فرخ قدسی: یکی‌ دو نَم

 از در مغازه بیرون زد. گرفته بودش سرِ دو دست. با احتیاط می‌رفت تا تنه نخورد. ده‌یازده دهنه را رد کرد. بوی کباب را بهتر شنید. ‌ضعفی در دلش پیچید. در را با شانه باز کرد. جعبه را گذاشت کنار دستش. نشست. ماهی سفارش داد و مخلفات. پیشخدمت که رفت جعبه را گذاشت روبروش، جلویِ صندلیِ خالیِ آن دست میز. درست همان جا، جلوی صندلی خالی میز نهارخوری خانه.       

در این یک سال، فامین هر شب شام بعد از چند لقمه که می‌خورد به جای خالی زنش نیمه‌نگاهی می‌انداخت، انگار هم می‌خواست چشم‌به‌چشمش بشود هم نه. و درست یکی‌دو هفته پیش، شبی که خم شد تا تکه‌های بشقاب پول‌پول شده را جمع کند، دید قوس گردن گلدانْ طرح سایهٔ گربه‌ای می‌شد که با ناز نشسته بود اگر شکم خمره‌طور گلدان نبود.

سیگار آخر شبش را که روشن کرد، زنگ زد به سیاوآنی. خودش گوشی را برداشت. همیشه سه یا چهارتا ولگرد دور و برشان می‌پلکید. حالا همان یکی را که تازه آورده بودند با چشم‌های ناکار از ساچمه احتمالاً آمده بود دور و بر  تلفن می‌پلکید یا شاید هم آن یکی با دنده‌های بیرون‌زده و تن خال‌‌به‌خال.

سیاوانی می‌گفت: «تو هم که بالکن نداری پس بایس یه تشتک پلاستیکی بذاری تو وان حمامْ محض …» غین «غایط» را از مخرج ادا کرد و حای «حیوان» را با فتحه. و بعد نخودی چندنفسی خندیدند. خاکستر سیگارش را که می‌تکاند سیاوانی از یکی‌دوتا کیسهٔ سنگ‌ریزه می‌گفت که بد نبود پس دست بگذارد، سنگ‌ریزه‌هایی که فضولات تشتک را زودتر می‌خشکانْد. در بین یکی‌دو سرفه شنید که شش دانگ حواسش بایست به پنجره‌ها هم باشد، مبادا برود زیر چرخ ماشین.

خش‌خش خط خفیف بود یا انگار خِرخر یکی‌شان را می‌شنید که سیاوانی غبغبش را غلغلک می‌کرد و حالا هم می‌دیدش که بلند شده و کش‌‌‌‌وقوس مکیفی به تنش می‌دهد تا خرامان برود و بیافتد با آن دیگری به جنگ‌‌‌وگریز. حواسش را جمع کرد. سیاوانی از شب‌هایی می‌گفت که زنش شیفت شب بود و فامین گربه را می‌دید که آمده کز کرده روی رخت‌خوابش و دیگر دستش سردی جای زن را لمس نمی‌کرد.

وقتی از احتمال چند چاک موازیْ روی نشیمن یا پشتیِ راحتیِ کنج نشمین حرف آمد به میان فامین کشید کنار و با تصور بدپیلگی بوی نجاست که  همیشه  در خانهٔ سیاوانی می‌پیچید باز هم کنارتر کشید. فکرِ چند طبقه خرکش‌کردنِ کیسه‌ها که به سراغش آمد طنازی گربه از گوشهٔ چشمش افتاد.

         اولین بار که بعد از پرُسهٔ مرحومه از چربی شام چرت زد، یاد سکتهٔ اخوی وادارش کرد تا هر شبْ سر شبْ شال‌وکلاه کند و برود هوایی بخورد.

دم در ورودی ساختمانْ آقای َبرتیبا، همسایه طبقهٔ پایین، را دید که با سگ شیرشکریش سلانه عرض خیابان را می‌بُرَد. پا تند کرد و از دور سلام غرایی. همسایه پا لنگ کرد. سابقاً محلِ سگ به سگ نمی‌گذاشت، حالا نمی‌دانست چطور حرف را بکشد به این جاندار.

         در جواب سوالش، برتیبا اول ایستاد، کمی پشت به باد کرد تا سیگارش را روشن کند. «هر روزِ سگ هف روز آدمی‌زاده، بلکی‌‌ هم بیشتر… الکی نیس می‌گن زندگی سگیْ …» شفاف، بدون سرفه، پوزخنده زد. فامین ملتفت گرمی چانهٔ همسایه بود،  تا به پارک محله برسند از نژادش پرسید و از سن و سالش.

روی نیمکت که نشستند سگ پیر هم نشست. دهن‌دره کرد. انیابش زرد می‌زد. با پای عقب آبگاهش را خاراند. برتیبا کلاه ماهوتیش را برداشت. سگ چندباری دمش را عین جارو روی زمین مالید. سه‌چهار بار کلاه را به سر زانوش زد و از فلان مایه گفت که فلان هفته یا ماه بایست بکوبد تا هار نشود و بهمان مایه برای شپش. قلاده را باز کرد. سگ پای چراغ برق را باز بو کشید؛ و هر بار با حوصله‌تر. در جوابش برتیبا هه‌هه زد. گفت: «میگن بوی شاش ماچه می‌شنفه».

 آرام آن چند تارِ موی سرِ زانوی شلوارش را با شست و اشاره برچید. فامین گوشه سبیل دوموش را چند باری ملایم کشید و دیگر چیزی نپرسید تا فکر نکند هم‌وغمش فقط خرج‌ومخارج مراقبت است. منتهی دستش را برتیبا انگار خوب خوانده باشد ول‌کن نبود. از تعداد کیلهٔ خوراک سگ گفت بر حَسب وزن جانور.

چند قطره جبین پرچین فامین را تر کرد. بلند شد تا، باران‌گیر نشده، برگردد. کشید پناه دیوار تا کمتر باران بخورد. دید اگر برف بیاید شاید کیفش بگیرد حاضری سبکی بخورد و زودتر از هر شب بخزد زیر لحاف. هواخوری هم می‌مالید. از احتمال افسردگی سگ‌ گذشته، هر روز دست کم بایست یک بار می‌آوردش بیرون تا مثانه و روده این بی‌زبان نترکد و همان جا وسط پذیرایی … .

         پتو را پس زد. پهلو به پهلو شد. سر زانوش را چند بار خاراند. حالا که پس‌انداز مرحومه به او رسیده بود کسی را، شاید همین برتیبا را، می‌توانست اجیر کند تا سگ را ببرد هواخوری. آب‌گاهش را باز کمی خاراند. نمی‌توانست بی‌خیال رد دندان‌های نیش سگ بشود روی پایهٔ صندلی و میز غذاخوری. دست‌سازِ اخوی بود. خارش، خواب را دورتر می‌کرد. راضی شد هر ماه، چندرغازی بدهد به موسسات حمایت از جانوران ولگرد.

توکایی در تاریکای سحر ‌خواند. دست کشید به جای خالی مرحومه که سرد بود. باز خواند. سر میز صبحانه فنجان‌ قهوه‌اش را که چرخ می‌داد از شکاف پرده، آفتاب کج می‌تابید به دیس موروثی با طرح طاووس علیین.  از روز بعد از تشییع، چقدر، حتی از این نزدیک هم، به نظرش بوفه بی‌جلوه شده بود با آن همه مجسمه. از آنجا که نشسته بود موش برنزی، روی دوپا، زیرِ دیس ایستاده بود. روبه‌روی بوفه که ایستاد اول سه میمون‌ چینی را دید و بعد هم کاروان فیل‌های بلوری را که می‌رسید به یک جفت طوطی‌ سفالی. بال‌ یکی‌شان مو برداشته بود.

سر ظهری، سری به باجناقش زد. در بالکن نشستند پشت به قفس‌‌های قد و نیم‌قد. فامین عینکش را با انگشت اشاره عقب‌تر نشاند. سنجابی فرز سر شاخهٔ درخت روبه‌روش می‌‌دوید. یک آنْ ‌ایستاد. چراغپا. انگار خشکش زده باشد. باجناقش چایی را که هورت می‌کشید به شوخی پراند: «مرد مگه خودت شبا نمی‌ری تو رختخواب بخوابی، هان؟ فقط شبا بایس بذاریش تو قفس، تمام روز تو خونه آزاده، روزا هم قفس رو بذار تو حموم».  همه پنجره‌ها را بایست توری می‌زد. طعم چایی را مزمزه می‌کرد وُ روضه می‌شنید که حساسیت دستگاه تنفسی پرندگان چنین است و چنان.

در راه خانه خودش را می‌دید با سر نیمه‌طاس و گونه‌های پلاسیده که پشت آینه قایم شده و الکی عطسه می‌زند، و هی بلند می‌گوید: «عافیت» تا شاه‌طوطی تکرار کند. تازه سیگار هم کمتر می‌کشید. مواظب دهنش هم بایست دیگر باشد، وقت شنیدن اخبار. قفسی به آن کوچکی شاید خانه را کوچکتر می‌کرد، چه گوشه نشمین چه حمام. راحتی چرمی هنوز از پنجهٔ گربه خلاص نشده گرفتارِ منقارِ… سیاوانی لابد «شکرخا» را جوری نزدیک به لحن نقال‌ها می‌گفت که بخندند.

یکی‌دو روز بعد در اتاق انتظار مطب، مجله‌ها را ده‌برگ‌یکیْ پس و پیش می‌کرد. به حد خواندن چند جمله روی مقالهٔ ماهیِ شب‌تاب بیشتر مکث کرد. بین دو پنجره جا بود تا ماهی‌ها آرام باله‌هاشان را تکان بدهند و در آکواریم بالا و پایین بروند. آسیابِ نیمه‌ویرانه‌ای هم می‌گذاشت وسط آکواریم و دوبرش را جلبک می‌نشاند تا اگر یادش رفت یا چند روزی، سفری پیش‌آمد کرد شاخه‌های جلبک با نوسانی نرم‌ ماهی‌ها را اغوا کنند که بیایند با لجن‌های سرِ شاخه‌ها ته‌بندی کنند. بایست چراغ هم می‌گرفت. جلوهٔ دیگری می‌داد به آسیاب نیمه‌ویرانه. دکتر در را باز کرد. لبخندِ فامین را با لبخندی جواب گفت: «بفرمایید داخل».   

مغربِ دَم‌سردی بود. از مطب آمد بیرون. تا به سر خیابان برسد مسیر مغازه را تا نیمه مرور کرد. میان‌بری نبود. تاریک شده بود. جوان کرکره‌ها را پایین می‌کشید که سلام دادند. وقتی گفت: «نه، مراحم‌اید آقا»، با فروشنده راه افتاد. بسته به جثه و نژاد ماهی بایست حدوداً دو بار در روز غذاشان می‌داد. دو ماه اول، هیچ کاری نداشت. اگر تلفات نبود سال اول، هر پنج‌ ماه، فقط یک‌چهارم آب‌شان عوض که می‌شد کفایت می‌کرد. دستگاه هواساز هم نبایست خاموش می‌ماند.

جوان سوار ماشینش می‌شد که گفت بعد از یک‌سال هر دو هفتهْ باید سه‌چهارم آب را عوض کنید. فامین وعده کرد هفتهٔ بعد بیاید و از نزدیک ببیندشان. همان دویست قدمی را که آمده بودند برگشت. هر دو هفته، سیفون بیاورد و سطل ببرد. شب‌ها هم بساط قُرقر آن دستگاه بود. خیلی که دوام بیاورد … احتمالاً یک سال. بعد هم حوصله نمی‌کرد. آب‌ کثیف می‌شد. مرض می‌گرفتند. بعد هم تلف می‌شدند. اگر مرحومه بودش با دست‌های خودش آکواریم را تمیز می‌کرد.

باز جلو مغازه ایستاد. سگ، تابلو مغازه را صافْ از وسط نصف می‌کرد. دست چپ، چراغِ پشت گوش خرگوش کم‌سو بود، سعی کرد فکر نکند به بوی نای پوشال که خیس خورده بود توی شاش. خوکچهٔ هندی به سن‌وسالش نمی‌خورد. لاک‌پشت هم بود. نه. با آن رخوت فطری، نه به دلش صفایی می‌داد، نه به خانه. چراغ پشت مرغ‌ بهشتی بود انگار تازه عوضش کرده باشند. پر نور می‌تابید.

حالا همان اوایل نه، ولی حتماً سرشبی که غذا می‌دادش بوی دیگ سر اجاق که بلند می‌شد یا تلفن که زنگ می‌خورد، فراموشش می‌شد سر محفظهٔ شیشه‌ای را ببندد. صبح چشم باز کرده‌نکرده چشم‌به‌چشم آفتاب‌پرست می‌شد که با طمأنینه پلک می‌زد. دمش هم چنبره خورده بود، مثل همین نئونیِ پشت شیشه. از نسیم مغرب، خوش‌خوشک لرزید.   

سرش را نزدیک برد. دست‌هاش را کاسه کرد و گذاشت کنار چشم‌هاش. از چشمه‌های کرکره، داخل را دید زد. پیدا نبودند در روشنایی بی‌رمق همان تک چراغِ روشن؛ آن یکی بالای دخل خاموش بود. طوطی‌ها هم پیدا نبود سبزند یا خاکستری. کز کرده بودند گوشه قفس، جایی بین چرت و بیداری. لکه‌های ریز نور در آکواریم شناور بود. برق می‌زدند.       

دو ساعت آخر را به دانشیار جوانش داد و زودتر از دانشگاه زد بیرون. طالب بود به طیب خاطر، همه را ببیند. پا به مغازه گذاشت. زنگ در صدا کرد. از دست چپ شروع کرد، از قفس‌های فنچ‌ها. دوتا قفس آن مابین خالی بود. غالب مرغ عشق‌ها کز کرده بودند. تک‌وتوکی سر کیف بودند. نوکی به سر کناری می‌زدند و در می‌رفتند. قشقرق به پا می‌کردند. یکی‌دوتا هم سر آبدانی، آب سرمی‌کشیدند. جوان از پستو پیداش شد. رفت طرف دخل. صندلی را که عقب کشید فامین چرخید و جواب سلامش را داد.

دست راست، کنار دخل، ظرف سفالی را دید. دیس‌طور بود با لبه‌های بالاآمده.

«بله، آقا، فروشی‌یه».

کمی خم شد و کف دست‌هاش را گذاشت سر کاسهٔ زانوهاش. وسط ظرف، تکه‌چوبی بود؛ به پهنای چند بندِ انگشت و یکْ یک‌ونیم وجبی بلندا، انگار تکه‌ای از شاخه‌ای باشد.

بدون رنگ روغن، تکه‌چوب طراوتی نداشت. از پای چوب تا لبهٔ ظرف، فرشی بود از خزه. یکی‌دو جاش خوردگی داشت جوری‌که گِلِ مرطوب نمود می‌کرد. کنار چوب، روی خزه‌ها، قلوه‌سنگی نهاده بودند به قطر و قاعده سرِ یک ملاقه. روش، سنجابی ایستاده بود‌. چراغ‌پا. خشکش کرده بودند. با چشم‌های شیشه‌ای زل زده بود به فامین.

 «آقا، یادتون نره هرازگاهی یکی‌دو نم آب به خزه‌ها بدین، خشک می‌شن».

از در مغازه بیرون زد. جعبه را با دو دست گرفته بود.     

از همین نویسنده:

فرخ قدسی: فانوس‌ها و کاکایی‌ها

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی