مری شلی: فرانکشتاین – کشتن الیزابت

مری شلی و فرکشتاین اش – پوستر: ساعد

بعد از مراسم عروسی، جشن مفصلی در خانه ی پدرم برگزار و قرار شد الیزابت و من بلافاصله بعد از جشن، با قایق ابتدا به اویان برویم و بعد از یک شب اقامت در آنجا، روز بعد به سفرمان ادامه بدهیم. هوا آفتابی بود و باد مساعدی می وزید و گویی همه چیز بر وفق مراد بود.

در واقع این آخرین لحظات خوش من در زندگی بود. ما به سرعت با قایق در رودخانه پیش می رفتیم. نور آفتاب داغ بود؛ اما ما با نوعی سایبان، از نور خورشید در امان مانده بودیم و از زیبایی مناظر لذت می بردیم. گاهی در یک طرف رودخانه ی مون سلو و سواحل زیبای مونتلگر را می دیدیم و در دوردست مشرف بر همه ی اینها مون بلان و زیبا و رشته کوه هایی برفی بود که بیهوده سعی می کرد با مون بلان رقابت کند. گاهی در امتداد ساحل مخالف حرکت می کردیم و ژورای با شکوه را از روبه روی دامنه ی تاریکش تا محدوده ی روستای بومی‌اش میدیدیم که سدی تقریبا غیرقابل عبور در برابر متجاوزانی بود که می خواستند آن را به بند بکشند.

من دست الیزابت را گرفتم و گفتم: «تو غمگینی عزیزم. آه! اگر میدانستی که من چه عذابی کشیده ام و در آینده احتمالا چه عذابی خواهم کشید، می گذاشتی حداقل از آرامش و راحتی که همین امروز بعد از یأس و غم نصیبم شده، لذت ببرم.»

 الیزابت گفت: «ویکتور عزیزم، شاد و خوش باش. امیدوارم چیزی ناراحتت نکند. مطمئن باش با اینکه چهره ام خوشحال و خندان نیست، قلبم شاد است. با این حال گهگاهی دلم زمزمه می‌کند که زیاد به آینده امیدوار نباشم؛ اما من به چنین زمزمه‌ی شومی گوش نخواهم داد. می بینی با چه سرعتی پیش می‌رویم و ابرها که گاهی بالای قله‌ی مون بلان پیدا و گاه پنهان می‌شوند، این منظره‌ی زیبا را تا چه حد جالب تر کرده اند. ماهی‌های زیادی را که دارند در آب صاف رودخانه شنا می کنند، می بینی؟ در این آب صاف حتی می شود تک تک سنگ ریزه های ته دریاچه را هم دید. چه روز با شکوهی! چقدر طبیعت به نظرم آرام و شاد می آید ویکتور!» الیزابت با این حرف‌ها سعی می کرد افکار غم انگیز را از من و خودش دور کند؛ اما حالات روحی خودش هم دائم عوض میشد. لحظاتی چشمانش از شادی می‌درخشید؛ اما دائم این شادی جای خود را به حواس پرتی و رؤیاهای شیرین می‌داد.

ادبیات گوتیک: جلوه‌ای از اضطراب

خورشید در آسمان پایین آمد. ما از رودخانه ی درانس گذشتیم و راهی را که از میان شکاف‌های تپه های بلند و دره‌های تنگ تپه‌های کوتاه می گذشت، پیش گرفتیم. در اینجا کوه آلپ به رودخانه نزدیک تر می شد و ما به میدانگاه کوه‌ها که سرحدات شرقی آنها بود نزدیک شدیم. اینک برج های کلیسای اویان در پایین جنگلی که آن را در میان گرفته بود و رشته کوه‌هایی که بر آن مشرف بود، برق میزد. بادی که تا این لحظه ما را با سرعتی باورنکردنی پیش برده بود، موقع غروب تبدیل به نسیمی ملایم میشد. هنگامی که ما به ساحل نزدیک میشدیم، باد ملایم آب رودخانه را آشفته می کرد و درختان را به نحو جالبی تکان می داد. بوی عطرآگین گل‌ها و یونجه‌ها در هوا پیچیده بود. وقتی پا به ساحل گذاشتیم، خورشید غروب کرده بود. همین که ساحل را لمس کردم، دوباره ترس و نگرانی همیشگی در وجودم زنده شد؛ ترسی که قرار بود به زودی به من چنگ بزند و تا ابد محکم به من بچسبد.

وقتی پا به ساحل گذاشتیم، ساعت هشت شده بود. کمی در ساحل قدم زدیم و از نور زودگذر غروب لذت بردیم و به مهمان سرایی که قرار بود شب در آنجا بمانیم، رفتیم و سرگرم تماشای چشم اندازهای زیبای رودخانه، جنگل و کوه هایی شدیم که در تاریکی پنهان شده بود؛ ولی هنوز طرح کلی آنها به رنگ سیاه دیده می شد. باد سمت جنوب از ورزش باز ایستاده بود و باد غرب، با شدت شروع به وزیدن کرد. ماه به اوج آسمان رسیده بود و داشت کم کم افول می‌کرد. ابرها با سرعتی بیش از سرعت کرکس از جلو ماه می‌گریختند و پرتوهای مهتاب را کم سو می کردند. رودخانه نیز صحنه‌ی پرجنب وجوش آسمان را بازتاب داد و به تلاطم درآمد و کم کم شروع به و بالا آمدن کرد. ناگهان رگباری تند شروع به باریدن کرد.

با اینکه در طول روز من آرام بودم، وقتی همه چیز در تاریکی شب پنهان شد، دوباره هزاران نوع ترس به سراغم آمد. نگران و مراقب بودم و دست راستم روی تپانچه ای بود که در جیب بغلم مخفی کرده بودم. از هر صدایی که بلند می شد، وحشت می کردم؛ اما تصمیم داشتم زندگی‌ام را به بهای نابودی دشمنم از دست بدهم و تا خودم نمرده ام یا شعله ی حیات هیولا را خاموش نکرده ام، عقب نشینی نکنم.

الیزابت نیز که با نگرانی و کم رویی سکوت کرده بود، مدتی متوجه اضطراب من شد. در نگاه‌های من چیزی بود که وحشت مرا به او منتقل کرد و او نیز در حالی که می لرزید، پرسید: «ویکتور عزیزم! چه شده؟ از چه می‌ترسی؟»

 گفتم: «آرام باش عزیزم. آرام باش. اگر امشب بگذرد، دیگر برای همیشه راحت می شویم؛ اما امشب، شب وحشتناکی است، خیلی وحشتناک.»

 یک ساعتی در همین حال بودم و بعد ناگهان فکر کردم که این نبرد حیاتی که هر لحظه ممکن بود، شروع شود، نبردی وحشتناک است و با اصرار از الیزابت خواهش کردم که برود و بخوابد؛ چون تصمیم داشتم تا اطلاعاتی دربارهی وضعیت دشمنم به دست نیاورده ام، پیش او برنگردم.

الیزابت از پیش من رفت و من مدتی در راهرو ساختمان قدم زدم و به هر گوشه ای که احتمال می‌دادم دشمن در آن پناه گرفته است، سرک کشیدم؛ اما هیچ نشانی از او پیدا نکردم و کم‌کم داشتم فکر می‌کردم که شاید از خوش شانسی من، چیزی باعث شده هیولا نتواند تهدیدش را عملی کند که ناگهان صدای جیغ گوش خراش و ترسناکی را شنیدم. صدا از اتاقی بود که الیزابت در آن استراحت می کرد. به محض اینکه صدای جیغ را شنیدم، به سرعت همه چیز را فهمیدم و دست هایم پایین افتاد و همه ی وجودم فلج شد و احساس کردم خون در رگ‌هایم یخ زد و دست و پایم مور مور شد. این حالت لحظه ای بیشتر طول نکشید و وقتی الیزابت دوباره جیغ کشید، هراسان به داخل اتاقش هجوم بردم.

 آخ خدای من! چرا من همان جا نمردم! چرا هنوز اینجا هستم تا داستان نابودشدن همه ی امیدم و بهترین موجود عالم را بازگو کنم؟ جسد بی جان الیزابت آنجا روی تخت افتاده بود و سرش از تخت آویزان بود و موهایش کمی از چهره‌ی رنگ پریده و از شکل برگشته اش را پوشانده بود. رویم را به هر طرف می‌کنم، او را می بینم؛ دست‌های سرد و اندام آرام گرفته‌ی او را که قاتل روی تابوت عروسی اش انداخته بود. آیا می توانستم چنین صحنه ای را ببینم و باز هم زنده باشم؟! افسوس که زندگی یک دنده است و محکم به چیزی که از همه منفورتر است، می چسبد. برای یک لحظه ذهنم از کار افتاد و بیهوش نقش زمین شدم. وقتی به هوش آمدم، دیدم کارکنان مهمانسرا با چهره هایی وحشت زده دور تا دور اتاقم را گرفته اند؛ اگر چه به نظر می‌رسید که آنها با چهره ی وحشت زده شان مسخره ام می­کنند. از پیش آنها فرار کردم و به اتاقی رفتم که جسد همسر دلبند و نازنین و گرانقدرم الیزابت در آن بود. جسد الیزابت در آن حالتی که اول بار دیدم نبود. اکنون او را در حالی که سرش روی دستش بود و دستمالی روی صورت و گردنش انداخته بودند، روی تخت خوابانده بودند؛ طوری که حس کردم خوابیده است، به طرفش دویدم و بدنش را با شور و شوق در آغوش گرفتم؛ اما دستهای سرد و بی حالش به من فهماند که الیزابتی که عاشقش بودم و عزیزش می‌داشتم، دیگر و مرده است. جای انگشتان هیولای قاتل روی گردنش بود و دیگر نفس نمی‌کشید.

وقتی با زجر و ناامیدی به جسد الیزابت نگاه می‌کردم، تصادفأ سرم را بالا بردم و نگاهی به پنجره های اتاق تاریک انداختم و از دیدن نور زردرنگ ماه که اتاق را روشن کرده بود، دچار نوعی هراس شدم. کرکره‌های پنجره کنار کشیده بود و با وحشتی که نمی‌توانم توصیفش کنم، شبح زشت و نفرت انگیز هیولا را پشت پنجره دیدم. هیولا نیشخند می‌زد و انگار مسخره کنان با انگشت پلیدش به جسد همسرم اشاره می کرد. به طرف پنجره دویدم و تپانچه ام را از جیب بغلم بیرون آوردم و به طرفش شلیک کردم؛ اما از چنگم گریخت و در حالی که از جایی که ایستاده بود، پایین می‌پرید، به سرعت برق به طرف رودخانه رفت و شیرجه زنان در رودخانه پرید. صدای شلیک گلوله عده‌ی زیادی را به اتاقم کشید. با انگشت جایی را که هیولا غیبش زده بود، به آنها نشان دادم و بعد همگی با چند قایق به تعقیب هیولا پرداختیم. حتی چندبار تور در آب انداختیم؛ اما فایده ای نداشت. بعد از چند ساعت همگی ناامید به مهمانسرا برگشتیم. بیشتر آنها فکر می‌کردند من خیال کرده ام هیولایی دیده ام؛ با این حال، بعد از برگشتن به ساحل، جمعیت چند دسته شدند و هر دسته به یک طرف رفت تا روستا و جنگل و کشتزارها را بگردد.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی