محمدرفیع محمودیان: «یگانگی و گسست معنا و متن» – دربارۀ ماهی و جفتش اثر ابراهیم گلستان

ابراهیم گلستان، او که قرار نبود برود اکنون رفته است. مگر نه آنکه نگاه پر از تمنای فروغ او را روئین‌تن می‌خواست. مگر نه آنکه وقتی جوانی و کهنسالی را در فیلم خشت و آینه بهم آمیخت به جاودانگی دست یافت. مگر نه آنکه آنگاه که پاکیزه‌ترین و شاید زیباترین داستانهای کوتاه ادبیات مدرن فارسی را نگاشت ابدیت زبان را باز آزمود.
رفته است اما اکنون او. نیامده بود که بماند. آمده بود که همچون همه‌ی ما، از فردوس عدن برون رانده شدگان، درد و رنج متحمل شود و سپس در تندبادهای تاریخ گم شود. زهر زندگی را نیز او همانند همه‌ی ما هم چشید و هم به دیگران چشانید. ولی بختی که با ما یار نیست و هیچگاه نبوده با او یار بود. او رسید که کام کسانی را در تاریکی هوس‌انگیز سینماها، سکوت اغواگر کتابخانه‌ها و فاصله رخوتناک دو هماغوشی شاد کند.
امروز زمان خوبی است که گلستان را، باغ را، وانهیم. نویسنده مرده است و گلستانی از امید که او و ما در آن سیر می‌کردیم هرز رفته است. بر‌گردیم و نه همچون دوران انقلاب به شوقْ گل نسترن بچینیم بلکه به اندوه و حسرت شکنندگی معنا را در یکی از آثار داستانی او بررسی کنیم.

در دروان معاصر از رابطۀ از هم گسستۀ نویسنده و متن زیاد سخن گفته شده و مفهوم مرگ مؤلف یا نویسنده شهرتی جهانی یافته است. در مورد استقلال و خودپویی متن امروز توافقی کم و بیش کم نمونه وجود دارد. متن دارای زندگی، پویایی و مضمونی مستقل از قصد نویسنده دانسته می‌شود. در این رابطه بر دو نکته تأکید گذاشته شده است. یکی ابهام در اهمیت نقش نویسنده و دیگری مرگ یا قتل نویسنده. اولی اشاره به نا مشخص بودن منظور و انگیزه نویسنده بگاه نگارش متن (حتی برای خود نویسنده)، هویت چند وجهی نویسنده، غلبۀ متن بر منظور و متأثر بودن هر متن از متون دیگر دارد. اینجا سخن از غلبۀ متن بر نویسنده، غلبۀ کنش بر کنشگر و فرایند بر منظور است. دومی اشاره دارد به مرگ نویسنده، به زوال اقتدار نویسنده در رابطه با متن بگاه انتشار همگانی آن و قتل او بدست خواننده، آنگاه که خواننده به برداشت خاص خود از متن، صرفنظر از منظور اولیۀ نویسنده و گاه حتی در جدال با آن، می‌رسد. نظریۀ مرگ مؤلف بطور ساده و موجز در برگیرندۀ دو نکتۀ گم و گور شدن نویسنده در متن و نابودی او بگاهی است که متن بسان اثر در دست خواننده قرار می‌‌گیرد (Barthes 1989; Foucault 1989).     

            این نظریه را در مورد هر اثری بتوان بکار گرفت کمتر می‌توان در مورد داستان کوتاه ابراهیم گلستان  (۱۳۴۶) ماهی و جفتش مطرح کرد. داستان مُهر و نشان نویسنده، ابراهیم گلستان را بر خود دارد. این اوست که در یک دوره از تاریخ ادبیات مدرن فارسی چنین داستانهایی نگاشته است. تازه گلستان مشهور بدان است که منتقدین و خوانندگان آثار خود را بحال خود رها نمی‌کند و بنوعی قصد اولیۀ خود را بدانها گوشزد می‌سازد. هر گونه نیز که داستان را بخوانیم، شاید بخاطر کوتاهی اثر، باز نمی‌توانیم معنایی خودخواسته را بدان نسبت دهیم. اثر موجزتر، منسجم‌تر و دقیق‌تر از آن نوشته شده که بتوان آنرا از هم گسست و بر مبنای برداشتهای خود بازسازی کرد. با اینهمه داستان کوتاه گلستان گواهی بارزی برای انگارۀ مرگ نویسنده است. اصلاً هیچکس نمی‌داند که نویسنده به چه قصدی این اثر را نگاشته است. ما می‌توانیم مطمئن باشیم که حتی نویسنده نه فقط امروز که حتی اندک زمانی پس از نگارش اولین جمله‌های آن چیز معینی در مورد قصد اولیۀ خود نمی‌دانسته، چه انسان مدام درک خود از خویش و جهان را تغییر می‌دهد. همزمان معلوم نیست گلستان بعنوان نویسنده کیست. در مورد هویت او شاید بتوان به صدها ویژگی اشاره کرد. کدام یک از آنها هویت او را مشخص می‌سازند؟ متنی نیز که او نوشته متأتر از متونی معین و سبک نگارش خاصی است. آیا آن متون و سبکها قلم را بگاه نگارش چرخانده‌اند یا ارادۀ خود نویسنده؟ خواننده نیز امروز داستان را بدون توجه به تمام این مسائل می‌خواند. آیا برای کسی که داستان را از روی مونیتور کامپیوتر در دهی در استرالیا می‌خواند هویت گلستان، قصد او از نگارش آن و منظور “واقعی‌اش” اهمیت دارد؟ داستان در کتاب و کامپیوتر مستقل از نویسنده به زندگی ادامه می‌دهد و خواننده نیز به با برداشت خاص خود را آنرا می‌خواند و در جهان خود ادغام می‌سازد.

            بازگویی این نکات امروز از اهمیت خاصی برخوردار نیست. انگاره مرگ نویسنده بیش از آن مشهور و معتبر است که بخواهیم اینجا و در مورد اثر مشهور گلستان بدان بپردازیم. مهمتر رابطه‌ای است که بین متن و معنا وجود دارد؛ رابطه‌ای که کمتر بدان پرداخته شده‌است و بنظر می‌رسد داستان کوتاه گلستان یکی از بهترین تأویلها را از آنرا بدست می‌دهد. من اینجا می‌خواهم به اتکاء اثر گلستان این رابطه را مورد بررسی قرار دهم. شاید اینجا اعتراض شود که گلستان اثری داستانی نوشته که ربطی به تحلیل رابطۀ متن و معنا ندارد. ولی اینجا تحلیل کوتاه بالا به کمک من می‌آید. خواننده همیشه خوانش و برداشت خاص خود را از متن دارد و او اینکار را بسا اوقات در ستیز با دیگر خوانشها و از جمله قصد فرضی نویسنده انجام می‌دهد. در داستان فوق‌العاده کوتاه گلستان نشانی از متن نیست. مردی به تماشای ماهی‌های آبگیرهایی (برای نمایش عمومی) می‌رود و داستان تجربه و احساسات او را در این رابطه بازگو می‌کند. اما رابطۀ مرد و ماهی‌ها شکل رابطۀ خواننده با متن یا تماشاچی با اثر هنری پیدا می‌کند. مرد معنایی را به ابژه مورد مشاهده خود نسبت  می‌دهد که بطور معمول خواننده به متن نسبت می‌دهد. معنایی که داستان در نهایت بما می‌گوید مختص خود مرد است.

متن و معنا

از مرگ نویسنده می‌توان سخن گفت ولی از مرگ متن نمی‌توان سخن گفت. فقط می‌توان از زندگی یا بعبارت دقیقتر زنده شدن پی در پی متن و تبعید آن می‌توان سخن گفت. متن بگونه‌ای ابدی پا بر جا و ماندگار است. حتی زمانی که در تبعید کسی بدان توجه ندارد و در گوشه‌ای گرد و غبار می‌خورد باز از وجودی معین برخوردار است. با اینهمه در خلوت خود، متن بمفهوم کامل کلمه زنده نیست. حیات آن زمانی شروع می‌شود که کسی آنرا می‌خواند. متن در خود فقط یک امکان، یک توان است. این حالت پیشا-موضوعیت یافتگی را می توان بودنِ محض نامید، بودنی که با نبودن تمایز چندانی ندارد. این حالت را می‌توان هستی فسرده متن نیز نامید. متن هست. لای صفحات کتاب، در حافظۀ کامپیوترهای جهان سرجای خودش هست، ولی بصورت متن زنده نیست بلکه ابژه‌ای فروبسته در خود است. در این فروبستگی متن مرموز و وسوسه‌آمیز جلوه می‌کند و این انسان را برمی‌انگیزد تا خوانش آنرا بیاغازد و خواننده آن شود. خواننده با خواندن متن بدان جان می‌بخشد. همان که خواننده با متن در تماس قرار گرفت و شروع به خوانش آن کرد، متن شور و بازیگوشی زندگی را پیدا می‌کند.  خواننده رازوارگی را از متن بازمی‌ستاند ولی بدان جان می‌بخشد.

            گلستان این حالت اولیه را نمی‌تواند در داستان بتصویر در آورد. هنگامی که نویسنده به امری توجه نشان دهد بدان نوعی هستی و زندگی بخشیده است. او از آنجا شروع می‌کند که خواننده متن را در دست گرفته است. او نقطۀ آغاز تجربه را توصیف می‌کند و این تا حدی توصیف متن در رازوارگی آن و هستی فسردۀ آن است. ماهی‌ها هستند. مرد آنها را تماشا می‌کند. ولی هستی آنها هستی‌ای فسرده است.

مرد به ماهی‌ها نگاه می‌کرد. ماهی‌ها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. پشت شیشه برایشان از تخته سنگها آبگیری ساخته بودند که بزرگ بود و دیواره‌اش دور می‌شد و دوریش در نیمه تاریکی می‌رفت. دیواره‌ی روبروی مرد از شیشه بود. در نیم تاریکی راهرو غار مانند در هر دو سو از این دیواره‌ها بود که هر کدام آبگیری بودند نمایشگاه ماهی‌های جور به جور و رنگارنگ.  

            ماهی‌ها هستند، آنجا در آبگیری که در نیم تاریکی مرموز جلوه می‌کند. ولی ماهی‌ها انگار زنده نیستند. در آرام و آویزان بودن هستی‌‌ای فسرده از خود نشان می‌دهند. این همان متنی است که خواننده متوجه آنها شده ولی هنوز خواندن آنها را آغاز نکرده است. متن در حالت انتظار بسر می‌برد. آویزان است. اگر خواننده به امر دیگری توجه کند متن سقوط کرده در وادی انزوا و فراموشی گم خواهد شد ولی اگر خواننده شروع به خواندن آن کند جان می‌گیرد و بر زمین سفت معنا فرود خواهد آمد. متن البته در رنگارنگی و “جور به جوری” وسوسه آمیز است.  

            با شروع خوانش متن جان می‌گیرد، زندگی را با جنب و جوش و بازیگوشی نهفته در آن می‌آغازد. خواننده به متن معنا می‌بخشد و در این فرایند متن جان می‌گیرد. متن آفریده شده تا معنا القا کند ولی تا هنگامی که خوانده نشود معنایی از خود بروز نمی‌دهد. خوانشْ معنا را بصورت حاصل کار خود نمی‌آفریند، با آن همراه و توأم است. خواندن همانا تفسیر کردن متن و کشف معنا است. با شروع خواندن فرایند کشف معنا شروع می‌شود. کشف معنا اما همان آفرینش معنا است. متن معنایی را در خود پنهان دارد. نویسنده آنرا آنجا به ودیعه نهاده است. خود متن بسان متن و نه پیام نویسنده نیز، چه بصورت یک کلیت و چه بصورت مجموعه‌ای از کلمات و جملات، آکنده از معنا است. این معنا را خواننده باید کشف کند. ولی چون خواننده بصورت سرخود و در فاعلیت و تنهایی خود متن را می‌خواند آنچه را که خود می‌خواهد بصورت دلبخواهی کشف می‌کند. در این فرایند کشف معنا بصورت آفرینش معنا در می‌آید.

            مرد داستان گلستان بتدریج دو ماهی را در آبگیر تشخیص می‌دهد. ولی بسرعت در وجود آنها چیز بیشتر از فقط وجود دو ماهی در کنار یکدیگر می‌یابد.

مرد در ته دور روبرو، دو ماهی را دید که با هم بودند.

دو ماهی بزرگ نبودند. با هم بودند. اکنون سرهایشان کنار هم بود و دم‌هایشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبیدند و رو به بالا رفتند و میان راه چرخیدند و دوباره سرازیر شدند و باز کنار هم ماندند. انگار می‌خواستند یکدیگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لولیدند و رفتند و آمدند.

مرد نشست. اندیشید هرگز این همه یکدمی ندیده بوده است.

            مرد فقط دو ماهی نمی‌بیند. رابطه‌ای خاص بین آنها می‌بیند. آنچه که می‌بیند در بستر یک معنای مشخص برای او مطرح می‌شوند. معنا در متن نهفته است. اما از آنِ متن نیست. مرد به ماهی‌ها ویژگی‌هائی نسبت می‌دهد که در قلمرو وجود آنها دارای موضوعیت نیست. آنها با هم هستند و انگار می‌خواهند یکدیگر را ببوسند. با کلمۀ انگار نویسنده این نکته را مورد تأکید قرار می‌دهد که این مرد داستان است که معنایی را در متن تشخیص می‌دهد. معنا از آنِ انسان، تماشاگر یا خواننده است. با اندیشیدن، انسان بدان سر و سامان و پر و بال می‌بخشد.

            معنا بتدریج متن را می‌بلعد و جهانی در خود را بنیان می نهد. متن به پس‌زمینه رانده شده، معنا تمامی صحنه را اشغال می‌کند، معنایی که وجهی یکسره خودپو می‌یابد. معنا بتدریج پویایی و زندگی خاص خود را پیدا می‌کند. در این فرایند، جهانی متفاوت، جهانی خود بنیان، بر بنیاد و زادۀ تخیل آفریده می‌شود. این جهان پدیده‌های خاص خود و مهمتر از آن اصول و مناسبات خاص خود دارد، اصولی و مناسباتی متفاوت با آنچه بطور معمول می‌شناسیم. معنا جهانی خاص خود می‌آفریند، جهانی پر و پیمانتر، گسترده‌تر و پیچیده‌تر از متن و حتی جهان زندگی روزمره ولی همزمان خاصِ خود آفرینندۀ آن، خاصِ خود خواننده. ما اینجا نه با لذت که با شور آفرینش معنا روبرو هستیم. خواننده سرشار از شور، با شوق تمام جهانی از معنا بر می سازد. او همۀ دغدغه‌ها و درگیری‌های خود، همۀ پیچیدگی‌ها و روازوارگی‌های متن را وامی‌نهد و مشغول برساختن جهان معنا می‌شود. او بیش از آنکه به شناخت متن توجه و علاقه نشان دهد به برسازی جهان معنای مشغول می شود. این کاری ساده نیست. مرد باید بنشیند تا در فراغت از تمامی دیگر مسائل زندگی فرایند آفرینش معنا را پی‌گیرد.

جهان معنا

مردِ داستان گلستان بسرعت و با هوشمندی تمام دست بکار آفرینش چنین جهانی می‌شود. در وجود دو ماهی و حرکت آنها در آبگیر او جهانی متفاوت با جهان ما می‌بیند. جهان او جهان ترافرازنده و آرمانی است، جهان همدمی و همدلی استثنائی دو موجود. او خود نیز تا حدی آگاه است که چنین جهانی برون از متن و معنایی که او بدان نسبت می‌دهد وجود ندارد. جهان معنای او جهانی متمایز با تمام دیگر جهانهای موجود و ممکن است؛ جهانی خاص خود او و ماهی‌های مورد مشاهده‌اش.

در آبگیرهای دیگر، و بیرون از آبگیرها در دنیا، در بیشه، در کوچه ماهی و مرغ و آدم دیده بود و در آسمان ستاره‌ها را دیده بود که می‌گشتند، می‌رفتند اما هرگز نه این همه هماهنگ. در پائیز برگها با هم نمی ریزند و سبزه‌های نوروزی روی کوزه‌ها با هم نمی‌رسند و چشمک ستاره‌ها این همه با هم نبود. اما باران. شاید باران. شاید رشته‌های ریزان با هم باریدند و شاید بخار از روی دریا به یک نفس برخاست؛ اما او ندیده بود. هرگز ندیده بود.

دو ماهی شاید از بس با هم بودند، همسان بودند؛ یا شاید چون همسان بودند همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمی بود، یا همدمی از گردش هماهنگ زاده بود؟ یا شاید همزاد بودند. آیا ماهی همزادی دارد؟

جهان معنا جهانی بهمپیوسته و یگانه است. یگانگی در خود و با متن ویژگی اصلی آن است. خواننده متن را در یگانگی با متن برمی سازد و اجزاء آنرا در ارتباط با یکدیگر منسجم و بهمپیوسته بر می‌سازد. شاید بعد از بر ساخته شدن به شکافها، حفره‌ها و تناقضهای موجود در آن پی‌برد ولی در فرایند بر سازی چنین درکی ندارد. مهم در فرایند برسازی جهانِ معنا یگانگی است و گلستان این نکته را به دقت تمام نشان می‌دهد. یگانگی معنایی که مرد بر می‌سازد چنان عمیق و همه جانبه است که حسرت خود او را بر می‌انگیزد. این همه هماهنگی را او هیچ جای دیگر ندیده است. کمی بعدتر در بخش پایانی داستان مشخص می شود که یگانگی درونی جهان معنا پوشالی است، اما یگانگی آن با متن همینجا شکاف بر می‌دارد. مرد دو ماهی را در ابتدا دیده است و بعد متوجه هماهنگی آنها شده است، اما اکنون نه ماهی‌ها که امر هماهنگی و همدمی (آنها) در کانون توجه او قرار گرفته‌اند. اینک دغدۀ اصلی ذهن او و جهان معنایش هماهنگی و همدمی است و نه آنچه که در آغاز مشاهده کرده است. 

جهانی که معنا می‌آفریند مصالحی گوناگون دارد. عناصری از آن از خود متن وام گرفته می‌شوند. عناصری از تجربیات مستقیم و غیر مستقیم شخصی نشأت می‌گیرند. عناصری عقلایی و استدلالی هستند، و عناصری ریشه در احساسات دارند. به هر رو، آفرینش معنا در فرایندی عقلایی رخ نمی‌دهند و جهان معنا بهیچوجه جهانی عقلایی و منطقی نیست. برای آن حقیقت نیز، بخصوص آنگونه که بطور کلاسیک تعریف شده یعنی انطباق با واقعیت (یا با متن)، دارای اهمیت نیست. واقعیت سکوی خیزش آن است ولی جز این دارای اهمیتی نیست. حتی امر انسجام درونی مهم بشمار نمی‌آید و چه بسا که اجزایی از آن در تناقض با یکدیگر باشند و کلیت آن برای کسانی مسخره بنظر آید. در یک کلام، مهم حقیقی، عقلایی و ممکن بودن معنا نیست. مهم جذاب و جالب بودن آن برای خود خواننده است. خواننده یا تماشاگر اگر معنایی را که به آفرینش آن مشغول است جذاب و جالب نیابد آنرا بحال خود رها کرده و جهانی از معنا را نمی‌آفریند. جذابیت جهان معنا نیز می‌تواند مرتبط با عوامل گوناگونی، از خود متن گرفته تا عواملی همچون احساسات برانگیخته شده یا شور و احساسات درونی باشد.

            در کار گلستان، جذابیت جهان برساخته شدۀ معنا همان جذابیت کلی معنا یعنی یگانگی و همراهی است. دو ماهی به مظهر یگانگی و همراهی تبدیل می‌شوند. همدمی و هماهنگی‌ای که مرد می‌اندیشید هیچ جای دیگری نمونۀ آن ندیده است. مرد به تنهائی به تماشای آبگیرها آمده است و ما می‌توانیم ببینیم که او با احساسی حسرت‌آمیز به همراهی دو ماهی، یا یک ماهی و جفتش می‌نگرد. مرد اما فقط ماهی‌ها را در چنین رابطه‌ای با یکدیگر می‌بیند. بقیۀ اجزاء دنیا برای او چنین رابطه‌ای با یکدیگر ندارند. فقط در جهان معنای او چنین یگانگی‌ای یافت می‌شود. ولی همزمان جهان معنا، همانند همۀ جهانهای مطرح برای ما، جهانی بسته است و دارای عناصری محدود است. این جهان مستقل از و بیگانه با جهان‌های دیگر است. آنچه در دنیای پیرامون می‌گذرد یا نادیده گرفته می‌شوند یا از چشم‌انداز جهان معنا دیده و ادراک می‌شوند. در داستان پیرزن و کودکی وارد صحنه می‌شوند. اما مرد به رابطۀ آنها و هماهنگی یا ناهماهنگی‌ها آنها با یکدیگر توجه نشان نمی دهد. بلکه سعی می‌کند ماهی‌ها (و شکل رابطۀ آنها) را به کودک نشان دهد.

یک پیرزن که دست کودکی را گرفته بود، آمد و پیش آبگیر به تماشا ایستاد و پیش دید مرد را گرفت.

زن با انگشت ماهی‌ها را به کودک نشان داد. مرد برخاست و سوی آبگیر رفت، ماهی‌ها زیبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگیر خوش روشنایی بود و همه چیز سکون سبکی داشت. زن با انگشت ما‌هی‌ها را به کودک نشان می‌داد، بعد خواست کودک را بلند کند، تا او بهتر ببیند . زورش نرسید. مرد زیر بغل کودک را گرفت و او را بلند کرد. پیرزن گفت «ممنون. آقا».             

             آنچه برای مرد مهم است همان ماهی‌ها هستند. پیرزن و کودک را نیز از این چشم‌انداز می‌بیند. سنگینی کودک برای پیرزن زمینه را برای دخالت او فراهم می‌اورد تا کودک را با جهان خود آشنا سازد. برای مرد فضای پیرامون آکنده از زیبایی، آزادی، روشنایی و سبکی است. او جهان معنای خود را برساخته و دیگر همه چیز را زیبا و سبک می بیند. او کار خود را انجام داده است. اینک او می‌خواهد کودک را با جهان خود آشنا سازد. او را برای اینکار از زمین، زمین واقعیتها ولی در عین حال بدون ‌معنای فراافکندۀ خاصی، بر می‌کند.    

            جهان معنا از آن این خواننده است. خوانندگان دیگر حتماً جهانهای خاص خود را دارند. ولی کسی علاقه‌ای به بازشناسی جهان آنها ندارد. جهان معنا فرضیه یا نظریه‌ای در مورد جهان نیست که کسی بخواهد چند و چون حقیقت را بسنجد. این جهانی داده شده است. انسان فقط می‌خواهد آنرا بخاطر جذابیت و جالب بودن به دیگران باز شناساند. داوری خود انگیختۀ دیگران در مورد آن ارزشی ندارد. ولی اینجا چرخشی روی می‌دهد. متن، خود متن، دوباره اهمیت پیدا می‌کند؛ به پسزمینه رانده شده بود ولی به صحنه باز می‌گردد. معنا در رابطه با آن دارای موضوعیت است و متن باید با تمام عینیت خود مطرح شود. محدودیت و ضعف معنا آشکار می‌شود. معنا خود را باید در رابطه با متن توجیه کند. ولی این محدودیت و ضعف را نباید مسئله‌ای مهم انگاشت. متن مورد استناد قرار می‌گیرد تا جهان معنا بنمایش گذاشته شده و برخ کشیده شود. متن در خود دارای اهمیت خاصی نیست.

اندکی که گذشت، مرد به کودک گفت: «ببین اون دوتا چه قشنگ با همن». 

دو ماهی اکنون سینه به سینه‌ی هم داشتند و پرگ‌هایشان نرم و مواج و با هم می‌جنبیدند. دور نرم انتهای آبگیر، مثل خواب صبح‌های زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل یک حباب می‌نمود، پاک و صاف و راحت و سبک.

دو ماهی اکنون با هم از هم دور شدن، تا با هم، به هم نزدیک شوند و کنار هم سر بخورند. مرد به کودک گفت: «ببین اون دو تا چه قشنگ باهمن».

روایت معنا

متن در خود صامت است. سکون سبک فقط از آن ماهی‌ها نیست، از آن متن نیز هست. متن خود سخن نمی‌گوید و خود را به نمایش نمی‌گذارد. خوانش همچون یک بازجویی از آن بزور و کَلک اعتراف می‌گیرد. اعترافی که سپس در جهان معنا مستند می‌شود. جهان معنا اما ناطق و خودنما نیست بلکه  تحریک آمیز (پرووکاتور) است. باید در ارتباط با دیگران گفته یا نوشته شود تا بگونه‌ای بیناذهنی مستند شود و به عینیت دست ‌یابد. معنا خود را عرضه می‌کند. برای آن تمامی دنیا بازاری است که در جار و جنجال آن باید جذابیت را فریاد زد. روایت اینجا وارد صحنه می‌شود. معنا برای جلب توجه دیگران به روایت در می‌آید. معنا در حالت شور و شوق تؤام با آن بر ساخته می‌شود اما روایت آن همراه با رنج است؛ رنج بمعنای تلاش در آمیخته با زحمت و تحمل ناملایمتی‌ها. بگاه روایت باید وضعیت مخاطب را در نظر گرفت و متناسب با وضعیت او و تأثیر مطلوب بر او روایت را سازمان داد، کلمات و جمله‌ها را بدقت برگزید و مدام نگران آن بود که آیا معنای مورد نظر بدرستی و بدقت بیان شده یا خیر. شاید اینجا نیز شوری در کار باشد ولی زحمت پیشبرد روایت رنجی را بر انسان تحمیل می‌کند. مرد داستان گلستان باید کودک را که سنگینی تنش مشخص شده بلند کند تا بتواند برداشت خود را روایت کند. این اما آغاز رنج اوست. او باید برداشت خود را نه با سرخوشی که تبیین‌گونه روایت کند و سپس بچالش گرفته شدن آنرا نیز تجربه کند.

کودک اندکی بعد پرسید: «کدوم دو تا؟»

مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا را می‌گم. اون دو تا را ببین.» و با انگشت به دیوار‌ی شیشه‌ای آبگیر زد. روی شیشه کسی با سوزن یا میخ یادگاری نوشته بود. کودک اندکی بعد گفت: «دوتا نیسن».

در بازار، جار و جنجال با رقابت و تقابل در هم می‌آمیزد. یک جهان معنا بوسیلۀ جهان معنای دیگری بچالش گرفته می‌‌شود. هر کس برداشت خود را دارد. هر برداشتی جهانی فروبسته است. جهان‌ها در انزوا و فاصله با یکدیگر بسر می‌برند. ولی آنهنگام که عرضه و فریاد می‌شوند توجه بر می‌انگیزند و جهانی دیگر مقابل آنها گذاشته می‌شود. کودک در دنیای خود زندگی می‌کند. برداشتی خاص از ماهی(ها) دارد و چه بسا در حال تکوین آن به جهانی از معنا است. بنظر نمی‌رسد نیز که تمایل به مطرح کردن آن داشته باشد، اما مرد او را مجبور می‌کند. همانگاه، بگاه نشان دادن ماهی‌ها به کودک مرد متوجه فاصلۀ خود با متن، با آبگیر ماهی‌ها می شود. کسی حتی با نوشتن یادگاری بر روی شیشه فاصله را عینیت بخشیده است. آنچه پیشتر ارتباط و ادراک مستقیم بنظر می‌آمد اینک ارتباط و ادراکی از ورای فاصله و برخورد دیگران از آب در می‌آید. ولی لحظه‌ای بس خطیر‌تر در راه است. کودک که بناگزیر به بازار نمایش معنا کشانده شده آنچه را که اشتباهِ مرد می‌داند  – و ما خوانندۀ داستان نیر قرار است با او هم نظر باشیم –  بدو تذکر می‌رسد. لحظۀ تلخ و دردناک داستان و رابطۀ معنا و متن فرا می‌رسد. هماهنگی ماهی‌ها و معنا و متن از هم می‌گسلد. 

مرد گفت:« اون، آآ، اون، دو تا».

کودک گفت: «همونا. دو تا نیستن. یکیش عکسه که توی شیشه اونوری افتاده».

            کودک برداشت خود از متن را بازگو می‌کند. مرد چیزی، نکته‌ای را ندیده و کودک آنرا بدو یادآوری می‌کند. نویسنده به عمد پای کودکی را به داستان باز کرده تا او با تمامی معصومیت و سادگی خود بازگوی مستقیم متن باشد. روایت کودک همچون گزارش عینی واقعیت است. او نه جهان معنای خود را که خود جهان و تنها جهان ممکن را با ما در میان می‌گذارد. این برداشت البته با دیدی که ما امروز از دریافت انسانهای گوناگون داریم نمی‌خواند. روایت مرد همانقدر حقیقت دارد و مرتبط با متن است که روایت کودک. ولی این نویسنده است که می‌خواهد بما خاطرنشان سازد که او دسترسی مستقیم به متن دارد و می‌تواند آنرا از راه کودک بما منتقل کند. به اینصورت، متن خوانش مرد و جهانی معنایی که او آفریده را با چالش و بحران روبرو می‌کند. همۀ آن جهان اینک همچون یک وهم محض، یک تصویر من درآوردی جلوه می‌کند. متن بر علیه معنا می‌شورد و در نتیجه جهان معنا بی اعتبار جلوه می‌کند.

            متن و بطور کلی‌تر واقعیت نه معنا را بر می‌سازد و نه حتی مرزها، محدودیتها و ویژگی‌های اصلی آنرا تعیین می‌کند. خواننده یا بیننده خود جهان معنا را به اتکای توان تخیل خود و در پس‌زمینۀ وضعیت روحی‌اش برمی‌سازد. واقعیت فقط سکوی خیزش، عامل تحریک انسان برای برساختن معنا است. شکی نیست دریافت انسان باید با واقعیت کلی جهان، و نه واقعیت یا متن مورد ادراک، سازگار باشد. انسان در چنین جهانی زندگی می‌کند و به اجبار باید سازگار با شرایط آن زندگی کند ولی انسان از همان آغاز چنان این جهان را شکل داده و آنرا سازگار با اهداف خود ساخته که بسادگی تمام می‌تواند معنائی خود ساخته را برای اجزاء آن فرا افکند. اینکه گفته می‌شود که واقعیت سرسخت و وحشتناک است و همواره توهمات و آرزوهای ما را در هم می‌شکند ریشه در امر دیگری دارد. واقعیت دیگران را بر می‌انگیزد تا جهان معنای خود را برسازند و در مقابل جهان ما قرار دهند. واقعیت در خود چنین چالشی را ایجاد نمی‌کند جهان معنای دیگران اینکار را می‌کند، اما این چالش همواره مشروعیت خود را از برانگیختگی بدست واقعیت (یا تحریک کنندگی واقعیت) وام می‌گیرد. چون خاستگاه جهان‌های معنا نه میل و اندیشۀ تصادفی و دلبخواهی انسانها که تحریک‌آمیزی واقعیت است، آنها می‌توانند به رقابت با یگدیگر بپردازند و یکدیگر را از اعتبار بیندازند. 

جهان معنا در تلاقی با متن

جهان معنا اما در هم نمی‌شکند. مقاومت می‌کند. متن را طرد می‌کند و تلاش می‌کند برجای بماند. مرد روایت را بپایان می رساند و فراغت را برمی‌گزیند تا در فراغت، با حوصله و فراغبالی تکلیف خود را روشن کند. او متن و مخاطب را ترک می‌گوید. متن را نمی‌توان همانند نویسنده کشت. آنرا فقط می‌توان طرد کرد، فقط بحال خود واگذاشت و ترکش گفت. متن را نمی‌توان از خواننده و برانگیختن جهانهای معنای احتمالی دیگر محروم ساخت. فقط می‌توان ارتباط آنرا با جهان معنای بدست آمده گسست. جهان معنا در این فرایند به استقلال دست می‌یابد ولی این را ببهای نفی خود بدست می‌آورد. معنا برای ماندگاری باید در گفتار یا نوشتار و در نهایت نوشتار مستند شده و عینیت بدست آورد. ولی در اینصورت معنا نه فقط در متن جای گرفته که در آن گم نیز می‌شود. (متن همانگونه که دیدیم معنایی اولیه یا منظور مؤلف را انکعاس نمی‌دهد.) معنا در خود، در طراوت و تازگی خود شکننده است. نقطه‌ای در ذهن متحول کسی و دیدگاهی از موضعی ناپایدار است. چون بچالش نیز خوانده می‌شود شکنندگی‌اش یکسره بر ملا می‌شود. باید به نوشتار در‌آید تا به ثبات نسبی یک سند دست یابد و از وابستگی به ذهنیت و دیدگاه خواننده یا ناظری معین رهایی پیدا کند، ولی نوشتار همان متن است و خوانندگان امکان آن می‌یابند که آنرا بچالش خوانند. جهان معنا فقط در خود و با طرد متن می‌تواند استقلال خود را حفظ کند.        

مرد آبگیر ماهی(ها) را ترک می‌کند. جهان همدمی، همرامی و هماهنگیِ شکل گرفته در ذهن او با چالش روبرو می‌شود. ارتباط این جهان با ماهی‌(ها) گسسته می‌شود. هیچ معلوم نیست آیا او برداشت خود را از ماهی(ها) حفظ می‌کند یا آنرا بکنار می‌نهد. به هر رو او متن را از افق دید خود حذف می‌کند و فراغت از آنرا برمی‌گزیند. می‌رود تا ببیند چه کار می‌تواند بکند. 

مرد اندکی بعد کودک را به زمین گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشای آبگیرهای دیگر.

            جهان معنا نه فقط در این مورد که بطور کلی و به ضرورت متن را پس می زند. جهان معنا همواره ناقص است و مجبور است برای حفظ اعتبار و پویایی خود متن را طرد کند. متن همواره تهدیدی برای اعتبار آن است. نقص جهان معنا ریشه در چند عامل گوناگون دارد. اول اینکه معنا هیچگاه نمی‌تواند تمامی اجزاء و ابعاد متن را در بر گیرد. درک همیشه محدود به جنبه‌هایی از متن است. در هر خوانشی اجزائی مهم جلوه می‌کنند و اجزاء دیگری در حاشیه قرار می‌گیرند. مرد داستان گلستان از همان آغاز توجه خود را بر یکدمی ماهی(ها) متمرکز می‌کند و چیز چندانی غیر از آن نمی‌بیند. فقط خوانشی ترافرازنده و همه در بر گیر می‌تواند به تمامی اجزاء توجه داشته باشد و جهان معنایی بر آن اساس بیافریند، ولی هیچ خواننده‌ای نمی‌تواند چنین خوانشی از یک متن داشته باشد. دوم اینکه متن همواره پر از حفره، پر از سؤال، پر از مسائل نا روشن است. معنا خود باید بگونه‌ای دلبخواهی این حفره‌ها را بپوشاند – همانگونه که در داستان گلستان مرد می‌پسندد بیاندیشد که ماهی نوایی دارد. هیچ داستانی اساساً نمی‌تواند تمامی وجوه زندگی و هویت شخصیتهایش را مشخص کند ولی خواننده خود برای مجسم ساختن صحنه‌ها وجود مشخص چند جانبه‌ای برای شخصیتها در نظر می‌گیرد. سوم اینکه معنا همیشه تا حدی در وابستگی به دیدگاه خواننده تکوین می‌یابد. هر خواننده بنا به وضعیت، دیدگاه و هویت خود جهان معنایی را می‌آفریند. گلستان با قرار دادن کودک همراه با پیرزن در مقابل تنهائی مرد تمایز بین دو بیننده (یا خواننده) را مشخص می‌سازد. جهان معنای هر یک از آنها شکنندگی محدودیت دیدگاه آنها را با خود حمل می‌کند. کودک محدودیت شکنندۀ جهان معنای مرد را بدو خاطر نشان ساخته و مرد برای حفظ استحکام و انسجام خود و جهان معنای خود صحنه را ترک و متن را طرد می‌کند. محدودیتهای درک کودک در داستان البته مشخص نمی‌شود، البته بیشتر شاید از آنرو که به سطح جهانی-در-خود ارتقاء نیافته است.    

            محدودیت و شکنندگی معنا فقط عامل طرد و به تبعید فرستاده شدن متن نیست، بلکه به متن نیز اجازه می‌دهد هستی مستقل خود را حفظ کند. جهان معنا نه فقط هیچگاه نمی‌تواند متن را ببلعد بلکه حتی پیشروی‌هایش در احاطه بدان نیز با ناکامی روبرو می‌شود. متن منسجم و محکم برجای می‌ماند ولی استقلال خود را به بهای تبعید بدست می‌آورد. به هر رو متن یکی از خارق‌العاده‌ترین پدیده‌های جهان است. در خوانش به زندگی  دست می‌یابد ولی هیچگاه نمی‌میرد و درست بگاهی که خواننده را شیفتۀ خود ساخته و زمینۀ را برای شکوفایی جهان معنا فراهم آورده است به تبعید فرستاده می‌شود تا هستی‌ای فسرده را از سر بگذراند. معنا در مقایسه از زیستی بس شکوهمندتر ولی همزمان شکننده‌تر برخوردار است. دمی می‌درخشد، جهانی را بنیان می‌نهد ولی چون باید خود را آشکار سازد و روایت شود رقابت و چالش دیگر معناهای ممکن را برمی‌انگیزد و محدودیت و شکنندگی خود را رو می‌کند. معنا از متن بر می‌خیزد، در هماهنگی وهمراهی با آن تکوین می‌یابد ولی همینکه بخواهد این یگانگی را بنمایاند فرو می‌پاشد. در نهایت معنا یا باید در روایتی مستند، در متن عینیت یابد یا در حسرت و اندوه آفرینندۀ آن گم و گور شود. معنا جهانی را بر می‌سازد ولی اگر در متن عینیت نیابد دود شده، به هوا می‌رود. انسجام جهان معنا همواره همانند اعتبار جهانِ همدمی ماهی(های) مرد داستان گلستان با کوچکترین چالشها در هم شکسته می‌شود.

Barthes, Roland (1989). ”The death of author” in Modern Criticism and Theory, edited by David Lodge. London: Longman.

Foucault, Michel. (1989). ”What is an author” in Modern Criticism and Theory, edited by David Lodge. London: Longman,

ابراهیم گلستان (۱۳۴۶).  “ماهی و جفتش”، در جوی و دیوار و تشنه. تهران: انتشارات روزن.  

در همین زمینه:

ابراهیم گلستان درگذشت

عباس میلانی: «برخوردها در زمانه برخورد» نوشته ابراهیم گلستان همسنگ ضد خاطرات آندره مالروست

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی