فرهاد بابایی: اعلام وضع خطر

فرهاد بابایی، پوستر: ساعد

روز پنجشنبه‌، بیست‌و‌نهم مرداد سال شصت‌و‌هفت است و تو قرار است بیست‌و‌یک سال بعد، توی یکی از روزهای خرداد یا تیر، همه‌ی تن و بدنت عرق کند و ناگهان درد بکشی. رازی که سگ به تو گفت و بویش تا سال‌ها بعد بهت چسبید.

اما حالا جلو ساختمان آجری دو‌ طبقه‌، توی کوچه‌ی گودرزی، شرق میدان ثریا، پلاک چهل‌و‌هفت یک پیکان جوانانِ زرد قناری پارک شده است. درست زیر پنجره‌ی رو به کوچه‌ی طبقه‌ی اول. یک سگ سفیدِ بی‌حال و لاغر زیر پیکان لم داده و با چشم‌های قی‌ گرفته‌اش زل زده به تو که داری زیر ماشین را تماشا می‌کنی. روی زانوهایت دولا شده‌ای و با گردن یک‌وری به چشم‌هاش خیره شده‌ای. بهش می‌گویی: «گاز می‌گیری؟»

«اگه بوی ترس ندی، نه! نترس تا گازت نگیرم.»

«گازت درد داره؟»

«به این ربط داره که چقدر اذیتم کنن. تو چی؟»

«من؟ گاز بگیرم!؟ هاهاها… من گاز نمی‌گیرم ولی عمو شاهپورم یه وقتایی بازوی من و نادیا رو گاز می‌گیره.»

«درد می‌کشی؟»

«نه سگه…! یواشه. مامانم بدش میاد از این کارا. عموم می‌خنده. مامان همیشه می‌گه اون فقط بلده نیشش رو باز کنه.»

«عموت نیش داره؟»

«نه. ولی خیلی سبیل داره. لباش معلوم نیست. سلمونی می‌ره ولی اونا رو کوتاه نمی‌کنه.»

«چند سال دیگه که سبیل درآوردی چند تا آدم که بوی خون می‌دن تو رو گاز می‌گیرن. یادت باشه.»

«دردم می‌آد؟»

«این‌جور که بوش میاد خیلی. با چوبدستی توی خیابون گازت می‌گیرن. بعضیاشون مثل عموت سبیل و ریششون زیاده و دهنشون معلوم نیست.»

«با چوبدستی مگه می‌شه گاز گرفت سگه؟! با دندون گاز می‌گیرن مثل خودت.»

«آره می‌شه این‌جور که بوش میاد. با همه‌چی می‌شه گاز گرفت. با دندون با چشم. هر چی که دردت بیاد.»

«کاشکی مثل عمو شاهپور یواش گاز بگیرن.»

«اونا عموت نیستن. یه آدمایی هستن با بوی خطر! یه کاری که خیلی بلدن همینه.»

«دلم درد گرفت از ترس.»

«اینایی که گفتم یه راز بود.»

«یعنی چند سال دیگه؟ خیلی طول می‌کشه؟ من کلاس چندم بشم گازم می‌گیرن؟»

«نمی‌دونم. ما سگا که تقویم نیستیم. فقط بوش رو می‌فهمیم.»

«من حفظش می‌کنم که چند سال دیگه حواسم باشه.»

«این‌جور که بوش میاد آره ولی بعضی از شما همه‌چی یادشون می‌ره. ما سگا بهتر یادمون می‌مونه.»

سگ سرش را می‌آورد پایین و می‌گذارد روی دست‌هاش. بعد لیسشان می‌زند. دمش را تکان می‌دهد و نگاهت می‌کند.

«چند سالته توله؟»

«هشت سالمه. فکر کنم! مامان می‌گه تولدم نزدیکه. می‌دونستی هر تولد یه‌سال بزرگ‌تر می‌شم؟»

فکر می‌کنی که سگ بهت چشمک می‌زند. ولی این چشمک نیست. این پلک‌زدن معمولی است. چشمک فقط با یک چشم است. دمش را می‌مالد کف زمین و تکان می‌دهد. می‌گوید:

«وقتی خیلی کوچیک‌تر از تو بودم یه عالم توله داشتم! توله نداری؟»

«ماها که توله نیستیم، بچه‌ایم. توله مال شما حیووناست. تازه توله کلمه‌ی فحشه. معلم دینی‌مون یه بار سر کلاس به بغل‌دستیم گفت توله‌سگِ چلاق. عصبانی بود.»

«بغل‌دستیت آدمه؟»

«پس چی!‌ دوستمه. اسمش مهرداده. بیچاره یه پاش خیلی نازکه. مثل پاهای تو… ولی مال مهرداد فقط یکیش این‌جوریه چون اون‌یکیش مثل پای منه. خودم از نزدیک دیدم.»

«خب پس معلم دینی‌تون خیلی چیزا رو نمی‌دونه.»

«بابام هم همینو می‌گه. تازه یه چیز دیگه بهش می‌گه.»

«به مهرداد؟»

«نه به آقای محمدی. معلم دینی‌مون. آخه مدیر مدرسه همون معلم دینیه‌. توی خونه بهش گفت قرمساق! نمی‌دونم یعنی چی. مامان بهش گفت اااُ!»

«برای من هیچ بویی نداره… بوش میاد که تو هنوز خیلی چیزا رو نمی‌دونی.»

«ولی می‌دونم فرق دخترا با پسرا چیه. مهرداد بهم گفت.»

«این‌جور که بوش میاد بغل‌دستیت با پای نازکش زیاد می‌دونه.»

«نمی‌دونم سگه…!»

فکر می‌کنی که سگ پلک‌ زد. ولی این پلک‌زدن نیست. این چشمک‌زدن بود. پلک‌زدن با دوتا چشم است. دمش را می‌مالد کف زمین و تکان می‌دهد.

«من و مهرداد فقط توله‌ی گربه و سگ دیدیم. توله‌ی حیوونای دیگه رو تاحالا ندیدیم. می‌دونی به بچه‌ی گربه هم می‌گن توله گربه. به بچه‌ی خرس می‌گن توله خرس.»

«این‌جور بوش میاد.»

«ولی به بچه‌ی بز می‌گن بزغاله. اینو خودم فهمیدم. به معلم علوم هم گفتم بهم گفت اشکال نداره!»

«بوش میاد خیلی کنجکاوی.»

«نمی‌دونم سگه! تازه بهش گفتم آقا چرا به بچه‌ی طوطی نمی‌گن طوط‌غاله؟! بهم گفت اشکال نداره! بشین سرجات.»

«ولی برای من فقط توله سگام مهمن. خیلی وقته که ندیدمشون.»

«کاش همه‌شون توله بود آخه آدم قاطی می‌کنه کدوم توله‌س کدوم بچه‌س.»

«من که قاطی نمی‌کنم، این‌جورکه بوش میاد آدم قاطی می‌کنه. من کاری به بچه‌های بقیه ندارم که بخوام براشون اسم بذارم. ما سگیم و بچه‌مون توله‌سگ. شما آدما یه کارایی می‌کنید که خودتون هم قاطی می‌کنید.»

«مامان دیشب جیغ کشید. بابا رفت توی توالت یه سوسک‌غاله کشت.»

«یادمه مامان من خیلی زوزه می‌کشید. بابام لیسش می‌زد.»

«لیس بَده! ما بستنی لیس می‌زنیم. هیچ‌وقت بابا و مامانمون رو لیس نمی‌زنیم.»

«کجاش بده؟»

«خب لیسش دیگه. ولی عوضش صورت همو بوس می‌کنیم. مامان خیلی بوسم می‌کنه. نادیا رو بیشتر.»

«بوس چیه؟»

«مثل لیسه ولی بدون حرکت و محکم فشار می‌دی… شما سگا ندارین مگه؟»

«ما توله‌سگ داریم. لیسش می‌زنیم.»

«نه سگه! این هیچ ربطی به توله و بچه نداره. یه جور مهربونیه که از ته آدم میاد بیرون. نمی‌تونم یادت بدم.»

«شماها از ته‌تون مهربونی میاد بیرون؟ که چی بشه؟»

«نمی‌دونم. از وقتی به دنیا اومدیم… از ته دل… من هیچ‌وقت نپرسیدم. بوسم که می‌کنن یعنی آدم خوبیم.»

«شماها نژادتون چیه؟»

«هاها… هر موقع حرف ژ می‌شنوم یاد دایی ‌ساسان می‌افتم. بهم می‌گه ژیگول! ولی نژادمون؟ ما آدمیم سگه! »

«چه جور آدمی؟»

«مامانم همیشه می‌گه آدم باید خوب باشه. فکر کنم منظورش اینه که آدما رو بوس کنم. نژاد مامانم خوبه. بابام هم بد نیست. یه وقتایی نژادش فرق می‌کنه با منو نادیا. ولی منو نادیا خیلی مامان رو بوس می‌کنیم. نژاد تو هم خوبه سگه؟ گاز نمی‌گیری؟»

«نژاد من گله‌س.»

«گله که به نژاد نمی‌گن. بذار بهت بگم…گله یعنی جمعیت زیادی از حیوونا. توی درس فارسی مدرسه یاد گرفتم. اصلاً هم ربطی به نژاد نداره.»

«این جور که بوش می‌آد کلاً شما آدما خیلی با ما سگا فرق دارین.»

«تو چرا همیشه اینجا می‌خوابی؟ بابام بفهمه ممکنه یه چیزی پرت کنه و بخوره توی صورتت.»

«مگه من می‌آم به بابات بگم کجا بخوابه؟ خوبه توی خواب بیام گازش بگیرم که دیگه نتونه بوست کنه؟»

«آخه این ماشین بابامه. تازه یه وقت خوابی میاد ماشینو روشن می‌کنه و از روت رد می‌شه.»

«من زود می‌شنوم صداها رو. خیلی هم خوب بو می‌کشم. بابات که داره از دور میاد من بوش رو می‌فهمم.»

«بابام از دور نمی‌آد. بو هم نمی‌ده. از همین خونه‌هه میاد. نزدیکه. اون بالا هم پنجره خونه‌مونه.»

«گوش کن توله! من مواظب خودم هستم. حالا برو. نکنه تو هم می‌خوای مثل چند تا توله آدم دیگه که هم اندازه تو هستن منو بزنی؟ آره؟»

«نه. من که دشمنت نیستم. کاری بهت ندارم. من و دایی‌ جون ساسان سگا رو دوست داریم. نگهبانای خوبین.»

«برای همین به نژاد ما می‌گن گله. چون نگهبان گله‌ایم.»

«گله‌ی چی؟»

«همون جمعیت زیادی از حیوونا که توی فارسی مدرسه‌تونه. گوسفندای فارسی. پشمالو و چاقن خیلی هم زرنگ نیستن. یکی‌شون که راه می‌افته بقیه هم دنبالش راه می‌افتن.»

«گوس‌غاله‌ها و بز‌غاله‌ها؟»

«همه‌شون.»

«من برات غذا می‌آرم. اگه نبودی می‌ذارم همینجا که خوابیدی زیر ماشین بابام. بیا بخورشون.»

«این جور که بوش میاد تو با بقیه‌ی آدم‌غاله‌ها فرق داری توله!»

«هاهاها… من بچه آدمم نه آدم‌غاله. تو دیگه توله‌دار نمی‌شی سگه؟»

«من آخرای عمرمه. چشمام همه‌ش خیس می‌شه. بوی زیادی نمی‌فهمم. اشک می‌ریزم همیشه.»

«بیچاره! دلم برات می‌سوزه. برات غذا میارم. خودت می‌دونی آخرای عمرته. ولی خیلی مونده تا من بمیرم. تازه الان جنگه. تا تموم نشه ممکنه منو بابا و مامان و نادیا توی بمب‌بارون بمیریم. می‌دونی بمب چیه؟»

«نه. اینم بچه‌ی حیوونه؟»

«هاهاها… نه سگه. بمب یه چیز گنده‌س که توش پر از ترقه‌س. صدام از هواپیما می‌ندازتش تا بخوره زمین منفجر می‌شه همه رو می‌کشه و همه خونه‌ها رو خراب می‌کنه. تازه هواپیماهای خمینی هم خونه‌های کشور صدام رو بمب‌بارون می‌کنن. مامان هم به دوتاشون فحش می‌ده.»

سرش را سیخ می‌کند و زبانش را دور لب و دهانش می‌مالد. صدای زوزه‌ی یواشی ازش بیرون می‌آید و زیر‌چشمی نگاهت می‌کند. یاد آن شب می‌افتی که موشک خورد نزدیک خانه و آقای آهنگی و بابا با زیرشلواری وسط کوچه وایستاده بودند و آسمان را تماشا می‌کردند. تو و نادیا و لیلا و مامان و زن آهنگی هم زیر پله دور هم نشسته بودید. سگ سرش را می‌گذارد روی دست‌هاش و پلک می‌زند.

«کی برام غذا میاری توله؟»

«شاید شب که شد. کیسه آشغالا رو که میارم بذارم دم در، غذای تو رو هم میارم.»

«می‌خوام بهت یه چیزی رو بگم چون این‌جور که بوش میاد باید تو بدونی.»

«دوباره می‌خوای راز بگی بهم؟»

«هر چی که مربوط به خوشحالی و درد کشیدن تو باشه یه رازه.»

«یواش بگو چون آقای آهنگی همیشه پشت پنجره سیگار می‌کشه. خونه‌ش طبقه اوله. حالا بگو بوی چی میاد.»

خوشحال هستی. درست مثل آن روز که با دایی ‌ساسان و بابا رفتید استخر. ذوق داری که زودتر سگ چیزی بگوید.

«بوی یه چیزی رو حس می‌کنم که تو اگه بدونی خوبه. چون کسی باور نمی‌کنه ولی تو مثل یه راز نگهش دار تا بزرگ بشی.»

«باید مثل شعرای درس فارسیمون حفظش کنم.»

«بوش میاد که مامانت سرش خیلی گنده می‌شه. بابات هم ناراحت می‌شه و دلش می‌خواد تو مهربون باشی باهاش. یه روزی میای همین‌جا راه می‌ری. اینجا دیگه هیچی نیست. همه خونه‌ها خراب شده‌ن و به‌جاش یه راه پهن و بزرگ و دراز ساخته‌ن. خونه‌ی تو وسط اون راه درازه‌س. ماشینا می‌رن و میان. اصلاً نمی‌شه زیرشون دراز کشید و خوابید. خونه‌تون له شده زیر اون راه دراز. ولی تو زنده می‌مونی. آخرای عمرت نیست که چشمات اشک بریزه و خیس باشه ولی ته چشمات خیلی بودار می‌شه. حالا برو غذامو بیار توله.»

احساس می‌کنی که کمرت خسته شده است از بس دولا مانده‌ای. کف دست‌هات را می‌گذاری روی زمین و می‌گویی:

«ماشینای پلیس هم از رومون رد می‌شن؟»

«بوش میاد اونا هم رد بشن. ریش و سبیلشون هم خیلی بلند شده. دیگه قیافه‌شون معلوم نیست. چوبدستیشون رو مثل صاحب گله‌ای که مامان و بابام سگش بودن، بالا سرشون می‌چرخونن و از خودشون صدا درمیارن. گاز می‌گیرن و اگه وایسی جلوشون رد می‌شن از روت.»

چشم‌هاش را می‌بندد و پوزه‌اش را می‌گذارد روی دست‌هاش. دمش را تکان می‌دهد.

«خوابیدی سگه؟»

یک چشمش را باز می‌کند و دوباره می‌بندد.

«سگه اینا همه‌ش راز بود؟ صاحب گله کیه؟ من که نمی‌تونم حفظشون کنم آخه.»

دمش را تکان می‌دهد. یواش می‌گویی: «هی سگه!»

چشم‌هاش را باز می‌کند و یک چشمش را بسته و باز می‌کند. این‌دفعه بهت چشمک می‌زند. بعد جفت‌شان را می‌بندد. بلند می‌شوی و می‌روی دم در. زنگ می‌زنی. هوا دارد تاریک می‌شود. در باز می‌شود و می‌روی توی خانه. توی راه‌پله‌ها آقای آهنگی دارد به لامپ یکی از چراغ‌ها ور می‌رود. بهش سلام می‌کنی. از روی چهار‌پایه نگاهت می‌کند و می‌گوید:

«نیما… به بابات بگو لامپ راه‌پله رو عوض کردم. فقط بگو تو رو خدا شب‌ها روشنش نذارین. مصرف برق میره بالا. لامپ هم زود می‌سوزه.»

سرت را تکان می‌دهی و می‌گویی: «سلام. چشم.»

«به بابات بگو کیسه زباله‌تون رو هم دیر نیاره پایین. می‌مونه تا صبح سگ و گربه‌ها پاره‌ش می‌کنن.»

«سگا که دارن می‌میرن. آخرای عمرشونه. کار گُرغاله‌هاست. سگا همه‌ش خوابن.»

از بالای چهار‌پایه نگاهت می‌کند و ریشش را می‌خاراند و می‌گوید:

«ادب داشته باش بچه. چی گفتی؟»

«هیچی نگفتم. چشم. می‌گم به بابام.»

یک طبقه دیگر می‌رسی به خانه. در باز است. باد کولر می‌آید و می‌خورد به صورتت. قاطی‌اش بوی برنج و سیب‌زمینی سرخ کرده می‌آید. فکر می‌کنی شاید سگه هم الان بویش را حس می‌کند. حتماً شب فکر می‌کند براش سیب‌زمینی و برنج می‌بری. مامان از توی آشپزخانه داد می‌زند:

«نیما دستاتو بشور مامان.»

نادیا کف خانه نشسته و دارد بیسکویت می‌خورد. در را که می‌خواهی ببندی، از دستت ول می‌شود و باد کولر در را می‌کوبد به هم. بابا از توی اتاق کوچکه داد می‌زند:

«چی بود سودی…؟!»

«من بودم بابایی. یه خبر بد؛ خونه‌مون می‌خواد له بشه و ماشینا از روشون رد بشن.»

نادیا ولو شده کف زمین و دور بر دهانش خرده بیسکویت چسبیده است. با چشم‌های درشتش تو را نگاه می‌کند. شیرجه می‌زنی روی فرش و طرف بیسکویت‌هاش. نادیا با لپ‌های پر می‌جود و ماتش برده به تو.

تلویزیون روشن است و صدایش خیلی کم است. دارد توی مسجد و محرابش را نشان می‌دهد. یک مرد چاق و گنده چهارزانو نشسته توی محراب و یک دستش را روی گوشش گذاشته است. جمله‌های عربی زیر تصویر مرد ظاهر می‌شوند. یاد سگه می‌افتی و شامش. توی آشپزخانه که می‌روی، مامان دولا می‌شود و روی موهات را می‌بوسد. «دستات رو بشور مامان! بدو تا یه‌دونه کتلت بدم بهت.»

بهترین فرصت است که برنج و کتلت و سیب‌زمینی سرخ‌کرده را از آشپزخانه یواشکی برداری و ببری برای سگ. بابا ته خانه توی اتاق خواب دارد پرده‌هایی را که مامان شسته، آویزان می‌کند. نادیا دارد به عروسک خرسی‌اش بیسکویت می‌دهد. می‌روی توی اتاق و کنار نردبام آلمینیومی که بابا رویش رفته، می‌ایستی.

«سطل آشغالو من ببرم بابا؟»

«آره بابا… من خسته شدم دیگه. مادرت نمی‌ذاره یه دقیقه راحت بشینم. وقتی داری کیسه‌ی زباله رو از توی سطل بیرون میاری، یادت باشه سرشو گره نزنی. باد می‌کنه و از توی سطل درنمیاد.»

«اگه یادم رفت چی؟»

سرش را کج می‌کند و از آن بالا نگاهت می‌کند و می‌گوید:

«بُع! خب سعی کن یادت نره! سطل زباله رو بین زانوهات سفت بگیر و کیسه رو دربیار. نردبون رو بگیر بابا لق نخوره.»

مامان از توی آشپزخانه  می‌گوید: «هوشنگ تموم نشد؟»

«اینا چیزای زندگیه. یادت باشه. حالا برو بذار دم در تا مادرت دادش درنیومده.»

«چشم. ول کنم؟»

«چی رو بابا؟»

«نردبون رو. لق نخوره؟»

«نه بابا…برو.»

از اتاق بیرون می‌آیی و توی آشپزخانه به مامان می‌گویی: «مامان! بابا کارت داره توی اتاق.»

«نیما بابات خسته شده تو بدو کیسه آشغالا رو بذار دم در و بیا شام بخوریم. بدو مامان.»

سفره را برمی‌دارد و می‌رود. از توی قابلمه یه مشت برنج برمی‌داری و می‌ریزی توی کاسه‌ی چرب و چیلی که توی ظرفشویی افتاده است. کف دستت می‌سوزد. فوتش می‌کنی و از توی ماهیتابه دو تا کتلت و چند تا سیب‌زمینی سرخ‌کرده هم برمی‌داری و می‌گذاری روی برنج. کاسه را برمی‌داری و می‌بری و می‌گذاری پشت در توی راهرو. برمی‌گردی که سطل آشغال را برداری، مامان از توی اتاق بیرون می‌آید و وسط هال بالا سر نادیا می‌ایستد و نگاهت می‌کند.

«دروغگو! چرا الکی حرف می‌زنی؟  بابات که کارم نداشت.»

نادیا می‌خندد و نگاهت می‌کند. بیسکویت را روی صورت خرس خرد می‌کند. مامان بغلش می‌کند و لباسش را می‌تکاند. با کیسه می‌روی بیرون و در را می‌بندی. کاسه را برمی‌داری و با کیسه می‌روی پایین. دم در تاریک است. عرق کرده‌ای. سطل آشغال را می‌گذاری زمین و دولا می‌شوی و زیر پیکان را می‌بینی. تاریک است. چیزی نیست. سگ هم نیست. بلند می‌شوی و زیر چندتا ماشین دیگر را هم دید می‌زنی. زیر ماشین آقای آهنگی هم نیست. برمی‌گردی دم در و دوباره زیر ماشین را نگاه می‌کنی. کاسه برنج و کتلت را می‌گذاری زیر پیکان بابا، کنار لاستیک عقب. می‌روی بالا و می‌بینی بابا نشسته پای تلویزیون و نادیا را بغل کرده است. می‌روی توی دستشویی و دست‌هایت را آب می‌زنی. یک مشت آب روی صابون می‌ریزی و برمی‌گردی توی هال. مامان از دم گاز با دست بهت اشاره می‌کند که بروی پیشش. سرش را جلو می‌آورد و نزدیک صورتت می‌گوید:

«ببینم! برا چی ظرف غذا رو انگولک کردی؟ می‌خواستم الان غذا بیارم دیگه.»

«همه‌ش یه ذره برداشتم.»

«اون کاسه‌ی توی ظرفشویی رو کجا بردی؟ این کارای عجیب چیه می‌کنی؟ دستات رو شستی؟»

«یه ذره برنج و کتلت ریختم توش برای… برای آشغالی که شام بخوره.»

مامان بغلت می‌کند و می‌خندد. بوی کتلت و باد کولر می‌دهد. توی بغلش به این فکر می‌کنی که الان سگه غذا را خورده یا نه؟! مامان صورتت را بین کف دست‌هاش می‌گیرد و می‌گوید: «اونا شامشون رو می‌خورن و میان سرکار. گرسنه نیستن. زشته با ظرف کثیف براشون غذا بردی. دادی بهشون؟»

«نه. گذاشتم دم ماشین بابا که اومدن خودشون بردارن.»

مامان می‌گوید: «برو ظرفو بیار تا بریزم توی یه بشقاب تمیز. گناه دارن. دفعه‌ی بعد هم از من اجازه بگیر از این کارا می‌کنی.»

«خب نبودی که! پیش بابا بودی من خودم برداشتم.»

مامان ابروهاش را بالا می‌اندازد و هوای دهانش را بیرون فوت می‌کند و می‌گوید: «اسم آشغالی هم زشته می‌گی! بگو رفتگر.»

می‌دویی طرف در و از پله‌ها می‌روی پایین. در را که باز می‌کنی، یاد راز سگ می‌افتی. هنوز یادت مانده است. دولا می‌شوی و کاسه را برمی‌داری. معلوم نیست ازش خورده یا نه. برنج و کتلت را همانجا کنار لاستیک ماشین خالی می‌کنی و برمی‌گردی توی خانه. توی راه‌پله دوباره سر و کله‌ی آقای آهنگی پیدا می‌شود. سطل آشغال دستش گرفته و زیرشلواری پایش است. می‌گوید: «نیما آشغالی اومده؟»

«بله… نه. نمی‌دونم.»

«مگه توی کوچه نبودی؟ برو بالا نمون توی پله‌ها.»

می‌دوی و از پله‌ها بالا می‌روی. مامان سفره را انداخته و بابا و نادیا نشسته‌اند دور سفره. سه تا کانادا کنار هم روی سفره است. بابا می‌گوید: «به به نیما‌خان! شنیدم یه کارایی می‌کنی.»

می‌خندد و دست می‌کشد به سبیل‌هاش. مامان بهت لبخند می‌زند و می‌گوید: «وا! خوردن؟! خاک عالم. توی کاسه‌ی کثیف؟!»

لبش را گاز می‌گیرد و کاسه را می‌گیری طرفش. بابا چهار دست‌و‌پا می‌رود طرف تلویزیون و کانال را عوض می‌کند.

«تو روحت آتیش بگیره!»

مامان از آشپزخانه بیرون می‌آید و بهت می‌گوید: «نیما جون بیا شام بخور. چرا وایسادی دم در مامان‌جون؟»

پشت سرش راه می‌افتی طرف سفره. تلویزیون اخبار نشان می‌دهد. مامان برایت یک بشقاب برنج و کتلت و سیب‌زمینی می‌ریزد و می‌گذارد جلوت. تو فکر می‌کنی بعد از شام یک بار دیگر بروی و ببینی سگه آمده غذایش را بخورد یا نه. بابا قاشق پر از برنج را می‌کند توی دهانش و به اخبار گوش می‌دهد. وسطش سرش را تکان می‌دهد و بعضی وقت‌ها با دهان پر می‌گوید: «آره! تو بمیری… .»

مامان هم موقع تماشای تلویزیون قیافه‌اش را کج‌و‌کوله می‌کند و می‌گوید: «مرده‌شور برده!»

برق می‌رود. مامان می‌گوید: «ای خدا! بمیرید! جنگ رو که تموم کردن برق چرا دوباره رفت؟»

بابا از توی تاریکی می‌گوید: «دل خوشی داری زن! جنگ تمومم بشه باز تموم نمی‌شه! نیما بلند نشی‌ها… نادیا! بابا همین‌جا بشین.»

بابا کبریت روشن می‌کند. مامان بلند می‌شود و بابا هم دنبالش راه می‌افتد. دوتایی می‌روند توی آشپزخانه. توی تاریکی سرت را جلو نادیا می‌گیری و بهش می‌گویی: «از سگا می‌ترسی تو؟»

نادیا قاشقش را تق‌تق می‌زند به بشقاب و یکهو قاشق را توی تاریکی می‌زند به پیشانی‌ات. می‌خندد. بابا و مامان با چراغ نفتی می‌آیند سر سفره. بابا می‌گوید: «تو روحشون آتیش بگیره… بخورین زود جمعش کنیم تا برق نیومده.»

مامان می‌گوید: «وا! خب برق بیاد مگه چی می‌شه؟! حرفایی می‌زنی!»

«بابا جنگ تموم شده یعنی دیگه آژیر قرمز نمی‌کشن؟»

«نه بابا. اگه کُپُنیش نکنن!»

زیر نور چراغ یواشکی یکی از کتلت‌ها را زیر سفره قایم می‌کنی. بعد از شام خوردن بقیه، قبل از این‌که بابا سفره را جمع کند، کتلت و یک تکه نان را برمی‌داری و بلند می‌شوی. می‌روی توی اتاقی که رو به کوچه است و از پنجره دولا می‌شوی بیرون. جلو در کسی نیست. تکه نان را پرت می‌کنی پایین نزدیک پیکان بابا. خبری از سگه نیست. کتلت را هم پرت می‌کنی. صدای آقای آهنگی از دم پنجره‌ی پایین بلند می‌شود و می‌گوید: «نندازین! آشغال چرا میندازین جلو در؟ نیما تویی؟… آقای اسفندیاری! آقا بگیر جلو بچه رو. ای بابا.»

بوی سیگار از پنجره پایین می‌آید. بیشتر دولا می‌شوی. توی تاریکی دست آقای آهنگی که سیگار روشن لای انگشت‌هاش گرفته بیرون است. دلت می‌خواهد از همان‌جا یک تف بیندازی روی دستش. می‌اندازی. تف توی تاریکی هوا معلوم نیست کجا می‌افتد. دلت می‌خواهد تف را درست نشانه بگیری و بیندازی روی آتش سیگارش. بابا از پشت سرت می‌گوید: «چی‌کار می‌کنی بابا؟ زیاد دولا نشو می‌افتی.»

برمی‌گردی و می‌بینی بابا هم دارد سیگار روشن می‌کند و می‌آید کنار تو جلو پنجره می‌ایستد. می‌گوید: «هفته‌ی دیگه زنگ می‌زنم دایی ساسانت بیاد سه تایی بریم استخر شرکت نفت.»

«تیوپ هم ببریم بابا؟ اون دفعه خودت قول دادی.»

«حالا بذار ببینم چی می‌شه. از الان نری به مادرت بگی‌ها. سرشو درد بیاری. وقتش شد خودش زنگ می‌زنه به داییت.»

«باشه. یه چیزی بگم بابا؟ یه رازه.»

بابا توی تاریکی به سیگارش که پک می‌زند، آتش سیگارش جلو چشم‌هات قرمزتر می‌شود.

«باز چی‌کار کردی؟ اینقدر مادرت رو اذیت نکن باباجون. میگرنش میاد اونوقت چند روز باید بخوابه توی خونه. گناه داره بابا.»

«نه کاری نکردم. یه چیز دیگه‌س.»

سرت را بیرون می‌بری و پایین را نگاه می‌کنی. دست آقای آهنگی رفته توی خانه‌اش.

«یه روز خونه‌مون له می‌شه. همه‌‌ش خراب می‌شه به‌جاش خیابون می‌سازن. یه راه دراز می‌سازن. ما هیچی‌مون نمی‌شه ولی.»

بابا سیگارش را بیرون، لب پنجره تکان می‌دهد و می‌گوید:

«بُع! این حرفا چیه؟ اگه می‌خواستیم له بشیم تا حالا زیر بمب و موشک صدام‌ شده بودیم. جنگ تموم شده بابا.»

«بمب که نه بابا، شاید با چوبدستی صاحب گله… تازه یه راز دیگه هم دارم. سر مامان گنده می‌شه تو هم خیلی ناراحت می‌شی. بابا می‌شه چشم آدم بو داشته باشه؟»

بابا دیگر سیگار نمی‌کشد. سیگارش را لب پنجره گرفته و آتشش توی تاریکی اتاق مثل آتش سیگار آقای آقای آهنگی شده است. توی تاریکی می‌فهمی زل زده به تو.

«کی این حرفا رو زده بابا؟ سر مادرت درد می‌گیره چون میگرن داره. اذیتش کنی درد می‌گیره. من هم ناراحت می‌شم. تو ناراحت نمی‌شی مادرت سرش درد می‌گیره؟ نادیا رو ببین از تو کوچیکتره ولی به مادرت کمک می‌کنه.»

«اون خونه‌مون که گفتم له می‌شه وسط یه راه درازه. دیگه نیست که توش زندگی کنیم؛ له شده خراب شده؛ ولی من یه روز میام از اینجاها راه می‌رم می‌بینم که له شده. ته چشمم بودار شده. می‌شه چشم آدم بو بده بابا؟»

بابا سیگارش را پک می‌زند و پرت می‌کند بیرون توی کوچه و می‌گوید: «از کجا این حرفا رو شنیدی نیما؟ ها؟ چشمت بو می‌ده یعنی چی؟ اصلاً می‌فهمی حرفت معنی نداره؟ چشم بو داره؟ غذائه مگه؟ بیا برو مسواک بزن. برو بابا… مسواک نزنی دهنت بو می‌گیره نه چشمات.»

توی تاریکی می‌روی طرف آشپزخانه. مامان یک چراغ نفتی گذاشته روی میز کابینت و مشغول شستن ظرف است. نادیا نیست. می‌روی دنبالش توی آن یکی اتاق. آنجا هم نیست. برمی‌گردی توی آشپزخانه.

«مامان! نادیا کو؟»

«پیش باباته.»

«بابا توی اتاق داشت سیگار می‌کشید. نادیا نبود. من بودم پیشش.»

مامان سرش را برمی‌گرداند و نگاهت می‌کند. داد می‌زند:

«هوشنگ! نادیا کجاست؟»

بابا از توی اتاق بیرون می‌آید. می‌گویی:

«بابا نادیا نیست.»

بابا نادیا را صدا می زند و می‌گوید: «سودی نادیا کو؟»

«نمی‌دونم. من که دارم ظرف می‌شورم. برو ببین یه وقت نرفته باشه توی راه‌پله‌ها.»

«بُع! ای بابا… نیما بابا برو ببین توی اتاق نیست.»

«نبود بابا. دیدم. گم شده.»

بابا در را باز می‌کند و می‌رود توی راه‌‌پله‌ها. نادیا را صدا می‌کند. مامان شیر آب را می‌بندد و می‌گوید: «نیما مامان بگرد همه‌جای خونه رو. ببین آبجیت کجاست. برو مامان.»

دوباره می‌روی توی اتاق. تاریک است. نادیا را یواش صدا می‌کنی. برمی‌گردی توی پذیرایی. مامان دم در وایساده است و راه‌پله‌ها را نگاه می‌کند.

«مامان چراغ قوه رو می‌دی؟»

«وایسا نیما‌جون… ببینم بابات پیداش می‌کنه. اتاق خواب رو گشتی؟ توی توالت و دستشویی حموم رو دیدی؟»

«نه. خیلی تاریکه. چراغ‌قوه رو بده.»

مامانت از بالای پله‌ها هوشنگ را صدا می‌کند. صدای بابایت از پایین پله‌ها می‌آید.

«پایینه. پیش دختر آقای آهنگیه. پیداش کردم سودی.»

مامان برمی‌گردد و دوباره می‌رود توی آشپزخانه.

«چه کارایی می‌کنه این دختر! سرم درد گرفت.»

شیر آب را باز می‌کند و مشغول ظرف شستن می‌شود. تو می‌روی سر پله‌ها می‌ایستی و توی تاریکی نگاه می‌کنی. برمی‌گردی توی آشپزخانه و می‌گویی: «مامان تورو خدا چراغ‌قوه رو بده می‌خوامش.»

«دست باباته. می‌خوای چی‌کار؟ نادیا پیداش شد دیگه.»

برمی‌گردی و می‌روی سر پله‌ها. صدای حرف زدن بابا و آقای آهنگی از پایین پله‌ها می‌آید. سر پیچ پله‌ها می‌ایستی و به حرف‌هاشان گوش می‌دهی. دارند درباره‌ی لامپ راه‌پله‌ها حرف می‌زنند. برمی‌گردی بالا و می‌روی توی اتاق خواب. از پنجره دولا می‌شوی و پیکان بابا را نگاه می‌کنی. خبری از سگ نیست. دلت می‌خواهد ببینی برنج و کتلت را خورده است یا نه. صدای در می‌آید و بابا می‌گوید: «موندش اونجا پیش لیلا. آهنگی گفت یه ساعت دیگه می فرستدش بالا.»

«کی رفت پایین؟ خوبه نرفت توی کوچه.»

«نیما کو؟ این بچه کارای عجیب و غریب می‌کنه. آهنگی می‌گه نیما سر شب اومده یه کاسه غذا ریخته زیر ماشین. کجاست؟»

صدای مامانت کش می‌آید و می‌گوید: «غذا؟!»

«آره. عیال آهنگی از پشت پنجره دیدتش. از پنجره‌ی اتاق هم نون پرت کرده پایین.»

«وا! غذا برد پایین برای رفتگرای شهرداری. قابلمه رو انگولک کرده بود. توی کاسه سر خود چند تا کتلت و برنج ریخته بود و برده بود پایین. بهش گفتم ظرفش کثیف بوده برو بیار تا بریزم توی ظرف تمیز. رفت پایین و اومد گفت خورده بودن.»

«نه عزیز من. الکی گفته.»

«زیر ماشین نریخته بچه‌م. زن آهنگی خیلی دروغگوئه. چند روز پیشم… .»

«نه بابا دروغ چیه. بُع! زن گنده مگه دشمنی داره با این بچه؟! حالا کجاست نیما؟»

صدایت می‌کند. مامانت می‌گوید که دعواش نکنی ها… از اتاق بیرون می‌آیی. توی تاریکی و زیر نور چراغ می‌بینی بابا دارد می‌آید طرفت.

«نیما، بابا تو غذا بردی ریختی زیر ماشین؟»

«برده بودم برای رفتگره که نبود منم ریختم زیر ماشین برای گربه.»

مامان می‌گوید: «نیما؟! دروغ گفتی؟ مگه نگفتی خوردن کاسه‌ش هم آوردی بالا؟ ها؟»

«اگه می‌گفتم ریختم برای گربه که ناراحت می‌شدی مامان. الکی گفتم. چه فرقی داره آدم بخوره یا حیوونا؟»

بابا می‌نشیند و تکیه می‌دهد به متکا و می‌گوید: «همیشه راستش رو بگو بابا. جلو در که می‌ریزی کثیف می‌شه. می‌بردی می‌ریختی پای درخت.»

مامان دیگر حرفی نمی‌زند. بابایت خودش را با روزنامه‌ باد می‌زند و می‌گوید: «برق چرا نمیاد! پدرسگا جنگ باشه و نباشه برقو قطع می‌کنن. نیما بابا پنجره اون اتاق رو هم باز کن.»

مامانت می‌گوید: «اِی وای نه. سوسک میاد. همین یه دونه هم که بازه تا الان معلوم نیست چند تا سوسک اومده توی خونه. یه دقیقه آروم بشین تا برق بیاد. چقدر بالا و پایین می‌کنی تو؟!»

«بُع! رفته بودم دنبال نادیا دیگه! چای دم شده؟»

«چای گرمت می‌کنه. آب بخور.»

می‌نشینی روبروی بابا و می‌گویی: «بابا، سگا می‌تونن حرف بزنن؟»

«نه بابا. مثل ما نه. خودشون برا خودشون یه حرفایی دارن که آدما نمی‌فهمن.»

«اونا می‌فهمن ما چی می‌گیم؟»

«اونا شاید. تربیتشون کنی می‌فهمن. همین بشین  پاشو و این چیزا.»

«برم دنبال نادیا بیارمش؟»

«نه بابا. خودش میاد. داشت بازی می‌کرد.»

«چراغ‌قوه رو می‌دی؟ می‌خوام.»

«برو توی اتاق زیر کمده. زیاد روشن نذاری بابا. باتریش تموم می‌شه.»

بلند می‌شوی و می‌روی توی اتاق. تاریک است. دستت را توی تاریکی می‌کنی زیر کمد و چراغ‌قوه را پیدا می‌کنی. روشنش می‌کنی و می‌روی دم پنجره. نور را می‌اندازی روی پیکان بابا. بعد نور را می‌بری جلو در و کف آسفالت را تماشا می‌کنی. آقای آهنگی از دم پنجره‌ی پایین می‌گوید: «هوشنگ‌خان من اینجام. نگران اُتوُلت نباش.»

خودت را می‌کشی عقب و چراغ را خاموش می‌کنی. آقای آهنگی دوباره می‌گوید: «لامصب‌ها برق رو معلوم نیست چرا قطع کردن! قطع‌نامه رو هم که امضاء کردن. حالا بزنه صدام دیوث یه موشک دیگه برا آخرین بار بفرسته روی تهرون.»

از اتاق می‌دوی بیرون و می‌گویی: «بابا آقای آهنگی می‌گه صدام یه موشک دیگه بفرسته تهرون برا آخرین‌بار.»

مامانت آمده و نشسته روبروی بابا و ظرف میوه را گذاشته جلوش. می‌گوید: «وا! بی‌ملاحظه! هوشنگ چه مرد بی‌مزه‌ایه این آهنگی. همه‌ش دلشوره می‌ندازه به جونِ آدم. بگو به بچه چرا این حرفا رو می‌گی؟!»

«به تو گفت بابا؟ کجا؟»

«دم پنجره‌‌شون وایساده. گفت که مواظب اُتوُله. یعنی چی بابا؟»

مامان می‌گوید: «زن و شوهر کلاً عقلشون رو از دست دادن. بیا بشین مامان میوه بخور. الان برقم می‌آد.»

توی تاریکی زیر نور چراغ سه نفری مشغول میوه خوردن هستید. چراغ قوه را روشن می‌کنی و می‌اندازی روی صورت بابایت. نگاهت می‌کند. سیاهی چشم‌هاش توی تاریکی به نظرت ترسناک است.

«نکن بابا!»

نور را می‌اندزی روی صورت مامانت. دارد گیلاس می‌خورد. یاد حرف سگ می‌افتی. نور را می‌اندازی روی سرش. روی موهاش.

«میوه بخور مامان… باتریش تموم می‌شه‌ها. گیلاس بخور. هلو بخور. هلو مگه دوست نداشتی.»

نور را پشت سر هم می‌اندازی روی سر بابا و مامان. اندازه‌ی کله‌شان معمولی است. نور را می‌اندازی روی میوه‌های توی سبد. هلوها و گیلاس‌ها و سیب‌ها روشن می‌شوند. نور را می‌اندازی روی دست‌های بابا. دارد سیب را قاچ می‌کند. نور را می‌اندازی روی صورت خودت. چشم‌هات درد می‌گیرد. چراغ‌قوه را خاموش و روشن می‌کنی. بابا می‌گوید: «یه تلفن کن خونه‌ی مادرت ببین ساسان کی میاد تهران.»

«چرا؟»

«هفته‌ی دیگه، دوشنبه با نیما سه تایی بریم استخر. فقط دوشنبه‌ها می‌شه مهمون برد.»

«خب الان خودت تلفن کن. معلوم نیست کی برق بیاد ممکنه مامان بخوابه.»

می‌گویی: «بابا تیوپ هم ببریم؟ قول دادی ها.»

«باشه بابا. اون چراغو بذار کنار میوه بخور.»

«بیا مامان… هلو بخور. قاچ کردم برات.»

نور را می‌اندازی روی دست مامان. یک نصفه هلو جلوت نگه داشته است. هلو را ازش می‌گیری و گاز می‌زنی.

«هوشنگ پاشو برو دنبال نادیا.»

«بذار برق بیاد… آهنگی گفت موقع خواب خودم می‌فرستمش بالا.»

«مامان چشم بو داره؟»

«بُع! باز گفت!»

«نه مامان. نداره.»

نور چراغ قوه را می‌اندازی روی صورتش. دارد چیزی می‌جود. نور را کج می‌کنی طرف بابا. انگشتش نزدیک بینی‌اش است. دستش را می‌اندازد و می‌گوید: «خاموش کن اون چراغو بابا. باتریش تموم می‌شه. تو خوابت نمیاد؟ از صبح توی این کوچه‌هایی.»

نور را می‌اندازی روی میوه‌ها و می‌گویی: «من یه کم برم توی کوچه. زود میام.»

مامان می‌گوید: «نه. این وقت شب کوچه چی کار داری؟ بشین الان برق میاد.»

«همین دم در. جایی نمی‌رم. با چراغ‌قوه می‌رم. می‌خوام ببینم سگه غذاشو خورده یا نه.»

«سگ؟ مامان مگه برا سگا غذا گذاشتی؟»

«اوهوم. بیچاره آخر عمرش بود. چشماش خیس بود. سگ گله گریه می‌کرد.»

دوتایی می‌خندند. بابا می‌گوید: «نزدیکشون نشی‌ها. بابا… بعضیاشون مریضی هاری دارن. یکهو گازت می‌گیرن حالا بیا و درستش کن.»

«نه… نژادش گله‌س… تازه گفت چند سال دیگه من رو گاز می‌گیرن.»

مامانت می‌گوید: «نیما مامان هذیون می‌گی؟! کجا بود سگه؟»

«زیر ماشین بابا خوابیده بود. باهام حرف زد. بهش گفتم شب برات غذا میارم.»

«سگ که حرف نمی‌زنه. مامان جان.»

«حرف می‌زنه ولی فقط خودشون می‌فهمن. ولی زبون ما رو بلدن. مگه نه بابا؟»

نور را می‌اندازی روی صورت بابا. دوباره انگشتش نزدیک بینی‌اش است. «نکن بچه. ئه!»

«بابات منظورش یه چیز دیگه بود.»

نور را می‌اندازی روی صورت مامان. با روزنامه دارد خودش را باد می‌زند. بابا می‌گوید: «منظورم همین بود که گفتم. یعنی می‌شه تربیتشون کرد. بهشون یاد داد که مثلاً بهشون می‌گی بشین؛ اونم بشینه. یا پاشو؛ اونم پاشه. ولی وقتی اونا پارس می‌کنن ما نمی‌فهمیم چرا پارس می‌کنن. خودشون می‌فهمن فقط.»

نور را می‌اندازی روی صورتش و دوباره کج می‌کنی طرف مامانت. دارد چپ‌چپ بابا را نگاه می‌کند. لب و لوچه‌اش را جمع کرده است.

«چندتا سگ داشتی تاحالا هوشنگ؟!»

می‌گویی: «پس سگا از ما بیشتر حالیشون می‌شه.»

نور را می‌اندازی روی کاسه‌ی میوه و بعد روی صورت خودت. مامان و بابایت توی تاریکی دیده نمی‌شوند. همه جا سفید و زرد شده است. توی نور کله‌ی سگه ظاهر می‌شود و غیب می‌شود. یک خیابان شلوغ شده و پر از آدم است. غیب می‌شوند. نادیا با صورت خونی ظاهر می‌شود و غیبش می‌زند. همسن مامانت شده است. قیافه‌اش مامانت است ولی مامان نیست. هنوز خال بالای ابرویش را دارد. چراغ‌قوه را از ترس از صورتت دور می‌کنی و می‌گیری طرف بقیه. مامان و بابایت ظاهر می‌شوند توی تاریکی. میوه می‌خورند.

«نیما! بابا اون چراغ‌قوه‌ی بی‌صاحابو خاموش کن باطریش رفت! تو چرا از سر شب بند کردی به سگ و بوی چشم اصلاً؟»

چراغ‌قوه را خاموش می‌کنی و توی نور زرد و کم چراغ‌نفتی زل می‌زنی به صورت جفت‌شان. مامان هنوز دارد خودش را باد می‌زند. بابا هم تو را نگاه می‌کند.

«پاشو برو مسواکت رو بزن و بخواب بابا. بلند شو امروز خسته شدی.»

«می‌ترسم خوابم نمیاد. نادیا هنوز پایینه من برا چی بخوابم؟»

مامان می‌گوید: «ولش کن هوشنگ. می‌خوابه حالا. توی تاریکی کجا بره مسواک بزنه؟!»

«مامان ما توله آدمیم. می‌دونستی؟»

توی تاریکی نمی‌دانی نگاهت می‌کند یا نه. چراغ‌نفتی روی پیش‌بخاری است. نورش به صورتشان نمی‌رسد.

«توله برای بچه‌ی حیووناست. شماها بچه‌آدمین. قربونت برم. نگی توله. زشته.»

«توی درس علوممون نوشته حیوون یعنی هر موجود زنده که حیات داره. آقامون می‌گه آدم هم یه جور حیوونه.»

«نه پسرم. اون خودش حیوونه. تو آدمی. اشرف مخلوقاتی. بچه‌ی آدم هم می‌شه بچه‌آدم. بچه‌ی سگ می‌شه توله‌سگ یا توله‌گربه. اینا رو که نمی‌گن به شما. جونشون درمیاد حرف درست یادتون بدن توی مدرسه.»

چراغ‌قوه را روشن می‌کنی و نور را می اندازی روی صورت بابا و می‌گویی: «چرا نمی‌گن توله بز؟»

«خاموش کن چراغ‌قوه رو بابا.»

«ول کن بچه رو. حالا مگه باتری چنده؟!»

«موضوع پولش نیست. اسرافه.»

«معلم دینی‌مون می‌گه اسراف حرومه.»

مامان می‌گوید: «غلط کرد! به همه چیز مردم کار دارن!»

«توله بز چه فرقی با بزغاله داره مامان؟»

«فرقی ندارن. توله بز اشتباهه. از اول به بچه‌ی بز می‌گفتن بزغاله.»

«طوط‌غاله چی؟»

«چی؟»

«بچه‌ی طوطیه.»

بابا می‌گوید: «اینو دیگه کدوم معلمتون یاد داده؟ پدرسگا برقو چرا قطع کردن؟!»

نور را می‌اندازی روی دهان و سبیلش. بلند می‌شود و می‌رود طرف راه‌پله‌. مامان می‌گوید:

«کجا؟»

«دم در یه سیگار بکشم. خیلی گرمم شد.»

«از بس حرکت می‌کنی. خب بشین اینجا ور دل من تا برق بیاد.» نور را می‌اندازی روی دست‌هایش. دوزانو نشسته و به یک جایی روی انگشت‌های پایش ور می‌رود. می‌گویی: «چه دست‌های قشنگی داری مامان.»

می‌خندد و می‌گوید: «فدات بشم من. چشمات قشنگ می‌بینه.»

«چشمی که قشنگه بو هم داره؟»

«نه پسرم. عزیزم. چشم بو نداره. جاهای دیگه‌ی بدن بو داره. مثل گردن، پا، باباتو ببین! دیگه بگم دست، موهای آدمم اگه از حموم بیرون اومده باشه بو داره. بوی شامپو می‌ده.»

«خب توی حموم شامپو بره توی چشم بو نداره؟»

بلند بلند می‌خندد.

«نه فدات شم. نه.»

«سگا بوی همه چیز رو می‌فهمن. از دور می‌فهمن. سگه که براش غذا بردم می‌گفت وقتی بابات داره میاد سوار ماشین بشه من بوش رو حس می‌کنم. بلند می‌شم می‌رم زیر یه ماشین دیگه.»

مامان نگاهت می‌کند. نور را می‌اندازی توی صورتش. نمی‌دانی می‌خواهد بخندد یا می‌خواهد دعوایت کند. می‌گوید: «با سگ مگه می‌شه حرف زد؟»

«وقتی یادش بدی که بشینه یا بلند شه خب حرفای دیگه رو هم می‌فهمه.»

«خب تو چطوری حرفای اونو فهمیدی؟ پارس کرد بهت؟ تو معنیش رو فهمیدی؟»

«نه این یکی واقعاً حرف زد باهام مامان. بخدا پارس نکرد اصلاً. مامان تو سرت گنده بشه من می‌ترسم. همین‌جوری قشنگی. سرت اندازه‌ش خوبه.»

چهارزانو می‌نشیند و دامنش را جمع می‌کند و سر زانواش را می‌خاراند. می‌گوید: «اونو بذار کنار یا نورشو بنداز یه جا دیگه نیما. کی گفته سرم گنده می‌شه؟ ها؟ عمو شاهپورت؟ اون این چرت و پرتا رو بهت گفته؟ سگو طوط‌غاله و توله آدمو کله گنده‌ی منو… ها؟»

نور را می‌اندازی روی دیوار و می‌گویی: «نه مامان. عمو که خیلی وقته ندیدمش.»

«نیما! مامان اگه عموت حرفی می‌زنه بیا مستقیم به خودم بگو؛ خب؟ هر چی. حرف بد یا خوب.»

نور را می‌بری بالا و روی سقف نگه می‌داری. می‌بینی یک چیز سیاه و دراز یواش دارد کنج سقف راه می‌رود. بلند می‌شوی. سوسک سرعتش را بیشتر می‌کند. داد می‌زنی: «مامان سوسک! روی سقفه. سوسک… .»

مامان بلند می‌شود و جیغ می‌کشد. نور را می‌اندازی روی صورتش. دارد یک جایی روی سقف را نگاه می‌کند. می‌گویی: «اونجا نه مامان. ایناهاش. دمِ آویزِ گلدون. سوس‌غاله‌س!»

نور را روی سقف جایی که سوسک بود تکان می‌دهی. سوسک رفته جلوتر و بالا سر در اتاق ایستاده است. بابایت را صدا می‌زند.

«نیما! مامان نورو همونجا نگه دار تا گمش نکنی. الان بابات میاد می‌کشتش مرده‌شور‌برده رو.»

دوباره بابایت را صدا می‌کند. بابا تند تند از پله‌ها بالا می‌آید.

«چیه سودی؟ چیه؟ آهنگی‌اینا از ترس هول کردن.»

«هوشنگ یه سوسک اون بالاست. نیما پیداش کرد. روی سقفه.»

«بزرگه؟»

نور را روی سقف تکان می‌دهی و می‌گویی: «ایناهاش بابا. بزرگ نیست. سوس‌غاله‌س!»

«نیما! بسه.»

صدای آقای آهنگی از پایین پله‌ها می‌گوید: «هوشنگ‌خان چیزی شده؟»

«نه ایرج‌خان. سوسکه بچه‌ها ترسیدن. چیزی نیست.»

«بکشش هوشنگ. تورو خدا بزن تو سرش لعنتی رو.»

صدای مامان می‌لرزد. بابا دمپایی دم در را برمی‌دارد و می‌گوید: «نیما بابا! نورو بنداز روش. تکون خورد دنبالش برو که گمش نکنی.»

برق می‌آید. سوسک راه می‌افتد روی سقف. تند تند می‌رود. بابایت دمپایی را پرت می‌کند. نمی‌خورد بهش. دوباره دمپایی را برمی‌دارد و می‌رود زیر سوسک می‌ایستد. قدم به قدم با سوسک یک‌وری راه می‌رود و دوباره پرت می‌کند. سوسک می‌افتد روی فرش. مامان جیغ می‌کشد و می‌رود توی آشپزخانه. تو هنوز چراغ‌قوه‌ را روشن نگه داشته‌ای. بابا دولا دولا دنبال سوسک می‌رود. نور را می‌اندازی روی پاهای بابا. سوسک رفته روی پایه‌ی پنکه. بابا دمپایی را محکم می‌کوبد روی کلید‌های پنکه. یکهو پنکه روشن می‌شود. ریغ سوسک درآمده است. نور را می‌اندازی روی پره‌های پنکه که می‌چرخند. بابایت می‌گوید: «هیچی نیست… کشتمش سودی. نیما بابا یه دستمال کاغذی بده. بدو.»

مامان از توی آشپزخانه می‌گوید: «بیا مامان بگیر دستمال رو.»

دستمال کاغذی را می‌گیری و می‌روی طرف بابا. جلوی پنکه بابا دستش را دراز می‌کند ولی باد دستمال کاغذی را از دست تو و لای انگشتان بابا می‌برد روی فرش می‌اندازد. بابا نگاهت می‌کند و می‌گوید: «ای بابا… سودی خودت بیار.»

«خب حالا پنکه رو خاموش کن. کارت رو بکن بعد اونو روشن کن. مجبوری؟»

«من روشن نکردم. دمپایی رو زدم رو سوسکه اینم روشن شد پدرسگ!»

با چراغ‌قوه می‌روی سر پله‌ها می‌ایستی. از پله‌ها پایین می‌روی. از جلو در خانه‌ی آقای آهنگی که رد می‌شوی، صدای عروسک سخنگوی لیلا می‌آید که دارد ماما ماما می‌کند و نادیا و لیلا می‌خندند. می‌روی توی کوچه. زباله‌ها را برده‌اند. سطل خالی شما و آقای آهنگی دم در است. مال شما افتاده و کجکی روی زمین غل خورده تا سپر پیکان بابا. نور را می‌اندازی روی لاستیک‌های ماشین. از غذاها فقط برنج مانده است. پخش شده روی آسفالت. دولا می‌شوی و نور چراغ‌قوه را می‌اندازی زیر ماشین. سگ یک‌وری افتاده و چهار دست‌و‌پایش را باز کرده روی زمین. همان سگ است. همان رنگی. نور را می‌اندازی روی دست و پاهایش. سرش را بلند می‌کند و تو را نگاه می‌کند.

«ممنونم ازت توله.»

دوباره سرش را می‌گذارد زمین. می‌گویی: «برنج دوست نداشتی؟»

«ما سگا برنج نمی‌خوریم.»

«شام همین رو داشتیم. نمی‌خوردم گرسنه می‌موندم. چرا نبودی؟ خیلی منتظرت بودم؟»

«داشتم درد می‌کشیدم. اینجا نبودم. یه جایی دورتر با یکی دو تا دیگه از سگا بودیم. دوتا توله‌ی آدم با یه چیزی زدن توی پامون. ما زوزه کشیدیم اونا هم رفتن. درد می‌کشیدم.»

«بیچاره! دلم برات می‌سوزه. همیشه بیا اینجا بخواب. بابام عصرا که از اداره میاد دیگه ماشین رو تکون نمی‌ده. تا صبح می‌تونی بخوابی. ولی صبح باید بری یه جای دیگه.»

آقای آهنگی از دم پنجره می‌گوید: «نیما؟ چی کار می‌کنی؟ چرا دراز کشیدی روی زمین؟»

نگاهش می‌کنی. ایستاده پای پنجره و سیگار دستش است. از پشت نرده‌های پنجره انگار افتاده توی قفس قناری‌های خودش.

«پاشو پسر. پاشو برو بالا خونه‌تون. دیگه هم جلو در چیز‌میز نریز. کثیف می‌شه خوب نیست.»

برای سگه چشمک می‌زنی.

«آقای آهنگیه. گیر کرده توی قفسش.»

سرت را بالا می‌آوری و دوباره می‌بری پایین و چشم‌هایت را می‌بندی. یک پایت را توی شکمت جمع می‌کنی و دوباره دراز می‌کنی. یک‌وری می‌شوی. آقای آهنگی صدایش را بلند می‌کند و می‌گوید: «ای‌بابا! این چه کاریه بچه؟! بلند شو زمین کثیفه. پاشو بیا دست خواهرتو بگیر با هم برین بالا.»

نور چراغ‌قوه را می‌اندازی توی صورت آقای آهنگی. به سگه نگاه می‌کنی و می‌خندی. سگ سرش را سیخ گرفته بالا و یک‌‌وری مثل تو زیر پیکان دراز کشیده است.

«نکن بچه! عجب‌ها! خاموشش کن. بی‌ادب. الان می‌رم به بابات می‌گم بیاد.»

به قفس آهنگی نگاه می‌کنی. چشم‌هایت را می‌بندی و باز می‌کنی. رفته است. برق توی راهرو روشن می‌شود.

«هی سگه! شاید این همسایه‌مون از فردا شب نذاره من برات غذا بیارم. دیدی که! گفت غذا نریزم روی زمین. ولی برات می‌ریزم دم اون درخته. می‌بینیش؟ درخته که اونور کوچه‌س. مامانم گفت بریزم پای درخت که جلو در کثیف نشه.»

«این‌جور که بوش میاد این آدم خیلی بدجنسه. رازت رو نگی بهش.»

سرش را می‌گذارد روی زمین و دمش را تکان می‌دهد. می‌بینی نادیا آمده پشت پنجره‌ی آقای آهنگی ایستاده است و تو را تماشا می‌کند. تنها است. قدش نمی‌رسد درست و حسابی پشت پنجره بایستد. دارد می‌خندد. می‌گوید: «چرا روی زمین دراز کشیدی؟ نیما… نیما… .»

می‌خندد و برایت دست تکان می‌دهد. نور چراغ‌قوه را می‌اندازی روی صورتش. می‌گویی: «یه سگ این پایینه. زیر ماشین بابا خوابیده. سفیده. براش غذا آوردم. برنج دوست نداره. کتلت خورد و سیب‌زمینی.»

«گازت نگیره!»

«نه. مهربونه. بیا بیرون ببینش.»

به سگه نگاه می‌کنی و نور را می‌اندازی روی پوزه‌اش.

«اون خواهرمه. اسمش نادیاست. از من کوچیکتره. ازت نمی‌ترسه.»

«بوش میاد. اگه یه روز دماغش شکست نجاتش بده. نذار بدون بو بمونه. اونوقت نمی‌تونه بوی گاز اونایی رو که بهت رازشون رو گفتم بفهمه. اونا هم از پشت میان گازش می‌گیرن. درد می‌کشه؛ توله. برو دارن میان. بو داره میاد. یه بوی عصبانی و یه بوی دیگه که تو هم همون بو رو می‌دی.»

بلند می‌شوی و سیخ می‌ایستی. درست هشتادوهشت سانتی‌متر هستی در بیست‌و‌هفتم مرداد‌ سال شصت‌و‌هفت. همان لحظه که صدای مامانت از طبقه‌ی بالا می‌آید و دارد پشت سر هم صدایت می‌کند. آمده دم پنجره ایستاده است. کش موهایش را باز کرده و موهایش ریخته روی شانه‌هایش. چراغ‌قوه را می‌گیری بالایی که نورش بیفتد روی مامانت.

«نیما؟ نیما! مامان پاشو بابات اومد. این چه کاریه پسرم؟ پاشو وگرنه سرم درد می گیره باد می‌کنه‌ها. گنده می‌شه. مگه نگفتی سرم گنده می‌شه؟!»

ابروهاش را داده پایین و موهاش ریخته روی لباسش که موقع خواب می‌پوشد. بلند می‌شوی و چراغ‌قوه را پشتت قایم می‌کنی. صدای بابا نزدیک است. می‌بینی‌اش که دارد می‌آید. گریه‌ات می‌گیرد. نادیا را نگاه می‌کنی. زل زده به تو از پشت پنجره. مامانت را نگاه می‌کنی. گریه‌ات بیشتر می‌شود. دستش را گذاشته روی سینه‌هایش. اسمت را صدا می‌زند.

«گریه نکن مامان. نیمای من. گریه نکن. بیا بالا. بابا کاریت نداره فدات شم. عزیزم گریه کنی سرم درد می‌گیره‌ها.»

می‌بینی از توی راهرو بابا دارد می‌آید طرفت. آقای آهنگی هم پشت سرش است. چراغ‌قوه را از پشتت می‌آوری جلو و می‌گیری طرفش و باز هم گریه می‌کنی. چشم‌هایت را می‌بندی و منتظری که درد بکشی. روی صورتت یا بینی‌ات یا کله‌ات. یاد نور سفید و زرد چراغ‌قوه می‌افتی که توی خانه نورش را انداخته بودی توی چشم‌هایت و بو می‌کشیدی. با‌ چشم‌های بسته صدای مامان را از بالا می‌شنوی که می‌گوید: «هوشنگ بغلش کن بیارش بالا. نادیا رو هم بیار.» بابا از روی زمین بلندت می‌کند. بوی سیگار می‌دهد. چشم‌هایت را باز می‌کنی و چشم‌های بابا را می‌بینی. گردی‌شان قهوه‌ای است. مثل قهوه‌ای چشم‌های سگه. چشم‌هایت خیسِ است. آن‌ها را می‌بندی و سرت را روی شانه‌هایش می‌گذاری. آقای آهنگی جلوجلو دارد از پله‌ها بالا می‌رود. از پشت می‌بینی سگه یواشکی دارد از زیر ماشین نگاهت می‌کند. چراغ‌قوه را می‌گیری طرفش. نور را می‌اندازی روی صورتش. می‌رود زیر پیکان و غیبش می‌زند. بابایت در کوچه را می‌بندد. نور را می‌اندازی توی گوش بابایت. توی بغلش هستی و دارد از پله‌ها بالا می‌رود. توی سیاهی سوراخ گوشش را نگاه می‌کنی و دم گوشش می‌گویی: «بابا قراره چندتا توله آدم منو گاز بگیرن. خیلی سال دیگه. توی خیابونی که همه خونه‌هاش رو خراب کردن. همه از روش رد می‌شن.»

«نه بابا…نیماجان! نه هیچی نمی‌شه… اگه نترسی هیچ‌کس جرأت نمی‌کنه گازت بگیره.»

روی پله‌ها می‌ایستد و تو را زمین می‌گذارد. زن آقای آهنگی و خودش و لیلا و نادیا آمده‌اند دم در ایستاده‌اند. نادیا می‌آید جلو دستت را می‌گیرد و سه تایی از پله‌ها بالا می‌روید. بابا لامپ راه‌پله را خاموش می‌کند. نور را می‌اندازی روی پله‌ها. نادیا می‌خندد. بابا می‌گوید: «حالا نیما‌خان نور می‌ندازه تا برسیم خونه.»

تهران – ۹/۶/۹۶

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی