لیبرا نوشته روبر پنژه به ترجمه عاطفه طاهایی
لورپایُر خانم دیوانه است و من هم کاری نمیتوانم بکنم، هیچکس کاری نمیتواند بکند، اگر کسی هم بتواند باید خیلی زرنگ باشد.
چه هوای ملایمی، اولین روزهای هوای خوب.
آن روز صبح، راهدارمان که اوقات بیکاریاش ناطوری میکرد یا بالعکس میبایست صدایی از داخل جنگل شنیده باشد، میبایست ساعت یازده و نیم بوده باشد، چنین چیزی روز یکشنبه عجیب نیست چون زمانیست که مردم برای هواخوری یا پیکنیک به دامن طبیعت میآیند، چه جور صدایی، صدای فریاد یک بچه، اول جواب داد بله بعد نه، راهدار بارها اشتباه کرده بود، با توجه به وقتِ روز و فصلِ سال قابل توجیه است، چطور از بلیمبراز توقع داشتند تمام صداهایی را که در جنگل شنیده در بازپرسی گزارش کند، شوخی بود واقعاً، در ماه ژوییه، با این همه آدمی که آنجا گردش میکردند، شما میپرسید چطور ساعتش را میدانست، این طور که ساعت یازده از دهکده حرکت کرده بود، حساب کنید، وسط راه سری هم به کافه زده بود، اما صاحب کافه دو سین یادش نمیآید که آن روز دیده باشدش.
چه هوای ملایمی بود، کاملاً بر عکس انتظار، از امروز به فرداش فرق می کرد، اول ماه مه تا نیمهی دومِ آن همهاش یخبندان بود و این باد بیامانی که از هزار و هشتصد و هفتاد و سه تا حالا نداشتیم، بیانلِ پدر و دوکروی پدر با پسرهای کوچکترشان گشتی در حوالی مالاترِن میزدند تا حدود و ثغور مزرعهای دستشان بیاید که همیشه باعث مرافعه بین آرمان و مادر سورو میشد، مادر سورو ادعا میکرد که این گذرگاه به او تعلق دارد و ووآره باید برای رد شدن حقالعبور بپردازد، آنها در کنارهی جنگل سرینه را دیدند، آگوست، برادر مقتول را، دوکرو روز قبلش در مورد انبار ِتوی حیاط با او حرف زده بود، آگوست قوم و خویش خانم مونو میشد از طرف بیوهی برادرش اما حالا با هم اصلاً حرف نمیزنند.
خانم مونو تا به نانوایی رسید به خانم دوکرو گفت که آگوست در مورد قهرشان به بیوهی مقتول حرفهای نامربوطی زده که هیچ اساسِ معقولی ندارد، قهرشان به زمانِ مرگِ آنتونن میرسید، به ماجرای تقسیم، در آن زمان سرینه موافق نبود که کشتزارش را به مونوی پدر در ازای قطعه زمینی بدهد که بعد نمیدانستند با آن چه کنند، اما همه چیز میبایست موقعِ قطعهبندیِ مجدد سر و سامان گرفته باشد چون سرآخر این معاوضه در عمل انجام شد، اما قهرشان باقی ماند، آنچه اعصابِ آگوست را داغان میکرد بیشتر قضایای مادیای بود که سرِشان با خانوادهی مونو درگیر بود نه مسائل عاطفی، خانوادهی مونو تصمیم گرفتند که بنایی بسازند و میدانید که میخواستند آن را سر مغازهشان بیندازند، و این کار را به شرکت آگاپا سپردند و خانم مونو با زن نانوا در این مورد بحث میکرد و میپرسید اگر آشتی کند چه پیش میآیدآآااا ، مگر چنین کاری به نوعی تأیید حرف سُرینهی پسر در مورد دخترِ خواهرش نبود، به هیچ قیمتی چنین چیزی را برای خواهرزادهاش نمیخواست، نه.
آنان آگوست را دیدند و دوکرو از او پرسید که آیا ماجرایش با مونوی مادر حل و فصل شد، حیف است که به خاطر یک دلخوریِ خیلی قدیمی سفارش چنین کاری را از دست بدهد، اما آگوست نمیخواست خودش پیشقدم بشود، نه به خاطر کار، کار برایش بود، گفت که حالا میبینند با ورودِ آن شرکت آن مؤسسهی مسخره چه بلایی سرشان نازل میشود.
خانم مونو به محض رسیدن به نانوایی احتمالاً به زن نانوا گفته که سرینه را در گوشهی خیابان نِو دیده و رشتهی حرفش رسید به جایی که گفت هرگز پیشقدم نمیشود، این هم برایش مهم نیست که آشتیشان چه نتیجهای به بار میآورَد، چرا دلم شور بزند که چه میشود، هیچ وقت به حرف مردم اعتنا نکردهام، آن هم برای یک ماجرای بی سر وته، قبول کنید بی سر وته است، انگار اراجیفِ یک زن دیوانه میتواند ظاهر دنیا را عوض کند، گیریم سر حرفهایش ماند و آنها را به کرسی نشاند هیچ چیز عایدش نمیشود، وقتی به بدبختیهامان فکر میکنیم مگر به این بچهبازیها کاری داریم، یا به بدگوییهای مردم ده، زنْ خودش را عقل کل نشان میداد و ریواس یکهو برایش سوال پیش آمد، آیا میبایست یا نمیبایست. . .
چه هوای ملایمی، اواخر ژوئن بود، کامیونی مقابل کافه دوسین پارک کرده بود، بیانلِ پسر و ووآرهی پسر داشتند میرفتند مدرسه، ساعت میبایست یک و نیم بوده باشد موقعی که راننده کامیون یکدفعه از کافه بیرون میآید، سرش گیج میرود و پخشِ پیادهرو میشود، پسربچهها نزدیکش میآیند، خیلی زود تعداد بچههایی که دورش حلقه میزنند به ده نفری میرسد، داروساز با عجله میدود، میگوید ببریمش پیش دکتر، دکتر آن روبه رو زندگی میکند، آنجا از راننده خون گرفتند، مردْ مست نبود، ولی خیلی دچار سرگیجه میشد، بعدها سرِ تصادفِ فردریک کوچولو دربارهی این سرگیجهها باز حرف زدیم، فردریک بود دیگر مگرنه، جاده در این نقطه به اندازهی کافی عریض نبود، در این نقطه پارک کردنِ ماشین خطرناک بود و میزانِ دید هم محدود، میبایست شمارهی دوازده را خراب میکردند، اما بعدها اقدام شد، شش ماه بعد، خیلی دیر، برای پدر و مادر دیگر چشمی نمانده بود تا اشک بریزند، چه بچهی ملوسی، اواخرِ ژوییه بود، ماه فجایع.
آتشسوزیها، غرقشدنها، تصادفات ماشین، و بقیهی مکافات.
آنها آگوست را دیدند و دوکرو چیزی از او درخواست نکرد، میترسید مونوی مادر را برنجاند، آخر خانم مونو از طریق برادرشوهر یا شوهرخواهرش که نسبتی با ووآره داشت شرکتِ مانییَن را برایش پیدا کرده بود، این شرکت میتوانست با نصف قیمت کار را انجام دهد اما به آگوست تعهدی نداشت.
و اما جلسهی دادگاه که برگزار شد، دادگاه راننده را محکوم کرد و به حبس تعلیقی رأی داد، منظورم دادگاهِ مربوط به قضیهی بیانل است، چون که قضیهی دوکرو هنوز در مرحلهی بازپرسی مانده است و قاتل هم برای خودش آزاد میچرخد.
ده سال بعد اتیین بیانل هجده ساله بود، به استخدام دوشیزه آریان درآمد که همیشه از او راضی بود، هنوز هم آنجاست و شکاربان است، راستی این نکته را بگویم که قتل سُرینه توسط برادر زنش به احتمال زیاد تصادفی بوده، ماه ژوییه بود، با این حال هیچکس در گناهکار بودن متهم دچار تردید نشد، حتا یک شاهد هم نبود که در دفاع از او شهادت بدهد، همین چیزهاست که شما را از دستگاه قضا سرخورده میکند.
در یکی از روزهای هوای خوب، در ماه ژوییه و سر ظهرکه خورشید کامل بود، پیکرِ سُرینه را درون تابوت از جنگل به منزلش برگرداندند، به گفتهی دکتر او عصرِ روز قبل حدود ساعت هفت کشته شده بود، زنش گفت که برای خوردن سوپ به خانه برنگشت و فکر میکرد خانهی خواهرش مانده و آنجا شام خورده اما چون تا ساعت یازده برنگشته بود نگران شد، به خانهی خواهرشوهرش رفت و او را در همان وضعیتی یافت که خودش داشت، سیمون هم برنگشته بود، هر دو زن ژاندارمری را مطلع کردند، ولی ژاندارمها فردای آن روز طرفهای ساعت ده صبح اقدام به جستوجو کردند، به زنها گفتند که این الکیخوشها احتمالاً در آگاپا یا جای دیگری مشغول عیشونوشاند، زنها شب خیلی بدی را گذراندند با حالی میان ترس و خشم، اول تسلیم حرفهای ژاندارمها شدند اما بعد ترس بر آنها چیره شد، چون از مدتها پیش مطمئن شده بودند که مردهایشان اهل عیش و نوش نیستند، وقتی که پلیسها با ناطور حرکت کردند، زنها هم با چند مرد دیگر دنبالشان به راه افتادند، یک راست رفتند به جنگل جایی که مردانِ گمشده شکارِ قاچاق میکردند، مجبور شدند اعتراف کنند، دو ساعتی گشتند و سُرینه را با گلولهای وسط قلبش پیدا کردند، از دیگری ردّی نبود، اول دکتر را خبر کردند، طبق مشاهداتش زمانِ مرگ به روز قبل برمیگشت، بعد هم نجّار را، که همیشه تابوتی حاضر و آماده داشت، وقتی که آنتونن را به خانهاش برگرداندند ساعت سه بود نه ظهر، آفتاب طوری بود که حالتان را بد میکرد، دستهی حاملانِ تابوت و همراهان از میدان عبور کردند، مراسم تدفین فردا صبحش برگزار میشد، بیوهی بیچاره در چنان وضعی بود که نگو، خواهرشوهرش هم همین طور حتا بدتر چون نمیدانست چه بر سر شوهرش آمده، بعد از پیدا کردنِ سُرینه کلی در جنگل دنبالش گشتهبودند، برای همین وقتی تصمیم گرفتند دست از جست وجویش بکشند و آنتونن را برگردانند ساعت شش بود، اما در ماه ژوییه خورشید انگار خورشیدِ سر ظهر است، هنوز توپارِ ژاندارم جلو چشمم است که عرقهایش را پاک میکرد و خانم سیمون که سرخ از گرما و عرقریزان اشک میریخت، با موهای بههمریخته، چه قدر رقتانگیز، زن بیوه هم همینطور، با پیشبندی که از روز قبل تنش بود به خانه برمیگشت، با شوهری که حالا برایش گریه میکرد نه با عیاشی که کتک لازم داشتهباشد، ای کاش حق با ژاندارمها بود وقتی دلیل میآوردند که چرا نباید فوراً دست به کار شد، اما زندگی طور دیگری تصمیم گرفته بود، آنان مقابل کلیسا توقف کردند و کشیش برای کسانی که بدون مراسم احتضار درگذشته بودند طلب رحمت کرد و آنان او را به خانهاش بردند که در دو قدمی آنجا بود، اگر خانهاش جهنمدرهجایی هم بود آنوقت مرده را تا فردایش در زیرزمین کلیسا میگذاشتند، اما بیوهی بیچاره میخواست تا جان در بدن دارد برایش گریه کند، در خانهی خودش، به قولی در آشیانهی عشقشان، فقط سه ماه از ازدواجشان گذشته بود، عجب سالگردی.
و اما سیمون، سه روز بعد از خاکسپاری جایش را پیدا کردند، در دوو در هتلی مخفی شده بود، نظرم را بخواهید گناهکار بود اما میبایست جای دورتری فرار میکرد، میبایست میرفت آن طرفِ مرز، لابد مغزش درست کار نمیکرد، اگر منطق محکم و آیندهنگری داشت میفهمید که نمیتواند در برابر اتهامات از خودش دفاع کند، بعضی شخصیتها ضعیفاند و واکنشهاشان پیشبینیناپذیر است طوری که باعث میشود به جای تبرئه شدن محکوم بشوند، به گمانم بعد از حادثه از روی هیجان پا به فرار گذاشت، بعد هم بازپرسی و دادرسی و حکمِ حبس ابد، میشود گفت هر دو زن بیوه شدند، عجیب این که این دو زن با هم قهر شدید و غلیظی نکردند، برعکس، غمشان آنان را بیشتر به هم نزدیک کرد، یکشنبهای نیست که با هم بیرون نروند، برای همین کم کم برایشان حرف درآوردهاند، همیشه فکر میکنیم این چیزی که به سرمان آمده بدترین اتفاق ممکن است.
یا شاید کشیش وقتی حاملانِ تابوت را دیده دعایی نه چندان گرانقیمت را پیشنهاد کرده، خانم آنتونن احتمالاً نپذیرفته و گفته که برای این کار فردایش وقت هست، یا این که چیزی نگفته و کشیش از حرکتِ زن متوجه شده که نباید اصرار کند، زن خیلی درهم شکسته بود، شاید هم کشیش به دنبال دسته راه نیفتاده و سرپایی دعایی را در منزل مقتول خوانده و تند به کلیسا برگشته و به دستیارش دستوراتی داده، چون توانسته بوده از زن بیوه سفارشِ برگزاریِ یک تدفین درجه یک را بگیرد، سُرینه مایهدار بود.
از دوشیزه رُنزییِر بگویم، گزارشی از واقعه را برای روزنامههای لو فانتونیار و پتی فوتوگراف تهیه کرد، گزارشش چشم لورپایُرخانم را از حسادت درآورد که محض تنوع روی متنی از انجیل در خصوص مشیت الهی و بدبختی کار کرده بود، وجود این پیردخترها در جرایدمان خیلی چیز عجیبی است، آدم خیال میکند دستچینشان میکنند، انگار با مزخرفاتی که سعی میکنند به خورد ما بدهند میخواهند از باکرگیِ دست و پاگیرشان یا از چیز دیگر انتقام بگیرند. خندهدار است که گردانندگان روزنامهها چنین چیزی را حس نمیکنند.
ژرمن رنزییر بازنشستهی پُست است، البته به این معنی نیست که آدم با استعدادی بوده، نه، ولی همیشه طبع آزمایی میکرده، با شاعرهی ما لوییز دیزیمانس آشنا بود، ده سال پیش با کمکش کتابچهای دربارهی شاعران منطقهی ما از قرن شانزدهم به بعد تهیه کرد، با لوییز و ژرمن نُه تایی میشوند، همهشان سرو ته یک کرباسند، همهشان برای گُل و مُل شعر گفتهاند، با این تفاوت که در زمان قدیم شاعرهایی مثل مَتبورَن سُوُر و والِر دو بُن مُزور نورِ سحر را به آن اضافه میکردند اما در روزگار ما نورِ غروب را، فرقشان کلاً این است، این والِر همانطور که همه میدانند از اجدادِ دوشیزه آریان است، اولین شعرهایی را که جدش به دست خودش نوشته در اختیار دارد، بقیهاش زمانِ انقلاب گم شد، منظورم دستنوشتههاست، چون مجلدهای اشعارش را میشود در کتابخانهی آگاپا پیدا کرد، اما این فکر که آدم دیوان شعری تهیه کند که هیچکس به آن علاقه نداشته باشد فقط به مغز پیردخترها خطور میکند، من هم مثل ریواس برایم این سؤال پیش آمده که کارشان آیا بد نبوده، چون کتابشان تصویرِ خیلی سطحِ پایینی از منطقهی ما به دست میدهد، همه خیال میکنند آنهایی که مغزشان کار میکند از جالیز و تاکستانشان دورتر نرفتهاند، به خدا ما مردان زبدهای داشتیم، مثلِ ارنِست مانییَن در اول قرن، شهرداری که تمامِ عمر برای آوردنِ آب و برق به بخش ما جنگید، اگر نبود ما هنوز در قرون وسطا بودیم، و یا داشتیم در شورا سر مسائل دینی یا سیاسی بگو مگو میکردیم و از یک قدم پیشرفت هم خبری نبود، بله مغزهای درست و حسابی چیز نمینویسند.
مغزهای درست و حسابی چیز نمینویسند، این اصطلاحِ مونار معاونِ شهردارمان است، مرد خیلی اجتماعی و باسوادیست، هرکسی دانسته یا نادانسته او را الگوی خودش قرار میدهد، اما مونار از این بابت به کسی فخر نمیفروشد یا دست کم اصلاً بروز نمیدهد، به نظرِ ریواس ذهنِ موشکاف به همه چیز کار دارد از جمله به آگاهی آدم از خودش، به نظرم حرفش جای بحث دارد، خلاصه مونار فقط یک بازنشستهی نیمه نصفهی آموزش و پروش است، آخِر بعد از یک جراحیِ سخت مجبور شد دست از کار بکشد، الان هم حدودِ پنجاه سالی دارد پس از لحاظ سن و سال و ثروت مثل من و شماست، شخصیت جذابی است، ده سالی هست که نامزدیاش برای شهرداری را به افرادِ ذیصلاح ارائه کرده تا تأییدیه بگیرد، اما طی تحرکاتی که قطعاً در سطوح بالا و با توجه به گرایشاتش صورت گرفته با آن موافقت نشد، این ماجرا توضیحش خیلی مُفصّل است، اما چون آدم جاهطلبی نیست خم به ابرو نیاورْد، برعکس، همانطور که باید، افراد را به خودش جذب میکند، برای همین ریواس میگوید که هرچند این کارِ مونار از روی حساب و کتاب است ولی به خاطر عشوهگری خودش هم هست، داشتن هوش جلو خوار و خفیفشدن آدم را نمیگیرد، این حرف هم البته جای بحث دارد.
در خصوص لورپایُرخانم بود که مونار آس رو کرد، چند نفری رفته بودیم شهرداری تا در مورد وام گرفتن برای بخشمان مشورت کنیم، در این بین دربارهی آگهیِ فرصتطلبانهای که در روزنامهی ما چاپ شده بود سؤالی پیش آمد و رشتهی صحبت کشید به موضوع نشریه در کل و به خصوص به کارِ میرزابنویسهای ما از جمله لورپایُر، وقتی اسم خانم معلم به میان آمد مونار زمینه را طوری آماده کرد تا نکتهای را که در نظر داشت بگوید، با این حال فوری نخواست حرف را عوض کند، چنان مکثی کرد تا خنگترین ما هم به اشتباه نیفتد، مونار به اعتقاد خانم مونو از آن دسته آدمهایی بود که لورپایُرخانم در زمان جوانی ازشان دوری میکرد، ولی من به دلایل متعددی این حرف را قبول ندارم، برازندگی طبیعی مونار جزو این دلایل نیست چون شخصیتهای برجسته به شیوهی دیگری در مسائل عاطفی راه خطا میروند، چیزی از خودم درنمیآورم، خلاصه این که مونار مجرد است و باز به اعتقاد مونوی مادر همین موضوع به غیر از ایدههای پیشرفتهاش یکی از دلایل شکست نامزدی اوست، در موردش حرف و حدیث بسیار است، به نظر من مجردها باید در جهتِ به عهدهگرفتن مسئولیتهای رسمی بیشتر مبارزه کنند ولی خب هر کس نظر خودش را دارد.
قضیهی وام شهرداری خیلی خوب پیش رفت و تالار جشنها در حال ساخته شدن است، زمین این تالار را در حاشیهی زمین فوتبال در نظر گرفتیم، امتیازِ کارِ بناییِ پروژه به کارگاه مورتَن رسید، نزدیک بود امتیازش را به شارپی بدهند، اما در آخرین لحظه همه چیز جور شد، باز هم دلیلی بر ضعف نهادهای ما، به قولِ گفتنی روند اداری هر چه قدر هم که قانون داشته باشد باز اغلب اوقات حالت بداهه پیدا میکند.
یا این که نکتهی راجع به مغزهای درست و حسابی از جای دورتری آمده، بعید نیست، مونار به غیر از تجربههای شخصی و خواندههایش به راحتی میتوانست از پدرش مونار پیر نقل قول بیاورد، پدرش به اندازهی او برجسته نبود اما به همان اندازه باهوش بود، پدرش زمانی شهردار بود، خاطرم میآید پدرم به من میگفت که مونار باز به فلان کس یا بهمان کس در شورا تکه انداخته، به خصوص از لاتیرای متنفر بود که دائم از ادبیات کش میرفت و نقل میکرد، پسر لاتیرای هم که معلم مدرسه است شخصیت پدرش را دارد و نوشتههایش در فانتونیار پرمدعاست، پشتش به جایی گرم است، ذهنش را سیاست خشکانده، عینِ سگ کوچکی که بخواهد با عوعو کردن ترسناک باشد، جنسیت و میزانِ سوادِ نویسندهها هر چه باشد تمام ستونهای روزنامههای ما بوی پیردخترها را میدهد، اینجاست که باید فکر کرد، بکارت یا هرچی شرط ضروری بعضی سبکها و بعضی از شیوههای بودن نیست.
از دوشیزه رنزییر بگویم، او گزارشی از این واقعه تهیه کرد، منظورم گذاشتنِ اولین سنگِ بنای تالار جشن است، و چشم لاتیرای را از حسادت کور کرد که محض تنوع روی یک سخنرانیِ سیاسی یا چیز دیگری کار کرده بود، در مورد چندین دور رایگیری در انتخاباتِ شهرداری به حرف پدرش استناد کرده بود البته فحوای حرف را تغییر داده بود، و این را هم در لفافه گفته بود که دادنِ امتیازِ پروژه به مورتَن نتیجهی تحرکاتی در سطح بالاست خلاصه مقالهای سراپا گُه که لورپایُرخانم را کُفری کرد چون این جا و آن جای مقالهاش اشارههایی به آموزش ابتدایی کرده بود و به تبانیای که وجود داشت میانِ. . .
خلاصه یک مقالهی سراپا گُه که لورپایُر خانم را عصبانی کرد کسی که. . .
خلاصه یک مقاله.
یا شاید کشیش به شهردار پیشنهاد کرده بوده که خانم معلم بچهها را در مدرسه ترغیب کند که به کلاس شرعیات بیایند، و خانم معلم هم از این دخالت در کارهایش خوشش نیامده، نه به این دلیل که ضد مذهب باشد، نه، فقط این که خودش میداند وظیفهاش چیست، لازم نیست کسی وظیفهاش را به او گوشزد کند، و در مقالهی روز شنبهاش به این مسئله اشاره کرده بود، با استناد به حرف مونارِِ پدر، البته چنان مضمون حرف را تغییر داده بود که حتا بیسوادترین افراد فردای آن روز فهمیدند و لورپایُر همان یک ذره همدلیای را هم که با او داشتیم از دست داد.
خانم معلم صاف روی دوچرخه خیابانِ بروآ را پایین آمد تا بعد از جادهی سیرانسی برود و در جلسهی تحریریهی روزنامه حاضر شود و مقالهاش را تحویل دهد، در آن وقتِ سال توزیع نشریات با تأخیر صورت میگرفت، پنجشنبه روزی بود و با عبور از مقابلِ بساطِ تریپو باید مانییَن را دیده باشد که در پیادهرو با رانندهی کامیونی پارک شده در حال بحث بود، راننده در آخرین لحظه جلوِ دوکروی کوچک را که میخواست از عرض خیابان عبور کند گرفته بود، لورپایُرخانم نمیتوانست بچه را که کامیون از نظر پنهانش کرده بود ببیند، و از هیجان توقف کرد، از رانندهی کامیون تشکر کرد و به بچه تشر زد، به یکی از شاگردهایش، منظورم فردریک کوچولوی هفت ساله است، بعد سوار دوچرخه شد و فاصله گرفت، همان موقع مانییَن از فاجعهی ناپدید شدنِ برادرِ بچه برای رانندهی کامیون گفت، گفت قاتل هنوز برای خودش میچرخد، و شک و تردیدش در مورد وضعیت اخلاقی خانوادهی دوکرو را به خطابهاش اضافه کرد، این که در آن زمان با چه جور آدمهایی رفت و آمد میکردند و چه سودی از نبودنِ پسر بزرگشان میبردند، دوشیزه موان از پنجرهاش ریز به ریزِ صحبتهایشان را شنید.
و وقتی که لورپایُرخانم در کنجِ اسکلهی دِمولَن از نظر ناپدید شد خانم مونو که او را از گوشهی چشم میپایید از خانه بیرون آمد، از وقتی که در روزنامهی دوازدهم ژوئن اشارههایی به حق العبورها شده بود، به مالکیتِ گذرگاهها و دیگر چیزهای مورد مرافعه و دادگاه، چیزهایی که روابطِ خوبِ همسایگی ما را مدام مسموم میکند، به هیچ قیمتی نمیخواست با او روبهرو شود، خانم مونو چون دید به باغش سنگ پرت کردهاند، لفظ بازیام[۱] را ببخشید، شوهرخواهرش را تحریک کرد تا مقابلِ مانییَن کوتاه نیاید، حتا دچار فکر و خیالهای بیخود شد و بابتشان حرص وجوش خورد، اما بعد همه چیز لو رفت و معلوم است که فرصتی فراهم شد و لورپایُرخانم بساطِ پرزرق و برق ِ سواد و اخلاقش را با دورویی در روزنامه پهن کرد، ممکن نیست خانم مونو روزی او را ببخشد، از خانهاش آمد بیرون، در را بست و تا خم شد سبد خریدش را از روی کفِ پیادهرو بردارد از سمتِ دِتانر در پشت سرش فریادی شنید که باعث شد سرش را برگردانَد اما فقط بچهها بودند که بازی میکردند، بعد هنگام عبور از مقابلِ قصابی، خانمِ صاحب مغازه را دید که در انتهای مغازه داشت شیشههای درِ پشتی را میشست، بالای چارپایه، چند دقیقه بعد خانم مونو به خانم دوکرو میگفت که خانم قصاب بهتر است به گوشتِ بیفتکش برسد تا به نظافت، گوشتش دیگر قابل خوردن نیست، خانم دوکرو هم احتمالاً جواب داده که از قصابی دیگری خرید میکند و خیال نمیکند کیفیت گوشتش بهتر از این یکی باشد، مسئله سیاسیست، دولت خیال کرده ما کی هستیم که چنین کالایی را به خوردمان میدهد، اگر مالیات و عوارض این قدر نرفته بود بالا مسئلهای نبود، همهی اینها علامت بدیست، در این لحظه حرفش را قطع کرد چون صدای جیغ و داد شنید و هر دو زن رفتند بیرون، خانم مونو گفت وقتی درِ خانه را میبسته از سمتِ دتانر چنین صداهایی شنیده، باز هم از همان سمت بود، بعد فریادها قطع شد.
بچهها بودند که بازی میکردند، پنجشنبه روزی بود.
در این حین، دوکرو در حیاط سرِ هزینههای ساخت و ساز با بنّا بحث میکرد و ترجیحش این بود که از قطعاتِ پیشساخته استفاده شود تا هزینهها بالا نرود، بنّا تا حدی مخالف بود، سنگ که هست و کارگر هم جور میکنیم، وِرییِرِ پسر که بیکار است از خدا میخواهد، صدالبته هر چقدر لازم باشد برای کار وقت میگذارد.
و ده سال بعد دوباره از همهی اینها حرف به میان آمد، دوشیزه موان میگفت که درست سر ظهر بود که تصادف شد، صدای جیغ بچه را شنیده بود، ساعت و روزش را حالا قاطی کرده اما هیچکس هم اصلاً یادش نمیآمد، موان پشت پنجرهاش بود، همان موقع دوکرو با شاطرش بیرون آمد و اولین کسی بود که به دخترک حادثهدیده نزدیک شد، کروز بعداً آمد، یادش میآمد شاطر را دیده که به طرف داروخانه و بعد به طرف خانهی دکتر دویده، دکتر در آن ساعت هنوز در بیمارستان بود، آنها بچه را بردند پیش کروز و منتظر دکتر ماندند اما خیلی دیر بود، راننده نمیدانست چه خاکی به سرش بریزد، هرگز این یابوها را به اندازهی کافی تنبیه نمیکنیم، حتماً تا خرخره مشروب خورده، کروز میگفت چند دقیقه قبلش او را دیده که از کافه دوسین خارج شد، اما امکان ندارد چون شمارهی دوازده را هنوز خراب نکرده بودند و هیچکس هم چنین چیزی یادش نمیآمد.
دوشیزه موان هم آمد پایین، میبایست از کنار پل چیزی میخرید، خیابان نِو را گرفت که به چهارراه میرسید و درست قبل از داروخانه مرد مستی را دید که سعی داشت درِ کامیونش را باز کند، فوراً رد شد زیرا از وقتی که مایار نزدیک بوده او را زیر کتک بُکُشد از آدمهای مست وحشت داشت، مایار که از میخانه برمیگشت در تاریکی او را به جای زن خودش گرفته بود، آنها در همان طبقه ساکن بودند، موآن از کارگاه برمیگشت، زنها معمولاً بیشتر از ساعت ده شب نمیماندند، اما بخش فروش کلیسا کلی کار سرشان ریخته بود، مایار به اتهام ضرب و جرح به زندان محکوم شد با این حال هرگز از این میل مفرطش به الکل شفا پیدا نکرد، باز هم اتفاقی بد در ژوییه، و دوشیزه موآن یک بار دیگر از آن طرف خیابان راننده را دید که پخش پیاده رو شده، شینزِ کفاش شاگردش را صدا زد که برود کمک این بدمست و از کف پیاده رو بلندش کند، نمیدانست چه کند، لُردوزِ ژاندارم قضیه را فیصله داد و او را برد پاسگاه، داشت از آنجا میگذشت، لُردوز ده سال بعد این اتفاق را یادش میآمد، با وجود این که از این جور بازداشتها زیاد رخ میداد اما راننده لهستانی بود یا هرچی، یک کلمه هم فرانسه حرف نمیزد، گردانندهی کافه مارونیه این مطلب را تأیید کرد، بعد لابد صابون جریمه هم به تنش خورد، چون از مشتریای که در چنین وضعی بوده پذیرایی کرده یا به پذیرایی ادامه داده، ولی سر آخر قسر در رفت.
یا این که دوشیزه موان خیلی خیلی بعد آمده پایین و خونِ پخش شده روی پیادهرو را دیده، بیانل کوچولو له شده بود، تکههای مغزش به دیوار نانوایی شتک زده بود، این جور منظرهها در ذهن حک میشود، همهی ما آن را به یاد میآوردیم، بعضی میگفتند که اواخر ماه ژوئن بود اما نه، ماه ژوییه بود و حدوداً دو هفتهای هم گذشته بود، مدرسه دو روز بعد تمام میشد، چه تعطیلاتی داشت این فرشتهی بیچاره، بلیمراز مغز بچه را با خاکانداز و جارو دستی بقال جمع میکرد، اَمان از این کارهای چندشآور در چنین اوضاعی اما چه میشود کرد، بیچاره با دیدن این اتفاق مغزش کار نمیکرد، هنوز جلو چشمم است، نمیدانست با این بقایا چه کار کند.
دکتر روی قربانی خم شده بود، کاری نمیتوانست بکند جز مشاهدهی مرگِ دخترک، مادرِ بیچاره در چنان وضعی بود که نگو، صحنه را تصور کنید، بیانل مغز را جمع میکرد، برادرها و خواهرها این فرشتههای بیچاره در بغل مادربزرگشان هق هق میکردند، مادربزرگ یعنی مادرِ خود بیانل نود و سه سالی داشت و مغزش از غصه یا از پیری درست کار نمیکرد، و این بلیمبرازِ بیچاره که مدام تکرار میکرد اگر بخشداری آن وامی که دو سال پیش برای اصلاح چهارراه تقاضا کرده بودند داده بود چنین چیزی پیش نمیآمد، برای همین داشتند از غصه دق میکردند، کشیش در این گونه موارد بیشتر به بیزاری آدمها دامن میزد، زیر لب دعای کوتاهِ نه چندان گرانی را زمزمه میکرد، خاکسپاری پسفردای آن روز برگزار میشد، کشیش با زرنگی تدفین درجه یکی را روی دست بیانل بیچاره گذاشت که مغزش دیگر کار نمیکرد، دوشیزه موان همچنان تعداد گلدانها و تاجهای گل را یادش میآمد، ما چنینچیزی ندیده بودیم از زمانِ، از زمانِ . . .
[۱] نام لورپایر در فرانسه به معنی جویندهی طلاست. اصولاً اغلب نام هایی که پنژه در آثار خود به کار می برد، از جمله همین رمان، یا معنای خاصی دارند یا برساخته از کلمه ی خاصی هستند.