مرد باغبان و دیدار با مرگ[۱]
صبحدم، باغبانم با رخساری زرد و پریشان حال
به سرایم شتافت و ندا در داد:
آی، سرورم، سرورم، مرا دریابید
آنجا، در باغ گل سرخ، شاخهها هرس میکردم،
ناگهان مرگ را دیدم
پشت سرم، خیره به من
مبهوت و شتابان سوی دیگری رفتم
دست مرگ اما به تهدید بلند بود
سرورم، مرا رخصت و اسبی دِه،
تا از او بگریزم
و پیش از غروب آفتاب به اصفهان برسم
عصر همان روز، قدم زنان در باغ به مرگ برخوردم
استوار و خاموش ایستاده بود
گفتمش: صبح گاه، شما را چه شد که باغبانم را ترساندی
خنده بر لب گفت: تهدیدی نبود
در شگفت بودم که باغبان
در اینجا مشغول کار است
چون باید امشب جانش را در اصفهان بستانم!
شبی در اصفهان
ترومن کاپوت[۲]، هرگز روز جمعه سوار هواپیما نمیشود، و من هم اغلب از آن میترسم. حتی وقتی سن و سالت بیشتر میشود، باز ترسات نمیریزد. شعری را بیست یا بیست و پنج سال پیش خواندهای، و از آن زمان انگار سفر به اصفهان، سرنوشت بی برو برگرد تو است، جایی که اجل به سراغت خواهد آمد. سالها در آرزوی رفتن به اصفهان بودم، و همیشه فکر میکردم که از آن سفر بر نخواهم گشت. تنها من نیستم که این فکر را می کنم. صبح روز سفرم، هنگام پرسه زدن در فرودگاه آمستردام، به بازیکن شطرنج، مردی به نام دونر بر میخورم که میخواست برای مسابقۀ بینالمللی به مونیخ برود. به او گفتم میخواهم به اصفهان بروم. دونر با نگرانی نگاهم کرد: “اگر جای تو بودم حواسم را جمع می کردم.” اما دیگر دیر شده بود، تسلیم سرنوشتم، بعد از چند ساعت با هواپیمای آلمانی پر از تجار و بدون یک صندلی خالی بر فراز بالکان پرواز میکردم. من دارم به سوی یک شعر میروم، و آنها برای رونق کسب و کار میروند. این اولین سفرم به ایران است. تهران تبدیل به معدن طلا شده است، اما جویندگان طلا به جای بیل، فقط کیف دستی یک دیپلمات را به همراه دارند. همین و بس.
هیچ هتلی اتاق خالی ندارد، تمام روزنامهها پر از تصاویر هیئتهای آلمانی، ژاپنی و ایتالیایی هستند که همچون درباریان پادشاه خورشید را دوره کردهاند. او پادشاه آفتاب[۳] است. مهماندار، کیهان را میآورد، روزنامۀ ایرانی به زبان انگلیسی. اعلیحضرت شاهنشاه خواهان تاسیس یک کارخانه فولاد در خراسان است، ایران و هند با هم به توافق رسیدهاند، و کنسرت موسیقی هندی کارناتیک ساعت هشت شب در تئاتر شهر برگزار میشود.
در مورد حقایق ساده، با مدرک جدیدی از بیدقتی عجیب خودم مواجه میشوم: ناگهان در مییابم که این اولین سفرم به مشرق زمین است، و این موضوع قابل تامل، که در آن واحد به سه چیز فکر میکنم. اول، این واقعیت که هوا سریع تاریک میشود. دوم این حس، که انگار دارم بر فراز سرزمینی باستانی و بینهایت گسترده و خالی پرواز میکنم. هر دو درست، اما سومی، آن حس بدنی عجیب است، چون در حالی که اینجا نشستهام و به تخت طاووس، گزنفون ، هردودت و زرتشت فکر میکنم، هواپیما دارد مرا به جایی میبرد. مکانی که میتوانست خیلی راحت در غرب یا شمال باشد. به هرحال، پنج ساعت طول میکشد و نیمه شب به فرودگاهی میرسم که بوی بنزین میدهد، از کنار چند هواپیمای غول پیکر ارتشی میگذرم تا به ازدحام برسم.
اولین سفر به مکانی جدید همیشه با سنجشی روحی و روانی توام است. آزمایش اول: همه هتلها پر هستند، شما حالا چه میکنید؟ هیچ. صبرکردن و غر زدن. دومین آزمایش: مردانی که خیلی بلند حرف میزنند، چمدانهایت را تا دم در میآورند و بعد میخواهند با تو حساب کنند. اما روی اسکناسها فقط حروف فارسی نوشته شده است. و این قدر؟ یعنی چقدر؟ بعد یکی از همان مردانی که چمدانها را توی ماشین میگذارند، تو را به سوی صفی هدایت میکند. هل دادن و غر زدن در هوای شبانه و شرقی، صف و انتظار طولانی، اما خب، با خرید یک بلیط، حساب تاکسی را هم دادهای. بنابراین کلاهبرداری در کار نیست. سیستم مرتبی است. باید این را میدانستی.
خیابانهای عریض خلوتاند. سایه ساختمانهای بلند را میبینم. این هتل شاید در سال ۱۹۴۲ برای ساختن فیلمی با مضمون جاسوسی ساخته شده بود. همفری بوگارت هم پشت پیشخوان هتل ایستاده است، اما من فعلا میکروفیلم را توی کلاه گیسم مخفی کردهام. انگار لایۀ شفافی از مرمرِ قدیمی ستونها را پوشانده است. فیکوسهای سبز غرق در افکار بیمارگونه هستند. و چی فکر کردی: بله، با کفپوشی از فرشهای ایرانی!
رنگ دیوار اتاقم زرد و شبیه رنگ روزنامههای قدیمی است. جاسوس درونم، تخت را با دقت وارسی میکند. یک تار موی دراز و فرفری پیدا میکنم، آب کف حمام را خیس کرده و وقتی تنها صندلی را جابجا میکنم، کرکره پلاستیکی صدایی شبیه صدای جغجغه میدهد. من در خانهام هستم. و میخواهم روی این صندلی بشینم که قبلا کلی آدم رویش نشستهاند، تا بتوانم نقشه تهران را باز کنم. به محض آنکه به جایی وارد میشوم، حسی حریصانه به من غلبه میکند، باید چند و چون همه چیز را بدانم، باید ساخت و پرداخت شهر را بفهمم. باید راه بروم، بو کنم و ببینم. در اتوبوس و تراموای برقی بنشینم و شهر را تسخیر کنم.
در ورودی هتل ساعت دیواری بود. چمدانم را باز میکنم و میبینم که کیف وسائل ریشتراشی را با خودم نیاوردهام. از توی تاکسی داروخانهای را در گوشه خیابان دیده بودم که هنوز باز بود. به آنجا میروم. جایی بسیار دیدنی است و داروخانه تخت جمشید نام دارد، تابلوی نئون سفید رنگی روی دیوار سیاه است. هرچه میخواهم را دارند. و همه چیز از خارج میآید، حتی ناخنگیر. توضیح مشکلات جهان سوم به بچهها! من میخواهم با اسکناس سبز رنگی حساب کنم که عکسی شبیه قلب با یک نقطه روی آن است. اما فروشندۀ خوشرو بلند میخندد. آخ، این بابا، خارجیه! میگذارم که خودش اسکناسی از توی دستم بردارد. یادم میافتد که اگر آلمانی بودم، حداقل میبایست اعداد یک تا ده را به فارسی یاد گرفته باشم. تصمیم دارم همین کار را بکنم. بعد خرت و پرت وارداتیام را به باجه هتل تحویل میدهم و دوباره توی خیابان راه میافتم.
احساس عجیبی است، انگار این شهر، خب، شهری درست و حسابی است، و به نظرم این زمین هموار، و باستانی را میشود در یک آن از جا بلند کرد. مثل جنگلی است که اردوگاه متروکی را دوباره در بر میگیرد. بعدها میفهمم که به قول زمینشناسان جلگه تهران دارای منطقۀ مرتفع و بلندی است. ارتفاع تهران از سطح دریا ۱۲۰۰ تا ۱۷۰۰ متر است. ایران، کویر، کوهپایه، کوههای بسیار بلند و پر برف دارد. با آب و هوای متنوع و اقوام گوناگون. به گفته ژان اورو:” اگر کوه آرارات، جایی که مرزهای روسیه، ترکیه و ایران به هم میرسند، بتواند در پاریس باشد، آن وقت مرز میان ایران و پاکستان از آتن هم فراتر میرود. و مرز ایران با افغانستان در فراسوی بوداپست، و تهران در کنار ونیز خواهد بود، و شیراز در ناپل. مانند دوران کوروش، داریوش و خشایار شاه، یک امپراطوری از اتحاد اقوام مختلف. نام ایران از کلمه آریا، یا آریاییها گرفته شده است. اقوام هندو و اروپایی چهار هزار سال قبل از میلاد مسیح از ناحیه شمال شرقی و عبور از رودخانه آمودریا وارد این سرزمین شدند. آنها به یک زبان حرف میزدند، اسب سوار بودند و ارابههای جنگی داشتند، و بتدریج به سوی غرب رفتند. منطقهای به اسم فارس مرکز سرزمینشان بود که نام پارس از آن گرفته شده است.
تا وقتی پلکهایم روی هم میافتند سرگرم مشق شبم هستم. صبح روز بعد از گرما و صدای وزوز ملایمی بیدار میشوم. از شکاف میان پنجره، کلاغی بزرگ و خاکستری، و گربهای شبیه پلنگ میبینم. بعد ترافیک سنگین خیابان را که مانند شربتی غلیظ و یا ستون دود از هر سوراخی بیرون زده است. ده دقیقه بعد اولین درس فارسیام را میآموزم: رقص تاکسی. مدتی طول میکشد تا ماجرا را بفهمی و هیچ وقت هم برایت عادی نمیشود. تو باید کنار خیابان بایستی و به محض آنکه تاکسی نارنجی را دیدی به جلو بپری، و با صدای بلند مقصدت را اعلام کنی. عبارتی به زبان فارسی که از قبل حفظ کردهایی، ولی این نشانی هیچ وقت مقصد نهایی تو نیست. چون تاکسیها فقط مسیر مستقیمی را در شهر طی میکنند. پس اگر اول میخواهی به طرف شرق بروی و بعد به سوی جنوب، باید این عملیات را دو بار انجام دهی. راننده به طرز نامحسوسی میایستد، اما واقعا فقط وقتی توقف میکند که تو اجازه سوار شدن داشته باشی. سوار شدن یا نشدن، مثل رازی کشف نشده است. اغلب به سرعت حرکت میکنند. اول باید مواظب جانت باشی، چون تمام رانندههای ایرانی، دچار خشمی به قدمت یک میلیون سال هستند. چراغ قرمز، عابر پیاده، جان آدمها، هیچ کدام مهم نیست، گور باباشون. مثل خدایی خشمگین خیابانها را تسخیر کردهاند. اگر یک بار تاکسی گرفتی، تنها سرنشین آن نیستی. یک، دو، سه، چهار یا پنج نفر دیگر هم هستند. از توی تاکسی میبینی که دیگران با چه بدبختی رقص تاکسی را اجرا میکنند. اما همیشه هم در دسترس و بسیار ارزان است.
من نزدیک بازار پیاده میشوم، جهانی سرپوشیده و مجزا از بقیه دنیا، پر از مغازه، نانواییها، مسگرها، چایخانهها، صرافها، قصابیها و عطاریها. رفتن به بازار همیشه مرا غرق خوشحالی میکند، اما هرگز به این فکر نکردهام که چرا چنین است. حالا درباره خوشبختی کمتر فکر میکنم تا در مورد بدبختی. شاید به این دلیل که میدانی برایت مسئلهای مغشوش و پیچیده است، در واقع بخشی از نظمی ساده و معمولی است، ولی متعلق به تو نیست و نخواهد بود. برای من صورت مسئله یک معما جالبتر از دانستن راه حلش است. در نتیجه با رضایت کامل در آنجا، روی پله مسگری نشستهام و صدای دنگ دنگ را میشنوم. و میبینم که نقوش روی صفحۀ مسی چگونه شکل میگیرند، و آدمها چطور چیزی را میسازند. آن سازنده هنوز با ساختهاش بیگانه نشده است. خب، این هم طبیعی است. هر کس چیزی را که در خمیرهاش دارد، به کار میگیرد. مثل نویسندهای که مینویسد و کشاورزی که میکارد. بنابراین به جای آنکه دنیا بر آدمها مسلط شود، انسانها بر جهان سلطه دارند، آهنگر، آهنگر است و عطار، عطار. باغبان، باغبان است و مرگ، مرگ. آیا واقعا این طور است؟ در واقع نه، نیست. با این حال در این لحظه واقعیت دارد. و نه در آینده . بعدها ماشین کار مسگر را انجام خواهد داد و او هم سازنده ماشین خواهد شد. بنابراین او و شیئی که ساخته، چیز دیگری خواهند بود، و این مکان، جایی که مسگر را دیدم و شاهد بودم که: چیزی به دست او ساخته میشود، به مکانی خالی تبدیل خواهد شد. اما نه هنوز. من در میان بوها راه میروم، همه چیز را لمس میکنم. به آدمها نگاه میکنم. لیوانی دوغ مینوشم. یک جور ماست است. آب هویج سر میکشم و ناگهان خودم را در حیاط مسجدی میبینم. در نور و سکوت. در آن میان، حوضی چهارگوش با آبی سبز رنگ و فواره قرار دارد. در کنارش مینشینم. مردی در سمت چپم پی در پی دستهایش را میشوید. جوانی کنارم میایستد، انگشترش را در میآورد، به جلو خم میشود و تمام صورتش را در آب فرو میکند. فقط صدای آب میآید. آنها بعد از شستشو به سوی صحن عریضی میروند که در معرض نور خورشید است و به جمع مردان میپیوندند. هرکس جدا از دیگری به نماز ایستاده است. حس میکنم درست نیست که بدون احساس شرم به آنها خیره شوم، اما شاید علتش این است که آنها هم دارند بدون هیچ رودربایستی نماز میخوانند. همان جور که در شرح زندگی مقدسین خواندهام، دنیا را فراموش کردهاند. یکی نشسته، دستانش را برگردانده، بالا گرفته، به جلو خم شده، باز ایستاده، دستها را باز بالا گرفته، دوباره روی زمین خم شده، چشمانش را بسته، لبانش تکان میخورند. دیگران هم همزمان حرکات دیگری را انجام میدهند. دستها را بالا میگیرند، به آسمان نگاه میکنند، خم میشوند. دست را تکان میدهند. بعضیها عبا پوشیدهاند. کفشها و دمپاییها در صفی طولانی روبروی صحن قرار دارند. مدام آدمهای بیشتری وارد میشوند. کلاهها و چهرههای جور وا جور، مردمی دیگر، صورتهای پهن و مغول گونه عشایری، روحانیها که عربی بلد هستند با چهرههایی شبیه بورخس. من که منطقی، مترقی، احساساتی و واپسگرا هم هستم، فکر میکنم که پیشرفت هم چنگی به دل نمیزند. و از احساس بدبختی به خودم میلرزم وقتی میبینم که در سرزمین پدریام، گروهی از مسیحیان سگ صفت[۴] و سیاه پوش هم با همین نوع پرهیزکاری از کلیسا بیرون میآیند. سرگشته و با آشوبی درونی، آن میدان سکوت را ترک میکنم، چون آنها را هم مثل مذهبیهای خودمان درک نمیکنم.
روز بعد میخواهم واقعا به دیدن ایران بروم. شاه یک بار دیگر اعضای کابینهاش را تعیین کرده است. در خیابانها تابلویهایی با این مضون آویزان شدهاند: “ایندیرا خوش آمدی.” در تهران نوعی از” اصلاحات شهری” اعلام شده است، با اشد مجازات برای دلالان زمین و ساختمانسازی. کریستینا جاسکوین عکاس انگلیسی از راه رسیده است، و همراه من سفر خواهد کرد. او فارسی حرف میزند، متولد عراق است. صورت کشیده و پرندهوارش شبیه چهره ویرجینا ولف است، و ایرانیها را گیج میکند.
خورشید میدرخشد. ما روی صندلی عقب ماشین امریکایی بزرگی نشستهایم. شخصا امکان اجاره کردن ماشین را نداشتیم. از خیابانهای طویل تهران میگذریم و به حومه میرسیم، جایی مملو از گرد و خاک شنی، بعد ترافیک شلوغ تهران را پشت سر میگذاریم و آخرین مغازههای صرافی با ویترینهایی پر از سکههای طلایی و اسکناس، خیاطی پاپا دوپولوس، خیاطی یونانی، آخرین قهوهخانهها، که گروهی از مردان آنجا نشسته و قلیان میکشند. از شهر دور میشویم.
در راه اصفهان، صدها کیلومتر، دشت خالی، بیپایان و خشک است، با کوههایی تیرهرنگ در دوردست، سرزمینهایی تهی مابین آسیا و اروپا. نه پمپ بنزینی، نه رستورانی، نه چیزی دیدنی، جاده خالی و گرم با سرابی در نیمروز، و ناگهان گنبد طلایی مسجد، زیارتگاه شهر قم ظاهر میشود. زیارتکنندگان از سراسر ایران به اینجا میآیند. جمعی از مردم که امکان دارد متعصب هم باشند و از خارجیها خوششان نیاید. ورود به زیارتگاه ممنوع است، و تو اگر زیاد به آنجا نزدیک شوی نارضایتی دیگران را احساس میکنی. در عجبم که این ممنوعیت، بیشتر آدم را جذب میکند. احساس میکنم که بیاختیار به سوی در ورودی کشیده میشوم، اما حق داخل شدن به آن را ندارم. گنبد طلا، عبا و عمامهها را میبینم. اما اگر بیشتر آنجا بمانم، مرا به سوی تابلویی با نوشتهای به چند زبان راهنمایی میکنند که ورود خارجیها را اکیدا ممنوع اعلام کرده است. ما به طرف هتل زیارتکنندگان، در مقابل مسجد میرویم. هیچ کس سر و وضعی غربی ندارد. همه نوشتهها به فارسی هستند. این تصور که زبان انگلیسی در همه دنیا رایج است ناگهان مثل بوی ادوکلن محو میشود. من به آدمی تبدیل شدهام که با تکان دست حرف میزند و لکنت زبان دارد. اما بالاخره، نانی گرم و بزرگ، همراه با پنیر و سبزی و پیاز روی میز چیده میشوند، و بشقابی از برنج سفید و براق که باز هم دیده بودم. ما با نان لقمهای برنج و گوشت و پیاز را میخوریم. آبجو یا شراب ندارند. اما چایی چرا، و دوغ آبعلی، که ماست با یخ و آب چشمه است. برنج و ماست را با هم مخلوط میکنیم و روی آن سماق میریزیم، که نوعی ادویه، از ساییدن ریشه درختی است. افزون بر همه اینها، سر ساعت دوازده صدای رسای موذن در هوا میپیچد، آن قدر بلند و قوی که لیوانهای روی میز میلرزند. صدایی که در تمام شهر میپیچد و در همه ذرات بدنم نفوذ میکند. تمام هم نمیشود. این صدا مرا در خود حبس کرده است. حالا از هرچه میشناختم، خودم را جدا حس میکنم. در بیرون، عباهای آبیِ خاکستری و قهوهای، با عمامه های سفید، و سرهای تراشیده با عمامههای سیاه در گذرند. دیگرانی از دوران کهن. صورت مخارج ما با چرتکهای حساب میشود. بار دیگر به میدان بزرگ میرویم، جایی که گنبدِ طلایی، مانند مشتی گره کرده رو به آسمان است. زیارت کنندگان بیش از هزار سال است که به اینجا میآیند. و ما شبیه آهی هستیم که بدون شنیده شدن ناپدید میشود.
این دشت حالا بیشتر رنگی است، اما نه رنگهای شاد. سلسلهای از کوهها در انتها قرار دارند بعد از هر پیچ جاده، با دیدن گذرگاههای تهی تاریخ دوباره مایوس میشویم، ویرانههای غمناکی در کنار راه دیده میشوند، در دورها سایه سیاه گلهای، و مردی با صورتی آفتاب سوخته بدون حرکت کنار جاده نشسته و دستش را دراز کرده است. راننده میایستد و پولی به او میدهد. من در آن دشت بیپایان چرخی میزنم و ساقه خشک گیاهی را میشکنم: شیره گیاه بوی زمین را میدهد، زمینی خشک، بیانتها و کهن.
واژه کهن، واژهای پرمعناست. تو با خودخواهی کورکورانه غربی وارد ایران میشوی و میبینی که بدون هیچ معلوماتی با هزاران سال تاریخ مواجه شدهای. آخرین چیزی که زمانی یاد گرفته بودی درباره خشایار شاه بود. اما از صدها سال پس از او چه میدانی؟ مثل این است که تو به فرانسه بروی، بدون آنکه چیزی درباره انقلاب فرانسه بدانی، بدون تصوری از ناپلئون و بدون ذرهای آگاهی که کارل کبیر چه کسی بود، یا از گسترش مسیحیت و تفاوت میان دین کاتولیک و پروتستان چیزی ندانی. یک بار این کار را بکن. کوروش بر مادها غلبه کرد و پادشاهی هخامنشی را تاسیس کرد. در سال ۵۵۰ قبل از میلاد مسیح. اسکندر، ایرانیها را در ایسوس و آربلا شکست داد. سلسله جدیدی به نام سلوکیان برپا شد. و پس از آن پارتها آمدند. اقوامی که رومیان را عقب راندند. و بعد دوباره سلسله جدیدی به نام ساسانیان، قویتر از روم و دولت بیزانس روی کار آمد. آنها مقبره شاهان خود را در کوهی طلاییرنگ در نقش رستم بنا کردهاند: مردمی با اهمیت تر از دیگران. بعد اسلام وارد میشود. عمر، خلیفه مسلمان، ایران را در سال ۶۴۲ تسخیر میکند. ایرانیان هنوز هم مسلمان هستند، اگر چه آنها کاملا از تاریخ کشور پیش از اسلام اطلاع دارند. از تاریخی بسیار قدیمیتر و این مسئله که ایرانیان زمانی از اعراب شکست خوردهاند. اسلامی که آنها الگوی خود قرار دادهاند، دین شیعه است، یعنی پیروان خاندان محمد پیامبر. که این به نظر مسلمانان سنی به معنای خروج از دین است. محمد و آیین او اسلام، چگونگی مسیر تاریخ ایرانیان را از قرن هفتم میلادی به بعد مشخص کردهاند. پس از آن، از جمله سلجوقیان، اقوامی از آسیای میانه، تا سال ۱۱۸۷ میلادی بر ایران حکومت کردند. هنوز هم میتوانی نشانی از چهره مغولی آنها را در صورت بعضیها در خیابان ببینی. پس از آن چنگیز خان همچون صاعقهای فرود میآید. و یک قرن بعد هجوم نابودکننده تیمور، اما او بر ویرانههای ماقبل خود، سلسله تیموریان را ( ۱۳۸۰- ۱۴۹۹ میلادی) را بر پا کرد. آنها بناهایی از خود به جا گذاشتند که اعجاب آورند. این مسئله به نظر اغراق آمیز میآید. اما بعد از گذراندن صبحی در مسجد جمعه اصفهان و تماشای طاقهای آجریش آن را بهتر میفهمی: این سبک نوعی معماری است که انگار به دست طبیعت ساخته شده، میتوان گفت نوعی سادگی مکرر. بعد از آن دوره، قرن طلایی اصفهان فرا میرسد. اما درخشش کور کننده معماری تمام آن مساجد و کاشیکاریها در آن صبح، مرا به اندازه دیدن مسجد جمعه حیرتزده نکرد. سلسله تیموریان از بین میرود و صفویان میآیند. آن خاندان به اندازه پادشاهی بوربونها در فرانسه اهمیت دارند، یا دودمان هاپسبورگ در اسپانیا. اگر به یک ایرانی بگویی شاه عباس را نمیشناسی، فقط باعث برانگیختن ترحم عمیق او نسبت به خودت خواهی شد. این شاه مقتدر، اصفهان را تبدیل به گوهرِ درخشانی در زمان خود کرد. پاپ و امپراطورها سفرای خود را به اصفهان فرستادند تا آن نادره دوران را ببینند. و از آن زمان نام اصفهان در هالهای اسرارآمیز پیچیده شد، و حالا به این دلیل پس از قرنها، من در این دشت سوزان از نزدیک شدن به آن شهر دچار هیجان عجیبی شدهام. افزون برآن، برای درک و آشنایی، چیزی بهتر از این چشم انداز نیست. از فراز آسمان هرگز نمیتوانی این دوگانگی را واقعا احساس کنی، که برای ایران و هنر ایرانی تا این حد اساسی است. مردِ کویری، در خواب، رویای مرغزاری در صحرا را میبیند. رویای سایبانی، گلزاری، رنگها، لذت و زمزمه آب. و چنین است که بعد از دیدن کویر، گل سرخ را میفهمی و بعد از زیارت گل سرخ کویر را تحمل میکنی و دنیایی پژمرده را. این دشت بزرگ و بیانتها را رها کن و به شهر بیا. روی کاشیها، گنبدها، فرشها، گلها و رنگها، لطافتی میبینی که در کویر از آن محروم هستی.
چگونه میتوان گنبد مسجدی را وصف کرد؟ یکی از مشخصات هنر اسلامی فقدان نقوش بشری است. چهره و بدن انسان کشیده نمیشوند. هنر اسلامی ماجراها، احساسات بشری و داستانهای تاریخی را بازگو نمیکند. تو مدام غرق حیرت و لذت میشوی، از طرحی ظریف، احساسی، جذاب و در کمال، به سوی شکل بعدی در حرکتی. و آن قدر نگاه میکنی تا مثل من دچار نوعی کوری گیج کننده میشوی و تمام آن طرحهای هندسی و پیچ در پیچ رنگی به ابری رنگین بدل میشوند، انگار که دیدن باعث ذوب شدن تمام نقوش این شهر فرنگ میشود.
ما در هتل شاه عباس اقامت داریم، که خودش افسانهای است. شبیه مغازهای بزرگ و بیروح است با اجناس آنتیک و بنجل، و انگار این ساختمان روی کیکی منجمد قرار دارد. باغ گل سرخی در سکوت آن را احاطه کرده است. با خدمهای ساکت، از نژادی که در بقیه دنیا از میان رفتهاند و در اینجا مثل پرندهها در پس دیوارها و دالانها پنهان شدهاند، و آهسته پرواز میکنند. این هتل فیلمی قدیمی و زیباست ولی نه برای آنکه در آنجا زندگی کنی. بعد از چند روز حس میکنم به یک گونه انسانی زوال یافته بدل شدهام. انگار سال ۱۹۴۰، ۱۹۲۰، ۱۸۸۰ است. اما صورت حسابش امروزی و تکان دهنده است و آن احساس را از بین میبرد.
اما مسئله هم چنان حل نشده است: چطور میتوانی گنبد مسجدی را توصیف کنی؟ و شهری پر از مساجد و گنبدها را. مدام احساس میکنم در حاشیه و بیرون از این همه زیبایی قابل تحسین ایستادهام. نمیتوانم به آن نفوذ کنم یا با آن یکی شوم. باید به احمقانهترین طرز ممکن بگویم: در اینجا همه چیز به حد اغراق تزیینی و هندسی است. رویای نئشه -گی است در برابر آسمان سپید، آبی و زلال. خب، این گنبدها از آجر ساخته شدهاند، از خاک، شفاف مانند حبابهای صابون و به هزاران رنگ، در اندازههای بزرگ، و با رازی جادویی به زمین متصلاند. من به جایی نمیرسم. هر روز صبح از پنجره اتاقم گنبد مدرسه مادر شاه، مدرسه دینی را میبینم. که در سال ۱۷۰۶ میلادی بنا شده است. یک راه مخفی هم به پشت بام هتل پیدا کردهام تا بتوانم نزدیک تر بروم. از آنجا همه چیز زمینیتر میشود، نقشهای هندسی دیوانه کننده مناره به نظر واضح تر و براقترند. آجر شکل گرفته، چرخش دوایر زنجیروار و سفید( حالا میفهم که حلقهها، خطی هم هستند.) مانند متنی نستعلیق از قران به نمایش در آمدهاند. گنبد این مسجد ماورای هر قانون طبیعی است، شبیه فرشی براق، ابریشمی و مدور است به رنگ طلایی، بنفش، فیروزهای. و هر بار که چشم خسته میشود، نگاهت به آدمها میافتد. یک روحانی با عبا نزدیک فواره آب در حال خواندن کتاب است. چند دانشجو کنار هم نزدیک باغچههای گل سرخ قدم زنان حرف میزنند. دروازهای که از آن میگذرند شبیه دروازهای در غار هان است، که در بلژیک ساختهاند. هر تکه سنگ، چکیده از گوهری، میان گوهرها و به شکل بیرحمانهای زیبا است. سرانجام متوجه میشوم که من بعد از تمام آن محرابها، منارهها و ایوانهای دیوانه کننده میخواهم باز به مسجد جمعه برگردم، به آن قدیمیترین و ساده ترین مسجد، و عجیب است که بگویم به آن “مقدسترین”. جایی است مانند کلیساهای دوره اولِ سبک گوتیک و یا رومی. احساس میکنم که آن پیرمرد در گوشه مسجد جمعه میتواند خود خدا باشد، که زیبایی بیش از حد این مکان او را از بهشت به اینجا رانده شده است.
دو جوان در آن صحن باز و خالی دعا میخوانند. در بالا، آسمانی به کمال، بر فراز مسجد موج میزند. با ابرهایی پراکنده، مثل هر چیزی، که حالا در درون یا بیرون، در این نظم اجباری برای خود جایی دارند. کلاغ ها با قارقاری شوم از ایوانی به ایوانی دیگر پرواز میکنند و کبوترها را فراری میدهند. هر بار شاید چیزی توجهات را جلب کرده، اما بعد دوباره میبینی که نور چطور به این صحن بزرگ میتابد. این معماری، به سادگی آسمان و نور را در هم ادغام کرده است. سقف و چراغ یکی شدهاند. وقتی از آنجا دور میشوم، به انبوهی از ستونهای سنگی، به زیر آسمانی تا شده از آجر میرسم. دو زن، پوشیده در چادر سیاه و مواج میگذرند و پشت دری ناپدید میشوند که صدایش به آه و ناله میماند. من از سوراخ در نگاه میکنم و پیرمردی با عمامه سفید را میبینم که به عقب و جلو تکان میخورد. و بعد اصلا هیچ صدایی شنیده نمیشود. گاه گاهی صدای ناگهانی پریدن کبوتری از طاقی به طاق دیگر را میشنوی، طاقهایی که تا جایی که چشمت کار میکند، ادامه دارند. فقط اگر به “بیرون” نگاه کنی، دوباره آن طاق باز و بلند “آبی”، غاری از هنر را میبینی، و اگر باز به سویش بروی، دوباره در آن نظم فوق العاده زیبای تزیینات محسور میشوی، آن نظمی که فقط وقتی به بینظمی راه میدهد که خودش به حد مطلق و به اجبار تکرار شود. به آن نگاه میکنم در حالی که دستم را روی گچ بری یک ستون میکشم. آن فرو رفتگیهای کوچک، که هزار سال پیش ساخته شدهاند. چنان حسی در انگشتانم میدود که پیش از آن هرگز از لمس سنگی احساس نکرده بودم. همه جا غرق نور است. نور که میتابد، پخش میشود و نفوذ میکند. نور در سنگ، تنیده در سنگها است. کبوترها در صحن و بیرون از آن پرواز میکنند.
از مسجد جمعه بیرون میروم. از خروجی دیگری و ناگهان خودم را در میان کوچههای خاکی محلهای میبینم. راهنمایی، که بین هزار نفر هم قابل تشخیص است، از گروهی که گرداگرد مغازۀ پارچه فروشی جمع هستند جدا میشود. من راهنما نمیخواهم و میخواهم تنها باشم. اما او بدون وقفه برایم حرف میزند. جلویم راه میرود. با قدمیهای کج و معوج، گیج و اردک مانند. بالاخره کوتاه میآیم. ما به نانوایی میرویم، نانوا خمیر نانی شبیه پنکک را روی بالشی پهن میکند و آن را به تنور داغ میزند. بعد به سوی خانههای قدیمی میرویم، که نقاشی دیواریشان بدون هیچ مهارتی بازسازی شده است. دست آخر در پارکی مینشینیم. دانشجویان در آنجا، قدم زنان و با صدای بلند در حال درس خواندن هستند. راهنمایم سلانه سلانه مرا به محله بهودیان میبرد. با انگلیسی دست و پا شکسته میگوید: “اینا خوب نیستند، شبیه ما نیستند.” پس از آن به کارگاهی زیر زمینی با چراغهای نفتی کم نور وارد میشویم. در آنجا شتری پیر دور آسیابی قدیمی میچرخد. در نتیجه یک دایره چوبی تکان میخورد و روغن بَزرک را میفشارد. هر بار که چیزی میبینیم، راهنمایم میگوید: “این خیلی خوب بود. خیلی خوب، خیلی خوب.” و در وقت خدا حافظی به من تبریک میگوید: “امیدوارم چیزی یاد گرفته باشی، مثل آدمی که خیلی تشنه است و یک، دو یا سه بار آب مینوشد. خب، تو حالا چیزهای زیادی از این دنیا یاد گرفتی.”
آره درسته، یاد گرفتم، در اینجا هم رقص تاکسی را برای تاکسیهای اصفهان اجرا میکنم، که آبی رنگند. اما تاکسی من فورا با موتورهای گارد سلطنتی کنار زده میشود که واقعا خیابان را خلوت میکنند. راننده تاکسی با هیجان میگوید: “هند.” و بله، اتومبیل سبز رنگی که طول آن پنج برابر تاکسی این راننده است، با سرعت رد میشود. نیم رخ عقابی شکل خانم گاندی به سختی از توی ماشین دیده میشود. او برای لحظهای دستی تکان میدهد و بعد ناپدید می شود. وقتی یک ساعت بعد به هتل میروم، اتومبیل او را دم در هتل میبینم. میخکهای قرمز، روی صندلی پشتی ماشینش دارند پژمرده میشوند.
به این ترتیب روزهای ما در اصفهان میگذرند. گهگداری به این فکر میکنم که شاید اجل باید سراغم بیاید و جانم را بگیرد. اما نه، احتمالا در جای دیگری خواهد آمد. با اسم شهری که هم قافیه با کلمات دیگری است. حالا خودم را دور از همه چیز میبینم و واقعا زندهام. تنها ارتباطم با اخبار روز، از طریق کیهان انگلیسی است. هیئتهای خارجی یکی پس از دیگری به حضور شاه میرسند، او پند و تذکر میدهد: “پادشاه نسبت به کاهش تولید هشدار دادند.” یا : “روز شنبه شاهنشاه مشکلات عمده در راه پیشرفت ایران را بر شمردند.”
چیزی وجود ندارد که شاهنشاه در آن دخالت نکند: “مدارس باید در نزدیکی محلات بر پا شوند و اگر هزینهها هم زیاد هستند، باید پرداخت شوند. “خرید و فروش زمین نباید بر مبنای حدس و گمان باشد، که در عمل سود آور هم نیست.” “اگر کمبود گوشت وجود دارد، مقصر دولت است. کشاورزان ما سطح زندگی پایینتری از بقیه مردم دارند، و انگار استثمار میشوند، تا مصرف کنندگان بتوانند ارزانتر زندگی کنند.” “چرا روزنامهها از افزایش قیمت باطری حیرت کردهاند، بدون آنکه دلیلش را به خوانندهها توضیح بدهند؟ چرا از اینکه قیمت یک تن سیمان در اینجا ۱۸۰۰ ریال و در خارج ۶۰۰۰ ریال است تعجب نمیکنند؟”
هرچند صاحب نظران بسیاری در ایران و خارج از کشور درباره اهمیت واقعی نظراتی از این دست اختلاف نظر دارند، اما طبیعی است که همه بر سر یک موضوع با هم توافق دارند، که این کشور با جهشی سریع از دوران تیره فئودالیسم رهایی یافته است.
اصفهان مرا اشباع کرده است و احساس میکنم که انگار خودم هم تقربیا به خط نستعلیق بدل شدهام. توی شب بیدار میشوم، غار غار کلاغ ها را میشنوم، از پنجره آویزان میشوم و عطر گل سرخ در باغ را فرو میبرم. ماه بر فراز گنبد مسجد میدرخشد، کلاغهای نشسته بر نیکمتهای سفید ناگهان ساکت میشوند، به محض آنکه آفتاب بتدریج دنیا را روشن میکند، صدای موذنها را از چهارطرف میشنوی. مانند صد سال، پانصد سال یا هزار سال پیش. من حالا خاویار دریای خزر و ماهیهایی از خلیج فارس را خوردهام، و هم کله پاچه با زبان و مغز و چشم را. شراب شیراز را نوشیدهام که مرا هم مانند خیام در رویایی سیاه و غم انگیز غرق میکند. دیگر بس است. فقط یک بار دیگر به ایوان بلند عالی قاپو میروم. میدان نقش جهان زیر پایم است، حالا در جایی ایستادهام که زمانی شاه عباس، آن امپراطور بزرگ نشسته یا ایستاده بود و به مسابقه چوگان بازی نگاه میکرد. در پایین زیر پای او، آن ایوان بزرگ از دو سو محصور با پردههای ابریشمی بود که در باد میرقصیدند. سفیران اروپایی و شرق دور، عالمان سیاح، مسیحیان یسوعی، شاهزادگان هندی، همگی به سوی این ایوان چوبی، یا مرکز ثقل آن امپراطواری جذب شده بودند. ارتفاع این سقف، همان است که بود. سقفی که بر ستونهای چوبی قرار گرفته است، و در پشت ایوان راه پله مارپیچ و اتاقها قرار دارند. در کنده کاری روی دیوارها، گاهی نقوش برجسته شبیه طرح گنبد مسجدی را میبینی. و نقش پرندگان وحشی آویخته از سقف، نقاشی گل سرخ و برگهای ظریف نخل، و زیبایی خیره کننده شیشه منبت کاری شده، بیش از حد است! میان باغی در آن نزدیکی، در قصر دیگری، انعکاس بیست ستون در آب سبز تیره و راکد، چهل ستون دیده میشود. سرانجام، در آنجا تصویر آدمها ر ا روی نقاشی دیواری میبینم. آدمها! بعد از دیدن آن همه طرحهای هندسی، اینها چه آرامش بخشاند. چهرهها، دستانی پر از انار، انگشتانی که دف مینوازند. پاهایی که میرقصند. صورتهایی کشیده و چشمانی به رنگ زیتون سیاه، هماهنگ با جواهرات، سیبیلهای رو به بالا تابیده، تملقگوها، رقاصان، آواز خوانان، شرورها، پهلوانان، یک دربار ایرانی و فوجی از جنگجویان، با اسبانی بر پاها جهیده و شوالیهای که از میان دو نیمه شده است. انگار چشمان او دیروز توی بشقاب کله پاچهام بودند. نقاشیِ میدان جنگ در ایران، میتوان از توی کاسهها غذا خورد اما نمیتوان نقاشیِ این خوراکیها را خورد، که بیرنگ و رو، ولی هنوز سرجایشان هستند، مثل تمام آدمهایی که آن غذاها را خوردهاند. و مانند صدای جرینگ جرینگ خلخال دور مچ پا، زیر لبادههای گشاد و دامنهای رقصان، مثل انگشتانی روی ساز نی، حبههای انگور میان لبهایی به رنگ تمشک، نقش عقابها بر دستکشهای شاهزادگان. آه، باید از اینجا رفت، سر به کویر گذاشت، باید از این سبز دشت دور و رنگی تاریخ گذر کرد.
مقصد بعدی یزد است، شهری که زرتشتیان هنوز در آن زندگی میکنند، ستایشکنندگان آتش و کهنترین مذهب ایرانی. پرستندگان اهورا مزدا، که سیمای او با بالهای گسترده و قدرتمند، بر فراز سر داریوش شاه بر دیوارهای تخت جمشید نقش بسته است. پیش از اسکندر، پیش از مسیح و حضرت محمد، که اهورا مزدا را در ایران به محاق برد. اما نه به تمامی و نه در یزد. جاده خاکی و بیانتهاست. بندرت تابلوی راهنمایی میبینی. کویر شبیه دریاست. کوهها شبیه جزیرهها هستند. اطمینان دارم در مسیر راه مکانی برای خوردن و نوشیدن نیست. گاهی کامیونهای بزرگی با چراغ روشن در روز میگذرند که نیم ساعت قبل هم آنها را دیدهای و در طوفانی از گرد و خاک نزدیک میشوند. ما خسته و تشنه به یزد میرسیم، در هتل میان اتاق تک تخته، دو تخته و یا سه تخته میتوان یکی را انتخاب کرد. کنیاک را میشود با بطری خرید. یا فقط یک گیلاس. اگر کنیاک نمیخواهی، میتوانی کانادادرای بنوشی. آبجو توبورک، نوشیدنی سرد، کاکائو و شکلات گرم هم دارند. در نور نئون، شبِ منطقه گرمسیری زیباست. گرمای مطبوع و نسیمی خنک، صدای چراغ توری و سو سو زدن نور. و من ناگهان در مییابم که چرا در چنین شهرهایی احساس راحتی میکنم. تمام آن افکار عالی درباره هنر دستی، و صنایع کهن، گردهمایی خانوادگی، به نظر استدلالهای ناچیزی هستند: مسئله فقط این است که به آدم در اینجا خوش میگذرد. تو اینجا در هوای نیمه تاریک پرسه میزنی، کنار جوش و خروش چهرهای پنهان در حجاب، در شهری میان کویرِی بیپایان، بین شرق و غرب. بدون آن مدرنیته گزنده تهران، بدون آن زیبایی هوش بر اصفهان. فقط شهرستانی شرقی، در جایی، هیچ کجایی. با میدانی شلوغ، مسجدی بزرگ با دیوارهای حجره دار که گروهی از مردان در آنجا نشسته و گرم صحبتاند، یا مشغول غذا پختن، نماز خواندناند و یا به خوابی عمیق فرو رفتهاند. بوی غذاها، و چهرههایی روشن در نور شمعهایی که به اندازه یک بازو هستند. پنج پسربچه به دیواری گلی تکیه داده و با صورتی مثل فرشتهها میخندند. و گاهی هم صفحه خاکستری مزخرف تلویزیونی در اتاقی تاریک. مغازهها مملو از بستههای شکر و شیرینی، و گونیهای پر از خشکبار که میتوانی همراه ببری، اگر دست سرنوشت تو را باز از این آبادی براند، و به کویر راهی کند که خانه توست، و یا به سفری یک، دو یا سه روزه بفرستد.
یک زرتشتی که آتش را مقدس میداند، چه شکلی است؟ آدمی عادی، با لباده و کلاهی سفید. راهنما ما را به آتشکده میبرد. تفاوتِ آن محل با محلههای مسلمان نشین فورا آشکار میشود: در اینجا زنان حجاب ندارند و دامنهای رنگی و شاد بر تن دارند. معبد، بنایی کوچک با ارتفاع کم در باغی پرآب است، شبیه باغی در هلند. مرد روحانی که نمیدانم شاید لقب دیگری دارد، به جراحی سفید پوش میماند که تمام عملها را با لبخند انجام میدهد. او ما را به سوی جام مسی بسیار بزرگی میبرد که مملو از آتش و میان نردهها است. و با افتخار میگوید که این آتش، چهل و پنج سال پیش در اینجا روشن شده است. شعلهها آرام و آتش با صلابت میدرخشد. اگر مدتی به آن خیره شوی، تو را در خود غرق میکند و بوی عود میدهد.
روی دیوار یک نقاشی از زرتشت در حال موعظه دیده میشود، اثری با امضای سهراب پنت والا، ۱۹۵۱ بمبئی. آنجا سکوت حکمفرماست. زنی نشسته و دعا میخواند، تکه هیزمی به آرامی در خاکستر سفید فرو میرود. مرد روحانی عودی جدید بر آتش میگذارد. خادم، هیزمی هم نذر ما میکند. من باز به سوی آن نقاشی بر میگردم و از خودم میپرسم: “پیامبر این نقاشی، چه رابطهای با زرتشتِ نیچه دارد؟ ” او مشتاقانه سر به سوی آسمان دارد، پشت سرش حمایلی زرد رنگ در باد تکان میخورد، و سرخی درخشان غروب آفتاب دیده میشود. عصایی در دست چپ دارد، که به سوی کپۀ خاکی گرفته است. سر آن پیر دانا در هالهای از نور میدرخشد. مرد روحانی میگوید که رژیم شاه آزادی مذهبی را برای آنها تامین کرده است، اما دیگر اجازه ندارند مراسم تدفین مردگان را مطابق رسم خودشان اجرا کنند. در قدیم اجساد مردگان را بر صخرههای کوه میگذاشتند، یا بر روی “برج سکوت” تا طمعه سگ، حیوانات وحشی و پرندگان شوند. فقط وقتی که دیگر ذرهای گوشت بر اسکلت مرده نباشد، میتوان او را در استودان، یا خانه اموات، که گودالی در زمین و رو به خورشید است، به خاک سپرد. بر این مبنا، بعد از نفس آخرین، دیوِ جسد، پیکر متلاشی را به همه جا خواهد پراکند.
و این آتش برای چیست؟
او به بالا اشاره میکند. “برای آنکه آتش، مقدس است. ارواح خبیث را میراند و نظر خدایان را جلب میکند.”
بیرون از یزد، از “برج سکوت” بالا میروم. خورشید تازه غروب کرده و نور بر برفِ کوههای دور افتاده است. ارتفاع برجِ اجساد بسیار زیاد است، شبیه کاسه چشمی خالی است، دیوارهای خاکیاش هم مرده و استخوانی شدهاند. سکوتی عذاب آور حاکم است. مثل روحی لعنت شده از پلهها بالا میروم. در پایین قبرستانی قرار دارد و من صدای خنده مردان را میشنوم. همین و بس. از آن بالا مدتی به دشت نگاه میکنم و از خودم میپرسم این برج چه قدمتی دارد؟ هزار سال؟ چند هزار سال؟ در آن پایین در کویر، مسیر باریک قنات یا آب راه زیرزمینی را میبینم که طول بعضی از آنها بیشتر از چهل کیلومتر است. اینجا ایران باستان است و با هر قدمی که به پایین بر میدارم، روی پلههایی سنگی[۵] کم کم سنگینی عهد باستان را از روی شانههایم میتکانم. تا آنکه مستقیم جلو ماشین، اختراعی در دوران جدید رسیده و سوار میشوم. پس از آن در تونلی از نور روز ، به سوی شیراز میروم. به شهر شراب، گل سرخ و شعر، شهری که در آنجا بزرگترین شاعران ایران حافظ و سعدی مانند پادشاهان به خاک سپرده شدهاند. ایرانیان بر مزار آن دو که قرنها پیش درگذشتهاند گرد هم میآیند، عکس میگیرند و اشعار آنها را با صدای بلند میخوانند. چنین چیزی را در کجای دنیا سراغ داری؟ این روزهای آخر در شیراز روزهای راحتی هستند. باغها خنک، سرسبز، پر از گلهای شکفته، راههای مخفی و زنبقهایی شبیه ارکیده هستند. شراب، طعمی سنگین و شاید وحشی دارد. احساس میکنم که حافظ و خیام هم از نوشیدن آن هم دچار شادی و هم غمی سنگین میشدند. اما چنان که در نامهای به دوستی قدیمی مینویسم. من اصفهان را دیدم و زنده ماندم. اگر دیگر به آنجا برنگردم، پس باید مرگم در جایی دیگر و در شعری دیگر رقم خورده باشد. به همان روال که عمرخیام [۶]میسراید:
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پردۀ اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمدهای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
۲
لزومی ندارد که برای رفتن به مقبره کوروش دردسر زیادی بکشی. آرامگاه در میان دشتی خالی قرار دارد، با اقتدار، گریز ناپذیر و در معرض وزش باد. در سمت راستِ تپههایی قهوهای رنگ، که در دوردستها به کوههایی استوار، کوتاه و مهآلود منتهی میشوند. با همان ابرهای همیشگی در آسمان. اطراف مقبره سبز و علفزار است. در سمت چپ کنار نردههای بلند، گروهی از عشایر را با دام هایشان میبینی، با لباسهای رنگی و چهرههایی شبیه مغولان. زنها حجاب ندارند، رفتار و نگاهی همچون مردمان آزاد دارند. مقبره بالاتر از سطح زمین است. با پلههایی که تا کمر انسان میرسند، فقط آدمی غول پیکر میتواند “به راحتی” از آنها بالا برود. اما هیبتی که این پلهها دارند، ربطی به قدرت شاه ندارد. نشانی از ابهت اهورامزدا، و فقط نمادی زمینی از نیروی اهورایی و حد فاصلی میان انسان و خدا است. مقبره در سکوت غرق است و انگار در هر سو که باشی، از آن بالا به تو خیره شده است. مثل چشمان آدمی در بعضی از نقاشیها، که تو را در چهار گوشه اتاقی دنبال میکنند. اسکندر کبیر دو بار در این مکان و در برابر این تابوت سنگی ایستاده بود. بار اول در اوج پیروزیهایش، تا به آن مُردۀ افسانهای و مشهور ادای احترام کند، و بار دوم، شش سال بعد، برای آنکه مردان را برای غارت آن مقبره مجازات کند. اندکی دورتر از مقبره کوورش، بقایای باستانی دیگری قرار دارند. نقش محو شدۀ مرد اسرارآمیز بالداری را روی سنگ می بینم، فردی، زمانی او را بر آن سنگ حک کرده بود. آدمی پشت سر آن ناشناس ایستاده و چیزی ناپیدا را نشانش میدهد. آن مرد با چهار بال، جامهای ایلامی بر تن و تاج خدایی سه طبقۀ مصری بر سر دارد. نور غروب از ابرهای طلاییرنگ دور میشود. نگهبانان، و بعد باز نگهبانان دیگری میگویند که ما باید برویم. ما آن راز را پشت سر میگذاریم. او، آن مرد بالدار، چه کسی بود؟ خود کوروش؟ یا دیو نگهبان؟ هیچ کس نمیداند. روی دیوار دیگری، کتیبه رنگ و رو رفتهای به سه زبان کنده شده است ( هر سه زبان فراموش شده، از یاد رفته و دیگر از هیچ دهانی شنیده نمیشوند)، زبان پارسی قدیم، ایلامی و بابلی: “من کوروش شاه، شاه هخامنشی، بنیان گذار این پادشاهی هستم.” بر تنها ستونی که هنوز باقی مانده، لک لکی نشسته است. وقتی بر میگردیم، هوا تاریک است. عشایر چادرهایشان را برپا کرده و آتش افروختهاند. آن مقبره، همچون بنایی سیاه، حتی در دل تاریکی شب دیده میشود.
در امتداد طولانیِ ایوانهای تخت جمشید، نقش شیرِ گاوکُش را میبینی و بازدیدهکننده ردیف بیپایانی از نبرد آن دو حیوان را میبیند. لحظهای که تا ابد ادامه دارد: در صور فلکی( زُدیاک)[۷]، جایی که آن شیر قرار گرفته است، تخت جمشید مرکز جهان بود. و از نظر مذهبی، بسیار مهمتر از یک پایتخت جهانی، و به قادر متعال اهورا مزدا تقدیم شده بود. او در مذهب زرتشت نماد خیر و خوبی است. داریوس یا داریوش، نامی زرتشتی است. او در سال ۵۵۰ پیش از میلاد مسیح تخت جمشید را بنا کرد. مسئلۀ شنیع در تقویم میلادی ما این است که سایه مسیح بر دوران ماقبل او هم سنگینی میکند، که هیچ ربطی به عیسی ندارد. دورهای که مسیح هنوز وجود نداشت ولی پیروانش آن دوران را با شمارش معکوس به او اختصاص دادهاند. اما در واقع، عیسی در تاریخ پیش از خودش هیچ اهمیتی ندارد. در این کوهپایه خُنک، روشنایی اندکی از عصر ماقبل تاریخ موجود است که به انبوهی از حوادث پی درپی اضافه شده است. و سرانجام آن را به اسم” زمان حال” به ما تحویل دادهاند، که بدون شک بیمعنی است، با این حال، تو در اینجا دچار این حس میشوی که اجازه داری رها شوی و دوباره تجدید حیات کنی، تمام گذشته را فراموش کنی، و در جهانی پاک با ابعاد محدودی به سر ببری، و شکر خدا، که افسانه، تمام پرسشهایت را از بین میبرد. هیچ مسئلهای تا این اندازه دردسر ساز نیست که بخواهی مانند مسیحیت، خودت را تا زمان معاصر دنبال کنی، اما تو مسیحی باشی یا نباشی هنوز هم با هزاران رشته و ناخواسته با تاریخ مسیحیت در ارتباطی. و اگر چه در تخت جمشید، هوای داغ بعد از ظهر اصلا قابل تحمل نبود، اما یادآوری آن روزگار فوق العاده است و گذراندن ساعتهای تمام نشدنی در میان جانوران افسانهای، با پادشاهان بزرگ و مافوق بشری.
تو در تخت جمشید چه میکنی؟ هر روز به دیدن چادرهای اردوگاهی میروی که شاه برای بزرگداشت جشن دو هزار و پانصد سال پادشاهی” اش “ برای مهمانان برپا کرده بود، از پلههای بیانتها بالا میروی و در آنجا پرسه میزنی، با داشتن کتابچه راهنمای آبیرنگ در دست یا بدون آن، که بستگی به حال و روزت برایت یا آموزنده و یا رمانتیک است. شخصا دوست دارم به جای رمانتیک بگویم مشتاقانه، پیش از آن که این حس مبهم به من دست دهد، احساس بهتر دیگری نداشتم. در نتیجه من حقایق، سالشمارها، و معانی را موقتا به متخصصان وا میگذارم و مانند دختر نوجوانی میان آن حیوانات بالدار، شاهان و ستونهای سرسراها، در رویایی بیپایان به سر میبرم. آن چشم انداز ذوب شده در نور خورشید، مانند قربانگاه ابدی درآن پایین، دور از من، در حسرت مکیدن آن عنصر پنهانی است که در چنین لحظاتی برای راحتی آن را “تاریخ” مینامم. در اینجا آدمهای” واقعی” راه رفتهاند. ردیف بیپایان مردمانی از هند، اتیوپی، ماد، و یونان روی این سنگها نقش بستهاند، و برای هدیه کردن پیشکشهای خود به دیدار شاه شاهان آمدهاند. همه آنها نقوش فرستادگان واقعی از چهار گوشه دنیا هستند، که ماهها برای رسیدن به اینجا در راه بودهاند. تمام آنها که حال دهانی بسته و سنگی دارند، به زبانهای فراموش شده حرف میزدند، و پیشکشهایشان هم مثل خودشان دارای رنگ و بویی بودند، و شاه شاهان، در مرکز آن دنیا، در اینجا ساکن بود. او در میان این شیرهای سنگی و اسبان بالدار، گاوهای وحشی و شیر بالدار بر دنیا حکمفرمایی میکرد. و مانند آن فرانسوی، بلریو[۸]، که پیشگام پرواز کردن بود، اهورا مزدا هم بر فراز سر شاه در اوج بود. آخ! باید باز مدتی در اینجا پرسه بزنم، پیش از آنکه مجبور به برگشتن به آن قفسهای بدون جاه و جلا در دنیای امروز باشم. توریستها از بدن فانی خودشان، در میان آن دوران سنگ شده عکس میگیرند. دو مرد، از اداره مرمت آثار، مشغول سنگتراشی هستند، و صدای آهن بر سنگ، همان صدایی است که سه هزار سال پیش هم در هوای خشک و سوزان ظهر در اینجا میپیچید. اگر شاه این رویه را ادامه دهد، تا سال دو هزار و پانصد میلادی تخت جمشیدهای دیگری، حتی بیشتر از زمان جنگ ” نیوپُرت” [۹] در اینجا بر پا میشوند. بنابراین آن مرمتکاران باید باز ناشناس بمانند. مانند سنگتراشان دوران خشایارشاه و داریوش،، پادشاهان قرنها بر تخت بینام مردم نشستهاند. و زیر لایه محافظی از قصههای گزنفون و هردووت، و در گلِ و لای افسانه محفوظ ماندهاند.
و حسی متفاوت: فقط برای آنکه چهره انسان با بهتر بگویم تصاویر خیالی آدمیزاد بر این سنگها نقش بستهاند، این احساس به آدم دست میدهد که تو بیشتر به آنها نزدیکی تا به آنچه که بعد از این نگارهها و پیش از به دنیا آمدنت در هنر ایران آفریده شده است. یعنی تکرار مدام کاشی در معرق کاریهایی فاقد چهره انسان. نه، در اینجا، هر چقدر هم دور و پنهان، در این نقوش فاقد احساس، سرانجام شاه را قدم زنان، نگهبانان را هنگام نگهبانی، و هیولاها را در حال جنگ و خدا را در هنگام پرواز میبینی. و میدانی، هر چند که احمقانه به نظر میرسد، که خودت، مثل تماشاگری هستی که دیر آمده، ولی حالا میان این سنگها واقعا وجود داری و مانند میمونِ داروین، در مسیر تکامل قابل اثبات هستی.
در قصر داریوش اول، شاه و شیر مانند دو مرد روبروی هم ایستادهاند. پای چپ شیر در برابر زانوی راست شاه است، شیر بازوی چپ شاه را گرفته، و او بر یال شیر چنگ زده است. شاه شاهان با دست راستش کارد را به عمق شکم نرم شیر فرو کرده است. در سراشیبی بالای تخت جمشید، کنار مقبره اردشیر سوم، شش قبر قرار دارند. درهای سنگین آرامگاهها از بین رفتهاند. من به آرامی از آن بلندی بالا می روم. راز و رمز: چرا قبور میبایست روی این بلندی باشند؟ یا آنکه قبرها را در همین بالا تراشیدهاند. قدم به اتاقی تاریک میگذارم، ظاهر نگهبان طوری است که انگار خودش در این لحظه به تاریخ سپرده خواهد شد. از دیدرس من دور می شود. ناپدید میشود. برای او هرگز کسی در اینجا چنین قبری نخواهد ساخت درآن پایین، در نزدیکی ما، شهر خالی پادشاهان زیر تابش سوزان آفتاب است. گاو وحشی نگهبان در مدخل آرامگاه، خیره به دشت، به کوهها در دوردست و تمام سرزمینهایی است که تحت فرمان هخامنشیان بودند. هیچ چیز را نمیتوان با سکوت حاکم بر اینجا مقایسه کرد.
من هفت روز در تخت جمشید ماندم. که لذتی بالاتر از فقط هفتهای آموختن بود. با شور و شوق. با روشناییِ ساعت پنج صبح، با روشناییِ عصر و روشناییِ غروب.
لمس کردن با دست، از فاصله دور نگاه کردن، زمان که سنگ شده است. برای آخرین بار به سراغ بعضی از مجسمهها رفتم، همان طور که در آمستردام در ساعت مشخصی به کافه میروی. مثل بهاری در یونان، که گل و خار با هم شکوفا شدهاند. و با خود همان شور و شوقی را آوردهاند که شاید بعضیها هنگام اسکی کردن دچارش میشوند. انگار تو در حسی از روشنایی و ظرافت غوطه ور شدهای.
حساسیت من در مورد چیزهایی که با مفهوم “زمان” سر و کار دارند، دوباره برانگیخته شد، وقتی در برابر آرامگاه شاهان در نقش رستم ایستادم. چهار کیلومتر دورتر از تحت جمشید، در بالاترین نقطه کوهِ حسین، که مقبره داریوش اول و دوم، خشایار اول و اردشیر اول کنده شدهاند. قبرها شکلی صلیبی دارند. در وسط یک در، سر ستونهایی با سر گاو وحشی ساخته شدهاند.
سنگ نگارههای روی دیوار، اقوام تابع را نشان میدهند که تخت شاهی را بر دوش دارند. در پایین و سمت راست اهورا مزدا در سکوت و با بالهای گشاده بر فراز آنهاست. در کنار این گورهای قدیمیتر، هشت قبر دیگر متعلق به سلسله ساسانیان است( ۲۲۴-۶۴۱ بعد از میلاد). بنابراین آن قبور در دو ردیف، ششصد سال بعد از اولین مقبره هخامنشی کنده شده است. سنگ نگارۀ حک شده بر آنها با شکوهتر، مدور، و هم صافتر از مجسمههای قدیمیتر در آرامگاه اولی هستند. اما در سنگ نگاره بهرام دوم ( او در میان خانوادهاش) نقش دیگری هم هست، که متعلق به گوری بسیار قدیمیتر است. از هزاره سوم قبل از میلاد، آن نقش غریب[۱۰] کاملا از بین نرفته است، و برای ساسانیان پدیدهای مربوط به دورانی کهنتر، و برای من اثری باستانیتر از هخامنشیان است. نقش مردی، که در آن زمان غریبهای سه هزار ساله، و حالا، بیگانهای پنج هزار ساله است. سنگ نگارۀ صافی است، مانند یک صفحه، نقش کامل مردی ایستاده با دستهای خم شده، به مانند روحی، شبحی آهنی، در میان نقوشی که متعلق به بعد از میلاد مسیح هستند. اما هرچه بیشتر نگاهش میکنم، کمتر چیزی دستگیرم میشود.
حالا در اتاقم، وقتی بعد از چندین ماه به عکس او نگاه میکنم، باز لحظهای دچار همان اشتیاق میشوم، انگار بر قله کوهی ایستادهام، بدون ماسک اکسیژن. من او را میبینم و او مرا نمیبیند. اگر حالا دوباره به نقش رستم برگردم تا آن مرد را ببینم، باز همان اتفاق تکرار میشود: هیچ. او، مردی که از کهنترین سلسله شاهنشاهی هم کهنتر است، و همه آنها را دیده است که آمدهاند و رفتهاند. او همچون بازماندهای ستیزه جو است. اگر کسی به مدت طولانی به آن مرد خیره شود، دود شده و به هوا می رود.
۳
هنگام اظهار نظر در مورد وضعیت سیاسی ایران، نباید تنها به این اکتفا کرد که حکومت، رژیمی خودکامه است، مخالفانی اندک و نه چندان سازماندهی شده دارد. ظاهرا کسانی که حق انتقاد دارند، خود فروخته و طبق دستور رفتار میکنند. مخالفان “واقعی” آنهایی هستند که فراتر از غرغر کردن عمل کنند و بنابراین به زندان، شکنجه و مجازات مرگ محکوم میشوند. در ایران، بیش از این چیزی دستگیرت نمیشود، دیواری از سکوت در همه جا برپا شده است. ترس از پلیس مخفی به نام ساواک، کاملا حکمفرماست. ساواک در داخل و خارج کشور، با قدرت و نامرئی است. شاه در مرکز قدرت جای دارد. او در مقایسه با مستبدان دیگر، آشکارا مدرن تر است، اما این پرسش مطرح است که روشنگری او واقعی است یا نه؟ ساختارهای قدیمی در ایران با خشونت ریشه کن شدهاند، اما دقیقا مشخص نیست که این کار به نفع چه کسانی است. و یا این کشور هم دچار همان خطای فاحش اسپانیا در دوران فاتحان[۱۱] شده است، که برای به دست آوردن طلای اغوا کننده ساختارهای بومیاش را از بین برد، و هنوز هم گرفتار عواقب آن است.
شاه از سرمایه خارجی با صدای بلند انتقاد میکند. اما با این همه اجازه ورود را به تعداد بیشماری از آنها می دهد. در این میان، جمعیت زمین داران کوچک که در حال حاضر ۵۸ درصد کل جمعیت است، به حال خود رها شدهاند. کسانی که جمعیت شان در آینده به ۲۵ درصد خواهند رسید. اما آنها که از زمین ریشه کن شده اند، چه خواهند کرد؟ و چه کسی باید کشاورزی کند؟ شرکت شل کات، هاوایی، آگری نومیکس، و یا چند ملیتیهای دیگر که تا به حال جای هفده هزار کشاورز ایرانی را گرفتهاند، کشت و کار را با متخصصان خارجی و ماشینآلات وارداتی که مالیاتی پرداخت نکردهاند، پیش میبرند. اما محصول تولید شده آنها کمتر از میزانی است که کشاورزان ایرانی در زمینهای حاصل خیز تولید میکنند.
این همه خارجی اینجا چکار میکنند؟ به علت کمبود متخصصان ایرانی؟ این کمبود از کجاست؟ به این دلیل که دانشگاهها وابسته به دولتی هستند، که همه فعالیتهای دانشگاهی را با دقت زیر نظر دارد و دانشمندان مستقل را سرکوب میکند. ساواک از بالا تا پایین همه را زیر نظر دارد. و به طور خلاصه با این شعار عمل می کند: هر که با ما نیست بر ماست. به همین دلیل متخصص از خارج میآوریم و به این ترتیب همه چیز وارد کشور میشود، به جز زیرساختی ملی و مستحکم.
سخنرانیها و آمارها، اگر برای اولین بار به همه جا سر بکشی، حسابی تحت تاثیر قرار میگیری. شاه با هوش است و بهترینها را برای مردم میخواهد. او انقلاب سفید را به راه انداخته است. و میخواهد ایران در بالاترین سطح در دنیا ترقی کند. اگرچه درآمد سرانه اعلام شده با واقعیت یکی نیست، و درآمد به سرعت آنچه که گفته میشود، بالا نمیرود. فساد گسترده هم در تمام لایه های اجتماع وجود دارد، با این همه تو احساس میکنی که وضعیت مملکت خوب است.
پس اگر اوضاع خوب است، چه مشکلی می تواند پیش بیاید؟ افرادی هستند که در مقابل این سوال روح آقای دیم را احضار میکنند، که وقتی دیگر نتوانست به امریکاییها خدمت کند، از کار برکنار شد. شاه که در سال ۱۹۵۳ با کمک سازمان سیا، باز بر تخت سلطنت نشست، این را خوب میداند، هرچند به نظر میرسد که احضار روح دیم در دستور کار نیست. چون حالا منافع متقابل وجود دارد. اما آیا همیشه این گونه خواهد بود؟ و مخالفان دیده نشده در داخل، و کارگران و متخصصان که به هر دلیل در خارج از کشور هستند، ناگهان در صحنه ظاهر نخواهند شد؟
شاید با نگاهی به تاریخ پرشکوه پادشاهی در ایران فراموش شود که آخرین دودمان سلطنت، تنها خراش کوچکی بر صخره عظیم تاریخ این کشور است. پدر شاه، افسر ارتش بود که به برچیده شدن بساط سلطنت سلسله قاجار در ۱۹۲۱ کمک کرد. گفته میشود که محمد رضا شاه تمام فعالیتهای ژنرالهای ارتش را شخصا زیر نظر دارد. چون همیشه این امکان هست که ژنرال جدیدی ظهور کند. اینها همه حدس و شایعهاند. بدون شک به علت ترس، گمان زنیها بیشتر قوت میگیرد. و به دلیل سکوت و مخفیکاری خود رژیم. دیپلماتهای خارجی با ادب و آداب این مسائل را نادیده میگیرند. اما هیچ کس تلافی وحشیانهای را که به سر هلند آمد، فراموش نکرده است، زمانی شاه به خاطر اشغال سفارت ایران در هلند، حسابی عصبانی شده بود. به گفته سازمان عفو بین الملل، در ایران بیست هزار زندانی سیاسی وجود دارد، اما شاه فقط در مورد کمونیستها، خائنان و خرابکاران حرف میزند. به عقیده او ایران زندانی سیاسی ندارد. مسئله این است که آیا این رژیم در میان مردم طرفدار دارد، یا نه؟ بازدیده کنندۀ خارجی پس از سفری کوتاه به ایران، به دلیل سلطه سکوت که بر همه چیز سایه انداخته، قادر نخواهد بود در این مورد قضاوتی بکند.
بدون شک، در میان بخشی از مسلمانان مومن، نارضایتی در حال افزایش است و بدون تردید، به علت طرحهای فوق العاده جاه طلبانه و سیلآسا برای پیشرفت، نیروهای دیگری به صحنه خواهند آمد، و یک نفر به تنهایی، نمیتواند آنها را تحت فرمان خود بیاورد.
می و جون ۱۹۷۵
ترجمه: از زبان هلندی،
فصلی از کتاب : شبی در اصفهان[۱۲]، روایت سفرهای نویسنده هلندی سیس نوته بوم[۱۳] به هفت کشور
[۱] ملاقات با اجل، مضمون شعری از مولانا جلال الدین رومی، در زبان هلندی سرودۀ مشهور پیتر نیکلاس فان آیک(۱۸۸۷-۱۹۵۴) به نام: مرگ و باغبان یا مرگ در اصفهان است. سیس نوته بوم این شعر را در آغاز روایت: شبی در اصفهان، نوشته است.
[۲] نویسنده امریکایی( ۱۹۲۴-۱۹۸۴)
[۳] اشاره به لویی چهاردهم، پادشاه فرانسه (۱۶۳۸-۱۷۱۵)
[۴] فحشی که مسلمانان به مسیحیان می دادند.
[۵]اشاره به رفتن مسیح به سوی صلیب
[۶] ترجمه هلندی امکان دارد برداشتی از این رباعی به فارسی باشد.
[۷] زُدیاک منطقه ای از آسمان است که تقریبا ۸ درجه شمال یا جنوب (به اندازه عرض جغرافیایی آسمانی) مسیر آشکار خورشید در طول حوزه آسمانی در سال است. مسیرهای ماه و سیارات قابل مشاهده نیز درون کمربند زودیاک قرار دارند. زودیاک به دوازده نشانه (با نقش حیوانات) تقسیم شده است که هر کدام ۳۰ درجه طول سیاره ای را اشغال میکنند و تقریبا مربوط به صور فلکی هستند.
[۸] بلریو، یک فرانسوی که برای اولین بار پرواز کرد.
[۹] اشاره به سال ۱۶۰۰ که میان هلند و اسپانیا جنگ شد.
[۱۰] نقش ایزدی از دوره ایلامی، قدیمی ترین سنگ نگاره در نقش رستم
[۱۱] اشاره به فاتحان اسپانیایی در امریکای لاتین، قرن شانزدهم.
[۱۲] Een avond in Isfahan
[۱۳]Cees Nooteboom
از همین مترجم:
مانون اُپهوف: «تحقیق کوچکی دربارۀ الیزه» به ترجمه فروغ تمیمی