بر سنگ حک کن و بر دل نِه
که حتا مجال بُهتسوگ بکتاش نیز دست نداد
بیقراری از پیِ بیقراری بود…
خندان و باژن و گنجی و یاران
بارانباران
بر سقف فروچکانِ میانِ ما و آنان فرومیباریدند…
از من اگر بپرسند زیر سقف چه داشتی که پروا میکردی و شاید در هیجان عقلکی نیز میورزیدی،
عرض میکردم وطن داشتم
آشوبناک وطن داشتم
که چلتکه چلتکه کویرش
خود واحهای بود در کویرستانِ موهومِ انسان
انسانِ گیرم موهومِ باشیده در کاروانسرایی به نامِ ایران…