برای: شهریارمندنی پور
و عصرهای پنج شنبهاش…
من ازچشمان حرفی، چشم درمیآورم روشن
که دیدنها بریزد از زباناش حرف…
هر روز از شمال باران
چشم میریختام ب جای اشک
تا بیآیی
با زبان تازهای از حرف
چه دیدنها میریخت
آن چشمان شیرازی
آن قلمها جای نی
که در آهنگ رفتن نقطهها میچید
من و عکسام دراین تاریکخانه
برعکس هم میسوختایم.
دیدن از چشمها میریخت
یا
چشم از دیدن
برای رفتنات شیراز هم
از نرگساش
زلفی پریشان کرد
من این جا با دلام
دریا ب دریا
موج میخوردم.
روزها
در سایهی آن «ابرکوچک»
مینشستام
که از «شرق بنفشه» چشمهایات را بریزی
در شمال حرف…
بی آ با من کمی نزدیک تر از حرف
کمی ازخویشتر نزدیک
بی آ
از پنجشنبه بگذرد
آن عصر طولانی
که از شیرازچشمات حرفها میریخت
من این جا
باز باران میسرودم…
از: شمال چشمهای بارانی
ب: شرق بنفشه
در ایران
عصر هر پنجشنبه بارانیست
و یک شاعر
ورقها میخورد
در حرف حرف خیس این باران…
بیشتر بخوانید:
الهام گُردی: هیهات از صبح ریزش