مری شلی: فرانکنشتاین – ملاقات با هیولا

مری شلی، پوستر: ساعد

نزدیک ظهر به بالای کوه رسیدم و لختی روی صخره‌ای مشرف بر دریایی از یخ نشستم. مه، یخها و کوه‌های اطرافش را پوشانده بود. به زودی نسیم، مه را پراکنده کرد و من از یخچال طبیعی پایین رفتم. سطح کوره راه، ناهموار و مثل امواج دریای خروشان بود و گاه خیلی فرود می‌آمد و جای جایش شکاف‌های عمیق بود. محوطه‌ی یخی تقریبا یک فرسنگ می‌شد؛ اما دو ساعت طول کشید تا از روی یخ‌ها عبور کردم. کوه روبه رو صخره‌های شیب دار و بدون گیاه بود. از آن طرفی که من ایستاده بودم، کوه منتنور درست روبه رو و در یک فرسخی من بود و در بالای آن کوه، مون بلان با شکوه و عظمتی خاص سر به آسمان کشیده بود. قدری در تورفتگی صخره ایستادم و به این منظره‌ی شگفت انگیز و عظیم چشم دوختم. دریا یا در واقع رودخانه‌ی گسترده‌ی یخ به طور مارپیچ از میان کوه‌های آن می‌گذشت؛ کوه‌هایی که قله‌های آن در آسمان بر سر فرو رفتگی‌هایشان سایه افکنده بود. این قله‌های از یخ پوشیده در پرتو نور خورشید بالای ابرها، می‌درخشیدند. قلبم که قبلا پر از غم بود، اینک سرشار از چیزی شبیه خوشی و لذت شده بود. فریاد زدم: «ارواح سرگردان! اگر واقعا سرگردان هستید و در بسترهای تنگ خود آرامش ندارید، این خوشی اندک را بر من روا بدانید یا مرا همراه خود کنید و با گرفتن جانم، خوشی‌های زندگی را از من بستانید!» وقتی این حرف را زدم، ناگهان چشمم به شبح یک آدم در دوردست افتاد که با سرعتی بیش از آدم‌ها به طرفم می‌آمد. شبح از روی شکاف‌های یخ‌ها که من با احتیاط از میان آنها می‌گذشتم، می‌پرید و پیش می‌آمد و هر چه جلوتر می‌آمد، به نظر می‌رسید قد و قامتی بسیار بلندتر از آدم‌ها دارد. در همین حال مشکلی برایم پیش آمد. ناگهان مه جلوی چشمانم را گرفت و احساس کردم که دارم از حال می‌روم؛ اما تندباد کوهستان به سرعت مرا سرحال آورد. وقتی شبح نزدیک تر شد، دیدم همان هیولای نفرت انگیز و پلیدی است که خود خلق کرده بودم. از خشم و وحشت به خود لرزیدم و تصمیم گرفتم منتظر شوم تا به من نزدیک شود و بعد با او نبرد کنم و او را از پا درآورم. او نزدیک تر شد. چهره‌اش سرشار از تشویش و نفرت و خباثت بود. در عین حال، چنان زشت و رعب انگیز بود که چشم آدم طاقت دیدن او را نداشت. با وجود این، حواس من زیاد به قیافه‌اش نبود. در ابتدا خشم و نفرت باعث شد که نتوانم حتی یک کلمه حرف بزنم؛ اما بالاخره به خود آمدم و سعی کردم با نفرتی دیوانه وار و تحقیرآمیز با او حرف بزنم. گفتم: «شیطان خبیث! چطور جرأت می‌کنی به من نزدیک شوی؟ از مشتی که برای انتقام می‌خواهم بر فرق مزخرفت بکوبم، نمی‌ترسی؟ گمشو حشره‌ی پلید! باید تو را زیر پا له و تبدیل به خاک کنم. می‌توانم به حیات توی بدبخت خاتمه دهم تا با مرگت روح قربانیان‌ات که به طرزی وحشیانه و شیطانی آنها را کشتی، آرامش پیدا کند.» هیولا گفت: «منتظر چنین برخوردی بودم. همه‌ی آدم‌ها از موجودات بدبخت متنفرند. برای همین باید هم از من که از همه بدبخت‌ترم، بدشان بیاید. حتی تو هم که آفریدگار من هستی، از من متنفری و می‌خواهی مرا از خود برانی و بکشی. اما چطور جرأت می‌کنی با زندگی‌ات بازی کنی؟ به جای این کار وظیفه‌ات را در قبال من انجام بده تا من هم وظیفه‌ام را در برابر تو و انسان‌های دیگر انجام دهم. اگر کارهایی را که می‌گویم، انجام دهی، می‌گذارم تو و آدمها راحت زندگی کنید؛ وگرنه آن قدر آشنایانت را می‌کشم تا از خونشان سیراب شوم.» گفتم: «ای هیولای خبیث!‌ای اهریمن! حتى آتش جهنم هم برای جنایت هایی که مرتکب شده‌ای، کم است. شیطان پلید! تو مرا به خاطر اینکه خلقت کرده‌ام، سرزنش می‌کنی؟ بیا جلو تا شعله‌ی حیاتی را که اشتباه به تو بخشیده‌ام، خاموش کنم.»

خشمی افسارگسیخته همه‌ی وجودم را گرفته بود. برای همین یک دفعه با تمام خشمی که می‌تواند یکی را علیه حیات دیگری برانگیزد روی او پریدم. اما او به راحتی جا خالی داد و گفت: «آرام باش فرانکنشتاین! خواهش می‌کنم قبل از آنکه به خاطر نفرتت از من، از کوره در بروی و دق دلت را سرم خالی کنی، به حرف‌هایم گوش کن. آیا من به اندازه‌ی کافی زجر نکشیده‌ام که حالا می‌خواهی بدبختی‌ام را بیشتر کنی؟ زندگی اگر چه ممکن است عذاب دائم باشد؛ اما برای من عزیز است و من از آن دفاع می‌کنم. یادت نرود که تو مرا قدرتمندتر از خودت خلق کرده‌ای. قد و قامت من بلندتر از تو و مفصل‌هایم چالاکتر از مفاصل توست؛ اما من وسوسه نمیشوم با تو جنگ و دعوا کنم؛ چون من آفریده‌ی تو هستم و اگر وظیفه‌ات را در قبال من انجام بدهی، رام و سر به راه تو می‌شوم. فرانکنشتاین! با همه منصف نباش تا مرا که بیشتر مستحق عدل و انصاف و عفو و محبت تو هستم، زیر پا له کنی. یادت باشد که من آفریده‌ی تو هستم و باید آدم بهشت تو باشم؛ اما اکنون رانده شده از بهشت تو هستم؛ اگر چه به خاطر گناهی که مرتکب نشده‌ام، از خوشی و لذت محروم شده‌ام. همه جا لذت و شادی هست و فقط من برای همیشه از خوشی محروم شده‌ام. من موجودی خوب و خوش قلب بودم؛ اما بدبختی و فلاکت مرا تبدیل به شیطانی پلید کرد. بیا و خوشی را به من برگردان تا من دوباره موجودی مهربان و نیکوکار شوم.»

ادبیات گوتیک: جلوه‌ای از اضطراب

گفتم: «گم شو! من به حرف‌هایت گوش نمی‌کنم. بین ما حرفی نمانده؛ چون ما دشمن یکدیگریم. دور شو یا بگذار با هم زورآزمایی کنیم و بجنگیم. یکی از ما باید به پایین سقوط کند.»

هیولا گفت: «آخر من چطوری دل تو را به دست بیاورم؟ آیا خواهش و التماس‌های من نمی‌تواند کاری کند تا نگاهی از سر لطف به آفریده‌ات که چشم به نیکی و مهربانی تودوخته، بیندازی؟ فرانکنشتاین، باور کن من آدم نیکوکاری بودم و روحم سرشار از عشق ادمها بود؛ اما آیا اکنون من تنها و بدبخت نیستم؟ تو که خالق من هستی، از من وحشت می‌کنی. پس من چه امیدی می‌توانم به همنوعان تو که دینی به من ندارند، داشته باشم. همه از من متنفرند و مرا از خود می‌دانند. برای همین کوه‌ها و یخچال‌های طبیعی پناهگاه من شده است. روزهای زیادی در اینجا سرگردان بوده‌ام. غارهای یخی که فقط از آنها نمی‌ترسم، محل زندگی من است؛ تنها جایی که آدمها به آنها غبطه نمی‌خورند. من آسمان غمزده را ستایش می‌کنم؛ چون بیش از همنوعان تو با من مهربان است. اگر مردم بدانند که موجودی مثل من وجود دارد، مثل تو برای نابودی من سلاح به دست می‌گیرند. حال چرا من از آدم‌هایی که از من بیزارند، متنفر نباشم؟ من با دشمنانم خوب نخواهم شد. من بدبختم و آنها هم باید در بدبختی من شریک شوند؛ اما تو قدرت داری که تاوان این چیزها را به من بدهی و همه را از شری که نه تنها دامن گیر تو و خانواده‌ات خواهد شد، بلکه هزاران نفر دیگر را در گرداب خشم خود فرو خواهد برد، نجات دهی. برای من دل بسوزان و از من متنفر نباش. اول به حکایتم گوش کن و بعد درباره‌ی من آن طور که باید، قضاوت کن؛ مرا رها کن یا به من رحم کن؛ اما به حرفم گوش کن. حتی در قوانین خودتان هم به خبیث ترین جنایت کارها قبل از محکومیت اجازه‌ی دفاع می‌دهند. به حرف‌هایم گوش کن فرانکنشتاین! تو مرا متهم به قتل می‌کنی و با وجدانی آسوده می‌خواهی آفریده‌ی خودت را نابود کنی. آه! آفرین به عدالت جاودانی بشرا من از تو نمی‌خواهم مرا ببخشی. به حرف‌هایم گوش کن و بعد اگر توانستی و خواستی، ساخته‌ات را نابود کن.»

گفتم: «چرا مرا یاد خودت می‌اندازی؟ من هرگاه به تو فکر می‌کنم، از اینکه به وجود آورنده‌ی بدبخت تو بودم، به خود می‌لرزم. نفرین به روزی که چشم تو شیطان نفرت انگیز به روشنایی دنیا افتاد. نفرین (اگر چه خودم را نفرین می‌کردم به دستی که تو را ساخت! تو مرا چنان بدبخت کرده‌ای که زبان از توصیف آن عاجز است. تو برایم قدرتی باقی نگذاشته‌ای که فکر کنم آیا نسبت به تو منصف هستم یا نه. گم شو و مرا از عذاب دیدن ریخت نفرت انگیزت راحت کن!»

– باشد.

و دست‌های نفرت انگیزش را جلو چشمان من گرفت که من با خشونت آنها را پس زدم.

– من قیافه‌ی نفرت انگیزم را از جلو چشمانت دور می‌کنم. با وجود این می‌توانی به حرف‌هایم گوش کنی و برایم دل بسوزانی. به خاطر اینکه یک روزی موجود مهربان و نیکوکاری بودم، به حرف‌هایم گوش کن! حکایتم را بشنو. حکایت من طولانی و عجیب است. ضمنا هوای سرد اینجا هم برای سلامتی شما خوب نیست. به کلبهی من در بالای کوه بیایید. هنوز خورشید در آسمان است. قبل از آنکه خورشید در پشت پرتگاه‌های پر از برف پنهان شود و جهان دیگر را روشن کند، داستان مرا شنیده‌اید و می‌توانید تصمیمتان را بگیرید. تصمیم به عهده‌ی توست: یا من باید برای همیشه آدم‌ها را ترک کنم و زندگی سالمی را پیش بگیرم یا باید مایه‌ی عذاب همنوعان تو و باعث نابودی سریع تو شوم.

همان طور که حرف می‌زد، روی یخ‌ها راه افتاد و من دنبالش رفتم. قلبم سرشار از غم بود. وقتی راه می‌رفتم، به او جوابی ندادم؛ اما حرف‌ها و دلایلش را در ذهنم سبک و سنگین کردم و تصمیم گرفتم که حکایتش را گوش کنم. البته یک علتش این بود که خیلی کنجکاو شده بودم و حس دلسوزی‌ام نیز بر تصمیمم صحه می‌گذاشت. به علاوه، تصور می‌کردم که او قاتل برادرم است و خیلی دلم می‌خواست بدانم که این تصورم درست است یا نه. از طرف دیگر، برای اولین بار فکر کردم که وظایف من که آفریدگار او بودم، نسبت به آفریده‌ام چیست؟ باید قبل از گله و شکایت از خباثت او، زندگی خوشی برایش فراهم می‌کردم. این انگیزه‌ها باعث شد تقاضای او را بپذیرم. از روی یخ‌ها گذشتیم و از صخره‌ی روبه رویمان بالا رفتیم. هوا سرد بود و دوباره باران شروع به باریدن کرد. من و هیولا؛ آن اهریمن با شادی و شعف، و من با قلبی گرفته و روحیه‌ای افسرده، وارد کلبه شدیم؛ اما من راضی شده بودم حرف‌هایش را گوش کنم. کنار آتشی که همراه نفرت انگیزم قبلا روشن کرده بود، نشستم و او شروع کرد به تعریف کردن حکایتش.

هیولا از سخن گفتن باز ایستاد و به چشمان من خیره و منتظر جواب شد؛ اما من گیج شده بودم و درست نمی‌توانستم منظورش را بفهمم. دوباره گفت: «تو باید یک زن مثل من برایم خلق کنی تا ما بتوانیم غم خوار و همدم هم باشیم و در کنار هم زندگی کنیم. این کار برای زندگی من لازم است. این کار فقط از دست تو بر می‌آید. این خواسته‌ی من حق من است و تو نباید بگویی نه.»

این حرف آخری او باز کفرم را – که از موقعی که داستان زندگی آرامش را در بین اهالی کلبه شرح می‌داد، فروکش کرده بود. بالا آورد؛ طوری که دیگر نمی‌توانستم جلو خشمی را که در درونم شعله می‌کشید، بگیرم. گفتم: «مسلم است که می‌گویم نه. حتی شکنجه هم نمی‌تواند مرا راضی به این کار کند. شاید کاری کنی که بدبخت ترین آدم روی زمین شوم؛ اما نمی‌توانی مرا در چشم خودم خوار و خفیف کنی. یک موجود دیگر مثل خودت خلق کنم تا دو نفری با شرارتتان دنیا را نابود کنید؟ دور شو! جوابت را گرفتی. می‌توانی مرا شکنجه بدهی؛ اما هرگز نمی‌توانی راضی به این کار کنی.»

هیولا گفت: «اشتباه می‌کنی. با وجود این من به جای آنکه تهدیدت کنم، برایت دلیل می‌آورم. علت شرور بودن من این است که بدبختم. مگر همه‌ی آدم‌ها مرا از خودشان نمی‌دانند و از من بیزار نیستند؟ تو که خالق من هستی، می‌خواهی مرا تکه تکه و بر من غلبه کنی. پس چرا من باید به آدمهایی که به من رحم نمی‌کنند، رحم کنم؟ اگر تو که خودت مرا ساختی، مرا به داخل یکی از این شکاف‌های یخی پرتاب و نابود کنی، نمی‌گویی مرتکب قتل شده‌ای. پس آیا من باید به بشری که مرا محکوم می‌کند، احترام بگذارم؟ بگذار آدم‌ها با من در صلح و صفا زندگی کنند و من هم به جای صدمه زدن به آنها، اگر اجازه دهند، از سر قدردانی هر کاری از دستم بیاید، برایشان انجام دهم؛ اما نه، ممکن نیست. احساسات انسان‌ها سدی غیرقابل عبور است و نمی‌گذارد ما با هم یکی شویم؛ با وجود این من نمی‌توانم قبول کنم که برده‌ی پستی باشم. من بابت صدماتی که می‌بینم، انتقام می‌گیرم. اگر من نتوانم عشق و محبت را زیاد کنم، قسم می‌خورم که ترس و وحشت ایجاد کنم و بیشتر از همه هم برای دشمن اصلی‌ام که تو باشی؛ چون تو خالق من هستی، نسبت به تو تنفری تسکین ناپذیر خواهم داشت. پس مواظب باش. من نابودت می‌کنم. و آن قدر ادامه می‌دهم تا قلبت داغ دار شود و به روز و ساعتی که به دنیا آمدی، لعن و نفرین بفرستی.»

وقتی حرف می‌زد، خشمی شیطانی تمام وجودش را در بر گرفته بود. چهره‌اش نیز غضبناک و کج و کوله و وحشتناک شده بود؛ طوری که آدم می‌ترسید نگاهش کند؛ اما به زودی آرام شد و دوباره گفت: «من می‌خواهم برایت دلیل بیاورم. این خشم برای من مضر است و تو فکر نمی‌کنی که باعث خشم من، خودت هستی. اگر کسی یک بار به من خوبی کند، من صد برابر به او خوبی می‌کنم. تازه به خاطر همان یک آدم، با تمام آدم‌ها در صلح و صفا زندگی می‌کنم؛ اما هم اکنون رؤیاهایی خوش میبافم که انجامش غیرممکن است. چیزی را که من از تو می‌خواهم، معقول و منطقی است. من فقط از تو یک زن زشت مثل خودم می‌خواهم. این چیز خیلی کمی است؛ اما برای من کافی است و من راضی هستم. درست است که ما هر دو هیولا هستیم و با همه‌ی دنیا قطع رابطه می‌کنیم، اما به خاطر همین هم بیشتر به هم وابسته می‌شویم. ما خوشبخت نخواهیم شد؛ اما بی آزار و از این بدبختی که الان در آن هستیم، راحت می‌شویم.‌ای خالق من! بیا و مرا خوشحال کن. بگذار من به خاطر این نیکوکاری‌ات قدرشناس تو باشم. بگذار ببینم موجودی نسبت به من همدری می‌کند. خواهش مرا رد نکن.» تحت تاثیر حرف‌هایش قرار گرفته بودم؛ اما وقتی به نتایج احتمالی قبول این پیشنهاد فکر کردم، به خود لرزیدم. با وجود این دلایلی که می‌آورد، تا حدودی منطقی بود. حکایت و احساساتش نشان می‌داد که موجودی است با احساسات کامل. و آیا من که سازنده‌اش بودم، نباید برای خوشبختی‌اش هر کاری از دستم برمی آمد، می‌کردم؟ او که دید حالت من عوض شده است، دوباره گفت: «اگر قبول کنی، دیگر نه تو و نه هیچ آدم دیگری ما را نخواهد دید. ما می‌رویم به مناطق دورافتاده و وسیع آمریکای جنوبی. غذای من مثل غذای آدم‌ها نیست. من برای سیر کردن شکمم، بره و بزغاله نمی‌کشم. همین توت و بلوط برای خوردنم کافی است. همسرم هم مثل من خواهد بود و به همین خوراک راضی است. بسترمان هم برگ‌های خشک درختان است. خورشید، همان جور که به آدم‌ها می‌تابد، به ما هم می‌تابد و غذای ما روی درخت‌ها می‌رسد. این آینده‌ای که من به تو گفتم، صلح طلبانه و انسانی است؛ بنابراین، باید بدانی که فقط بی دلیل و ظالمانه ما را از آن محروم می‌کنی. با اینکه نسبت به من بی رحم بوده‌ای، الان در چشمانت مهر و محبت می‌بینم. بگذار از این فرصت استفاده کنم و از تو بخواهم که قول بدهی این خواسته‌ی قلبی مرا برآورد کنی.»

گفتم: «تو می‌گویی که از مناطق مسکونی آدم‌ها فرار می‌کنی و به سرزمین‌های دورافتاده می‌روی تا پیش حیوانات وحشی زندگی کنی. چطور تو که شیفته‌ی محبت و همدلی آدمی هستی، در تبعید دوام می‌آوری؟ لابد باز برای جلب محبت آدمها برمی گردی و باز میبینی که آدم‌ها از تو بیزارند. بعدش باز کفرت بالا می‌آید و این بار با کمک لنگه‌ی خودت آدمها را نابود می‌کنی. نه، دیگر برایم دلیل نیاور. نمی‌توانم قبول کنم.»

هیولا گفت: «تو چقدر دمدمی مزاج هستی؟ همین یک لحظه پیش از حکایتی که من تعریف کردم، دلت برایم سوخت. چرا دوباره با من سر لج افتادی؟ به دنیایی که در آن زندگی می‌کنم و به تو که مرا ساختی قسم میخورم که اگر زنی برایم خلق کنی، من از محل زندگی آدم‌ها بروم و در سرزمین حیوانات وحشی ساکن شوم. وقتی همسرم با من همدردی کند، خشم شیطانی من هم محو می‌شود. بعدش با آرامش زندگی می‌کنم و دیگر در لحظه‌ی مرگ هم خالقم را نفرین نمی‌کنم.»

حرف‌های او تأثیر عجیبی روی من گذاشت. دلم برایش سوخت و گاهی احساس می‌کردم که دوست دارم دلداری‌اش بدهم؛ اما وقتی به او نگاه کردم و آن جسم پلید را که حرکت می‌کرد و حرف می‌زد، دیدم، قلبم تیر کشید و احساساتم تبدیل به وحشت و تنفر شد؛ اما سعی کردم احساساتم را سرکوب کنم. فکر کردم با اینکه نمی‌توانم با او احساس همدردی کنم، حق ندارم اندک خوشبختی را هم که می‌توانم به او بدهم، از او دریغ کنم. گفتم: «درست است که قسم می‌خوری به آدم‌ها آزار نرسانی؛ اما آیا من نباید به خاطر آن شرارت‌هایی که قبلا مرتکب شده‌ای، به تو بی اعتماد باشم؟ آیا این حقه را سوار نکرده‌ای تا امکان بیشتری برای انتقام پیدا کنی و شانس پیروزی‌ات را افزایش دهی؟»

– آخر چطوری؟ حرف‌های مرا سرسری نگیر. من جواب درست می‌خواهم. اگر من خویشاوند و عشق و دلبستگی نداشته باشم، سرنوشت من لاجرم تنفر و شرارت است. عشق یک نفر دیگر، علت جرم و جنایت را از بین می‌برد و من به موجودی تبدیل می‌شوم که هیچ کس از وجودش با خبر نیست. شرارت من، فرزند تنهایی اجباری است، همان تنهایی که من از آن بیزارم و وقتی با یک کسی مثل خودم معاشرت و زندگی کنم، حتما موجود خیرخواهی می‌شوم. محبت‌های موجودی حساس را حس می‌کنم و با زنجیره‌ی حیات و اتفاقاتی که هم اکنون ارتباطی با آن‌ها ندارم، مرتبط می‌شوم.

مدتی سکوت کردم تا دربارهی حکایتی که گفته بود و استدلال‌های مختلفی که کرده بود، فکر کنم. به کارهای نیکی که او در ابتدای حیاتش انجام داده بود و نتیجه‌ی مصیبت باری که از آن همه محبت‌ها عایدش شده بود و احساس تنفر و تحقیری که حامیانش نسبت به او ابراز کرده بودند؛ فکر کردم. قدرت و تهدیدهای او را نیز نمی‌توانستم به حساب نیاورم.

هیولا موجودی بود که می‌توانست در غارهای یخی یخچال‌ها زندگی کند و در پرتگاه‌های کوه‌های صعب العبور خود را از چشم تعقیب کنندگانش مخفی کند. او از چنان توانایی‌هایی برخوردار بود که هر گونه رویارویی با او بی فایده بود. بعد از مدتی طولانی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که اگر بخواهم در حق او و همنوعانم منصف باشم، باید خواسته‌ی او را برآورده کنم؛ به همین جهت رو به او کردم و گفتم: «باشد، خواسته‌ات را قبول می‌کنم؛ به شرطی که قسم بخوری به محض اینکه دست زنی مثل خودت را در دست‌هایت گذاشتم تا در تبعید همراهت باشد، برای همیشه اروپا و محل زندگی آدم‌ها را ترک کنی.»

هیولا داد زد: «به خورشید و آسمان آبی و آتش عشق سوزانی که در قلبم هست، قسم می‌خورم که اگر آرزویم را برآورده کنی، تا وقتی خورشید در آسمان وجود دارد، دیگر هرگز مرا نخواهی دید. حالا برو خانه‌ات و کارت را شروع کن. من بی صبرانه شاهد پیشرفت کارت هستم. نگران نباش. به محض اینکه کارت آماده شد، می‌آیم پیشت.»

بیشتر بخوانید:

مری شلی: فرانکشتاین – کشتن الیزابت

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی