم. سمیرا گفته بود تو یکی نه. تو مست مسخره نمیخواد تو خونه حرف بزنی. به اندازه کافی مشکل داریم. با اینحال سمیرا گفت: نمیدونم. با خودش حرف میزد، همونجوری که عادتش بود به امید، شوهرش میگفت یا درباره امید. یا بابا و خاطرات بچگی و دعواهای مامان و بابا.
با ماشین سمیرا رفتیم. توی جاده فریبا سرش رو گذاشته بود روی شونهم. مستی پریده بود. ساکت و راست نشسته بودم و حالت تهوع داشتم. فریبا گفت: الهام…
– جونم؟
– یعنی چی میشه؟
– هیچی، درست میشه. اتفاق بدی نمیفته. نترس.
– تو امروز زیاد حرف نزدی.
– با سمیرا و سیمین موافق بودم. همین کار از همه بهتره.
– من ناراحت نشدم که مست بودی. احسانم که مست میشه…
اشکهاش ریخت. گفتم: میدونم. سرش رو دوباره گذاشتم رو شونهم. داشتیم خواهر کوچولو رو با سرنوشت گره خورده ش میبریدم خونه. جاده تاریک بود و سیمین و سمیرا حرف نمیزدن. به عنوان آخرین اثر از مستی خودم رو یه درخت کنار جاده خشک تصور کردم که ماتیز سمیرا مثل برق از کنارش رد شد و رفت. ویژژژژ… و من کنار جاده جا موندم.
دی ماه ۹۱