علیرضا فریدون گودرزی
در نوشتن، نامهای بسیاری دارم که یکیشان از پشتِ حرفهام بیرون میزند و روایت خودش را میگوید، روایت”علیرضا فریدون گودرزی” که بیشباهتترینشان است به راوی.زادهی سردی و سرما بودن را هم به تجربه عادت کردهام برای خودم، برای شهری که در من شبیهتر میشود به پسوند فامیلیام واز اشترانکوه غلت میزند، میشود”الیگودرز”.
عادت به جملههای بینقطه دارم،جملههای بلند و بیجمعه.تعطیلی را با تعطیلی یکیکردن،وقت را زیاد نمیکند و آخرش به هم میرسیم که بگوییم :عصرِ آن روز چطور بود که چند ساله شده بودی و میخندیدی به بارانی کهنه و کلاه قهوهای و چای توی سرما و مرگ!؟
اینها چیزهایی است که زندگی می شود کنار کسی که با خواندهها و نوشتهها شبیهِ به یکی از ماست که در نوشته نیست،من نیست!
۱
اشتباه بزرگی بود خیره شدن به اندامش
کسی که میکشد نباید بگریزد
با شوق بی اندازهای باید بایستد بر دو پا که فرار نیست
آلت قتاله را با وسواس زیاد پالوده کند آلوده
در دهان خودش آرام بگیرد زبانزد بشود
و مراسم کوچکی در فاصلهی کفاف دستهاش با پیشانی به جا بیاورد که این جنازه کیست خیره به سقف بر تخت
شناور است
تاکید زیادی بر شباهت ملالآور است
پس این دستها چرا اینقدر شبیهاند؟
۲
در دهانِ خودش آرام بگیرد
و اندامش را محو کند بر تخت
اگر این دستهای خوابانده کنار پهلوها اگر جاضربههای توم تومِ با توام در خیابان افتاد کنار بلوکها
داشتم به خانه بر میگشتم اگر چرا مرده بودی
با جدیتی عجیب و جای چندین ضربه لای دندههات
۳
پرسش تازهای که انگشت میخواهد و امضا همیشه جدی است که فراموش میشود همکاریِ با دست ها و شباهت مرگ آورشان
بیایید یکبار دیگر مرور کنیم:
ساعت ۸:۳۰ از خانه بیرون زدم و برای ۳۰ سال به خانه باز نگشتم به کتابهام برنخوردم و کسی نمانده بود که
سیگاری آتش کنیم به حرف
و به حتم شما بیتقصیرید مرگ حق است و کشتن احقاق حق
هنوز دو دندهی سالم باقی است
۴
باز-جور دیگری میپرسد میرود سراغ جاهای سالم تر میزند
با توم تومِ توهای خیابان خانه تخت روابط شخصی کاملا شخصی حتی صدای سَرکوشِ آن یکــــــــی
اتاقِ کناری ضرباضرب و مشدد سرحالاش آورده
میخندد به پشت نشسته روی صندلی به کَردِ معاشقه با لاشهی غزل فارسی
از پشت میله ها همه چیز عمودی است از بالا میرسد
پد الکلی گاز استریل پتادین کاغذ های سربرگ دار و آن همه شیوه نامهی بدون خونریزی
۵
به ندرت نوشتن یعنی زیاد دیدن زیاد شنیدن و همسایگی با مرگ
یعنی حرکتِ خون توی اندام غریزی نباشد به جاهای میرسد و به جاهای دیگر به این قد کشیده دوتا نه
پس میزند پس-میزند پس میزند!
تاریخ اگر مکاشفه نیست چرا شهله را از گوشت و گوشت را از استخوان جدا میکنید
چرا اینقدرغزل میخوانید و بدل میشوید به فاضل -آبِ فارسی ؟
دور میشود میرود با پشت دست برمیگردد به صورتی که تصویر نیست پس میزند!
۶
شناسهی جنازه چیست؟
جای چند ضربه روی کاغذ خونِ پِنگ بسته روی پیشانی و چاک و خراشکَند
نمیتواند بنویسد طبله کرده ترک خورده سمباده کشیده
صورتی ندارد
ما حاکمان خود را دوست داریم تصویر جنازه هایمان را حراست میکنند خبرشان راه هم
برمیداریم میبریم مزارستان برای کشتاوردهای قدیمیتر تعریف میکنیم
مو به موی حادثه:
ریخنتد توی خانه_مفاعلن با یک تکه کاغذِ زیراکس_فعلاتن چشمِ بسته_ مفاعلن حالام که فعلاتن
و این غزل گویاست کنارِ طحال پارهاش
۷
منظره همان شیشهی عقب نعشکش با جمعیت ترک خوردهای به دنبال
اشیا همیشه به ماجرا جان میدهند و این شاعر است که به مردن میزند خودش را باور نمیکند بســـته بســـته
شصت شصت دستها کناری و بازجورِ دیگری که تاکید میگذارد بر تَرک جمعیت
به اینکه زمین دهان باز کرده منتظر است برای همهتان جا دارد تشکر کنیم از برادران که از خانه تا محبس
و از آنجا تا مدفن سنگ تمام میگذارند و بعدها سنگ جمعیت را پراکنده میکنند عجیب آنکه اشیا به منظره جان میدهند
۸
مراسم یادبود
چند نفری کلمات را از پشت میکرُفن جر میدهند گریه میکنند عدهای و خوشبخت ترینشان پیِ سیگار و
آتش میچرخد
هیچکدام کتابهات را نخواتدهاند شکایت میبرم به خودم
بیشتر میخوانم کمتر مینویسم و اینکه زیاد میبینم ربطی عجیب دارد به منظره
مسخره نیست تاریخ با تخیل اشتراک دارد
نه میخوانم نه مینویسم و این یعنی خونریزی داخلی
۹
تعقیب نویسنده از نوشتهای به نوشتهی دیگر دعوتیاست به زندگی پنهان
در آنچه خیال میکنید تاریخ به یاد دارد تصویری از آینده نیست
لاشهای از گذشته به حال آمده زدودن چهر-گَردِ زمان کار اوست که از آنچه مینویسد دور میشود
برای پارهای توضیحات تمام انگشتهاش را توجیه میکند
پس دست میبرد در شکل مهیب لاشه
آنچه را نمیبیند میشنود آنچه را نمیبیند از باد میبرد/مینویسد
۱۰
تضاد و نفاوت نوشتن و مرگ تفاوت دارند و تضاد نه
آنجا که نور سایه ها را بسیار میکند اغلب کسی میترسد میافتد به جانِ زبان
شکاف عظیمی میان آنچه نمیگویم و مینویسد آنچه میگویم و از یاد میبرم
طبیعیترین حالت گفتار ایستارِ زبانکوچک در حادثه
پس میزند به مشتی حرف و میبلعدشان او که مینگرد خیال دارد کسی را کشته است میان دو خط
اگر این اتاق آشتاست به چهرهام چه بگویم از اینهمه که واقعیت دارد بر شانه میبرد آینده!