روی نقشه میتوانیم ببینیم که «تهران دارد پنجه میکشد و از کوه بالا میرود.» این پنجهکشیدنها از مدار سیوپنج درجه و هفتادوهشت دقیقهی شمالی شروع می شوند. کوهها را با کوچههای تازه شیار می زنند. کمی بالاتر از این عرض شمالی، یکی از شیارهای تکافتاده روی نصفالنهار پنجاهویک درجه و سیوهشت دقیقهاست. شیار پشت تپهایست رو به جنوب و شرق و یک تکهزمین باریک سه گوش را از باقی تهران جدا کرده. چند مجتمع بزرگ، موازی هم، زمین سهگوش را پر کردهاند. روی حاشیهی تپه، رو به ساختمانها، درختهای کاج جوان کاشتهاند. پایینتر از تپه و ساختمانها کوچهایست، همان شیار، که رو به جنوب مثل جاده پیچ و تاب میخورد تا به زندان شهر و بعد به خود شهر برسد. در امتداد شمالی کوچه، جادهای خاکی تا معدنی متروک میرود. معدن سنگ لاشهی سبز جاییست بالادست تپه. چندتایی از مجتمعها سنگ «لاشهی سبز» در پای بنای خود دارند. مجتمعها شبیه به هم نیستند. نمای سنگ سفید و سنگ لاشهی سبز، در و پنجرهی یشمی، گرانیت سیاه، در و پنجرههای قهوهای، نمای ورقهای «کامپوزیت» آلومینیومی، در و پنجرههای آلومینیومی.
کوچه هنوز تیر چراغ برق ندارد. شب، کوچه تاریک و ساکت است. بعضی شبها، هر از گاه صدای خرد شدن و ریختن سنگهای معدن میآید. خرده سنگها درهی بین تپه و کوه را کم کم پر میکنند. ساکنین فقط همین را میدانند که جادهی پشت ساختمانهایشان به یک معدن ختم میشود.
…
فقط یک قطعه زمین میان شمالیترین ساختمان دم کوه و ساختمان پایینتر از آن خالی مانده. باغچهای با چند درخت توت و یک حوض عمیق. درختها نیمی از زمین باغچه را سایه میاندازند. یک طرف باغچه، ساختمانی کاهگلیست، شبیه مرغدانی یا انبار. محسن میرزاده جوان است. سر شب باغچه را تماشا میکند. پنجرههای جنوبی شمالیترین مجتمع، رو به باغچهی توت باز میشوند. اگر کسی توی باغچه باشد، از لابهلای شاخههای توت میتواند ببیند که کدام پنجرهها پردهدار شدهاند یا چراغشان روشن است. توی قاب یکی از همین پنجرهها محسن ایستاده. چند مرد را تماشا میکند که توی باغچهاند. از آن پنجره، از لابهلای برگهای توت، نیمیاز استخر کوچک پیداست. یکی از مردها کباب درست می کند و چند نفر توی استخراند. محسن نمیداند چند نفر. لبهی استخر از جست و خیزشان خیس میشود. انعکاس آبی که سرریز میکند از بین برگهای درخت توت پیداست. چای محسن هنوز داغ است. از توی باغچه میشود دید که محسن چیزی را در دستش نگه داشته اما استکان چای دیده نمیشود. فکر میکند به استخری به این کوچکی که دیوارههای بلند دارد میشود گفت حوض. حوض عمیق. پرستو توی تخت خواب دراز کشیده و کتاب میخواند. محسن میگوید «تفریح میکنن، آزاری که ندارن. ولی یه کم سر وصدا میکنن.» محسن چند باری این مردها را دیده که به باغچه میآیند و کباب درست میکنند. پرستو میگوید «پنجره که بستهس پس چرا صداشون این قدر راحت میاد تو؟» محسن چای را نزدیک لبش میبرد و تنها مردی که بیرون از استخر ایستاده سرش را بر میگرداند سمت پنجره. نور چراغ اتاق به استکان چایی خورده و باریکهی قرمز تا باغچه منعکس شده. محسن میگوید «بین ساختمونا صدا میپیچه.» در دیدرس مردها، استکان دوباره توی سایهی محسن گم شده.
صدایشان توی باغچه درهم و گنگ است. از میان برگهای توت، قطرههای آب روی بدنهای لخت نور پنجرهها را منعکس میکنند و ناپدید میشوند. آن یکی که بیرون استخر است پیرهن به تن دارد. حول و حوش یک ساعت پیش با یک ون و یک پژو آمدند. محسن ماشینها را زیر تنها نور چراغ کوچه میبیند. پرستو چراغ مطالعهی بالای سرش را روشن میکند. میگوید «محسن، فردا شب اگه نمیرسی من خودم برم جلسهی ساختمون. این گل مصنوعی رو باید یه کاریش کرد.» محسن جواب میدهد «آره.» «میری؟» «میرم.» پرستو می گوید «با خانوم مجابی هم صحبت کردم.» گلدانی فلزی با گلهای مصنوعی توی راهرو بین در ورودی آنها و آپارتمان کناریست. «خانوم مجابی قبول کرد که همسایهها هر گلدونی رو که بخوان نمیتونن بذارن توی راهرو. آوردمش بالا نشونش دادم. فکر کنم قبول داشت که قشنگ نیست.» محسن از قاب پنجره سر کج میکند و میگوید «مشکل اینه که یارو فکر میکنه گلدونش قشنگه. خوب من باید بگم زشته و بعد رای بگیریم ببینیم قشنگه یا زشته.» میرود چراغ اتاق را خاموش میکند و با استکان چای بر میگردد کنار پنجره. پرستو پهلو به پهلو میشود و کتابش را دوباره باز میکند.
صدا به آسانی از یک آپارتمان به آپارتمان دیگر میرود. صدای پیغامگیر از طبقهی پایین بلند میشود. چراغ آپارتمان خانم مجابی روشن میشود. «عمه گوشی رو بردار. عمه خونهای؟ عمه؟» مردی که بیرون استخر است از سر منقل کباب به پنجرهی تازه روشن شده نگاهی میاندازد. پردههای آپارتمان خانم مجابی ضخیم است اما میانشان باز مانده. محسن سایهی خانم مجابی را روی بالکن و باغچه میبیند. خانم مجابی هنوز شصت سال را ندارد. هر شب به آپارتمانش که بر میگردد به پیغامها گوش میکند و بعد گلهایش را آب میدهد. محسن میگوید «پس این خانم مجابی هم از گلدون مصنوعی خوشش نمییاد، نه؟ توی خونهش پراز گله. داره بهشون آب میده.» سایهی خانم مجابی آرام آرام جابهجا میشود. محسن روی آرنجش به لبهی پنجره تکیه میدهد تا خط تاریک میان تپه و آسمان را تماشا کند. سایهی چند کاج کوچک اینجا و آنجا قطعش کردهاند. صدای پیغام بعدی میآید، مثل قبلی. فکر میکند چقدر بیخودی نگران خانم مجابی میشوند.
محسن سر گردانده سمت تپههای تاریک و دیگر باغچه را تماشا نمیکند. مردهای خیس از توی استخر بیرون آمدهاند. رفتهاند توی ساختمان کاهگلی. آن یکی هنوز از بالای سر کبابها به پنجرهها نگاه میکند. صدای نفسهای پرستو منظم و کند میشود. محسن صدای ورقهای کتاب را میشنود که از زیر دستش در میروند. سایهی خانم مجابی هنوز روی بالکن است. دو مرد از توی ساختمان گلی بیرون میآیند. یک نفر میان آن دو لنگ میزند. تلوتلو میخورد. مردی که بیرون استخر بود میرود سمت آن که تلوتلو میخورد. محسن پشت به پنجره میکند. میگوید «نمیدونم». پرستو از خواب میپرد. جواب گنگی میدهد شبیه چی؟ چای محسن تمام شده. میگوید «این که چرا این قدر نگران خانوم مجابیان. شاید چون تنهاست.» مردی که هنوز پیرهن به تن دارد پشت گردن آن که تلوتلو میخورد را گرفته. صدای کشیده شدنی روی زمین محسن را وا میدارد که باز سر برگرداند سوی باغچه. سایهای را میبیند که لابهلای برگهای توت تقلا می کند. چند قدم میرود عقب. پایش میخورد به تخت. میشنود که کسی افتاد توی حوض. صدای نالهی گنگی از پرستو میآید. سر و صدای آب بیشتر میشود. پرستو باز در خواب مینالد. محسن کنار تخت مینشیند. صدای آب قطع میشود. حواسش نیست. استکان کج شده. ته ماندهی چای میریزد. میریزد روی پیرهنش. دوباره میرود پشت پنجره. سایهی خانم مجابی نیست. پرده کشیده شده. دو مرد روی لبهی حوض نشستهاند و پایشان توی آب است. دور و بر حوض خیس است. آب شیارهای خاک را پر میکند. روان میرود پای درختها. یکی توی حوض ایستاده، با پاهایی که انگار چیزی را به زور زیر آب نگه داشته. همان است که بالا را نگاه میکرد. با پیرهن خیس چسبیده به تن. از توی حوض بیرون میآید. موهای خیسش را روی آتش میتکاند. با سر بالا، رو به محسن، زیر درختهای توت ناپدید میشود. محسن سر به عقب میبرد و از کنار پنجره دوباره نگاه میکند. همان مرد توی کوچه زیر نور چراغ پدیدار میشود. محسن چمباتمه مینشیند. چهار دست و پا تخت را دور میزند. چراغ مطالعه را خاموش میکند. پرستو تکان میخورد و دستش را به سمت جای خالی محسن توی تخت پرت میکند.
پاهای محسن دردناک شدهاند. چارچوب در را میگیرد که بلند شود. استکان که هنوز دستش است میخورد به چارچوب ولی صدایی از پرستو در نمیآید. میرود آشپزخانه. میخواهد بنشیند روی صندلی که نور آیفون تصویری میافتد روی میز. گوشی آیفون را بر میدارد. تصویر درشت مرد است. صورتش به دوربین خیلی نزدیک است. میگوید «بیا پایین کارت دارم.» محسن ساکت میماند. مرد همان طور نگاه میکند. محسن ضربان قلب خودش را میشنود. مرد تکان نمیخورد. شمار ضربان قلبش از سی یا چهل که رد میشود دیگر نمیتواند بشمرد. مرد زنگ دیگری را میزند. محسن گوشی آیفون را میگذارد، جوری که هیچ صدایی ندهد. تصویر محو میشود. یادش نمیآید که «مجابی» هم روی ستون زنگهای آپارتمانهای جنوبی هست یا فقط اسم او آنجاست.
…
صورت مرد تصویر سایهروشن سیاه و سفیدیست که همهی قاب را پر میکند. بینی بزرگ که توی تصویر آیفون بزرگتر شده، دو خط عمود کوتاه بین لب بالایی و بینی که لب را در میانه بالا کشیده شدهاند، فک بزرگ و پهن با شیارهایی که از تارهای خیس ریش درست شده اند، و پلکهای سنگین پشت عینک. قوز بینی درست از زیر پل عینک شروع شده و پهنای بینی از همان بالا زیاد است. بینی به سبیل کم پشت ختم میشود که در میانه روی آن دو خط عمود محو شده و نزدیکی نامعمول لب بالایی و بینی را نمایانتر میکند. عینک بزرگ و تیره است اما چشم ها را میشود دید. گوشهی بیرونی چشمها با پلکهای سنگین به پایین خم شدهاند. همراه با انحنای رو به پایین دو سوی لبها، چهرهای آرام و مطمئن را میسازند که درخواستی دارد اما در آستانهی بیتاب شدن است. فک بزرگ به چانهای مربع شکل میرسد که تا لب پایین از ریش خالی است. فک پایین و چانه، ناهمگون با چشمها و لبها، تهدید میکنند. چهرهای که همان طور رو به دوربین آیفون مانده و خیلی آرام به یک سو خم میشود. آب از موها و گوشها و از شیارهای صورت به سویی که سر خم شده میچکد. سوی دره و تپهها همه چیز توی تاریکی گم میشود.
…
پرستو کره و مربا را لقمه میکند و میدهد دست محسن، که پشت میز آشپزخانه نشسته، روبروی پرستو که پشت به آیفون تصویری دارد. صورت کوچک و گرد پرستو پف کرده. پرستو میگوید «تو داری منو نگاه میکنی یا پشت سر منو؟» محسن چای را میگذارد روی میز تا لقمهی بعدی را بگیرد. پرستو میگوید «دیشب نفهمیدم توی خواب بود یا بیداری که صدای زنگ شنیدم. خواب دیدم تو نرفتی در رو باز کنی. من رفتم دیدم یکی دم در میخواد گل مصنوعی بهمون بفروشه. هی میگفت: مقاوم در برابر نور، ضد چروک، ضد آب. قیافهشو کج و کوله میکرد وقتی اینا رو میگفت.» محسن لبخند میزند اما فکر میکند لقمهای که در دهانش است حتما لبخندش را کج کرده. پرستو میگوید «پس من عصر برم جلسه؟» محسن میگوید «نه نه، من خودم میرم؛ نگران نباش.» هنوز لقمه را میجود و صدایش گنگ است.
یاد خواب خودش میافتد. با دوستانش توی جادهای خاکی از کوه بالا رفتند و رسیدند به یک دریاچه. دوستانش میگفتند آنجا هیچ آدمیزادی نیست. کنار دریاچه نعره میکشیدند و کباب میخوردند. دوستانش شیرجه میزنند توی آب. محسن شیرجه میزند و به کف دریاچه میرسد. آب یخ پوستش را به غشایی دردناک مبدل میکند. از آب که بیرون میآید سرش سنگین شده. خودش را به ساحل میرساند. دوستانش به آن سوی دریاچه رسیدهاند. دراز میکشد. شیارهای آب را حس میکند که پوست کشیده شدهی صورتش را میسوزانند و میچکند دور و برش. شقیقههایش را فشار میدهد. شبیه هیچ دریاچهای که رفته باشد نبود. یادش نیست دوستانش را دوباره دید یا نه، فقط یادش است که آب دوباره صاف و آرام بود و عکس درختهای توت کنارش واژگون توی آب افتاده بودند. پرستو رفته اتاق خواب. محسن از کنار ظرف چای ورق استامینوفن را بر میدارد و میسراند توی جیبش. میگوید «من رفتم، ماشین رو تو ببر. فقط یادت نره همین که نشستی تو ماشین در رو قفل کنی.»
آسانسور یک طبقه پایین میرود و میایستد تا خانم مجابی سوار شود. خانم مجابی مانتویی شکلاتی پوشیده که تا روی کفشش را میپوشاند. کنار محسن جثهی خیلی کوچکی دارد. هیچ کدام به آینهی روبرویشان نگاه نمیکنند. خانم مجابی آرام آرام جابهجا می شود و پشت می کند به او. آسانسور محکم میایستد و در با صدای ناجوری باز میشود. صدا حس بدی به محسن میدهد. خانم مجابی را توی آینه میبیند که یک آن برمیگردد و چشمانش گرد میشود. میگوید «چیزی نیست.» میچسبد به آینه تا اول خانم مجابی بیرون برود. میگوید «امشب جلسهی ساختمون تشریف میارید؟» توی درگاه آسانسور میایستد تا در بسته نشود. خانم مجابی میگوید «بله، به احتمال زیاد.» محسن میگوید «پس در مورد گلدون مصنوعی صحبت میکنیم.» خانم مجابی میگوید «حتما، حتما صحبت میکنیم. شما صحبت رو شروع میکنید؟» محسن میگوید «من؟ باشه حتما.» آسانسور شروع میکند به بوق زدن. محسن میگوید «البته شاید خیلی هم مهم نیست. ما که مدت زیادی اینجا نمیمونیم. کارمون که درست بشه میریم.» خانم مجابی نمیشنود.
آفتاب افتاده روی تپه. محسن ون را میبیند که در آستانهی جادهی خاکی معدن ایستاده. نور جاده و تپه را نارنجی کرده و انعکاسش توی شیشهی پشتی ون شقیقههای محسن را دردناک تر میکند. شیشهها سیاهاند. پا تند میکند و از کنار ساختمانها سراشیبی را پایین میرود. چند نفر دیگر دارند پیاده میروند پایین. تندتر میرود تا به آنها برسد.
سرش تا عصر بهتر شده. هوا خوب است. توی ساختمان مخابرات کار میکند. از طبقهی چهاردهم میتواند نیمیاز شهر را و دکلهای مخابراتی را ببیند که تازگی در امتداد غرب و شمال شهر کار گذاشتهاند. روی نقشهی چسبیده به دیوار جای دکلها را میان مدارهای جغرافیایی علامت گذاشته. دکلها را حوالی معدن و تپهی رو به ساختمان آنها هم گذشتهاند. بر میگردد پشت میزش. زنگ میزند. «الو پرستو رسیدی؟ الو؟» روزنامه روی میزش باز است. نیمهی دیگر تیتر «تهران پنجه میکشد» زیر لیوان چای است. گوشی را میگذارد و کیفش را بر میدارد. بر میگردد خانه. پرستو در را برایش باز میکند. گل مصنوعی کنار در است. پرستو به بینیاش چین میاندازد. میگوید «توی لابی صندلی چیده بودن. لابد همه شرکت میکنن. دیدی؟» «زنگ زدم، صدات نمیاومد.»
محسن که میرسد، خانم مجابی روی نزدیکترین صندلی نشسته. مینشیند روی صندلی بعدی. مدیر ساختمان پشت سرش میآید. عرق پیشانیاش را پاک میکند و با مردها دست میدهد. چند نفر دیگر هم میآیند. یکیشان همسایهی محسن است که گل را گذاشته توی راهرو و یک نفر دیگر همان است که خودش را استاد دانشگاه معرفی کرده بود. یک بار توی راهرو به هم برخورده بودند و خودش را معرفی کرده بود و گفته بود چه کاره است. بعضیها را اولین بار است که میبیند. مدیر میرود تا در ورودی ساختمان را باز کند. کنار در دوباره عرقش را پاک میکند و از همان جا جلسه را شروع میکند: «به نام خدا، ببخشید یه کم گرمه این در رو باز بذارم؟» بر میگردد سمت صندلیها. به ساکنین تازه خوشآمد میگوید. حواس محسن به تپههای روبروست که از میان در نیمه باز هنوز دیده میشوند. باد سایهی کاجهای کوتاه را تکان میدهد. میشنود که کنار دستیاش خود را معرفی میکند: مستاجر آقای ریاحی. مدیر میگوید: «آقای ریاحی خودشون تشریف نمیارن؟ شما که تصمیم گیرنده نیستید.» نوبت محسن است، «میرزاده هستم.» دوباره زل میزند به تپهها. چون به حد نصاب نرسیدهاند، مدیر رای گیری برای انتخاب هیئت مدیره را به بعد موکول میکند. صورت هزینهها را میخواند و همه سر تکان میدهند. یک نفر سوالی میپرسد. مدیر میگوید: «این بهترین جنسیه که با قیمت مناسب می تونیم تهیه کنیم.» چند نفر تایید میکنند. محسن نمیشنود. کاجها دارند محو میشوند. محسن اسم خودش را میشنود. مدیر دارد میگوید: «همسر آقای میرزاده شکایتی داشتند.» محسن میگوید «آها، بله. شکایت که نه. طرح مسئلهای بود که خیلی هم مهم نیست.» استاد دانشگاه میگوید: «نه آقای میرزاده. هر مشکلی هست باید مطرح بشه. اصلا برای همین دور هم جمع میشیم دیگه.» دیگران تایید میکنند، یکیشان همسایهی محسن است. محسن می گوید «مسئله گل مصنوعی توی راهروی ماست. راهرو مشاعات محسوب میشه و کسی سرخود نمیتونه وسیله بذاره.»
همسایهی محسن میگوید: «شما حق دارید، ولی وسیله شخصی بحثش جداس. جا کفشی و از این قبیله که در شأن ساختمون ما نیست. گل برای همهس. ما خواستیم که راهرو این قدر خشک نباشه.»
محسن به خانم مجابی نگاه میکند. خانم مجابی میگوید: «خوب میشه گلدون آپارتمانی خرید.»
همسایه: «نور نیست توی راهروها. این گل ما هم با گل واقعی پهلو میزنه.»
در ساختمان تا آخر باز می شود. محسن میگوید: «کسی بیرون دره.» همسایه می خندد: «نه، باد بود آقای میری.» مستاجر آقای ریاحی هم میخندد. میگوید: «بله، تازگیا گل واقعی رو باید دست زد که مطمئن بشی مصنوعی نیست.»
مدیر: «خوب ایشون خواستن راهرو رو تزئین کنن. بالاخره ایشون هم که بی سلیقه نیستن که.»
محسن چشم از تپهها میگیرد. به جمع نگاه میکند. منتظرند چیزی بگوید. میگوید: «بحث سلیقه نیست. من حق دارم هر روز که برمیگردم خونه نخوام یه گل مصنوعی رو دم در خونهم ببینم. حقی روی راهروی خونهم دارم؟» حس میکند صدایش تا آخر حرفش هی بالاتر رفته. صدای نفس خودش را میشنود.
استاد دانشگاه میگوید: «آپارتمانه. راهرو البته فقط مال من یا شما نیست، مشاعه، خودتون هم فرمودید جناب میری. مع ذالک شما هم حق دارید. خیابون نیست که نتونیم بگیم چه شکلی باشه.»
محسن میگوید: «ببخشید متوجه نشدم. شما میفرمایید من میتونم بگم این گل توی راهرو نباشه؟»
استاد دانشگاه: «بله البته، ولی ایشون که گل رو گذاشتن هم یه حقی دارن دیگه. حالا اجازه بدید ببینیم این گلی که ایشون گذاشتن چه شکلیه.»
مدیر: «احسنت. میتونیم همه نظر بدیم.»
همسایهی محسن میرود که گل را بیاورد. از ته لابی داد میزند «ببینیدش بدتون نمیاد. از این ارزونا نیست.»
مستاجر آقای ریاحی که کنار محسن نشسته میگوید «خوب سلیقهی همه رو که نمیشه تامین کرد. باید به سلیقهی هم احترام بذاریم.»
محسن: «ببخشید آقای… من اسم شما رو فراموش کردم.»
مستاجر میگوید: «مستاجر آقای ریاحی هستم.»
محسن: «خوب ببینید، ببینید آقای… بحث سلیقه نیست. من که…» صدایی شبیه ریزش سنگ میشنود.
مدیر ساختمان رفته نزدیک در ورودی و از آنجا بلند میگوید «بله، گلای مصنوعی این روزا خیلی شبیه گل واقعی هستن. بهشون میگن نچرال تاچ.»
استاد دانشگاه میگوید «بله، یعنی جلوهی طبیعی دارن.» و مستاجر دوباره: «بله، بعضی وقتا گل طبیعی رو که میبینیم باید بریم دست بزنیم ببینیم مصنوعیه یا طبیعی.»
خانم مجابی حواس محسن را از بیرون پرت میکند: «آقای میرزاده، شما اتفاقاً به عنوان شهروند حق دارید در مورد خیابون هم نظر داشته باشید. آقای میرزاده؟»
محسن میگوید «ببخشید نشنیدم.» بیرون را نگاه میکند. تاریک است. چیزی معلوم نیست.
خانم مجابی: «هیچی، مهم هم نیست. من باید برم. ببخشید.»
همسایه گل را میآورد و میگذارد میان دایرهی صندلیها.
…
بلندای گلهای مصنوعی و گلدان، از نوک بالاترین گلبرگ تا پایههای فلزی یک متر و نیم است. سه میلهی فلزی سیاه با رگههای مسی گلدان فلزی مخروطی شکل را نگه داشتهاند. به زمین که نزدیک میشوند از هم فاصله میگیرند. پایهی گلدان از چرخ خوردن این میلهها به دور خودشان ساخته میشود. انتهای بالای میلهها، مثل انتهایشان روی زمین، قوسهای گل نردهها یا همان فرفورژهها با نسبت معروف طلایی پیچ و تاب خوردهاند. پنج برگ بزرگ سرخس شاخههای بیرونیتر و پایینتر دسته گل هستند. برگچههای سرخسها، موازی هم، از بالا به پایین کشیدهتر و باریکتر میشوند. میخکهای بنفش و صورتی تاج گلدان را درست میکنند. دور و بر میخکها پر از گلهای ریز صحرایی سفید و آبی است. گلها ضد چروک، ضد آب و مقاوم در برابر نور و حرارت ساخته شدهاند. شیار عمیق روی ساقهها و سایهروشن گلبرگها جلوهی طبیعی به آنها میدهد.
…
«این که خیلی هم خوبه.»
«جلوهی طبیعی داره.»
«خوب یه راه حل خوب اینه که اصلا برای همهی پاگردها یک نمونه مثل همین بخریم. این طوری یه زیباسازی هماهنگی کردیم. دیگه سلیقهی شخصی نیست.»
همه تایید میکنند.
«خوب به نظر میاد رای گیری هم نمیخواد اکثریت موافقند.»
محسن راه افتاده و رفته نزدیک در. چشم تنگ کرده سوی تپهها. سایهشان را به زحمت میشود دید. صدای ریزش خرده سنگها بلندتر میشود. فکر میکند که او و پرستو تنها کسانی هستند که فکر میکنند دسته گل مصنوعی قشنگ نیست. اما دیگر چه اهمیتی دارد.
مستاجر آقای ریاحی یا رحیمی میگوید «این صدای چیه؟»
مدیر ساختمان میگوید «نگران نباشید. یه معدن متروک این بالا هست که گاهی ریزش میکنه. البته صداش همیشه از این کمتره.»
مدیر در ورودی را میبندد. در که به هم میخورد، باد میپیچد توی گلبرگها و برگهای مصنوعی.
سپتامبر ۲۰۱۵ – شهریور ۹۴